کس را ندیده است کسی، با ســـر سـیاه
از بس نشسته دور و برش، رهـبر سیاه
در حیرتم که هــیچ نــدیدم، ســـپید روی
هـر جای عـشوه می کند، آن دلبر سـیاه
نیمی که راه شرق گرفتند و نیم غـــرب
آن یک ز بلشیوک ، دیــگر افـسر سـیاه
قاضی کجا و حرف حــقیقت کـــجا بـُود
تمثال میزند به شریعـــت ، خـــر سـیاه
از بس که ریختند به زمین خون بیگـناه
پوشیده مادران هــمه جا، چــادر ســیاه
هرروزه شــیخ مست به مسجد روکـند
می میـــخورد شبانه از آن، ساغر سیـاه
دیــدم مـــدرسی که به فــتوی اهــریمـن
میخواند خطبه ای به ســـر، منـبر ســیاه
گر طالبی که خــدمـــت دلداده گان کنی
باید روی به محفـــل شان، از در ســیـاه
نعمت الله ترکانی