افغان موج   

...میخواست مرامجاهد بسازد ...

اشرف هاشمی   

از قدیم با آنکه در شهر میزستیم اما ارتباطات تنگاتنگ با ده داشتیم- شیر مسکه چکه و تخم مرغ میاوردند قدر و عزت شده همراه چای بوره صابون  لباس بوت و غیره بر میگشتند . همزمان  مریضی خود یا مریضداران خود راتداوی و به اصطلاح خود شان یک چکر و تفریح نموده دوباره بخانه و کار وبار خود راهی میگردیدند .

 سالهای جنگ ارتباطات کمتر بود .جوانان از ترس عسکری میانه سالان از ترس اینکه اگر بشهر بیایند بعد از بازگشت مورد آزار و اذیت تنظیم ها که گویا برای راپور دادن رفته بودی! و تنها ریش سفیدان و زنان ده بود که برای حل مشکلات خود بیشتر میامدند و میرفتند .

دولت اسلامی رویکار شد هوس انانیکه سالیان متمادی در بند واسارت جنگها در ده مانده بودند باز تازه شده شوق شهر امدن بسرشان زد. بعد از سالیان متمادی توقف و سکتگی بازهم باهمان صمیمیت ها چون گذشته همدیگر را در اغوش میگرفتیم شبها تا دیر بیدارمیماندیم حال واحوال میپرسیدیم و مهمان نوازی میکردیم .

انچه حالاتفاوت نموده با گذشته ؛  در گذشته انانیکه دسته جمعی میامدند میخواست در سفر بسوی شهر با هرکه در ده قصد رفتن بشهر را داشت بیایند. اما حالا انانیکه دسته جمعی میایند با افراد تنظیم خود میایند ولی گروپ بعدی که مشتاق دیدار ما بودند یا حتی کارضروری درشهر دارند باید چند روزی را صبر کنند که اینها برگردند چون تنظیم مخالف است به رنگ یکدیگر نمی شینند و از حرفهای یکدیگر نه تنها لذت نمیبرند بلکه چون گلوله راکت برسر شان بد میخورد.

غیبت میکنند حرف بد و رد میزنند، کفر ونا سزا میگویند، حتی مارا تشویق وترغیب میکنند که بجانب مقابل راه ندهیم و ایشانرا تحویل نگریم و هرکس خود را حق و دیگران را باطل میشمارند .

جبین ازادم انچه را که بیان میداشت مسله دوستی برسم گذشتگانم بود که نمیخواستم در این راه ورسم مسله سیاست انهم سیاستهای کهنه و فرسوده که انان از نوک تفنگ اموخته بودند و در منطق وبیان از انچیزی بیرون اورده نمیشد در خانه ما نفوذ و دستر خوان ان پهن شود و این دودی که سالیان چشمانشان را کور نموده بود اگر مرحمی گذاشته نتوانم، کوشش میکردم تا دود راکمتر بسازم. ولی به تأسف انقدر انها به تعصب در اینراه ها گام مانده بودند که برگشتشان برایم ناممکن جلو میکرد

  حالا حالاکه دیدیم کمتر گوش شنوا و چشم بینا دارند با خود گفتم که ممکن در باده پیروزی مست شده اند چند روزی بگذرد باز بهوش خواهند امد و حرف ها بگوشهایشان راه خواهد یافت.

من که دیگر خاموش مانده بودم؛ حالا انها شروع کردند... من که میخواستم انها را از گمراهی نجات دهم بر عکس شده بود . انها هر کدام میامدند، باتوصیف های کاذب میخواستند مرادر چاهی که خود افتاده بودند بیاندازند. خود که از اسلام خیلی کمتر اگاهی داشتند با ز بنام اسلام  جهاد .........حرف اغاز میکردند . هرکه میخواست که من در دین او باشم چون تنها انها مسلمان   راه شان مقدس و جهاد شان برحق بود دیگران رابدتر از روسها و کفار مشمردند و به اصطلاح عام هیچ کدام شان نبود که بگوید( دوغ ما ترش است).

 رفته رفته این بگو ان بگو یکی از روز ها پسر عمه ام تنهایی تنها امد و گفت: برای کار خیلی ضروری میخواهم باتو صحبت داشته باشم .

سوال کرد مسلمان هستی ؟

گفتم :  الحمدالله.

چرابا تنظیم حزب ما ( حزب اسلامی ) همکاری نمیکنی؟ چرا در جهاد اشتراک نمیکنی؟ چرا فرض ات را در مقابل امت اسلام ادأ نمیکنی؟  ...؟!

