مولانا کبیر فرخاری
ونکوور کانادا
کلاه دانش
ز دلبـر بی سبب دل بر گــرفتم
جــگــر در سینه ی آذر گرفتم
بهارم جلوه ی فصل خزان است
ز سرخی گونه را در زر گرفتم
رود آهـــــــم ز روزن تا ثریا
ز چشم از خون دل ساغر گرفتم
عــــــبث جــویم ز آب زندگانی
به ظلمت راه اسکـــندر گرفتم
خیالی میکنــــم شیرین دهان را
شــرنگ تلخ را شکــر گـــرفتم
به حق فکرم ز غفلت در ستیز است
خط باطل به هر دفــــتر گرفتم
ره مومن نفاق و کینه توزیست
به نا چاری ره کافــــر گرفتم
نظام کهــنه ناید بعد ازین کار
کلیــد از نو به قــفل در گرفتم
شوم چون موج سر کش با اباطل
پناه تود ه را سنگــــر گرفتم
شتاب تازه می بخــشد به رزمــم
کــلاه دانش ار مغـــفر گرفتم
چو مرغ صلح گیتی نامه بر کف
بطــرف بام گردون پر گرفتم
ز پژواک صــدا از گنبد چــرخ
خبــر از طــارم اخضر گرفتم
شمیم عطر گل بــوید دماغــم
نسیــم دامــن عـنبر گـرفتم
بگویم تا به (فرخاری) حقایق
سکـوی گوشه ی منبر گرفتم
نوت:محترم ساقی بخاطر فلتر نقد شما کسیل است