یک شعر و یک حکایت
پرستوی مهاجر یک درک و فهم رومانتیک نیست. یک شعر درخور ستایش است. یک مرثیۀ برای نسل گمگشته ی افغانستان است. یک احساس است. از دردی که دیار مهاجرت یه یک جوان داده است. آری دنیای ما در قرن بیست یکم ساخته ایم و چنان است که میبینید.
من با این جوان بیست دو دقیقه از طریق تیلفون صحبت کردم. صدای آرام و لهجۀ مهربان او مرا واداشت که بگویم:
ــ تو از همه بهتری زیرا میدانم به درد فامیل ات میرسی و احساس ات به برزگی و سنگینی دماوند و پامیر است. افغانستان و نسل نو به تو و امثال تو چشم دوخته است. باید بیاموزی باید یک انسان مفید برای مردم ستمدیده ات شوی. باید در پهلوی کار شاقی که بخاطر تغذیه پدر مادر و خواهرانت انجام میدهی بخوانی و زندگی را با یک هدف تعقیب کنی...
سجاد عزیز: لیاقت پشت کار و مردانگی ات قابل توصیف است. چیزی ندارم که غیر ازین برایت پیشکش کنم .
پرستوی مهاجر
وقتی راه رفتن آموختی ، دويدن بياموز
و دويدن كه آموختي پرواز را
زيرا راههايي كه ميروي جزئي از تو ميشود
و سرزمينهايي كه مي پيمايي بر مساحت تو اضافه مي كند
دويدن بياموز چون هرچيز را كه بخواهي دور است
و هر قدر كه زود باشي ، دير شده
پرواز را يا بگير نه براي اينكه از زمين جدا باشي
براي آن كه به اندازه فاصله ي زمين تا آسمان گسترده شوي
من راه رفتن را از يك سنگ آموختم ،
دويدن را از يك كرم خاكي
و پرواز را از يك درخت
باد ها از رفتن به من چيزي نگفتند ،
زيرا آن قدر در حركت بودند كه رفتن را نمي شناختند
پلنگان ، دويدن را يادم ندادند
زيرا آن قدر دويده بودند كه دويدن را از ياد بردند
اما سنگي كه درد سكون را كشيده بود ،
رفتن را مي شناخت
و كرمي كه در اشتياق دويدن سوخته بود ،
دويدن را مي فهميد
و درختي كه پاهايش در گل بود
از پرواز بسيار مي دانست
آنها از حسرت به درد رسيده بودند
و از درد به اشتياق و از اشتياق به معرفت
وقتي رفتن آموختي ، دويدن بياموز
دويدن كه آموختي ، پرواز را
راه رفتن را ياد بگير
زيرا هر روز بايد از خودت تا خدا گام برداري
دويدن بياموز
زيرا هرچه بهترباید از خودت تا... خدا بپري
و در پرواز ماهر شو
زيرا بايد روزي از خودت تا خدا پر بزني
سجاد علیخانی
اول سپتمبر 2008
http://sedayghorbat.blogfa.com