در جواب گفتم : چون حالا جهاد به پیروزی رسیده دیگر اسلام درخطر نیست خیالت راحت باشد دولت بگفته خود تان اسلامی شده اگر شما بگذارید امت اسلام هم به این فرض احتیاج ندارد .

هرچه  صحبتهای ما بیشتر ادامه یافت چون وچرا او بیشتر شده گویی قسم خورده باشد تا مرا بگفته خودش مسلمان و به گفته مخالفینش گلبدینی و به گفته عام کوتاالطریق نسازد دست  بر داراز سرما نیست.

عذر کردم که کار جهاد شما برای من سنگینی میکند من نمیتوانم مثل افراد شما ملا امام را لت وکوب،  بلندگو ها و فرش مسجد (مسجدکنارخانه خود رامثال اوردم) بدزدم . گفت:

ــ این  ملا که مسلمان نبود از شوون اسلامی بود واین کارما دزدی نبود این ها غنیمت بود، در اسلام جایز است.گفتم:

ــ نمیتوانم مردمی بی گناه را ازار و اذیت کنم.  گفت:

ــ اینها بی گناه نیستند در زیر سایه کمونستها نشسته بودند ازار چه  مرگ اینها روا است. گفتم:

ــاگر من بگفته خودت مجاهد و بگفته خودم منافق شوم چه کار کنم. گفت

:ـ همرایی ما جهاد کن . گفتم:

ــ اسلام تان پیروز شده دیگر جهاد لازم نیست. گفت:ــ

 تا شورای نظار و گلیم جم (افراد دوستم) یکنفر زنده باشد جهاد ادامه دارد. گفتم:

ــ در اسلام روا نیست که برادر مسلمان تانرا بکشی ؟ عصبانی شد گفت:

ــ اینها اصل کافر استند بلاخره که دیگر راه برایم نماند. گفتم:

ــ اوبرادر جهاد بالای من فرض وواجب نیست. گفت:

ــچرا ؟ گفتم:

ــ من بگفته شما ملحد هستم . ملحد هیچکاری به جهاد نمیداشته باشد. گفت:

ــ ما اشتباه کرده بودیم که شما راملحد میگفتیم اصلی ملحدین  جمعیتی(جمعیت اسلامی) هاست .. .

 هر قدر دلیل و برهان گفتم پذیرفتنی نبود که نبود مثلی کنه بجانم چسپیده وباید وشاید مرا مسلمان –مجاهد و اسلامی سازد .

برق از برکت سر ایشان نبود چون اینها لین ها و برج ها را بار کرده به پاکستان فروخته بودند و جانب مقابل شان هم در فکر ملت وتنویر شهر نبود اریکین  ما داشت به لرزه میامد و از تمام شدن تیل خبر میداد و با خاموشی ان از جنجال موقتا رهایی یافتم .

سر به بالشت گذاشتیم ولی او انقدر بگو مگو بامن کرد که تا سر ماند بخواب چه بخرو پوف هم اغاز کرد .ولی من که بیشتر از این حرفها خسته شده بودم از هراس و تشویش فردا که باز بجانم خواهد چسپید نتوانستم بخوابم .

 فردا صبح شوق شهر وبازار کابل بسرش زد تا دوری ازمخروبه های که اینها و همچو اینها از خود بجامانده بزنند وازشهری زیبایی کابل که هرگوشه و کنارش با هزاران راکت وخونپاره ها شکاف شکاف شده دیدن نماید باهم توافق کردیم که یکجا برویم تا او از از این همه جرم و جنایتی که برحق این شهر و شهروندانش  شده لذتی و من هم اشکی بریزم به اتفاق هم از خانه بیرون شده پیاده پیاده بسوی ایستگاه بس های شهری رفتیم .

خدماتی اجتماعی بشمول ملی بس ها همه فلج شده بودند چون بیشتر شان به غنیمت رفته یا به پاکستانی ها فروحته شده بود یا در اطراف برای اهداف شخصی قوماندانان بکار برده میشد  فقط بس های شخصی با هزار محنت و چندین بار قیمت تر بدون کدام نظم و پروگرام در خدمت مسافرین بود.   با انکه در سرتپه کارته نو که تقریبا ایستگاه یک کم اخر بودیم ولی بس ها در این ایستگاه تو قف نمیکرد چون پری پر بود دیگر جا وگنجایش نداشت نا چار شدیم که اول به ایستگاه برخلاف بیایم و با پرداخت دو کرایه اول تا ایستگاه اخیر بعد با این بس بسوی شهر در حرکت شویم که دیگران هم برای رفتن به شهر این راه را می پیمودند .

