روابط سیاست با اسلام و معاني سياست
عبدالرازق نصرتیار
سیاست داراى معانى متعددى است ،در اینجا،سیاست به معناى حکومت و اداره امور جامعه است. در تعالیم اسلام از ارتباط دین و سیاست سخن رانده شده است ولی عده ای از عدم ارتباط دین با سیاست سخن گفته اند، آنها کهدر جدایى دین و دنیا سخن گفتهاند، استدلال خود را بر آن بنا نهادهاند که: یک دسته از امور، مربوط به آخرت و ماوراء طبیعت و دسته دیگر مربوط به دنیا مىباشدو دین تنها در امور دسته اول، مانند پرستش ، توکل، دعا، توسل، و حداکثر ازدواج و دفن و عزادارى و مانند آن سخن گفتهاست و امور دیگر مانند خوراک و پوشاک و روابطاجتماعى و حکومتو سیاست، که بدون دیندارى نیز مىگذرد، مربوط به دنیاست لذا دین از آنهاسخن نگفته است و امر آن را به دست خود انسان سپرده است.
الف) دین
بسیاری از انسان ها دیندار هستند. مسأله اشتغال خاطر انسان به دین، به اندازه ای حائز اهمیت است که حتی برخی، دین را وجه اصلی امتیاز بشر دانسته اند و تصریح کرده اند که در تاریخ بشر هرگز حتی قبیله ای وجود نداشته است که به گونه ای دارای دین نبوده باشد. به تعبیر یکی از پژوهشگران، انسان به نحو چاره ناپذیری به انواع و اقسام شیوه ها، دینی و دین ورز است و موقعیت و طبیعت انسانی لامحاله در چنین جهتی است. رازهای عظیم و شگرف و بی اعتباری جهان و همچنین خودآگاهی پرسشگر و ارزیابی کننده، جست و جوی ارزش ها و حقایق والا را – که فقط نام دیگری بر پرس و جوی دینی است- ناگزیرمی سازد.
با وجود این، در طی روزگاران، آن قدر تعریف های فراوان از دین به ویژه در غرب ارائه شده است که حتی عرضه فهرستی ناقص از آنها میسر نیست. از این رو میتوان گفت که تاکنون تعریفی از دین که مورد پذیرش عموم صاحب نظران اعم از غربی و غیر غربی قرار بگیرد، ارائه نشده است. به عقیده برخی، تعریف دین اگر نگوییم محال است، لااقل بسیار دشوار است. این عقید در صورتی که ارائه تعریفی مقبول همه اندیشمنداناز دین مورد نظر باشد، پذیرفتنی است.
به طور کلی، تلاش برای تعریف دین و تبیین ماهیت آنف عمدتاً یک رویکرد غربی است. این تمایل زمانی قوت گرفت که در غرب میان «دین» و «علم» از یک طرف و «دین» و «سیاست» از طرف دیگر، مناقشه نظری و نزاع عملی در گرفت. درگیری های میان ارباب کلیسا و دانشمندان درباره دامنه شمول مدعیات کلیسا و نزاع پاپ و پادشاه بر سر حوزه اقتدار هر یک، از قرن نهم به این طرف موجب شد که به تدریج ماهیت دین و قلمرو آن، مورد پرسش قرار گیرد.
نکته عمده قابل ملاحظه در بحث تعریف دین از دیدگاه اندیشمندان غربی، تعدد آرای آنها در تعریف دین است. «پیتر آلستون» خاطرنشان می کند که یک وارسی از تعاریف موجود نشان می دهد که تفسیرهای متفاوت و فراوانی از دین وجود دارد.
وی نمونه هایی از تعاریف مختلف را نیز ذکر می کند و ناکافی و نارسا بودن آنها را عیان می سازد و در نهایت، خصوصیاتی به این شرح به عنوان مشخصه های دین ساز ذکر می کند: «1- اعتقاد به وجودات فوق طبیعی (خدایان)؛ 2- تفکیک میان اشیای مقدس و غیر مقدس؛ 3- اعمال و مناسکی که بر امور مقدس تکیه دارد؛ 4- قانون اخلاقی که اعتقاد به مصوب بودن آن از ناحیه خدایان وجود داشته باشد؛ 5- احساساتی که مشخصه دینی دارند (خشیت، احساس رمزوار، احساس گناه، پرستش) که به نظر می آید در محضر امور مقدسه و در خلال انجام مراسم سر بر می آورند و به تصورات مربوط به خدایان مرتبط اند؛ 6- دعا و دیگر صور ارتباط با خدایان؛ 7- یک جهان بینی یا یک تصویر عام از جهان به عنوان یک کل و موقع فرد در آن. چنین تصویری تشخیص غایتی فراگیر برای جهان و اشاره به این که جایگاه فرد در آن چیست را نیز در بر می گیرد؛ 8- نظامی کم و بیش کامل در مورد حیات فرد که بر جهان بینی مبتنیاست؛ 9- یک گروه اجتماعی که امور فوق آنان را به هم پیوسته است.
