صدف در حال قدم زدن، فکر می کند که با گذشته اش بلاخره آشتی کرده است. با خود مرتب می گوید، چه فایده دارد به زمانی فکر خود را مشغول کند که هنوز هم با به یاد آوردن آن لحظه ها لبخند برلبانش می شگفد ولی اشک از میان پلک هایش بروی مژگان می آیند و روی چهره اش می غلتند. با آن که زیادترین نگرانی و اما بیقراری شیرین او را در بغل می گیرند، و با درد سکوت می کند. مدت ها طول کشید تا صدف باور کرد، آن چه را که انجام داده، اشتباه نبود است، بلکه تجربه ی بود که باید می کرد. آخر با انجام دادن تجربه ها است که انسان یاد می گیرد، خود را در انتخاب هایش شریک بداند وبا شریک شدن، خودش شود.
او زن بیدار و هوشیار است و می داند در حال اجرای اشتباه ی دیگری خواهد باشد و فردا باز هم این سوال را در ذهنش طرح می کند که چرا؟ فکرکردن لحظه ای او را رها نمی کند. اکثرن بیرون می رود و با طبعیت خودش را یکی
می یابد.
بلی، می بیند که زمین ها دوباره سرسبز شدند و اسپ های رام شده در زیر آفتاب دهکده، می چرند و سرگرم نشخوار اند و بعضی در گرمی آفتاب بی حرکت ایستاده اند.
صدف در چند قدمی اسپ براق نصواری رنگ بلند و خوش اندام ایستاده ماند وبه چشمان اسپ دید که به صدف خیره خیره نگاه می کرد. پلک هایش را به هم می زد و گاهی رگه ی لرزش سریع را صدف در اندامش می دید. صدف پُز خندی زد، به موهای زیبا، غلو و پرپشت مشکی اش دم اسپ لقب داده بودند که به روی باسن اش در راه رفتن می رقصید. چه دورانی قشنگی بود جوانی و چه زود گذشت. صدف سرشوخ و سرکش خوب به یاد دارد که زودتر از دیگر دختران با خانواده اش روانه ی کابل زیبا، شهر شنیدنی ها شدند. ده دیگر آن ده ی سابق نبود، بم باران های متواتر طیاره های روسی ویرانش کرده بودند و بین مردم نفاق و بد بینی به هم دیگر جا گرفته و کسی به کسی اعتماد نداشت. فرق بین دوست و دشمن نمی شد. هر کدام فکر می کرد که کی جاسوس دولت یا مجاهدین است.
تا امروز آن جدایی از نیمه اش با خاطره های دلنشین که در او بیدار می شوند و دلش را می فشارند، رنجش می دهد. صدف فکر می کند که کودکی و یادگار هایش در هر انسان تا لحظه ی وداع با زندگی با او می ماند و هر جا که بروند، می روند. صدف خوش شانس بود که در شهرکابل به کمک پدر توانست مکتب برود و درس بخواند و از دختران ده پیشی بگیرد. دخترانی که نمی دانست از قوای ضربه ی دولتی زنده ماندند یا بدست قوماندنی از مجاهدین اسیر شده اند. با آن همه سوال های بی جواب از یاد آوری فضای ده و خاطراتش، دلش گرم می شود و لبخند لبان خوش فرمش را باز می کند و چشمانش می درخشد.
اگر ترس از جنگ نمی بود، همه راضی بودند، در کنار هم در ده بمانند. پدر سعی داشت که برادرها و صدف مکتب را جدی بگیرند. پدر خودش از نداشتن تحصیل مکتبی درد می کشید. پدر خواندن و نوشتن را در مسجد ده یاد گرفته بود. اما آرمان نرفتن به مکتب در دلش مانده بود. آن ها مانند هزاران نفر که آوازه ی پیروزی مجاهدین در شهر پخش شده بود، هم به گوش شان می رسید، خوشحال بودند که بالاخره آرامش می آید و پدر با پشتکارکه داشت در سفارت خانه ی توانست برایش از باغبان کار پیدا کند. زندگی نسبتن بخور و نمیر را با خانه ی محقر برای خانواده مهیا کرد. مادر از دوری خانواده اش در رنج بود ولی با زندگی شهری و مکتب رفتن فرزندان کم کم آرامش یافت. با بیرون رفتن سرو کار پیدا کرد و با زن ها همسایه طرح دوستی ریخت. گاه با نذر کردن به زیارتی می رفت و زمانی به بهانه ی دادن نذر چند زن را بدور خود جمع می کرد.
