درست دو روز پیش بود ، دو روز پیش ، سر صبح ملا آذان ،که هنوز هوا نیمه روشن بود ، مدیر هاشم ؛ عینک های زانوهایش را بغل زده ، سرش را بالای عنیک های زانو های لرزانش گذاشته و در کج صُفه تکیه به دیوار نشسته بود. بادخنک بهاری کابل که در آن دم می وزید، مدیر هاشم را آرام آرام می لرزاند و زانو هایش به هم می خوردند.
زنش که قرآن را به سینه اش محکم گرفته ، با چشمان بسته پهلوی مدیر هاشم چغت نشسته بود و با چشمان بسته آرام آرام ، لوله لوله اشک می ریخت . دانه های اشک از دو گوشهء چشمان بسته اش پایین می لغزیدند و لوله لوله و شیرگرم می رفتند طرف دو بنا گوش سرد و خنک خورده اش و بعد ، از آن جا می لولیدند طرف گردنش و بعد به سوی گریبانش و پایانتر . پسرشان که تازه پُشت لب سیاه کرده بود ، درست مقابل آن دو ایستاده و انتظار می کشید. همهء آنها انتظار می کشیدند و با دلهره و واهمه منتظر بودند. منتظر نفر بودند. منتظر نفر که بیاید و پسر را با خود ببرد. با خود ببرد به پاکستان. پسر شان تازه پشت لب سیاه کرده بود و در خطر سرباز گیری بود. در آن شب و روز تلاشی سرباز گیری خیلی زیاد شده بود. از دهن دروازه مکتب گرفته تا سر جاده و از کوچه گرفته تا پس کوچه ،همه سو گروپ های جلب و احضار بودند و سرباز گیری. حتا یگان بار بالای بام های خانه های مردم ، نیز مثل سمارق می روییدند و سربازگیری می نمودند . همین چند هفته پیش بر بام کاکا دین محمد کفتر باز همسایه که مردم محل برایش «کاکا دینو » می گویند، آمده بودند، برای تلاشی و سرباز گیری . در آن هنگام یکی از نفر های تلاشی سرش را پیش نموده بود، داخل کفتر خانه . کاکا دین محمد از آن حرکت آن سرباز رنگ چهره اش تغییر نموده بود ، در حالی که رگه های گردنش پندیده بودند با خشم به نفر گفته بود :
ـ او بیادر ! در کفتر خانه سرباز می پالی؟
آن سرباز بدون آن که جواب کاکا دین محمد را بدهد گفته بود:
ـ اونه! چند دانه کفترات تخم مانده اند !
کاکا به جوابش گفته بود :
ـ هوش کنی که به تخم ها دست نزنی که کفتر تخم نجس را زیر سینه نمی گیرد و سینه نمی زند!
ـ چرا دست های من نجس هستند؟
کاکا دین محمد به جوابش گفته بود :
ـ برو بیادر ! زیاد اوسانه نگو! شوقی هستی که برایت کفتر بپرانم ! خرابات هستی که برایت سَر کنم و دَر بتم ، اگر نی برو مزاحمت نکن. اینجه عسکر مکسرگریزی نیست.
کاکا دین محمد که از شدت خشم گوشه لبانش به پرش افتاده بود ؛ اضافه نموده بود:
برو، اگرنه هم خود را از سر بام به حویلی قلاچ می کنم و هم ترا!
***
به راستی که تلاشی خیلی زیاد شده بود. بچه های کوچه گی همسن و سال بچه مدیر هاشم همه در غم نشسته بودند. یگان تا چاره خود را کرده بودند . یکی برایش کارت قبایل را گرفته بود ، دیگری خود را به بورس های کارگری کشور های دوست شامل نموده و کسی هم خود را بیخی از منطقه کشیده بود . حالا پسر مدیر هاشم مانده بود و دو سه تای دیگر . خانوادهء مدیر هاشم نیز ، این سو و آن سو تپ و تلاش نموده بودند ، تا بالا خره مامای پسر که در اروپا زنده گی می نمود، برای شان احوال داده که او را تا پاکستان برسانید بردنش از پاکستان بدوش ما .
به بسیار زحمت و جستجو نفر پیدا کردند، تا پسر را ببرد پاکستان. نفر برای شان وعده کرده بود که پسر را سالم می برد پاکستان. و آن روز وعده شان بود تا صبح ملا آذان پسر را بگیرد و ببرد . او گفته بود برای آن که کسی متوجه نشود ،کوچه را تک تک نمی کند. یک پارچه سنگ را به حویلی آنها می اندازد، همین که سنگ به حویلی افتاد ، پسر آرام و بی صدا برود کوچه و در موتری که نزدیک صندوق برق در نوش کوچه توقف نموده است ، بی سر و صدا بنشیند و بعد حرکت است به خیر .