بعداز سه ربع ساعت انتظار بس از سوی شهر امد توقف نمود یک ربع دیگر طول کشید تا مردیکه از میان صدها مسافر خود را بدهن دروازه رساند بافرستادن صدها لعنت بخود و عاملین این وحشت وازدحام  بلاخره پائین شد و ما هم در کنار دروازه فقط تنها پنجه های پاهای خود را جا داده و بگفته مردم پایدان کشال سوار بسوی ایستگاه اخر در حرکت شدیم .وقتیکه بس در ایستگاه اخر هم رسید بیشتر از یکی ویا دونفر پائین نشده چون همه مسافرین بسوی شهر میرفتند .

 بادور زدن بس بسوی شهر پوست بازرسی یا پاتک تلاشی شروع شد همه مسافرین که خودرا مثل خشت ها منظم چیده و جابجا نموده بودند فرمان گرفتن که برای تلاشی پائین شوند چون ازدحام زیاد است انانیکه در داخل موتر اند نمی خواستند پائین شوند چون دوباره درشک بودند که بداخل موتر راه میابند ویانه . تا اینکه بزوری لت و کوب قنداق های تفنگداران وتهدید راننده که اگر همه پائین نشوند حق نداری حرکت کنی همه نا چار به پائین برامدن شدند .

پسر عمه ام نه اینکه دهاتی ساده بود بلکه به دل جمعی انکه این پاتک از حزب اسلامی (از خود شان است)در حالیکه دیگران را بزور برای تلاشی و جیب لچی پائین میکردند خود را به یکی از چوکی های وسطی مثل بوجی انداخت مردی مسلح که بزور نوک اسلحه دیگران را از بس پائین میانداخت عصبانی شده از عقب با ضربه قنداق تفنگ بچنان شدتی بسرش کوبید او دو قات شده درزیر چوکی افتاد من که از پائین این ضربه را نگاه میکردم چشمانم تاریک شده بداد وفغان برامده با صد خداو قران او را  از زیر پاهای مرد مسلح نجات دادم .

چشمان پسر عمه ام که چون بقه گک های کنار جوی ده ما از حدقه برامده بود از ان پائین خود را معرفی کرده که از تنظیم شان است .... تا او دست بردار از ادامه لت وکوب شده وبا ملامت ساختن پسر عمه ام که از اول چرا نگفتی که اسلامی هستی به صلح وصلاح پرداختند . جریان لت و کوبی او باعث شد تا دیگران بسرعت خودرا را از درو پنجره موتر پائین بیاندازد و زمینه برای من هم مساعد گرددتا کلاه وبوتهایش را از زیر چوکی ها کشیده سر ووضع اش را دوباره مرتب ودر کنارش بنشینم تا اینکه همه از یکطرف تلاشی – باج گیری و یکتعداد هم بنام های خلقی و پرچمی توهین و تحقیر شده دوباره موتر پایدان کشال در حرکت افتاد .

چون بس دیگر گنجایش نداشت ایستگاه های بعدی که صدها نفر انتظار میکشید تو قف نکرده بعد از چند دقیقه یی در ایستگاه سینمایی اقبال تو قف داده شد  باز هم تلاشی بازهم پاتک.

 اینبار از حزب اسلامی نه بلکه از جمعیت اسلامی . باز فرمان دادن که همه پائین شوند ما تلاشی میکنم مردم عذر کردن زاری کردن خدا و قران گفت  قبول نشد تا اینکه راننده را مجبور به پارک نمودن موتر در یک گوشه نمود ولی اینبار راننده برای مسافرین خدا و قران اورد تا پائین شوند. مردم ناچار گردید بالنوبه پائین میشدند که سه چهارنفر مسلح مثلی مگس ها از راه کیلکین مو تر بالا شده بر صورت مسافرین نگاه های عجیب و غریب انداخته و همه رایک یکی از نظر میگذارانند .

