تاجیک و پارسی زبان، خودشان را فدای داشتم، داشتمها کردند، از برای خدا، هر آنچه بود از دست دادید، به ویژه از شروع دههی هفتاد، به خود بیایید و از شکستهای تان بیاموزید، این موزیکالهای نمایشی گذرا را کنار نهید.
وقتی پارس و پارسی میگویی، خودت را هفتاد پارچهی سیاست نه کن. همان بِه کز سیاست به هویت بیاندیشی. پارسی زبان ایرانی خوشی دارد که شاه نام پارس را ایران گذاشت، نه میگوید که کار نادرستی کرد، یک تاریخ کهن پارس بزرگ را با گسترهی پهناور سرزمینی، ایران نام گذاشت و تا سمرقند و بخارا و مرزهای هند برتانوی و خراسان بزرگ را نادیده انگاشت. شاهنماهای آورده شدهی پشتون پسا مرگ نادر افشار و احمدشاه همه سرزمینهای پارسیان را فروختند و کسی آهی نه کشید، ما به کدام نیاکان خود در سه صد سال پسین میبالیم؟ من که همهی شان را ننگی بر تاریخ پارسیان پسا نادرشاه افشار میدانم. همین نیاکان جبون خراسانی ما بودند که دستههای تبر از درخت خود برای براندازی خود توسط دگران گردیدند. ما در هر سال و هر ماه سنبله، خودمان را با هزار گروه پارچه ساخته و یاد شهدا میکنیم. در حالی که هنوزم سیاست داریم و هویت را فراموش کرده ایم و حتا در برگزاری یک برنامهی بزرگ باهمی، جور در نه میآییم. با همین کمیها و باداشتن جند تا وطنفروشی که خودشان را رهبر میخوانند، همهی اقتدار و آبروی داشتهی خود را از دست دادیم و توسط آمریکا و متحدانش از خانه و کاشانهی خودمان رانده شدیم. هزاره و اوزبیک و ایماق و پشهیی و نورستانی و هر کسی که غیر افغان است، روزگار خوبتری از تاجیکان نه دارند. تویی که داوندهی شناسهی تاجیکی و پارسی و خراسانی هستی و تویی که افتخارات بزرگ هزارهگی داری یا تویی که گسترهی صف تاشکن اوزبیکی و ترکمنی داری، از داشتم، داشتم بگذر، هر کسی از بزرگان را که تو خود را پیرو وی میدانی، کارنامههای او را الگوی مبارزه و شجاعت و قهرمانی خود ساخته و کاری برای خودت، وطن و تخمههای آیندهات انجام بده. تو پارسیزبان آتشکپه که گاهی در عهد ایستا میروی و گاهی کوروش کبیر میگویی و زمانی رستم و سهراب سمنگانی یا فردوسی و اسماعیل سامانی یا طاهر پوشنجی و یا احمدشاه مسعود یا امیر شهید ووو … را فریاد میزنی، دروغ میگویی. چون هنوز خودت را نه یافتهیی و با خودت آشتی نه کردهیی و خودت را پارچه پارچه کردهیی. اندیشهی من این نیست که همه بدبختی را به گردن پشتون سیاسی بیاندازم، برعکس پشتون سیاسی برای هویت خود و اقتدار خود میجنگد و من و تو تنها خوشحالیم که جنگ فیسبوکی داریم یا نمایشهای مضحک یک روزه. تخمههای جوان پارسی زبانان، بخوانند و بدانند که گذشتهگان شان چه کرده اند؟ به طور نمونه: روح داریوش کبیر هنگام نوشتن کتیبهی بیستون، آگاه نه بود که روزی، بخشهایی از آن در ایران شرقی خراسان بزرگ یا افغانستان جبری امروز، بر یادنامهنویسی هم دستآویزی گردد. یا چندصد سال پس، من، نگارندهی نسک یادمانهای سپهبد…، آن تهمتن رزمآور و آن یل رستمگون سرافراز، پایهی دستینهی نگارش خودم بسازماش. وی، شمارهی ۸ گفتههایش را چنین ماندگار ساخته: «… در این سرزمینها فردی که موافق بود او را پاداش نیکو دادم و آنکه مخالف بود او را سخت مجازات کردم… در بند ۱۴ – یاد میکند: …شاهنشاهی را که از ما گرفته شده بود من آن را پس گرفتم و برپا کردم. من آن را در جایش استوار نمودم. چنانکه پیش از این [بود].». وامگیری من برای دو ردیف از دیرینه نوشتهی بیستون درست برای آن است که … هم در جریان رزم و پیکار دوران و زمان خودش این دو را با خود داشته و خواننده هنگام مطالعهی این دیروزنگاری ویژه، چرایی کاربردی آنها را مییابد. خواهی نهخواهی پیشینهی کهن بودشگاه بزرگان و نیاکان ما سرزمین ما برمیگردد، به همان گسترهی پهناور دوران باستان و دستکم تا دورهی هخامنشیها که با نامهای گونهگون از دی تا امروز برای ما رسیده اند. دگردیسیهای سرزمینی و مذهبی هرگز بازدارندهی نه شناختن ریشهی آن بیشهی ماندگار ساختار انجامین شناسهی شناسایی خراسانی ما، با پهنای همسایهگی تا مرزهای روسیهیتزاری و هند برتانوی دیروز نه شده و نه میتوانند شوند. از آنگاه تا اینزمان است که همه را پشتسرنهاده بر گاهنامهی زندهگی یکی از بهترین فرزندان سرزمین خودمان را به دست خامه میسپارم. وامگیری دو بند از کتیبهی داریوش کبیر، برهانیست برای آنکه یادماننگاری در حوزهی زیستاری ما، پیشینهی کهنی دارد که در سی ده سال پسین از جفای سلاطین ظالم یکتبار در سرزمین ما رنگ باخت. بیگمان، اگر خاطره نویسی راستی، بدون هراس و بدون دغدغه در کشور ما پیشینه میداشت و یا هم اکنون بسیاری از نظامیان ملکی های بلند رتبه که بیشترین شان از وزیر تا و کیل از جنرال تا فرمانده و فرماندار بردند و زدند و خوردند و از وحشت شان کشور به هراس افتاده بود، خاطرات راست شان را مینوشتند یا بنویسند، با وجدان راحت میمیرند. سوگمندانه که چنان آدمها اندک اند و به شمار انگشتان ما هم نه میرسند. آنانی هم که تاکنون چیزهایی نوشته اند و من دیروزنگاری شان را خوانده ام، چیزیهایی را که میدانستند و باید مینوشتند، نه نوشتند و چیزهایی را که نه باید مینوشتند، نوشتند. گاهدادها در جهان بودش و پایش، روشنگر راه رهروان گذرِ زمان و آیندهی زمانها اند، اگر دادههای راستی در هوش شان جاگذاری شوند. گاهنامهنویسی و یادمان گفتاری سیاسی نظامی از برازندهترین و سازندهترین گونهی نویسایی است. مگر سوگمندانه کشور ما در نزدیک به سی ده سال پسین و داشتن شاهنماهای فرومایهی تک تباری، هرگز گاهنامهی راستین نه داشته و سراسر دروغ و خودبرترنمایی سالاران نابخرد و بیدادگر و جفاکاری پشتونیستی را نگاشته و در بهترین یادمان هم از ساختار کلهمنارهای شهروندان و یا از کشیدن چشمان و یا از زنجیر پیچان آدمهای سرزمین ما سخن رانده اند. کاتبان دربار هم که نه میتوانستند، چیزی فراتر از دستور سلطان جابر بنویسند. مگر کهننگاری و یادمان نویسی امروزهی ما، دگر با آن برگههای تاریک و سياه بدرود گفته و کنون پایههای هر یادماننویسی، به