افغان موج   

نازی کریم

 

ماه

 

وقتی ظلمت شب هستی را می پوشاند

 همه موجودات به خواب عمیق فرو رفته

سکوت دلگیر سیما دنیا را دگرگون میسازد  

آنگاه ماه خرامان خرامان

 وارد اطاق کوچک خموش من شده  

آهسته کنارم روی بستر از تنهایی ها نشسته

 دستهای خسته ام را محکم گرفته

 به چشم های پر از سر و راز خیره گشته به من میگوید:

آیا بازهم دلگیری؟

آری خیلی دلگیرم از تنهایی و سکوت  

از قضا نا هنجار و روزگار جفا پیشه  

از دوستان دو رو و از ...

تبسم سرد بر لبهایش جاری شده میگوید :

به من بنگر، طعم زهرآگین هر یک این زشت ها را

از سالیان دیر است که میچشم

از آغاز تنها بوده ام

 در بطن فراخ این آسمان

 سیل از سرشک ریخته ام

 این دریاهای خروشان حاصل دل تنگ های من است

 و فریادم گاهی بنیاد هستی را می جنبد

آه این ماه که مانند من سرگشته روزگار نابسامان است  

 به او گوش داده بودم که صفحه جدید را گشود

میدانی در ظلمت شب...

در این بستر پهن گاهی

 این پهلو و گاهی آن پهلو می غلطم

 و زمانی هم برخاسته به زمین خفته مینگرم

آنگاه کودک  را   در گریستن میبینم

 که مادر در آغوش مهربان برداشته و با لالایی های شیرین می خواباند

 و هر زمانی که از بابه غرمبک می هراسد

 در بازو های توانای پدر پناه می  برد

 اما من که اطلاع از آنها ندارم

 و نه آنها به سراغم میایند،

شما با دوستان درد دل میکنید

 اما من که دوستان جفاپیشه دارم

شب با من و هزار یک شب دیگر تنهایم میگذراند

با خود می اندیشم

 که انسان ها در یک مقطع از زمان این تلخی ها را بلعیدن

 اما درد ماه تنها به این تمام نمیگشت

 بعد از این برایم میگفت :

 در ایام جوانی به شهزاده از این سرزمین

 که چهره تابناک و جبین گشادۀ داشت دل باختم  

از آن لحظه آسایش از من رفت

 و دلم برای وصالش میتپید  

میدانم وصال محال است

 اما من نمیتوانم از او دل بستانم

از همت والایی ماه متحیر گشتم

 و به یاد آن پسر بچه ها و دوشیزه ها می افتم

 که با قلب ها مانند بازیچه بازی کرده

 و هر لحظه دل باخته و دلی میشکنند

 و اسمش را میگذارند عشق حقیقی  

کاش از ماه رسم عاشقی آموزند

........  

در این افکار غرق گشته بودم

 که ماه تکانم داد

 اینبار هیچ چی نگفته

 بر فواصل دور خیره شده بود

 برایش کفتم :

آیا میدانی که زشت ترین پدیدۀ که انسان ها با آن در گیر اند چیست ؟

با لحن گرفته گفت میدانم سفر   

آری سفر

 که در لحظه دنیا آدمی را دگرگون ساخته

 و درست مانند شعله های آتش جرقه هایش

 تمام هستی دل را به آتش میکشد

ماه از جلوه سفر می لرزید

 که به سرعت به آسمان نگریست و گفت :

حالا باید بروم الوداع دوستم الوداع  

آخ که از واژه الوداع متنفرم

 چون همه گوینده های آن هرگز بازنگشته اند

با رفتن ماه تنهای چهره جدید گرفت و بر اعماق قلبم نشست

.