آلستون احتمال می دهد که بهترین شیوه طرح مسأله همین است که بگوییم هر یک از این مشخصه های دین ساز در این که چیزی دین شود سهیم است، یک دین خواهیم داشت. درباره نظر آلستون، این اشکال به ذهن می رسد که وی مشخص نمی کند که دارا بودن حداقل چند ویژگی را میان خصوصیات یاد شده برای تلقی یک چیز به عنوان دین حداقل چند ویژگی از میان خصوصیات یاد شده برای تلقی یک چیز به عنوان دین کفایت می کند و نیز این نکته را ناگفته می گذارد که آیا اصولاً میان این مشخصه ها از حیث اولویت، تقدم و تأخری در کار است یا نه.
هیک از نظریه شباهت خانوادگی ویتگنشتاین در تعریف دین یاری می گیرد. به نظر وی، شاید در بین پدیدارهای مختلفی که می توان نام دین را بر آنها اطلاق کرد، یک ویژگی خاص مشترک وجود نداشته باشد. لذا بهتر است مجموعه ای از شباهت های خانوادگی را در مدنظر قرار داد. در بسیاری ازادیان، پرستش خدایان متعدد پذیرفته شده است، اما به عنوان مثال، در «تراوادا بودیسم» پرستش خدا وجود ندارد. همچنین بیشتر ادیان بر همبستگی اجتماعی و حس همدردی اجتماعی تأکید می کنند. با وجود این، یکی از تعریف های مناسب دین چنین می گوید: آنچه انسان با تنهایی خویش می کند. همین طور دین معمولاً باعث ایجاد هماهنگی درونی در افراد می شود، هر چند برخی از بزرگ ترین نوآوران دینی از نظر معاصران خود، نامتعادل یا حتی دیوانه محسوب می شدند. مدل شباهت خانوادگی، چنین مواردی را توجیه می کند.
دین عقاید و دستورهای علمی و اخلاقی استکه پیمبران از طرف خدا برای راهنمایی و هدایت بشر آورنده اند.
دین چیزی به غیر از سنت حیات و راه و روشی که بر انسان واجب است آن را پیشه کند تا سعادتمند شود نیست.
(دین) اصطلاحاً به معنای اعتقاد به آفریننده ای برای جهان و انسان و دستورات عملی متناسب با این عقاید می باشد.
یکی از علمای دینی مسلمان نیز تعریفی مفصل از دین عرضه کرده است. تعریف وی به نحو کامل با دین اسلام انطباق دارد. چکیده تعریف وی این است که دیندارای دو رکن اساسی است: 1- اعتقادات؛ 2- احکام و تکالیف. رکن دوم به دو بخش تقسیم می شود که عبارتند از: اخلاقیات و احکام فقهی. ازسوی دیگر، احکام فقهی نیز به دو بخش یعنی احکام اولیه و احکام ثانویه تقسیم می شوند.
به هر تقدیر، با توجه به مصادیق گوناگون مفهوم دین، در پژوهش حاضر نمی توان به طور مطلق از چگونگی رابطه دین و سیاست سخن گفت؛ زیرا مصادیق مختلف مفهوم دین، صرف نظر از جنبه حقانیت هر یک از آنها، تفاوت های زیادی با یکدیگر دارند. در نتیجه، صدور هرگونه حکم کلی درباره چگونگی رابطه دین و سیاست به نحوی عام ناممکن است؛ چرا که از حیث نظری ممکن است یکی از مصداق های مفهوم دین با سیاست رابطه خاصی داشته باشد، ولی مصداق دیگر آن مفهوم، با سیاست چنان رابطه ای نداشته باشد.
ب) سیاست
واژه «سیاست» دارای معنای بسیاری است. برخی از آنها عبارتند از: حکم راندن، ریاست کردن، اداره کردن، مصلحت کردن، تدبیر کردن، عدالت، داوری، تنبیه، نگهداری و حراست. در زبان های اروپایی، واژه سیاست (Politics)، از کلمه یونانی پولیس (Polis) به معنی شهر گرفته شده است. از نظر «ارسطو»، «شهر» موضوع علم سیاست بود.