صدف بهتر از آن که فکر می کردند به درس هایش موفق بود. شعر را هنوز مانند آن دوران دوست دارد حتمن با آن سروده ها پیوند می گیرند که در کودکی شنیده است و گاه گاهی از روی خوش خیالی چیزهای در دفترچه ای که معلم دری ریحانه جان برایش هدیه داده است و چون نفس هایش از آن حفاظت می کند، می نوسید. ریحانه جان هم شعررا دوست داشت. شعرهای شاعر نامراد فروغ فرخزاد را سفارش می کرد که مرتب به خواند و برایش پیشنهاد می کرد که که با آواز بلند دکلمه کند. در برنامه های مکتب که برپا می شد نامش را در لیست می نوشت. دو سال در کنار ریحانه جان دوره ی خوبی بود و صدف زیاد از معلم فارسی آموخت و زندگی را از نو شناخت. ریحانه جوان و بی حد خوشبرخورد، زیبا چهره و روشن نگر بود. رومان های هم به صدف می داد که بخواند.
افسوس زندگی در شرایط نامناسب و فضای مغشوش سیاسی مانند امروز همه را به تشویش انداخته بود. هر کی می توانست خود را از آن منجلاب« زندان ماندنی» می کشید و مرگ در سفر را به قصد زندگی بهتر با جان می خرید. فراری ها می دانستند که در طول سفر حتا با مرگ باید دست و پنجه نرم کنند. اما چاره ای نداشتند، آتشی درگرفته بود که همه را در خود فرو می بلعید. ساده نیست که همه توشه ی زندگی را بگذارند و بروند. سفر سخت است و این سختی سفررا صدف با جسم و روح در به نامعلوم تجربه کرد. باری مرگ را در برابر چشمانش دید و هنوز هم آن هیولای رهایش نکرده است. شاید به همین خاطر دلنوشته هایش پر از دلهره، ترس، درد و تمنا است. خوب به یاد دارد وقتی در نزدیکی ها سرحد پاکستان موتر شان را گروه ی دستور«ایستاد» داد و موتروان را با کلینرش پیاده کردند، سکوت و بوی مرگ در فضا به مشامش رسید. آن ها بعد تلاشی همه دار و ندار مسافران را دزدیدند و مردی جوانی که نمی خواست تسلیم شود با ضرب گلوله پیش چشمان از حدقه برأمده ای دیگران برای عبرت زخمی کردند، این که هنوز نمرده بود، معجزه بزرگی رُخ داده بود که در آن معجزه مادر نقش مهمی
داشت. صدف بسیاری روز ها را از یاد نبرده است و می داند که همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد مانند آن روز پیش از زنگ رخصتی تابستانی مکتب، ریحانه جان که ساعت آخر را در صنف شان درس داشت با عجله در کتابچه ی صدف نوشت وکتابچه را بست و بدست صدف داد و با عجله بیرون رفت. صدف با دلی پُر مهر لای کتابچه را باز کرد و خواند« ما هم دیگر را نخواهیم دید، مراقب خودت باش. خدا نگهدارت. ریحانه» آن جمله ساده فکر و دل صدف را تغییر حال داد. نمی دانست چه کند. برود و مانع اش شود یا که بگذارد برای زنده ماندنش تلاش کند و برود. چه می دانست شاید خود او هم بار دیگربا ریگ روان و فرار از شرایط بد زندگی دست خوش رفتن و جدا شدن اجباری شود. صدف کلن از رفتن و جداشدن خوشش نمی آمد و تا حالا هم از جدایی نفرت دارد. به خصوص از وطن، پاکستان وخاطره های بی بازگشت.
صدف هر باری که سر و صدای برگشت طالبان را در اخبار می شنود، مانند آن سال های جنگ باورش به پایان جنگ و هوشیاری مردم کم تر می شود. فکر می کند که هیچ تغییری در زمان نیامده و مردم همان خوش باور که بودند، هنوز باقی مانده اند. صدف کوچک نبود ولی آن قدر ها هم بزرگ ومانند امروز با تجربه نبود او بین دانستن و نداستن دست و پا می زد. پدر با شنیدن خبرهای ممنوع بی بی سی مرتب می گفت و بعد ها صدف هم باورمند شد که دولت و مجاهدین در یک خط موازی قرار دارند. یکی روسی و دیگری آمریکایی است. صدف بار ها به خود گفته است که پدر روحت شاد، بجا می گفتی: «مجاهدین و طالبان هر دو آمریکایی و دست نشانده که با سرمایه ی عرب و سیاست همسایه های بی مروت، دولت بی کفایت برگرده ی مردم سوار شان کرده اند.»