***
لحظه ها به کندی می گذشتند. پسر هر لحظه به ساعت بند دستی بطری دار خود می نگریست ، پدر دلش در دل خانه اش همانند عینک های زانویش می لرزید و مادر هنوز هم لوله لوله اشک می ریخت که پسر تازه جوانش را از آغوش اش جدا می کند و می فرستد خارج . اما او نگران نیز بود . نگران این که آیا آن نفر برای بردن پسر شان خواهد آمد یا نه !؟ مدیر هاشم نیز نگران بود و خود پسر همچنان . همهء شان نگران بودند و منتظر . بالاخره انتظار شان پایان یافت و سنگی درست در وسط حویلی پرتاب شد. با افتادن سنگ به داخل حویلی مادر از جایش پرید. مدیر هاشم هم بی شیمه از جایش بلند شد. پسر را تا دم در همراهی کردند. مادر ، قرآن را به سر و صورت و شانه های پسرش مالید، کاسه آبی که در دست داشت پشت پسرش پاشید و چشم را به درز درواز گذاشته ودر نیمه روشن آن دَم صبح جدا شدن پسرش را از سینه اش نگریست و خاموشانه با خود زار زار گریست .
***
دو روز بعد ، درست دو روز بعد، بازهم سر صبح است و ملا آذان . بازهم هوا شیری رنگ و نیمه روشن . مدیر هاشم بازهم عینک های زانوهایش را بغل زده است ، سرش را بالای عنیک های زنوهای های لرزانش گذاشته و در کج صُفه تکیه به دیوار نشسته است. بازهم بادخنک بهاری کابل که در آن دم می وزید مدیر هاشم را آرام آرام می لرزاند و زانو هایش به هم می خورند. اما این بار زنش مثل دو روز پیش قرآن را به سینه اش محکم نگرفته با چشمان بسته پهلوی مدیر هاشم چغت ننشسته و با چشمان بسته آرام آرام لوله لوله اشک نمی ریزد . او در همان دم صبح به سرش چنگ می اندازد ، مو هایش را قوده قوده می کند. یخنش را می درید به دور دور پسرش که مقابل پدر روی صُفه دراز افتاده است می چرخد ، سرو صورت پسرش را بوسه می زند . موهای سر او را نوازش می کند و فریاد می زند و فریادش را به پرنده گانی که بالای یگانه درخت اکاسی حویلی شان نشسته اند و نغمه سرایی دارند می رساند .
***
همان روز که که آن موتر پسر را با خود می برد ، نزدیکی های شام در یکی از روستاهایی در جنوب نرسیده به پوسته دولتی ، همین که از یک سرک تنگ و کمبر آن روستا می گذرند نزدیک مسجد آن روستا ، دو تفنگ به دست با دستار های سیاه که پوزهای شان را با شف دستار شان پیچیده اند ، جلو موتر می پرند و با راننده گفت و گو نموده یکی از آن ها می پرسد :
ـ ای بچه را کجا می بری؟
راننده رویش را به عقب طرف پسر مدیر هاشم دور داده می گوید :
ـ ای بچه نیست ، کته مردکه است . عسکر گریز است می رود پاکستان پیش قوم های خود.
یکی از آن دو سرش را نزدیک شیشه موتر نموده می پرسد :
ـ سازمانی خو نیست ؟ قواره اش به چوچه های لنین می ماند !
راننده به جواب او می گوید :
ـ نی خدانکند ، مردم با خدا و با ایمان هستند .
آن نفر بلادرنگ می گوید :
پایانش کن که در مسجد ازش امتحان بگیریم
با شنیدن این گپ ، لزره در اندام پسر مدیر هاشم بیشتر و بیشترمی شود و ترس بیشتر در وجودش ریشه می دواند . زبانش از خشکی در کامش میچسپد. او بدون آن که چیزی بگوید. آرام و آهسته خود را به نزدیک دروازه موتر میلغزاند. دستش را خیلی آهسته و آرام به دستگیر دروازه نزدک می نماید و با یک فشار در را باز نموده در حالی که دلش در صندوق سینه اش به شدت می زند و از ترس سرش گیچ شده و نفس اش بند می شود، پا به فراز می گذارد . آن دو تفنگ به دست همین که متوجه شدند که او فرار نمود ، صدا می زنند:
هله که کافر بی دین گریخت.
یکی از آنها گیت تفنگش را کش می نماید و شاجور تفنگش را به عقب پسر مدیر هاشم خالی ساخته و او را نقش زمین می کند .
حالا مرده خون آلود پسر مدیر هاشم را درایور آوده است وبالای صُفه در وسط گذاشته است
پایان
نوشتهء نعمت حسینی
شهر فولدا ، جرمنی
چهارم ، اگست سال دوهزار سه