راستیگفتاری و راستینگاری بنا یافته است. آنچه را سپهبد بابهجان از کارکردها و چشمدیدهای خودش بهجا گذارده و خوانندهی آگاه آن را میخواند، بخشی از آن گاهداد نویسی است که اگر به راستیآزمایی گرفته شود، کموکاستی در آن نیست. من، هم در زمان جنگهای تنظیمی و آشوبگریهای گروههای تا دندان پر از جنگافزار به کابل بودم. زمانی که یادآوریهای بابهجان را شنیدم، یادم آمد که من هم يادداشت هایی پیرامون رخدادهای جنگی آنگاه را پیش از این ماندگار برگههای گاهنامهنویسی کرده ام. به هر رو، کتابی را که در پیشروی تان برای خواندن گشوده اید، یک داستان پرداخته شدهی تخیلی و یا برایندی از یک نویسههای رومانتیک برای سرگرمی و یا هم یک اندازی از انبار انبازهای خوابهایها ما نیست. زندهگینامهی بابهجان، بازگفتار تراژدی غمانگیزی است که مو در بدن خواننده راست میکند. در خوانش این انبوهه از رویدادگویی سپهبد بابهجان میدانید که پهلوهای پنهان بدبختیها، بدکرداریها، بدکنشیها، بدنگریهای شیادانی در چهرهی رهبران چهسان بوده اند. با رسیدن به ژرفای این کتاب، میپندارید تا کتاب را ببندید و برخاسته از جای تان، هرچه توان دارید در نابودی آن بدبختیهایی گامبردارید که سرنوشتتان را به نابودی کشانیده اند. بازگفتاری و بانوشتاری و همهگانیسازی قهرمانان، فرماندهان، سربازان و هر وابستهی ارتش و هر سپاهی زادگاهما یا هر کشور دگر، هرگز خنده برلبان مان نه میآورند و خوانندهی آگاه، چشمداشتی هم برای خندیدن از چنان سرگذشتها نه دارد. یادنامهی یک سرباز، یک افسر، یک جنگجو، یک پارتیزان، یک گوریلای چریکی، پیوستهگی با خون و شرار شور ایستایی یا پایداری برای ماندگاری خودش، مردماش و سرزمیناش دارد. سپاهی وطن، ناگزیری برای بودش خود یا نابودی دشمنی دارد که چشم به سرزمین و مردم او دوخته است. گاهی که یک سپاهی ناخواسته، تیر از کمان رها میکند، در پی آن نیست که چرا سینهی دشمن را میشگافد، چون میداند اگر دشمن تیری سوی او رها کند، شاید بهترین جوشنی هم بازدارندهگی فرو رفتن تیر به سینهاش را نه داشته باشد. در چنانسانی است که بهتر میبیند، هم برای زندهماندن خودش و هم برای دفاع از مردم و زادگاهاش، در آوردگاههای رزم، برزمد و داریوشگون ایستایی داشته و سهرابوار نبرد کند. بابهجان از تبار همان گردنافرازان هندوکشان کشور ما و رستمِ زمان خودش بود و است. مگر دریغ که بیشتر ناسپاسیهای خودیهای نادان، او را زمینگیر ساخته و هیچ دشمنی نه توانسته کمر … را در رزمگاه بود و نهبود بشکند. روایات …، گسترهی با پهنایی را برای شما بازیاد میکند که تاجیکان و پارسیزبانان و غیر پشتونها، خودیهای ستمگر، بیدادگر و جفاپیشهی زیادی دارند. این گروهدجالان، بدتر از دشمن تباری و زبانی جفاکاری داشته اند. نه میدانم، سپهبد … چه دیدگاهی دارند، مگر من به این اندیشهام که اگر تاجیکان، پارسیزبانان و همه اقوام غیر افغان و غیر پشتون، حتا پشتونها یا همان افغانهایی که در سراسر کشور، اندیشهی تمامیتخواهی