افغان موج   

پنج هزار قطرۀ خون

در دل تار زمان

روی بِنمود و ندا کرد به ما:

که من اینجا تهِ خاکم

تو کجا مینگری!

دل امید بِکـَن از قفس سینۀ خود

گوش قلبت به سَرِ سنگ بِنهِ

تو به زودی زدل سنگی او 

نالۀ زار مرا میشنوی

صخره از شیون من ناله کند

ریگ از غصۀ من آب شود

آب از سوز دلم دود سیه

به بر و شانۀ تو جامۀ ماتم دوزد

و تو آنگه به یکی تکمۀ یاقوتی آن

چهرۀ زرد مرا میبینی

و غم قلب مرا میچینی

ومن آنگه

 مژه بر مژه نِهَم

که دوچشمت به رَهَم نیست دگر.

 

از پوهندوی شیما غفوری

ماربورگ، 21.09.12