افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

بشنو این داستان ای مرد صفی

قصــــــــۀ دور سلیمـــــان نبی

مرغکی آمد به طرف چشمه سار

تا بیاشامد زآب خوشــــــگوار

چند طفلی بود درآنجا درزمان

مرغ نشد نزدیک شان از ترس جان

که مبادا بـــــروی آسیبی زنند

دست یا سر یا که پایش بشکنند

جونکه طفلان دور گشتند زآن مکان

مردی با ریش و قبا گردید عیان

او به ظاهر جلوۀ داشت و ادا

اعتماد مرغ بر وی گشت روا

 

 

بود تخمینش غلط همچون سُراب

گشت نزدیک تا بیاشامد زآب

قصد جان مرغ کرد آن خیره سر

سنگی پرتاب کرد بخورد اورا به سر

چشم مرغک گشت کور و تار شد

بر زمین خورد و تنش خونبار شد

برد مرغک داد خود نزد نبی

تا ستاند دادش زآن مرد شقی

حکم قصاص کرد پیغمبر بر او

تا بر آرند چشم آن مرد دو رو

اعتراض کرد مرغ برآن حکم و قرار

کی شود زینسان عدالت بر قرار

ما فریب ریش خوردیم نی زچشم

بس فریب و خدعه است در زیر پشم

ریش شان بهر فریب مردمان

دام تزویر است بهر قصد جان

می نمایانند به ظـــــاهر پیشوا

لیک در باطن حریص و بی حیا

سالهــــــا افتاده ایم دردام پشم

ما ندیدیم جز فساد و کین و خشم

دیده های عقل گر بینــــا شوند

این ریائین زاهدان رسوا شوند

گوشدار حرف بری ای هموطن

تا به کی دربند اوهــــام و فتن

ف.بری

ارسالی:عبدالفتاح سکندری