نه داشته و میمزرما،ټولهزما نهگویند، به تقسیم عادلانه و مساوی و موازی قدرت و ثروت و انکشاف متوازن، حق رأی برای انتخاب، یک نفر، یک شناسنامه، یک رأی پابند باشند، باید راه خود را از قلدران و تیکهداران قومی شان جدا کنند. تا آن زمان باز هم بیاندیشیم. شما در این رشته نوشتههای یادمانی، برای نخستینبار مواردی را میخوانید که بسیاری تاجیکان و پارسیزبانان قلدر و هویتفروش و خونخوار، بیشتر از پشتون سیاسی، سبب بدبختی تاجیکان و پارسی زبانان شده اند. مبارزات ایدئولوژیکی، تاجیکان و پارسیزبانان را در هر دو سوی نبرد ناتوان ساخت. افغان یا همان پشتون چنین نه شد و خوب کرد و هوشیار بود. افغانان هویت و زبان شان را بیشتر از من و تو، برای حفظ اقتدار شان ارزش میدهند.برای آنها طالب، تروریست، تحصیلیافته، بیسواد، چپ،راست،میانه، افراطی و بنیادگرا، دیکتاتور یا تکنوکرات همه یک داعیه است، یعنی افغان یا همان پشتون. مگر پارسیزیانان و تاجیکان هی در پی کمونیست و سوسیالیست و پرچمی و خلقی و مجاهد و اشرار و بی دین و دیندار اند و در پی بدنامسازی و شکستن حرمت و حریم خودیای شان. نه میگویم با خاینان تاجیکان کنار بیایید، میگویم کنار هم بیایید تا مشت کوبنده به دهان تیکهدارانی شویم که به نام ما و خون ما هم اکنون رأی زنیهای پس پرده دارند. من به هر پیمانه که در شناخت تاجیکان کشورم کوشیدم نه توانستم گذشتهی چندان دراز خود اندیشی و تاجیک اندیشی پیدا کنم. به این چم نه که آنان هیچ اندیش اند، به آرِش که ناخواسته پارچه پارچه اند و دشمن هم. این نارساییها بیشتر در آن بوده و است که تاجیکان از پرداختن به شناسهی شان و پشتیبانی برای گستردهسازی گلخوشههای ساختاری و انباشت تواناییهای تباری خودداری کرده اند. این ناکارایی چنان در تاروپود همه تاجیکان و درازنای زمانزیستی شان ریشه تنیده که دشوار است به نزدیکیهای چندین دهه چشمداشت بهینهشدن آن را داشته باشیم. گمان درست من این است که در دوران زیست ما و چند تخمه پس از ما هم نیل به آرزوهای دیرینهی داشتن یک دولت یا کشور یا برآیندهای دنبالهگیری ویژهگیها شهروندی نهخواهیم رسید. رسیدن به این آرمان هم نیازمند کار و مبارزهی پیگیر و پیوسته با داشتن راهکار یکسان پذیرفته شده برای تاجیکان و همه پارسیزبانان است. اینراهکار چنان در میان مردمان تاجیک نهادینه شود که لایههای کنونی و آیندهی تاجیکان آن را بپذیرند و تنها در گذر زمان و اندیشهی افزودن و کاستن داشتههای آن رونما گردند. اینگونه راهکارها را در دنیای سیاست و اندیشه مانیفیست مینامند. تاجیکان در کشوری به نام جابرانهی افغانستان از سه صد سال پسین و به ویژه و پیوسته پسا اقتدارگیری احمدشاه درانی هرگز نه توانستند در ردههای قدرت و رهبری کشوری تابندهگی داشته باشند. در همهی کمتر از یازده سال از سه صدسال که تاجیکان قدرت و رهبری کشور را داشتند، با سنگاندازیهای زیاد پشتونها روبهرو گردیده و چه بسا که تاجیکان خاین از میان خودیهای ما در خُردساختن