افغان موج   

شهد آلوان بخارایی

خوش گفت پیر ما که: «ضعیفان را دریاب در بلوغ توانایی»

کاین رنگ‌ و‌بو همیشه نخواهد بود در باغ؛ ای بهار تماشایی

منظور از تمام تقلا ها دیدار روی و صحبت گرمت بود

ای خلق و خوی بزم تو افیونی ای گفت‌ و‌گوی نغز تو خرمایی

گل گل بخند و غنچگی ما را وا کن به صبح دولت لبهایت

شاید که روزگار امان ندهد حتا به سرکشیدن یک چایی

شایسته نیست دغدغۀ هستی اینک که روزگار به کام ماست

وقتی نبوده وعدۀ فردا را از کودکی ضمانت إجرایی

هر بقبقو صدای محبت نیست منگر به هر که دور و برت پلکید

فرق است بین ما که نمک‌ گیریم با چرخش کبوتر صحرایی

حالا که مثل زلف تو در بندیم خواهی ببند و خواه رها مان کن

کوته؛ غروب‌ گونه غریبانه، دامن‌ کشیده؛ تیره و یلدایی

بی زخمه های ناخن مضرابت این چنگ بی نوا چقدر تنهاست!

سُر کن مرا به شُور که افسردم در پردۀ حزین شکیبایی

هر جویبار و چشمه و رودی را دانم که در زلال تو راهی نیست

این قطره موج لطف تو را جوید سرریز شوق؛ با دل دریایی

ای چشمهای سبز تو اخکوکی! کی آن لبان آتش کرکوکی

گویند من: "درآی اگر کوکی؛ با شهد آلوان بخارایی!"

 

پنجشنبه پنجم مردادماه نود و یک

فضل الله زرکوب