این غزل الهام گرفته از عکسی است که دوست جوان عکاس و ژورنالیست خوشذوق و متعهدم جناب فیروز مشعوف در فیسبوک گذاشته بودند. عکسی که برای من و همنسلانم کمترین پیام آن یاد آوری خاطره های شیرینی از صفا و صمیمیت و صداقت و قلندری و خندیدن بر ناپایداری روزگار است. من آن را یکی از بهترین عکسهای این عکاس جوان می دانم.
بیگبنگ
بخند ای یادگار کاکه های شهر ننگیها
بخند ای زخمی برگشته از کام نهنگیها
بخند ای هر شیار چهره ات گور هزاران زخم
به سنگ گور هر زخم تو فریاد تبنگیها
بخند ای بر لبانت رودباری ازعطش جاری
بخند ای روی سیلی خورده از دست دورنگیها
بخند ای چای سبز زیره ات ودکای گورباچوف
به مرگ دیوبندیها، به کابوس تفنگیها
بخند ای نقل جوزی بر سر تخت سماواری
که در میدان مین گیرند نسل قلعه سنگیها
نگویم گریه کن بر جنگل سبزی که از توفان
به زانو بر نمی خیزد پس از سی سال منگیها
بخند ای رند؛ بر اوهام آن بازیچۀ تقدیر
که گل واکرده تخدیرش به باغ بیگبنگیها
بخند ای خنده هایت چتری از امید از پولاد
که تنها نیستی در تکسلول سینه تنگیها
بخند ای گل که دارد پچپچ پَرچین خبرهایی
ز دار لشکر پاییز و هورای کلنگیها
گلوی انفجار انتحاری می کشد فریاد
که بر می خیزد از این قلعه بوی خانهجنگیها
نخندی گر به روی روزگار امروز؛ خواهد بود
به روی استخوانهای تو فردا جشن بنگیها
فضل الله زرکوب
چهارشنبه چهاردهم تیرماه نود ویک