اقتدار تاجیکان و پارسیزبانان داشتند. پشتون چنین نه کرد و چنین نیست. سرکوب کردن خود تاجیکان، بیشتر توسط تاجیکان و پارسی زبانان صاحب اقتدارِ نمادین ردههای چندم در میان حکومتهای پشتونیستی رجحان داشته است. ما دیدیم و شنیدیم که محقق در روز حادثهی شهدای جنبش روشنایی، کنار کرزی ایستاد و هزاره را ملامت کرد، هزارهیی که همان ساعت صدها شهید و زخمی خونآلود از اثر فرستادن انتخاریها توسط حنیف اتمر و استانکزی به دستور کرزی در خون میتپیدند. یا بارها دیدیم که یونس قانونی برای قدرتگیری خودش، همهی پارسیزبانان و تاجیکان را شهروندان درجه دوم قبول کرد و او از این خفتباریها زیاد دارد. پشتون، اثرمندی این شکاف عمیق خودکُشی و بیگانه دوستی قلدران تاجیک و پارسی زبان را خوب دانسته و از انگشت زخمی آن به عنوان زخم همیشه تازهی درددهنده و نقطهی فشار بر خود تاجیکان کارگرفته و میگیرد. مگر آن که نسل نو تاجیکان و پارسی زبانان و غیر افغانها، همان همبستهگی زمان دکتر نجیب را داشته باشند. اگر آن زمان، همان اتحاد نه میبود، دکتر نجیب سی سال پیش وطن را از طریق قصاص کابل به پاکستان تحویل داده بود، چنانی که کنون کرزی و غنی به فرمایش آمریکا چنین کردند. البته که پارسی زبانان غیرتاجیک هم در تضعیف قدرت تاجیکان و ریشهبراندازی پارسیزبانان نقش داشته اند. این نقش بزدلانه در تمام زوایای برخورد با خودیها توسط اربابان دجال صفت اعمال میگردیدند. خطرناکی قرار گرفتن تاجیکان و پارسی زبانان در کنار فاشیسم قبیله چنان نهادینه گردیده که با گذر سه صد سال نه تنها این مسیر از بین برده نه شد، گویی مانند یک وظیفه در تار و پود نسلهای تاجیکان تنید و پشتونهراسی را در آنان پروراند. همان نارساییها حتا در بخشهای رزم و ستیز و تاریخی و فرهنگی تاجیکان و پارسیزبانان هم دامنه گستردند. بهترینهای تاجیکان برای کشتن یک دگر به نفع پشتون و ببیشتر به نام اسلام و گویا وطن مشترک میایستادند و بی رحمانه یکدگر را میدریدند. نتیجه، تقویت قدرت پشتون و آسیبپذیری تاجیکان و پارسی زبانان بود. مثال دیگر: در حوزهی زادگاه من، همان کابلستان-شمالی بزرگ، تاریخ کوهدامنزمین، برای ما بازگفتارهای اندوهگینی از قرارگرفتن گذشتهگان ما به ردههای مخالف مردمان ما دارد. بدی کار هم آن بوده است که کلانهای قبیلهی پشتون مانند حد اقل عبدالرحمان از کهنهدورانها، کرزی و غنی از نو دورانها، هرگز به تاجیکان و پارسیزبانان مدافع خود هم وفا نه کرده و به بهانههای مختلف یا از بینبردند شان و یا هم از آنان دوری جسته و منزوی شان ساختند. سخن من و پرسش من این است که چرا تاجیکان و پارسی همواره بدبختی خود نهنگری را داشته و بیگانهنگری را در اولویتهای خود جا داده است؟ موردی که پشتون هرگز آن را انجام نه داده و نه میدهد و نه خواهد داد. پشتون برای تداوم هژمونی قدرت خودش، دین را حربهی بسیار کارا تنها بر ضد تاجیکان و دگر اقوام غیر پشتون استفاده میکند. مگر در برخوردهای میان خودی شان چیزی به نام دین وجود نه دارد و چپی و راستی شان داعیهداران اقتدار پشتونیسم اند که مثالهای فراوانی در تاریخ معاصر از آن داریم و هماکنون میبینیم. و در مقابل، این تاجیکان اند که به دستور پشتون و زیر نام دین، برادران همتبار، همدیار، همتن، همخون و همزبان خود را برای بقای پشتون به شهادت رساندند و میرسانند. تاجیکانی که در صد و چند سال پسین بر ضد نظامهای تاجیکانهی شان جنگیدند و هر دو سوی آوردگاههای نبردها یکی دگر را شکار میکردند، چرا از داشتن اقتدار خالص تاجیکانه حمایت نه کردند و هراس داشتند؟ امیر شهید، ببرک کارمل و استادربانی را خود تاجیکان حمایت نه کرده و در برابرشان به نفع پشتون جنگیدند. حالا کسی از اینان بپرسد، آیا امیر شهید ضد اسلام بود؟ آیا کدام سندی در دست دارند که نشان دهد، ببرک کارمل خدای نه خواسته مرتد و منکر دین بود؟ آیا استاد ربانی نظام اسلامی را رهبری نه میکرد؟ آیا مسعود بزرگ، برای اسلام نه جنگید؟ چرا امروز همهی آنان از چپ و راست نیستند و قدرت به چپ و راست پشتون سپرده شده است؟ در همین سرزمین پهناور کابل-شمالی بزرگ از نارساییهای فرهنگی تا جفاهای سیاسی و نظامی تاجیکان برضد تاجیکان چند نمونه برای تان میآورم. -چه کسانی بازدارندهگان تحقق واقعی نام کابلستان-شمالی بزرگ شدند که این جغرافیای پهناور و این پهندشت با پیشینهی بزرگ تمدن کاپیسایی، تنها در نام بزرگ شناخته شود و در عمل هرگز بزرگ نه شود؟ آشکار است که پیش از همه، زورگویان خود منطقه و تاجیکان و پارسیزبانان اقتدارگرا. نه میشود که بار همه گناه را به دوش پشتون انداخت. -ما در تاریخهای گفتاری بیشتر حقایق را مییابیم تا تاریخهای نوشتاری. چنانی که در برخی حالات حتا تاریخنگاران زبردست پارسیزبان و فرزندان شان مانند میر غلاممحمد غبار-تاجیک، میر محمدصدیق فرهنگ- تاجیک، کاتب هزاره- پارسیزبان و… این جفا را برای هموندان شان روا داشته و هر دو بزرگوار تاجیک، بدون اندیشه، به شکستن دلهای میلیونها همزبانان و هموندان خود پرداخته و زحمت پرسوپال بیشتر در دستیابی راستیهای کهنی به خود را نه داده اند. با آن که تاریخ میر محمدصدق فرهنگ نزدیک به دو دهه پسا تاریخ غبار نوشته شده است و تازههایی دارد، مگر راستییابی در بارهی امیر حبیبالله شهید را هرگز در نخستینهای نگرشی شان جا نهداده و مانند دشمنان پشتون شان، به ایشان نسبت رهزنی بسته اند. این جفای بزرگ نیاز به بازنگری تاریخهای کشور از آن میان تاریخ آن دو دارد و حتا پوزشخواهی بازماندهگان شان از مردم ما و بازماندههای امیر شهید. چون در هیچ نوشتهی شان ثابت نه توانسته اند که امیر شهید رهزن بوده باشد. من در پی دریافت منابع موثقی ام که نشاندهندهی واضح اند از عیاری و جوانمردی امیر شهید، نه رهزنی. پارسیزبانان تاریخ نویس دربارهها و از آن میان کاتب هزاره هم تیر جفای دروغپردازی به سوی امیر شهید رها کرده و حتا کتابی در مذمت ایشان نوشته است. -نادر نامرد و غدار پس از پامال کردن سوگندش در قرآن، امیر