مولانا کبیر فرخاری
شب یلـداست چـون دیجـورو دلگـیر نمی خـواند درین شـب مرغ شب گـیر
به فکرت مـیرود انـسان دریـن شب نـزایـد مـادر شب طـفـل تـفجـیر
به حسن و دلـبری شـام عـروسیست کــند اوراق دعــوت نامــه تـکثـیر
کـتاب زندگـانی را ورق زن زمـان رفـته را گـیرد بـه تـفسیـر
به خوشرویی درین وقت شرر ریز مـلـک شــویـد دهـان بـا آب پامــیر
به هر جـا آتـش زرتـشت روشن خـجـل زان نو بهـار خوب کشمـیر
بدستـش دفـتر شـور جوانـی بـگـویــد رمـز و راز عـالـم پـیر
اگـر گـویـم سخـن از راستی ها بـه پـای مـن مـزن بـا چـوب تکـفـیر
سـتر ون دختر گلـبن بباغ است زمـام امـر ما بـر دسـت تـقـدیـر
بـه فـتراک ادب زیـباست بـندم بـدست آرم به لـطـف خـویـش نـخـچـیر
به شعمع از سـوز دل پـروانـه گوید بـبایـد سـوخـتن در شـام اجـمـیر
به قـتـل دیـگـران " فــرخاری" هــرگــز
بـدسـت کـس مـده ژوبـین و شمـشـیر