با آن هم پدر می گفت: « بلا به پس شان هر کی می آیی بیایی مقصد آرامی بیایی، بچیم» طالبان آمدند ولی پدر دیگر نبود که ببیند به جای آرامی چه بر روزگار مردم آوردند. پدر با امدن طالبان بیکار شد چون سفارت دروازه اش را بست و رفت. پدر درآشپزخانه ی هوتلی برای خودش کار پیدا کرد. چه می دانست که طالبی در پیش روی در همان هوتل با ضرب گلوله از پای درآوردیش. هیچ کس نپرسید چرا و به خاطر چه؟ ترس بود وهراس. نگهداشتن جان فرض بود و همه سعی در نگه داشتن و زنده ماندن داشتند. مادر بیوه
شد و صدف یتیم با مادر یک جا اشک های ریختاندند. همه جا ویرانی بود و بدبختی از در و دیوار شهر می بارید. مکتب ها بسته شدند. حتا حمام ها را بستند. امر به معروف و نهی از منکر در کوچه و بازار به اجرا درآمد. بعد چهل پدر، مادر گفت:« ما چیزی ندریم که از دست بتیم» و بلاخره تصمیم گرفت که مرگ یک بار بهتر از هر روز مردن را در سفر نامعلوم به جان بخرد. سفر پر رنج که بارها بارها با تجاوز به حریم شخصی شان پایان نگرفت.
صدف به نور آفتاب که از بین درختان دو طرف جاده باریک و اسفالت شده می تابید و هوای گوارای را به وجود آورده بود، نگاه کرد. هر چه در ده و اطرافش می دید کم و بیش برای او به یادآور صحنه های از زندگی او است. از دور کلیسایی محل را دید. صدای زنگ کلیسا تکانش داد. یادش آمد که در برابر مسجدی در پاکستان ایستاد و با صدای آذان دستانش را بالا برد ونمی دانست کدام خواست و آرزویش را زودتر به گوش خدا برساند. در فکر بود که چشمانش در چند قدمی به مردی جوان افتاد که نگاهش می کرد. سرش را پایین انداخت. اما حسی گنگی او را به دوباره دیدن تشویق کرد. هنوز او همان جا ایستاده بود و نگاهش می کرد. چهره ترسناک جنگ و کشتار او را از این حس که حالا زیبایش می خواند، دور کرده بود. شاید در همان جا از خدا خواسته بود که او فقط نگاهش کند. اما وقتی به خود آمد آن نگاه دیگر آن جا نبود. بلکه در کنارش ایستاده بود. صدف با دعا کردن خواست که بی اعتنایی اش را نشان بدهد. اما شنیدن سلام زبان شیرین از آن جوان به وجدش آورد. آن چهره ای که هرگز فراموشش نکرده بود در کنارش ایستاده و با او گپ می زد.
-«من دعا کردم که تو نصیبم شویی. تو چه دعا کردی؟».
- صدف خندید بی خود خندید. گفت، شکر که زنده هستی. روزی بدی بود. مادرم بارها برای زنده ماندنت و سلامتی ات دعا کرده است. این خوش خبری، تاکید شنیدن دعا هایش نزد خدا است.
- شاید به خاطر تو زنده ماندم. صدف لبخندی بر لب آورد و یاد آن خاطره شوری به دلش انداخت.
- زیاد شیرین زبانی نکن. همی که نفس می کشی، خدا را شکر. باخانواده ات یک جا شدی؟
-آن ها آمریکا رفتند و من هم آماده ی رفتن هستم. شاید برای گرفتن دست تو این جا مانده ام و چشمکی زد که قلب صدف تکان خورد. چقدر خوش آیند بود شیندن این جملات که روحش را نوازش می داد.
- شما چه کار کردید، با سفارت ها، کمیساریای سازمان ملل متحد و انجو ها تماس گرفتید یا که قاچاقی باید بروید؟
- نخیر، هههه، بلی تماس های گرفتیم. ورق های را خانه پُری کردیم. اما هنوز معلوم نیست.
- کمک کار داشتید، بگوید.
