ثنا خوانم به آن خالق رحمان
که بر ما رسم کرده عید قربان
درود و صد سلام بر انبیا اش
ز آدم تا محمد مصطفی اش
هزاران در هزاران انبیا اند
که هر یک هادی راه خدا اند
درین جا داستان آن یکی را
که بوده بهر ما الگوی تقوا
نمایم پیشکش بهر عزیزان
که دانند امتحان آن رسولان
اول گویم درود و هم سلامش
کابراهیم خلیل الله ست نامش
بعد از آن داستان وی را با پسر
من بگویم بهر دوستان مختصر
قصۀ قربانی فرزند وی
قصۀ آن بچه ی دلبند وی
از قضا روزی بیامد آن پسر
از شکارگه جانب کوی پدر
چون فتاد چشم پدر بر روی او
بی محابا میدوید بر سوی او
آن پدر بگرفت فرزندش به بر
دید حسنش را و گفتا ای پسر
من ز خالق خواسته ام فرزندی را
فرزندی همچو تو دلبندی را
از خدا خواهم همیشه کان تورا
تا نماید حفظ در هر ماجرا
دوست دارَمَت پسر از هر چه بیش
تو که باشی نیست مرا هیچ تشویش
بعدِ بحث و گفتگو های زیاد
هردو گشتند زهمدیگر بسیار شاد
چون بشد شب رفتند آنها بخواب
وحی آمد بر خلیل الله بخواب
کای ابراهیم تو مارا بنده ای
بر سکوی پیغمبری زیبنده ای
ما که بخشیدیم بتو فرزندی را
بعدِ یک قرن وصلت و پیوندی را
لیک حالا ما ز تو خواهیم این
تا بسائی آن پسر را تو جبین
اسماعیل را بایدت قربان کنی
هان باید آنچه گفتم آن کنی
ناگهان برخیست از خواب آن خلیل
شد پریش حالش ز آن امر جلیل
رفت در فکرش فرو صدها سخن
کرد پرسان و سوال از خویشتن
های! ابراهیم چه دیدی تو بخواب؟
که شدی تو یکسره پر اضطراب
چیست یارب حکمت این ماجرا
یا که تعبیرش چه باشد مر مرا
صبح تا شام خواب در فکرش نهفت
چون بیامد شب دوباره رفت و خفت
از قضا باز هم شب دیگر بدید
عین خوابِ قبل گردیدش پدید
چون صبا شد گفت با خود آن خلیل
کای ابراهیم شدی مأمور بر امر جلیل
***
ای عزیز « هاجر » بعدِ آن گفتا به
تو نما فرزند را پاک و تمیز
گفت هاجر: ای پیامبر تو کجا
میبری فرزند را بی مدعا
گفت ابراهیم: که دعوت میرویم
محضر آن دوست به خلوت میرویم
***
چون بشد آماده آن فرزند شان
گفت ابراهیم به هاجر این بیان
تا بیارد کاردی با ریسمان
تا روان گردند ایشان بی گمان
این سخن را تا که بشنید همسرش
کرد پرسان تا بداند مصرفش
گفت: ابراهیم چرا تو کارد را
داری با ریسمان از من ادعا
گفت ابراهیم: برایش این سخن
کای هاجر گشته ام مأمور من
من بخواب امشب بدیدم کان خدا
می نمود بر من آواز و ندا
او همی گفت این سخن بر من عیان
تا کنم فرزند خویش را قربان
میروم تا من کنم این کار را
کار قربانیِ اسماعیل را
گفت هاجر: گر تویی مأمور این
زود باش و هیچ مشو زار و غمین
کرد ابراهیم به اسماعیل نظر
چه نظر داری تو ای جان پدر؟
گفت اسماعیل برایش ای پدر
ذبح کن من را، مکن فکر دیگر
من ز سر تا پا شوم تسلیم تو
تا تو گردی کامیاب بی گفتگو
آن دو رفتند سوی قربانگاه به هم
با دل پر شوق و با شأن و حَشَم
چون رسیدند هردو بر قربانگاه
مینمود بر سوی فرزندش نگاه
گفت اسماعیل برایش ای رسول
من که دارم شرط هایت را قبول
لیک در وقت بریدن چشم خویش
دور بگذار و مبین من را تو بیش
دست و پایم را ببند تو با طناب
بعد آغاز کن به حکم آنجناب
کرد ابراهیم به اسماعیل رو
با تواضع برد کارد را بر گلو
خواست بفشارد کاردش بر گلو
لیک کاردش هیچ نبّرید حلق او
او دو- سه بار کرد کوشش همچنان
هیچ نگردید غالب آن کار آن
گشت غمگین زد کارد را بر زمین
گفت چرا تو مینمایی این چنین
از قضا آمد بفریاد کارد او
با تضرع و جزع گفتا به او
آن جلیل من را نموده مأمور
تا نبّرم حلق اسماعیل بزور
اندرین وقت آمد هاتفی بگوش
افتاد در جان ابراهیم خروش
گفت هاتف کای ابراهیم تورا
می نمودیم امتحانت اینجا
لیک گشتی کامیاب در امتحان
هیچ مشو غمگین و باش تو شادمان
***
بعد از آن یک گوسفند آمد پدید
دید ابراهیم و آنرا برگزید
کرد قربان گوسفند را آنزمان
گشت با فرزندش آنجا شادمان
بعد از آن نامش خلیل الله بشد
نام اسماعیل ذبیح الله بشد
عید قربانش بکردند نام آن
بر تمام مؤمنان این جهان
زین سبب یکبار دیگر بر شما
شاد بادا و مبارک روزها
روزهای عیدتان رنگین باد
لحظه های عیدتان شیرین باد
تمام این قصه را « درخانی » کرد
والصلواة و والسلام بر انبیاء
وحدت الله درخانی
7 سنبلۀ 1396 ه ش
کابل- خیرخانه