افغان موج   

قصۀ شب

حرف های دل من بسیار است

وقت گفتن کوتاه

چه کنم ؟

زندگی یک خط مرموز بسوی مرگ است

و اگر من نتوانم که بگویم

آنچه را میخواهم

خاک ها شاید...!

بفشارند مرا

نپزیرند مرا درخود

کرم ها شاید...!

شرم از خوردن نعشم گیرند

یا شاید...!

بر فراز قبرم

روح یک اختاپوت

دایمن پرسه زند

***

آه ای یاران

چه کسی میگوید

که درین برهۀ تاریک زمان

زندگی بازیچه ی طفلان است

چند روزی

دل عشاق بخون

میطپد

سهم ما اینست

آری اینست

و دیگران بی خبر از همه چیز

میخورند میخوابند

و همه از همه بدتر

شب و روز

میشمارند با خود

که زندگی

چقدر ثانیه است.

***

پدرم  میگفت:

دنیا دو روز است

و درین دو همه غرق

لحظۀ هست که در آن یکی می آید

و یکی میمیرد

همه میآیند

و همه میمیرند

من ازین گفتۀ او دانستم

که چرا آمده ام

و چرا میمیرم

***

مادرم وقتی جوانیهایش

به درخت

و به هر چشمۀ اب

و به باران بهار

و گلها همگی

خنده میکرد

و ازآن لذت سبزی میبرد

دختران کوچه

سخت شرمنده به من میدیدند

و سلامی شاید

زیر لب میگفتند...

باد میآمد و باران و برف

فصل ها از پیهم

میآمد...

در مسیر سرک قریۀ ما

جویباری بود

ماهیان کوچک

با هزاران امید در آن آبتنی میکردند

چقدر قریه قشنگهایش را

به کبوتر ها

و قناری و چکاوک میداد

چقدر گل گندم به سخاوت

عصر سکرآور نان را بهمه میبخشید

واژۀ گرم سلام

عفت و رمز کلام همه بود

واژه ها

دور یک شعر دل انگیز زمان میگردید

پسران عاشق

عصر ها

به عروبی که سیاهی شبی را میآورد

فکر هرگز نمیکردند

هر یکی

به گلی و به یک تحفۀ از جنس محبت

فکر میکرد

و به دفترچۀ از خاطره ها

شعر امید محبت مینوشت...

قصه ها بود ز دلدادگی و شور وشوق

***

همکلاسی هایم در آنگوشه دنیا امروز

قصه از رستم و سهراب

و لیلی و مجنون

و اساطیر زمان مینویسند

بر در مسجد ما

سگی از جنس خیاثت خفته

کودکان حوصلۀ رفتن آن جا را

خواب میبینند.

ریش سفیدان

زیر لب سورۀ الرحمن را

به امیدی که دیگر

افعی از کوه قاف

و پلنگی از آن بیشۀ صحرا

با هجومی

خون نخواهد ریخت

زیر لب میخوانند.

قریه یکبار دیگر

چقدر غمگین است

ماهیان کوچک

به تمنای نم آب به خود میپیچند

و قناری به قفس در بند است

و چکاوک به ملک دیگری کوچیده

و گل گندم   ندارد عطری

همه جا بوی شب است

***

آری ایدوست

قصیۀ شب چقدر غمگین است

دیگر هیچگاه

دوستداران به گل خورشید

 نمی اندیشند

آن درختان کُهن و آب

محو گشتند

و پلنگ بیشه

خون و گوشت انسان را

با سخاوتهای سیاهی

که شب دارد!

میخوزند...

حشرات موذی

خون هر شیفته را چون عسل و شیر

فرو می بلعند

نه دیگر فصل بهاریست ونه هم

دختران عاشق

زیر لب زمزمه ی نامم را

تکرار کنان بهم میگویند

 آری ایدوست

دوستان ام همگی

قصه های رستم و سهراب

و اساطیر کهن را

چقدر خوب

چقدر با تفصیل به من میگویند

 

نعمت الله ترکانی

13.08.2008