روایتِ حقیقی از یک داستانِ غمانگیز که بار بار تکرار شد.
نگاهِ کوتاه!
شکی نیست که هرسراینده و هرنگارنده از روزنِخیالات خود و گاهی هم از فهوای اندیشههای خود و زمانی هم سخنپرداز ماجراهای روزگارِ خود است. درونباوری بهخود از نقاط و نکات فراخورِ تأمل در شکوفایی استعداد های انسان هاست.
ولی به باور بیشترینه سخن دانان از کلاسیک و مدرن تا آفریدگاران آثار اهورایی و اشعار یا نگاره های برگزیده و بلند، نگاه و بُرش بُرندهی صیقلگون به محتوای و محتوایی بودن این آثار است تا کمیت آن ها. این امر در همان نخستین دقایق برداشتن قلم و حک جولانِنهان در ذهن و تداعی آن نه از منظر یک نویسنده یا یک شاعر و یا یک محقق و ادبیاتشناس و هر بحث دیگر بل از دید یک منتقدِآگاه و چیز فهم میتواند میسر باشد و بس. بهخصوص در زمانی که ماشاءالله صفحات بی شمار و بیپرسان اجتماعی داریم و جملاتِ باتکرار و بیلزومِ ( قلم تان رسا باد و یا بسیار زیبا… ) و همچو اینها تحسین های کاذبی را تلقین میکنند که شاید اکثر نگارندههای کمسواد و بیسوادی مثل من فقط همان را
میدانیم و بس. و از روشِنگاشتن و پرداختن به خَلق یک اثر ادبی و سیاسی یا تاریخی و یک داستان و یکرمان و یکشعر و یکغزل و یکخبر و یکگزارش و هر آن چه احساس ضمیر ما در خودآگاهی و عینی ناخودآگاهی ذهنی برای عمر بخشیدن به این و آن را روی کاغذ آوردن نیاز است بیاطلاع و بیمطالعه هستیم. ما را مغرور میسازد.
من از چندی هر ازگاهی و یاگاهیاوقات سرودههایی را مرور میکنم و متأسفانه بیشتر برصلابت طویل سازیهای شان برمیخورم تا صلاحیت و رعایت نکتهسنجیهایی که میتوانند این آثار را قوام ببخشند. بهخصوص که مظاهر جدی استعداد و توانایی و علاقه هم در کارکردهای شان قدرت نمایی میکنند.
ِ واژهشناسی در درستنگاری و جاگذاریآن هممانند روح در بدن است که آن را دستور هر نگاشتهی مان بسازیم. در سالهای پسین واژهگونه های تلخ و ترش شیرینی برای خودنمایی های خودِ مان اصالت زبانهایملی ما را زدوده این ها هم مانند لشکر بیدادگر از فرامرز های ادبیات ما رخنه کرده اند. بسیار سعی داریم در گفتار نوشتار ما انگلیسی و اردو را دخیل بسازیم تا نشان بدهیم که ما هم کسی هستیم و این نقیصه است.
کاربرد واژههای خودنمایی به سرعتی که حالا روان اند، شگرد های زیبای زبان فارسی و پشتو را از مسیر آن وارونه می سازند. یکی از این واژهنما ها اصطلاح (شریک) است و چنان بر روال گفتار و نوشتار ما اثر منفی گذاشته است که به قول مولانا مپرس.
من در یک برنامهی بامدادی از دهن یک دوشیزهی گرداننده ده بار زیاد تر شنیدم که هی میگفت شریککنیم، شریکسازیم، شریکسازید ووو...
انشاءالله اگر عمر یاری دهد به زودی نگاهی میاندازیم به چرایی ورود این اصطلاحات ویرانگر در ادبیاتکاربردی روزمرهیمان.
تا آنزمان اگر دوستانگرامیما هم اندرزهایی اندراین بساط داشته باشند، مایهی خرسندی ماخواهند بود.
داستانِ تراژید، حقیقی و غمانگیزی از جدایی پدر و دختری در افغانستان.