پسر عمه ام که هنوز زردی از صورتش گم نشده بود و لرزش دست و پاهایش تو قف ننموده بود که چشمی یکی از انانکه از کلیکین بالا شده بود به او افتاد با اشاره دست او را بسوی کلیکین خواست وخودش از کلیکین بپائین پریده و او را نیز از این راه بپائین خواست . پسر عمه ام که دیگر مورالی نداشت وچون بید میلرزید در مقابل شخص مسلح استاد شد . شخص مسلح شروع بتلاشی بدنی او نموده در جریانکه جیب های زیر بغلش را میپالید پرسید از کجا هستی؟ بنده یی خدا با ترس که صدایش میلرزید گفت از لوگر. چنان بسرعت سیلی بروی خود خورد که اتش از رویش پرید تا سر خم کرد بنام گلبدینی و جاسوس مشت ولگد دیگر نیز نثارش شد تا اینکه من بزاری او را نجات داده گفتم مهمان من است ناچار شدم دروغ بگویم تااو هیچ کاره است غریب کار است ......در این جریان نفر بعدی شان امد او مارا گوشه کرده بتلاشی دقیقتر پسر عمه ام پرداخت در اولین جیب او که دست برد مقداری پولکه حدود 5000 افغانی بود بیرون کشید من هم باتجارب که در این پاتک دیده بودم از کیسه خلیفه بخشیده گفتم مال خودتان پول چایی تان .

او بدون تعارف پول را در جیب گذاشته تلاشی بعدی را سرسری انجام داده با دوستان خود مشوره نموده که هیچکاره است بانید که برود درست است که لوگری است اما گلبدینی نیست....بلاخره ازاد شده فقد بمشکل در پایدان بس باز جا گرفتیم . خیلی دلم میخواست برایش بگویم که از همین جا برگردیم ولی جراات ان را نداشتم چون او فکر نکند که حالا چون او پول ندارد من نمیخواهم او را بشهر ببرم. چون او نگفت که برگردیم من هم نتوانستم مانع شوم .

براه افتادیم ایستگاهای بعدی میاید مردم اشاره میکنند ولی بس میرود چون همه عازم شهر اند هیچکس پائین نمیشود که راننده بجای او کسی دیگر را بالا کند بعد از عبور بدون توقف از چندین ایستگاه در نقلیه سیاسنگ موتر توقف کرد .

راننده اینجا هم توقف نمیکرد ولی پست(پاتک) افراد دوستم او رامتوقف ساخت .

صدای افراد مسلح از پیشروی موتر میامد که با راننده در گفت وگو  بود امیدواربودیم که این بار اینهمه مسافر را ازار و اذیت نکرده و وقت مارا بیشتر ضایع نسازند چون در تلاشی های دیگر این همه ادم ها که بالا و پاهین وتلاشی میشدند یک ساعت را دربر میگرفت و ظهر دارد میشود صدا حرف زدن خاموش شد ولی بس حرکت نکرد بسوی دروازه پیشروی دونفر مسلح امده مسافرین را وادار به پاهین شدن نمودند   بیخیبر از عقب موتر دونفر مسلح دیگر مانندی گرگان درنده به پسر عمه یی بدبختم حمله کرده کلاه پکولی نصواری رنگ که بسر داشت در نوک میل تفنگ گذاشته با ضربه مرمی سوراخ سوراخش نموده و خودش را چون لاشه اهو بدستی پلنک از عقب گردنش گرفته کشال کشال  بسوی نقلیه سیاسنگ برده با توحین وتحقیر که گویا او از شورای نظار است بداخل قرارگاه خود برد. چون رسم چنان بودهرکه افراد یکدیگر میگرفتند اسیر میساختند لت وکوب میکردند در اخیر یا تبادله یادر مقابل پول ازاد و یا هم کشته میشد این بدبخت هم بحساب یکم چهل بخاطر داشتن ریش وپکول بحساب جمعیتی یا شورای نظار در قبضه افراد دوستم افتاد .

منهم با انکه تحدید و توحین میشدم ناچار بدنبالش راه افتادم . افراد مسلح میخواستن مانع من شوند معرفی قرابت ام بدلشان رحم انداخت گفت در اینجا (پیشروی) قرار گاه بنشین تا سرنوشت اش معلوم شود اجازه نداری داخل بیایی . گفتم:... چشم.

