جلوۀ هستی
با بساط عـقل و هـوش، دل چرا غمین باشــد
تا کـجا ز خود رفتن، حیف که اینچنین باشــد
لحظه ای نمی سنــجی، معـنی حــیات ات را
زهــر اگــر ترا دادنـد، پیـشت انگبـین باشــد
جلــوه هــای آیینــه، رنگ هستی دلهــاســت
خنـده کن پیش از آنکــه، چین برجبیـن باشـد
مـیـروند و می آیـند، هـرکی را که می بیــنی
کار و بار ما اینست، تا که ایــن زمــین باشد
دوستی به بار آرد، رستن از غـم و انـــدوه
از چه رو با آیین ات، ظلم جور وکین باشـد
گل اگــر نمی باشی، خــار هم مشو هــرگــز
پیش از ان که پاییزی در رهت کمین باشـــد
راه عــاشقان روشـن، بــزم بلبــلان گلشــن
هرکسی به همجنس اش، یار و همنشین باشد
نعمت الله ترکانی
2.2.2008