اختلافاتِ فامیلی سبب میشوند جدایی بینِ پدر و دختر اتفاق بیافتند. دختر که اولین فرزندِ پدر از عروسی او است در دو سالهگی از پدر جدا شده و با مادرش راهی پاکستان میشود. پدر مدتی بعد پاکستان رفته و دختر و مادرش را مییابد. بعد از جنجالی های زیاد قرار میشود که دختر و مادرش دوباره به افغانستان برگردند. پدرِ دختر که عروسی دوم هم کرده است، از پدرِ خود تقاضا میکند تا برای برگردان همسر اول و دخترش به پاکستان برود.پسر انجام دختر با مادرش دوباره به اغوشِ خانهی پدر باز میگردد. زندهگی خوشی با هر دو مادر را آغاز میکند. ماذر هایش در مجالس با لباس های یک رنگ و بدون امتیاز از یک دیگر در کنارِ پدرش حضور مییابند. تا جایی که تحسین و گاهی حسادتِ دگران را هم بر میانگیرانند. دیری از این خوشی نمیگذرد که مادرِ اصلی دختر دوباره تقلا و جنجالِ جدایی و طلاق خواهی میکند. مشکلاتِ معینِ روحی مادر سبب میشود که پدر تن به جدایی از او بدهد. پدر برخلافِ معمول صلاحیتِ دختر را برای مادرش داده و همراه با پدرش دوباره به پاکستان نزدِ پدربزرگ و مادر بزرگِ مادری اش میفرستد. و طلاق خطی هم مینویسد. پدرِ دختر اما ماهیانه کمک های نقدی توسط یکی از رفقای خود برای مادر و دختر میفرستد. مدتی میگذرد و ماجرا های بزرگی در زندهگی دختر و مادرش رونما میشوند. باری رفیقِ پدر برایش احوال میدهند که مادرِ دختر دیگر کمکِ ماهیانه را نمیگیرد. پدر در تقلای تأمینِ رابطه به پاکستان سفر میکند و تلاش هایش برای دریافتِ همسرِ سابق و دخترش نتیجه نمیدهند. چون نشانی قبلی بودوباش را تغییر داده بودند. پدر به ناچار از دوستان کمک میخواهد تا هر زمانی که نشانی جدیدی از آنان مییابند، او را در جریان بگذارند. این جستوجو ها مثلِ بازی گرگ و بره میشوند. دوستانِ بار ها بمجردِ دریافت نشانی داخلِ اقدام میشوند. اما گویی کدام موجودِ نامریی به خانهوادهی پدر بزرگ و مادر بزرگِ مادری دختر اطلاعاتی را میدهند. هنوز صبحی شام و شبی صبح نه شده که این نشانی ها تغییر کرده میروند. مدت ها بعد دوستِ پدر به دختر اطلاع میدهد که همسرِ قبلی به دلیلِ ازدواج با یک پاکستانی دیگر کمک ها را نمیگیرد. و دختر هم نزدِ پدر بزرگ و مادر بزرگش و مامایش و یک خالهی معیوب میباشد. در این فاصله فراز و فرودهای زیادی به دختر رونما میشوند. تمامِ تلاش های پدر و دوستانش برای دریافتِ نشانی های در حالِ تغییر به ناکامی میگرایند. زمان های طولانی میگذرند و دختر حدودِ بیست سال از پدر دور میماند. پدر در اثرِجستجو ها میداند که دخترش به نام دخترِ پدرکلانش عازمِ آمریکا شده. خانهوادهی مادری از هیچ کوششی در تعلیم و تربیتِ او فروگذاشت نکرده و جست و جوی پدر هم بینتیجه میماند. پدر که مدام در تلاشِ پیدا کردنِ دخترش بود، در یک تصادفِ نادر از دوستِ خود در کابل میخواهد تا به دلیلِ داشتنِ رابطهی دوستی همسرش با یکی از خاله های دخترش در کابل، نمبر تلفنی از آن ها در آمریکا پیدا کند. تلاش های دوستِ پدر مؤثر شده و یک شماره تلفن از آمریکا پیدا میکند. دختر در همین شماره است. پدر زنگ میزند به آن شماره به مجردِ بلی گفتن پسا نزدیک به بیست سال مادر بزرگِ دختر که زَنِ حساسی بود، موجودیتِ پدرِ دختر در پشتِ خط را درک و چند دشنامی به دامادِ سابقش نثار و تلفن را قطع میکند. از آن به بعد باز هم تلفن ها و شماره ها مفقود میشوند. پدر و دوستانِ پدرِ دختر برای دریافتِ دختر از تپش باز نمیایستند و تلاش های شان را دوام میدهند تا سر انجام شمارهای دیگری را برای پدرِ دختر پیدا میکنند. پدر باز هم به آن شماره زنگ زده، با وجودِ حملِ بارِ سنگینِ اندوه، قوت و اراده را از دست نداده، به شماره زنگ میزند. این بار باز هم مادر بزرگِ دختر برخوردِ خشن کرده و تلفن را قطع مینماید و سالِ دیگری لادرک میشوند. دختر در این جریان قد بلند میکند و جوانِ نازنین بار میآید. پدر روشِ بازی را تغییر داده، خودش را عقب کشیده به دوستانش اجازه میدهد تا تقرب را آزمایش کنند. چندین دوستِ پدر در آمریکا، اروپا و افغانستان و پاکستان دست به دستِ هم داده، برای بارِ سوم در آمریکا شمارهی تماس پیدا کرده و هر کدام باالنوبه تماسی حاصل و به گونهی غیرِ مستقیم جویای احوال دخترِ دوستِ شان میشوند. اما هرکدام به نوعی از سوی مادر بزرگِ دختر توهین میشوند. این دوستانِ جان برابرِ پدرِ دختر خسته و آزرده نشده و هرگز خمی به ابرو نیاورده، کماکان در تلاشِ قناعت دادن به مادربزرگِ دختر بودند که نتیجهیی نداشت. همه در این تعجب بودند که چرا همیشه باید مادر بزرگ گوشی را بردارد؟ و این چه رمزی است؟ همهی تلاش ها برای دریافتِ شمارهای موبایل به نتیجه نمیرسند. روزی پدر تصمیم میگیرد از تلفن خودش به تلفنِ آمریکا زنگ میزند. این روز سال بیستم دوری از دخترش نزدیک میشود. زنگ میزند. بر خلافِ انتظار دختر. گوشی را برداشته خلافِـ معمول به جای انگلیسی، به زبان فارسی بلی میگوید. پدر دچارِ سرگیچه شده، میخواهد از وجدِ شادی فریاد بزند، اما عاجل درک میکند که کوچکترین اشتباهی این لحظهی هیجانی را از او میگیرد و شاید برای ابد. به سختی خودش را اداره میکند. پدر که جنرالِ آبدیدهی جنگی بود، جلوی گریه ها و فریاد های اندرونی اش را گرفته نمیتواند و هی در دل گریه کرده، به ظاهرِ آرام از دختر میپرسد؟ کی هستی؟ نامت چیست؟ نامِ پدرت چیست؟ از آن سوی خط میشنود که دخترش نامِ اصلی خود را نمیگوید و نامِ پدرش هم نمیگوید و در عوض نامِ پدربزرگش را میگیرد. پدر با خود میگوید، حقداری چنین کنی و من را نشناسی. من پدرِ خوبی نبودم. با احتیاطِ دوباره از دخترش میپرسد راستی نامِ خودت و نام پدرت همین هاست که گفتی؟ دختر میگوید بلی راست است. پدر درک میکند که دختر آمادهی شنیدنِ نامِ پدر و احوالِ پدر نیست. دختر حتا. از پدر نمیپرسد که کی است و چرا زنگ زده و چرا این همه سوال دارد؟. پدر ریسمان را کمی رها میکند تا در کَش کردن نگسلد. به راحتی خدا حافظی میکند. مدت های دیگر و تلاش های دیگر ثمر نمیدهند و دیگر کسی آن شماره جوابِ هیچ کسی را نمیدهد و اکر تصادف هم جواب بدهد. همان مادربزرگ است و همان دشنام ها و توهین ها. چند ماهی گذشت و پدر همه تلاش ها ی دریافتِ دختر را پنهان از انظارِ اعضای خانهواده میکند تا مشکلی رونما نشود. پدر یک شامی در بَرندهی بلاکِ خود در کابل ایستاد و تصمیم گرفت پیامی به خانهوادهی خُسُرِ قبلی اش بگذارد. زنگ زد و تلفن جواب نداده، آمادهی ثبتِ پیام شد. پدر ضمن عرضِ سلام و احترام گفت: حتمی پیامِ من را میشنوید. شماذصلاحیتدارِ اصلی دخترم میباشید، من فقط میخواهم یک بار مرا پدر بگوید و من…هنوز پیام پدر تکمیل نشده بود که تلفن جواب میدهد. صدای مردی میاید که مامای دختر است….میگوید …..جان بلی… سلام … دستهایته میبوسم…مه …. عجب وقتی باز زنگ زدی… پانزده بیست سال شد ولی امروز … خانمِ سابقت ده پاکستان فوت کد و تو. مثلِ معجزه به دخترت پیدا شدی…ای چی حکمت است. پدرِ دختر فکر میکند…. شوخی دارد یا از تلفنهای او و دوستانش دلگیر شده. میگوید… خیر است بهانه نکنین…. دختر از شماست فقط به من اجازهی گپ زدن بدهید….اما شنید که شور و فریاد در خانه پیچیده و مادرِ دخترش به. راستی فوت کرده و مانندِ داستان های فیلمی و سریالی همزمانِ فوتِ مادرِ آن دخترِ رنج دیده پدرش پیدا میشود. مامای دختر وعده میدهد تا پس از مراسمِ عزاداری دختر را اجازه بدهد که پسا بیست با پدرش گپ بزند.. اما تأکید کرد که آن کار را در غیابِ مادر بزرگش میکند… تا زمانی که او هم آمادهی پذیرشِ این واقعیت شود …. و چنان شد و در یک صبحی که. انتظار را پایان میداد صدای زنگ زود هنگام پدر بیدار کرد و مامای دختر گفت .. اینه یگی همراه دخترت گپ بزن…. بلی…پ……د…….ر……م………دووووووووووختتتتتتتتتتتتتترررررررررررررررم… مجموعهی کاملِ این داستانِ حُزناگیز را. به. زودی در رسالهی ضخیمی بخوانید و احتمالاً سریالِ آن را با حضورِ اشخاص حقیقی به خصوص پدر و دختر خواهید دید.
نوشتهی محمدعثمان نجیب