افغان موج   

درد عشق

من  و  آوارگی  هایم  درین هنــــــگامۀ پیری

بود  از سایۀ عمر عـبـث  یک خواب  تعبیری

نشد تا  با زبان  ســاده حال  خویش  را  گویم

زمان  بر سرنوشت ام مینویسد شعر دلگیری

پریشان بوده ام  و مختصر  دیدم  دم  خوشی

ازین  بیــچارگی ها  بر  نیامد هــیچ  تفسیری

دل دیوانه  ای  من هر چه  را  وارونه میبیند

خدا را دوستان باشید به فکر قفل و زنجیری

نمـــــیدانم  چرا در قسمت ما رنج و غم دادند

برای  حاصل  عمر دیگر  سازیم چه تدبیری

قلم  دیوانه تر از من بفکر حُرمت عقل  است

نمیدانم  چسان گیرم  به درد عشق  تحریری

نعمت الله ترکانی

19 اکتوبر 2009

 

 شعر و قصه

به زبانی که کسی هیچ نخواهد فهمید

شعرکی میگویم.

واژه هایش همه بیگانه ز هر مدرسه و دیوانی

حرف حرفش خاری

نه در آن وزن و هجا

نه در آن قافیه ای

نه کلاسیک نه مُدرن و نه پست مُدرنیزم

نه در آن وصف کسی

ونه هم زمزمۀ عاشق زاری

که شب وروز به خود میپیچد

از خودم، از تو  و از او

حس نامریی یک خواب سحر

و دلفسردگی از تنگ غروبی

و جهانی که در آن تا میبینی

کثرت اضداد است.

روز و شب و فصل های پیهم

و سلسلۀ گیاه و آدم را

مثل زنجیر بهم خواهم بافت.

 

هیچ میدانی زبان قمری!

و خروسی که سحرگاه به آواز بلند میخواند

و حدود پر و بال  قچی را

و افتخارات نیکان کبوتر ها را…

 

سگی در خانۀ ماست با رنگ سپید

دورتر خانۀ همسایه ی ما

گربۀ دارند بسیار سیاه

چشمهایش سبز است

وقت خوردن دم میشوراند

من رفیقی دارم

کاروبارش همه صید است

و قناری ها را مثل مگس میگیرد

دورتر در خم یک کوچه

مردکی از چوب و سیم قفس میسازد

 

من و یکسلسله دلهره

من و بیچارگی ام

من و آواز مهیب یک بمب

من بی دست وپا…

 

او که دستش روی یک ماشۀ ماشیندار است

او که بیرحمتر از گرگی

خون میریزد

او که با هرکه دلش خواست جفنگ میگوید

 

تو که روحت هر وقت

نذر محراب و خداوند تو است

تو که از آمدن  و رفتن خود

بیخبر هستی و در همه حال

برده ای

خور و خواب و شهوت شهرت وثروت شده ای

 ***

به زبانی که کسی هیچ نخواهد فهمید

قصۀ مینویسم

سوژه اش از تنه و ساقه و برگ انجیر

نقطۀ اوجش

ستر شرم آوری اندام کسی

نه در آن نقطۀ آغاز ونه هم فیصلۀ

نه ز وقت آدم

و نه هم قصۀ از مرگ سلاطین زمان…

 

قصۀ مورچه ای

که بیتفاوت از کناردانۀ گندم میگذرد

قصۀ جمعیت یک جنگل

و نگاهی به درختان که در پهلوی هم میرویند

قصۀ زندگی  یک پروانه

که سحرگاه به نور خورشید

رنگ گلها و گیاهان را

میشناسد و به آن عشق میورزد

قصۀ رود که حقیقت دارد

قصۀ کوه که پا برجاست

قصۀ سنگ که سخت است

و قصۀ باغ که یک نقاشیست

 

هیچ میدانی!

روزگار هجوم، ملخ صحرایی را

روزگار هوس همخوابی

به یک باکره را…

روزگار طوفان

روزگار سیل بنیان کن باران…

 

قصه ام قصۀ یک کودک کور است

که مادر زاده

و پدر هیچ نمیداند

که سیاهی و سپیدی

پیش او یکسان است

قصه ام از سفر راهب دیر است

که بر درب کلیسا جان داد

قصه ام قصۀ شیخیست که به پنج وقت نماز

پنج هزار بار خدا میگوید

قصه ام  قصۀ یک بار سفر طولانیست

 ازعمری دراز

که به جایی نرسد

قصه ام قصۀ اشکی که به دریا ریخت

و قصۀ آتش زدن خانۀ زنبور عسل

من و تو هر دو و  او

به چه دل بندیم

قصه ام قصۀ تکراریست.

شعر من  بیمعنییست

نعمت الله ترکانی

2 اکتوبر 2009