در تعریف سیاست، اندیشمندان، بر نکات گوناگونی انگشت تأکید نهاده اند. برخی از اندیشمندان به غایتی که به نظر آنها سیاست باید در پیش بگیرد، توجه کرده اند و بر آن اساس، سیاست را تعریف کرده اند. به عنوان مثال، یکی از علمای دینی مسلمان معتقد است که «سیاست از دیدگاه اسلام عبارت است از مدیریت حیات انسان ها، چه در حالت فردی و چه در حالت اجتماعی، برای وصول به عالی ترین هدف های مادی و معنوی».
برخی از پژوهشگران، مفهوم های «دولت» یا «حکومت» را در سیاست مهم دانسته اند و همین امر در تعریف آنها از علم سیاست بازتاب یافته است. به عنوان مثال، گفته شده است که «علم سیاست را می توان به عنوان علم دولت یا به عنوان رشته ای از علوم اجتماعی که مربوط به تئور، سازمان ها، حکومت و اعمال دولت است تعریف نمود».
برخی نیز در تعریف سیاست، «قدرت» را مفهوم اساسی دانسته اند. به عنوان مثال، گفته شده است: «سیاست علمی است که همه شکل های رابطه قدرت را در زمان و مکان های گوناگون بر می رسد و جهت و چگونگی اعمال این قدرت را می نمایاند» «هانس جی. مورگنتا» یکی از متفکران علم سیاست معاصر نیز چنین می گوید: «سیاست تماماً... یا در پی حفظ قدرت یا افزایش قدرت و یا در پی نمایش قدرت است».
در انتقاد از دیدگاه مبتنی بر تقلیل سیاست به مبارزه بر سر قدرت، به درستی گفته شده است که سیاست دارای وجود مختلفی است و صرفاً در مبارزه برای کسب قدرت خلاصه نمی شود اگر بنا باشد که جامعه مورد مطالعه از وضع «جنگ همه علیه همه» فراتر برود، مسلماً سیاست چیزی بالاتر از مبارزه برای کسب قدرت است؛ زیرا اگر وضع جنگ همه علیه همه حاکم شود، به طور منطقی هرگونه زندگی منسجم، غیر عاقلانه و بی معنی خواهد بود. علاوه بر این، تاریخ صحت چنین ادعایی را اثبات نمی کند. بر این اساس، ضمن این که نمی توان گفت که دنیای سیاست، عاری از رقابت برای قدرت است، در عین حال منحصر دانستن سیاست به رقابت برای قدرت پذیرفتنی نیست. بسیاری از مظاهر عالی تمدن در جوامع سیاسی متجلی شده اند. این نکته نیز شایان ذکر است که چنین ادعایی بعد برتر آدمی یعنی ناطق بودن او را انکار می کند. با توجه به همین نکته است که به نظر برخی از سیاست شناسان، نبرد یکی از هدف های سیاست است. آنها بر آوردن نیازمندی های همگی و آسایش مردم را در جامعه، پس از پیروزی در نبرد، هدف دیگرآن می دانند.
به طور کلی، این مطلب که سیاست دارای ابعاد مختلف است و به تعبیر یکی از صاحب نظران، موضوع سیاست به امر واحدی منحصر نمی شود، قابل انکار نیست. لذا در تعریف سیاست باید این نکته در مد نظر قرار گیرد. ذیلاً به دو نمونه از تعریف هایی که در آنها تلاش شده است به نکته مزبور توجه گیرد. ذیلاً به دو نمونه از تعریف هایی که در آنها تلاش شده است به نکته مزبور توجه گردد، اشاره می کنیم:
«سیاست رابطه ویژه ای است از یک سو میان افراد و از سوی دیگر میان افراد و گروه ها که صرف نظر از هدف نهایی آن، در آن درجه ای از عناصر قدرت، زور و سلطه با اهداف غیر شخصی و به نام جامعه، حاکم باشد. حداقل این اهداف، از یک طرف برقراری نظم سیاسی است و از طرف دیگر، کنترل قدرت طلبی و منازعه.