-لازم نیست. تو خوده کمک کن بسیار است. کار های ما نیمه تمام شده و امیدواری زیاد داریم. حرف های بین شان رد و بدل می شد. که ربطی به هم نداشتند. به مادرم می گویم که دیدمت.
- می خواهم برای تشکر کردن پیش مادرت بیایم. اگر آن روز آن جا نبود و مانع نشده بود، معلوم نبود که استخوان هایم در کجا می بودند.
- باشد. به مادر می گویم که می خواهی بیایی. و در فکرش نام او را می پالید. آن زمان کسی نامش را در بین مسافران پخش کرد بود. « حامد» آه یادش آمد. با لبخند تکرار کرد، حامد جان. نمازگزاران با بیرون آمدن سرک را پُر کردند و آن دو از هم جدا شدند. آدرس را ندادی؟
- فردا همین جا به همین ساعت بیا. ازدحام مردم در آن ها ترس را ظاهر کرد. شاید ازظلم پلیس پاکستان و مردم متعصب که شنیده بودند، هستند، هراس داشتند.
صدف با یاد آن خاطره ها جوان می شود و نفس های عمیقی می کشد. مادر از شنیدن خبر زنده بودن حامد سخت خوشحال شد. صدف از دیدن پسری که در روی دراز چوکی نشسته بود و دختری ایستاد وپاهایش دردوطرف ران های پسر چسپانده در حال خمیده سر پسر را روی شکمش فشار می داد، می خندید و بوسه های به هم دیگر می دادند. یادش آمد، مزه ی اولین بوسه ی ممنوع را در زیر چپیری بام حویلی که زندگی می کردند از حامد گرفت. هردو از گرمی هوا کلافه شده بودند و تنها جایی که کمی بهتر بود همان جا بود. مادر اعتماد خاص به صدف و حامد داشت. شاید مانند اکثر ما فکر می کرد که مثل خواهر و برادر با هم رابطه داشته باشند. در آن بعد از ظهرروی بام دو کبوتر با هم عشق بازی می کردند و حامد به صدف نشان شان داد. او هم خندید و حامد دست دور شانه اش انداخت واو را به خود سخت چسپاند. بوسه ی به پشت گردنش زد و زیر گوشش خواند، ما دو کبوتر ایم، عاشق هم. صدف داغ شده بود و هوس در تن و پوست اش دوید وتمایلی جنسی در او بیدار شد و گذاشت که حامد او را ببوسد و ببوسد. ترس در آن لحظه گم و بی معنا شده بود. نمی داند چه مدت چون دو کبوتر با هم گذراندند. صدای مادر که کجایی او را از دنیای پرشورش برگشتاند. از آن روز فقط ارزویش نزدیکی حامد و دست های پر تحرک و بوسه های گرمش شده بود. صدف آهسته و بی خیال قدم هایش را گذاشت. عجله نداشت. حسی ناملموسی در زیر شکمش و در روی پوستش دوید مثل آن زمان که در زیر نفس های تند و اعتمادش به حامد خود را یکی یافت. اشک و سوزش رادر درون کاسه ی چشمانش احساس کرد که بیرون زدند. با سر انگشتانش کنج چشمان تر شده اش را پاک کرد. یاد آن خاطره ها جوانی و همان حسی ملموس را در خود احساس می کرد، می کند.
نسیم بهار و آهی کوتاه با لبخند حزینی او را از دوران سرشوخی و بی باکی اش به حال برگشتاند.
راه باریک و خلوت به صدف یادآور شد که عشق حس خاصی است که بی هوس پا نمی گیرد. صدف باور دارد که هر انسان در زندگی اش چندین بار عاشق می شود ولی اولین تجربه ی که عشق می نامد با هوس تجربه ی منحصربه فرد است. شاید قانون طبعیت همین است که احساس صدف در حامد او را در بخش هایی از زندگی پیروز به هوس اش کرده است. گاه به عقل لعنت فرستاده که پیروش است زیرا حس لذت بردن را در او خاموش کرده است و اما عشق چه است؟ صدف امروز این طور فکر می کند که عشق همان باقی مانده ای لحظه های پرشور و با دردی است که هر فرد به نوعی تجربه می کند و کامیابی همیشه با عشق نیست. اما خاطره ی ماندگار و تجربه ی شیرینی که برای ضرورت و قبول حس قشنگ با توته های ریزه و کوچک برای بزرگ و زیبا شدن فرد در زندگی نیاز انسانی و لازمی است.
نویسنده: سیده حسین