حبیبالله و یارانش را شهید کرد. روایات زیادی اند که سیدحسین تاجیکتبار، صدراعظم امیر حبیبالله و اهل شمالی بزرگ، به امیر شهید فشار آورده تا نزد نادر غدار برود و اگر نه رود، او را به زور میبرد. به دستور نادر غدار بود که شهرستان کلکان تا سال ۱۳۴۳ مکتبی نه داشت و نادریها همه جوانانش را به شهادت رسانیدند. -همهی ما مجید آغای شهید را دوست داریم و میدانیم که نامردانه در دام پشتونها انداختندش. سپس حاجی سخی و برادرش را، کسانی از شمالی بزرگ در مقابل لیسهی حبیبیه شهید کردند که گویا او مجید آغا را چهرهشناسی نموده بود. گروهبان، گروه ترورِ حاجی سخی کسی به نام عارف از پروان و آن زمان دانشآموز ادارهی تربیهی معلم سیدجمالالدین بود. (من در این باره شخصاً کارهای کشفی و عملیاتی تعیین کننده و تنهای تنها داشته ام که پیش از این به رشتهی تحریر آمده اند). پسا شهادت حاجی سخی و برادرش، گروههایی از مجاهدین شمالی و مدعی شدند که کسی به نام «…» حاجی سخی و برادرش را در تقاصگیری از اعدام مجید آغا ترور کرده است. این ادعا یک دروغ محض است. -روایاتی اند که نادر غدار، برای یک پشتون همنام خودش، «نادر» در شهرستان کلکان زمینهای فراوانی داد و مجید آغای همراه او به نفع پشتونیسم مبارزه داشت و همین مجید آغای تاجیک و همراهان شان بعدها در برابر رژیم تاجیکتباران زیر رهبری شادروان ببرک کارمل میجنگیدند. جنگ آنان، جنگ در برابر رژیمی بود که دهها سال پس استیلای پشتون، روزنههای مستقل زندهگی کردن بدون حاکمیت پشتون را به روی تاجیکان و پارسیزبانان و اقوام غیر پشتون باز کرده بود. با آن که اندیشههای سیاسی مجید آغا را همهی ما میدانیم. مگر او ترجیح داده بود که برضد تاجیکان خود برزمد و هنگامی که در پی یک خیانت و اطلاع دادن صدیق راهی، برادر دکتر نجیب، به دکتر نجیب، مجید آغا بازداشت و سپس اعدام شد، همان ببرک کارملی که مجید آغا بر ضد او جنگیده و ببرک کارمل سعی برای گرفتاری اش نه کرده بود، دکتر نجیب را سرزنش کرد که چرا مجید آغا را اعدام کرده است؟ -همین تاجیکان و پارسی زبانان بودند که دست به دست دکتر نجیب داده و پایههای رهبری ببرک کارمل برانداختند. با آگاهی این روایات تلخ تاریخ و چشمدیدهای مان در دونیم دههی پسین از بدکرداری تاجیکان و پارسی زبانان به مردمان خودشان و ایستادن کنار دژخمیان خونخوار قبیلهسالاران وحشت در مییابیم که نزدیک به سی ده سال اشتباه رفتهایم. پیشا دههی هشتاد هجری خورشیدی وضعیت خوب و حاصلاش هم ناکامی هژمونی قومی دکتر نجیب بود. پسا رویکار آوردن دور نخست طالبان از سوی استعمار غرب تا دوران جمهوریهای دروغ کرزی و غنی و باداران شان و فروپاشاندن قدرت غیر پشتونها توسط آمریکا و سپردن کشور و سرنوشت غیرپشتونها به دست طالبان وحشی پشتون، تنها تغییر ایجاد شده، همین یکسره سازی قدرت و سپردن آن به یک تباری که دشمن سوگندخوردهی انسانیت اند، است و بس. چون برای آنان چپ و راست و میانه و بنیادگرا و دموکرات و تکنوکرات همه یک