امروزه رابطه دین و سیاست ممکن است منسوخ و غیر امروزی تلقی شود، به ویژه در جوامع غربی که به طور گسترده غیر دینی شده اند. ستیز روحانیان سده های میانه و نظام امپراتوری و تعارض جدید بین کلیسا و دولت از دغدغه های امروز ما بسیار فاصله گرفته اند و فقط اهمیت تاریخی دارند. عرصه دین به تدریج تنگ و بی اعتبار شده تا آنجا که تقریبا به طور کامل از بین رفته و جای خود را به دیگر مراجع فرهنگی یا ایدئولوژیکی سپرده است. بر عکس، قلمرو سیاست به شدت توسعه پیدا کرده و کارکردهایش طی سده بیستم به طور محسوس افزایش یافته است. از این پس دولت گستره اقتصادی را هدایت و حمایت می کند و حیات اجتماعی و فرهنگی را عمیقاً تحت تأثیر قرار می دهد. در این شرایط، آیا پرسش از رابطه دین و سیاست مناسب و مفید است.
در پاسخ به این پرسش می توان سه ملاحظه مختصر را مطرح کرد. اول اینکه، به رغم ضعف اعمال مذهبی و بی علاقگی به کلیسا ها در اغلب کشورهای اروپایی، احساس دینی همچنان در روحها عمیقاً ریشه دار است و جستجوی امر معنوی از جمله در میان جوانان به طور شگفت انگیزی از سرگرفته شده است. دوم اینکه، بین باورهای دینی و آرای سیاسی ربط وثیقی وجود دارد و بین اعمال مذهبی و رفتار انتخاباتی، دست کم در فرانسه رابطه جالب توجهی مشاهده می شود. سوم اینکه، با نگاهی به خارج از اروپای کوچک، از اهمیت فزاینده امر دینی و دخالت سیاسی- اجتماعی آن در دیگر قاره ها حیرت زده می شویمف از جمله در کشورهای امریکایی که همچنان از مسیحیتی زنده و متنوع عمیقاً متأثرند؛ در دنیای عربی- اسلامی که با پیشروی سریع یک اسلام پرشور و حرارت شکل گرفته (یا تهدید شده)؛ یا در کشورهای کمونیستی، که بر پایه طریقت دینی یک ایدئولوژی جزمی زندگی می کنند.
در تمدنهای مختلف قدیمی (مصری، عبری، یونانی، رومی و ...) دین بخش مکمل فرهنگ و جامعه است. دین اغلب بنیاد نظم اجتماعی و سیاسی نیز هست. اقتدار دینی و قدرت سیاسی معمولاً در هم آمیخته اند و گاه در دست یک نفر است، یا رهبردینی مسئولیت اجتماعی و نقش سیاسی را بر عهده دارد، یا رهبر سیاسی ویژگی قدسی و کارکرد دینی دارد.
مسیحیت نیز ناگزیر به رابطه کم و بیش تنگاتنگ با سیاست بوده است. البته مسیحیت، طی سده های اولیه، همواره از امپراتوری روم- که آن را سرکوب می کرد چون برای نظم اجتماعی خطر ناک می دانست- به طور ارادی فاصله می گرفته است.اما از سده چهارم، با گرویدن امپراتور کنستانتین، دین رسمی امپراتوری روم شد. سپس سرنوشت آن، طی بیش از هزار سال، به نحوی پیچیده و متنوع با ساختارهای اجتماعی و حیات سیاسی، هم در شرق در چارچوب امپراتوری بیزانس و هم در غرب قالب جامعه فئودالی، گره خورد.
اما در سده شانزدهم بحران دین در اروپا پدیدار گشت و تولید دولت مدرن روابط درونی بین دین و سیاست را دست کم در کشورهای اروپایی عمیقاً دگرگون ساخت. از یک طرف، با اصلاح پروتستانی، اشکال دین زیرورو شد و با تداوم این اصلاح تأثیراین اشکال بر حیات سیاسی و اجتماعی به طور محسوس تغییر کرد. از طرف دیگر، دولتهای ملی گاه با نظارت بر دین و استفاده از آن به نفع خود، می خواستند استقلال خود را نسبت به پاپ و کلیسای کاتولیک ابراز کنند.
تغییرات پیش آمده در قلمرو سیاسی، اجتماعی و دینی در غرب از سده شانزدهم به روابط جدید بین سیاست و جامعه یا دولت انجامید. افزون بر این، این روابط که در سده های آغازین مسیحیت یا در سده های میانه ساده نبود، فوق العاده پیچیده و اغلب مناقشه آمیز می شود، زیرا از این پس متناسب با کشورها و دوره ها و نظامهای سیاسی و اشکال دین تنوع می یابد. این رابطه دشوار و بنیادی توجه اغلب متفکران بزرگ سیاسی غرب را از زمان رنسانس جلب کرد. برخی، مانند ماکیاول، لاک یا منتسکیو تنها تأملات نسبتاً اندکی- که با اهمیت و سودمندند- در آن می کنند. برخی دیگر، مانند هابز، بنژامین، کنستان، لامنه، توکویل و مارکس بیشتر بر آن تمرکز می کنند و آن را شرح و بسط فراوان و نظام مند می دهند. روش درک رابطه دین و سیاست آنان به نظریه های سیاسی و عقاید دینی شان بستگی دارد که خود نیز از نظامهای سیاسی و اشکال دینی که شناخته اند- خواه در پی توجیه آنها باشند، خواه انکار-، متأثرند.
