افغان موج   

 وقتی عواطف میشود سیال

در میان دود یک سیگار

یا به طعم قهوه

یا یک بطری ودکا

و....

در خیابانهای گرد آلود کابل

شاعری فهمی از احساس خود را

متصل با وحی

و یا آیات یک چرخبال

و یا با کرده یک انتحاری مثله میسازد

واژه هایش

بوی عطر عاشقان را

در خیابانها لندن و واشنگتن

باز می یابد

***

آری دیگر

یک ورق تاریخ برگشته

در صدای کودکان

در خیابانهای سرد شب

در مدارس

در میان خانه ها

در مساجد

در محیط بسته ای یک روستا

تا ناکجا آباد...

واژه ها... ترس است

واژه ها مرگ است

واژه ها بمباردمان است

واژه ها

آه است... آه است، آه!

اما!

ذهن شاعر

روی میز هوتلی

یک ستاره... پنج ستاره

یک بساط پهن میبیند

دوستانرا دور میزی

با لب پرخنده ...

هیجان آلود؛

گارسون ها را

برای خدمتش آماده میسازد

لذت یک لحظه را

با یک گذارش از فلان

یا از همان اندیشه ای

دریافته از اخبار

از درخت و از ریسمانی

از دیوار

از حلق اویزی یک متهم

و از قهرمان های دروغین

مثنوی ای غُصه میگوید

و انگهی کز نفس اش

بوی افیون ویا عطر تخمُر آید

هر چه در چانته اش هست

صفت خاطره ای یکروز است

از ندارم ها و از نبودن ها

یا که:

یک توطعه است

که بزرک بینی خود را

به رخ هر کسی میخواهد

رنگین تر از مرسل سرخ ...

نمایان سازد

وقتی شاعر خواب است

چه کسی میداند

که چسان حنجره اش

معبراز عطر هوای پاک است

و دلش رُسته از بغض

و ناامیدی به فرداست

وچسان خویش را

در آئینه فردا

نخبه ای میبیند

***

ناکجا آباد ما را ساختند مُدرن

هر کجا آباد ما را...

پیشتر از مُدرن

سرگذشت اش

بعد یک گردباد

یاد های سده های دور را

دوباره گی شهنامه میسازند

روسپی های محل ما

خانه را خلوت نمی بینند

شیخ ها و محتسب ها

در میان غُصه های عصر خود

دیوانگی را انتهای فرض میدانند

***

شاعری را میشناسم

که هر روز

از پهلوی چپ میخیزد

آنچه میداند اینست!

که خود را

سرورین همه و...

مشهور جهان میخواند

قلم اش میلرزد

وقت را یکروز

و یا گاهی

کمتر از آنچه به یک پلک زدن است میداند

نزد او

ادب است...

آنچه پندار در آئینه ای گود است

نقش صد واژه ای بی ربط زمان میسازد

***

تا کجا تردید

حتی!

مرغ ها

سگ ها... قناری ها

جنگ و شقاوت را

بهتر از ما درس میگیرند

درسرزمین ما

زهر را با خاک ها

معجون میسازند

هر چه را بیمایه میگویند

لحظه ها را قرن میخوانند

قرن ها را

کمتر از یک ثانیه میدانند

جنگ را از صلح میزایند

وای ازین بیچارگی های من تو

سنگ گشتیم سنگ

خوابهای ما

تا قیامت

اتفاق سخت پا برجاست

 

نعمت الله تَرکانی

10 میزان 1391