 بس بعد از تلاشی و جارو جنجالها دوباره پر شده حرکت نمودولی من هنوز هم بالایی سنگی در کنار جوچه یی ابهای کثیف نشسته انتظار میکشم تا اینکه خدا توبه ام را قبول کرده یکتن از افسران ان محل بیرون شد با صد ها التماس و خواهش مرا پذیرفت و همه جریانهای که این بدبخت در این سه پاتک از سر تپه کارته نو تا نقلیه سیاسنگ دیده تعریف نموده دلش بحالی او نه به حالی من گویی سوخته با صدها دشنام پوچ وفاش ازادش کرده و گفت که دیگر رنگته نبینم.

 گاهی دیده باشید که مرغ در اب بیافتد و پس براید چگونه قیافه بخود میگیرد پسری بد بخت عمه ام چنان شده بود موهای نسبتا بلند که بالای او کلاه پکول با ان وزنی که داشت یکفورم (شکل )تبنگ راگذاشته بود حالا پکول نیست و این موهای تبنگی هم در جریان لت وکوب پریشان شده و ان ریشی که کمتر شانه میخورد حالا گویی جاروب تندور خانه شده است.

با ازادی او تازه متوجه شکم خود شدم داشتم از گرسنگی بیحال میشدم باهم در کنار جاده رفته نانی از نانوایی گرفتیم که تا رسیدن بخانه قوتی داشته باشیم .او که از دردهای سرتابپا که از این سه پاتک نوش جان کرده بود خود را کم توان و یا ناتوان احساس میکرد واز رفتن بسوی شهر صرف نظر نموده برای تسکین دردهایش چند مسکنی از دواخانه گرفته در کناره چاه دوتا بلیت ان را با اب چاه نوش جان کرده و بسر وصورت خسته وکوفته خود هم ابی سردی ریختاند .

اهسته اهسته ارامش میگرفت ومن هم خاطرات سالیانی که در این محل بودم و چنان امنیتی و دولتی بود برایش قصه کردم گفتم بس های شهری ما برقی بود که هر پنج دقیقه پی هم میامد هزاران هزار انسانها در این گوشه میزیست همه مرتب و منظم مشغولی کاربود کسی کم کسی زیادولی همه لقمه نانی حلالی درمیاوردند و مهمتر از همه امنیت بود حرمت بود کسی پیدا نمیشدکه بچنان بی حرمتی در محضر عام بر فرقی کسی با قنداغ بزند . دولتی بود که افسر وسربازی داشت شب از روز نمیشناختند کار میکردی برای امنیت و خدمت بمردم .... بالاخره اگر مرحمی بزخمی کسی گذاشته نمیتوانستند که میگذاشتند ولی هیچگاه نمک پاشی نمیکردند .

او خود که در گذشته های های خود که چه تصوری از ان دولت داشت غرق شده بود بیکبارگی خود را تکان داده با انکه از درد مینالد و خود را بغیرت گرفته بود نفریینی پرسوزی بر خود  وخودی ها و اندیشه های افراطی که فرق میان سیاه وسفید شب وروز  حق و باطل از خود وبیگانه و بلاخره کافر و مسلمان را     نکرده بود و سالیانی متمادی به دهل بیگانان رقصیده و اب در اسیاب انها ریخته  نموده با سوزی دل گفت از همین حالا راهی خودرا از از این فریبکاران جدا خواهم کرد و اگر خدا بخواهد زنده بمانم متباقی همه عمر را در توبه از گناهای انجام داده ام سپری خواهم کرد .

حالا گویی چهره اش عوض شده باشد ان همه افراطیت – وحشت ودهشت از مغز ووجودش خارج شده یک انسان سبک وپاک شده باشد گوش ها دوباره شنوایی پیدا نموده وچشمانش بینایی.

میخواهد تا بیشتر از گذشته ها بشنود و بازهم بشنود. من هم انچه واقعیت  ها بود داشتم تعریف میکردم و او سر میشوراند و همه رابا تکان دادن سر تایید میکرد .

 پیاده پیاده بسوی کارته نو روان شدیم نزدیک پاتک سینمایی اقبال رسیده بودیم که دیگر جراات عبور را بخود از انجا ندید خواهش نمود تا از پس کوچه های تپه قوالان بسوی چهار اسیاب رهنمایی اش کنم تا بخانه خود برگردد هر چه التماس نمودم که میتوانیم از بیشه وگوشه ها بخانه برویم نپذیرفته گفت کاری من ختم شد من امده بودم که از تو مجاهد بسازم ولی میبنم که بهتر است تا ملحد باشم تا اینگونه مجاهد. دیگر نمیخواهم برای حرف های مفت کار و زندگی ام را رها کنم باید بملک وزمین خود برسم ...

 جون 2008