عده ای گفته اند: جریان کلى جدا انگارى دین و دنیا، به جدایى روزافزون دین از سایر نهادهاىاجتماعى مىانجامد، نهادهایى مانند همچونحقوق، سیاست، اقتصاد، آموزش که پایههاى اصلى ترتیبات زندگى اجتماعى راتشکیل مىدادهاند،افرادی چون بازرگان، مسائل دین را به آنچه از دسترس دانش بشرى خارج است ، اختصاص می دهند.بازرگان ، معتقد است سیاست، در دسترس دانش است یعنى انسان مىتواند بدون دین،زندگى خود را سیاست کند لذا دین نباید از آن سخن بگوید و اگر هم گفته باشد ، طفیلى است و امر آن به دست انسان و دانش اوست.اما واقعیت چیز دیگرى است، حیات و سعادت اخروى انسان در گرو چگونه زیستناو در این دنیاست. از دیدگاه اسلام، زندگى اخروى هر فرد توسط خود او و در این دنیاساخته مىشود.
قرآن، ارتباط تنگاتنگ و ناگسستنى دنیا و آخرت را، گاه در قالب «چهره انسان درآخرت»، گاه «تجسم اعمال» و گاه در بیان «عینیت پاداش و کیفر اخروى با اعمالدنیا»، بیان فرموده است. هر رفتارى که از انسان در این دنیا سر زند، در زندگى اخروىاو مؤثر است و سعادت اخروى آدمى در گرو تصمیمات وى در همین دنیاست. از این رونمىتوان عملى را یافت که تنها جنبه دنیوى داشته و در حیات آخرت موثر نباشد، و یاعملى که تنها جنبه اخروى داشته و در زندگى دنیا بىتاثیر باشد. از طرفى واضح است کهرفتار، عادات و فرهنگ زندگى افراد جامعه تا چه حد متاثر از نوع و اهداف حکومتاست.
تاثیر حکومت بر فرهنگ زندگى مردم، حتى بیش از نقش تربیت خانوادگى است تاجایى که گفتهاند «الناس على دین ملوکهم»، مردم به دین و روش حاکمشاناند و «الناس بامرائهم اشبه منهم بآبائهم»، مردم به فرمانروایانشان شبیهترند تا به پدرانشان.
بنابراین اسلام که عبارت است از آنچه از جانب خداوند توسط نبى اکرمصلیاللهعلیهوآلهوسلمبراى هدایتبشر فرستاده شده است و براى شناخت آن باید به قرآن،سنت و عقل مراجعه کرد و قرآن که اعجازش سند رسالت و آیاتش بىکمو کاست، وحىالهى است، مهمترین مرجع براى شناخت اسلام است،درامر سیاست دخالت دارد.و مراد ، این است که حوزه فعالیتهاى حکومتی ، ازقبیل نحوه تشکیل حکومت، اختیار قانون گذاری و تصمیمگیریهاى حکومتی، چگونگىمشارکت مردم در اداره جامعه، اختصاص اموال حکومتی و ارتباط با دول و ملل بیگانه ومسائلى از این دست که از آن، به حقوق اساسى نیز تعبیر مىشود، جزء تعالیم اسلاماست.
لذا مراد از عدم دخالت اسلام در سیاست ، این خواهد بود که تصمیمگیرىدر این حوزه از فعالیت انسان، به خود او واگذار شده تا درباره این مسائل، تصمیمگیرى وعمل نماید و دین، در این مقوله، نظر یا حکم خاصى ندارد. اگر حکومت و سیاست را خارج ازحوزه اسلام بدانیم، نخواهیم توانست حکومتی را به اسلام نسبت دهیم و آن راحکومت اسلامى بنامیم گرچه آن حکومت،در جامعه مسلمین و توسط آنان ادارهشود. حکومت و سیاست اسلامى، آن است که از متن اسلام به دست آمده باشد. واصلاح و سامان امور جامعه، مقدمهاى براى هدف برتر اسلام، یعنىخداشناسى و خداپرستی است امااین بدانمعنا نیست کهآن را مغفولگذارده است.