مفهوم دارد، مفهومی به معنای وسیع و کشور شمول یعنی پشتون یا افغان. در میانهی مردمان ما چنین نیست و دیدیم که کیها چهها کردند تا همهی ما را به دامن پشتونیسم و افغانیسم پرتافتند. خود شان هم با انباری از آرزوهای ارزشمند جهانی در هر گوشهیی خفتند. من زمانی که در ژرفای محتوای زندهگی …رفتم، با آن که از حوت ۱۳۶۸، رابطهی برادرانهی تنگاتنگی داریم، مگر از این همه جفاهای خودهای ما به وی و به همتباران و همزبانان ما از سوی او آگاه نه بودم. پس ما به کی و چیکسی باور کنیم؟ نزد من کرزی و ذلیلزاد و غنی و حتا طالب گنهکار نیستند.چون آنان واضح و آشکار دشمنان اعلام ناشدهی ما اند، مگر شیطان صفتان خودی ما چه؟ کسانی که همهی ما را کاسههای اخلاص غلامبچهگی فروختند و شما با ورود در عمق این کتاب که چندی بعد خواهید خواند، همه را مییابید. اصالت اساسی خاطرهگفتاری … این است که پهنای پنهان معاملههای افشا ناشده را افشا میکند. سخن به درازا نه رود و پیشگفتار را همینجا با این سخن پایان میدهم که حداقل بیست و چند سال پیش گفته ام: اگر پارسی زبانان و اقوام غیر افغان با هم در اشتراکات اقتداری و هویتی شان کنار هم قرار نهداشته باشند، طعمههای تنهای تنها اند برای بلعیدن پشتون سیاسی اقتدارگرا که تحت حمایت جهان پلید غرب و شرق قرار دارد. اگر با اقتدار و متحد بودید، اگر جزایر خود منمی را برداشتید و بحری آفریدید، آنگاه از موضع قدرت با پشتون محاسبه و گفتومان کرده میتوانید. به یاد داشته باشید، اگر پشتون درانی و غلزایی و شاخهی ماتحت شان درگیر قدرتگیری با هم بودند، یکی شان خونتان را میمکند و اگر مانند امروز به اثر هدایت باداران شان متحد بودند، هر دو گروه شان، خونهای همهی من و شما را میمکند که روزانه و در بیست سال پسین کمتر و در سه سال و اندی طالبانی زیادتر. هراسی هم نه داشته باشید، هر دو گروه پشتون اقتدارگرا، بدون حمایت باداران شان، توانایی ده روز مقابله با شما را نه دارند، چون بدبختانه همیشه لشکر کمر بستهی شان همین من و شما و نیاکان بدبخت ما بوده اند. میبینید که وقتی پای منفعت است، باداران شان از گوانتامو آنها را کشیده و بالای شما حاکم ساختند. کنون همه منافع اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و نظامی تان را همین دو قوم به خاطری میخورند که شما رهبران پلید، جبون، معاملهگر و در برخی موارد استثنایی خوشباور داشتید. افتتاح پروژهی تاپی که طالبان از دور نخست سربازان نگهبان آن برگزیده شده بودند، تا امروز که عملی میشود، سپردن نمایندهگیهای سیاسی کشور حتا اکنون در اروپا برای طالبان تروریست و توجه بیش از حد برای تقویت رژیم تک زبانی طالبانی توسط جهان، همه حاصل بذرهای شکستهای سرافکندهیی است که همین رهبران مجاهدین از بن تا بن و از کرزی تا غنی به آن تن دادند. پس یا متحد شوید تا قدرت تان را باز پسگیرید، یا تجزیه را هدف قرار دهید. شعارهای آرمانی فدرالیسم را هم از سرتان دور کنید.
نوشته : محمدعثمان نجیب،