عمری که جدا از تو، ای شوخ بسرآرم
من با دل خود تنها، صد فکر دیگر آرم
یکبار سراغم کن، در باغ خیال خود
تا از قفس سینه، دل را به تو بر آرم
از آتش و دود من، خلقی به فغان آمد
مگذار که در شهرات، بنیاد شرر آرم
پژمرد گل امید، آبی نرسید آنرا
از ریزش بارانی، باشد که خبر آرم
این شعر نمی آید، از قید زبان من
از رشته جان خود، و از خون جگر آرم
باسنگ صبور خود، میرقصم و میخندم
رحمی به دل سنگ ات باشد که، اگر آرم
نعمت الله ترکانی 16.04.06