فکر می کنم حدود چهار سال پیش بود، مدتی بعد از دست درازی من به ساحت مقدس ادبیات و انتشار اولین داستان بلندم، که یکی از دوستان نزدیک و صمیمی ام پس از مطالعه این داستان در انتهای گفتگوی تلفنی مان پیرامون کتاب، از من پرسید که آیا "صد سال تنهایی" مارکز را خوانده ام و من که از لحن پرسش این دوست
نازنین همچون شاگردان تنبل در هنگام درس پس دادن، به رعشه افتاده بودم با کمی اما و اگر و در نهایت با لکنت زبان اقرار کردم که صد سال تنهایی را نخوانده ام و برای اینکه شاید از بخشی از حیثیت در شرف تاراج خویش دفاعی کرده باشم فوراً توضیح دادم که : اما "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد" را خوانده ام، کتاب زیبایی بود.
همان طور که ناگفته بر خواننده واضح و آشکاراست این امای آخرم دردی از من دوا نکرد و دوست نازنینم با لحنی پرشور و مطمئن به من گوشزد کرد که هفتادوپنج درصد عمرم به دلیل کاهلی در خواندن این رمان بزرگ بر فناست و من که خود پیش از آن نیم عمر خود را برفنا میدانستم با یک جمع و تفریق ساده دریافتم که به همین دنیا بیست و پنج درصد بدهکارم، تازه بدهکاریهای آن دنیایی ام بماند.
با وجود شرمندگی از این گاف بزرگ، تلاش کردم تا خود را کاملاً نبازم و به خود تلقین کردم که دوستم با شناختی که از بی حاصلی زندگی ام دارد حتماً سخنش را با احتساب آن پنجاه درصد بر باد رفته استوار کرده و مرادش هفتادو پنج درصد از آن نیمه دوم، یعنی نیمه به نظر خودم فنا نشده عمرم است . با این حساب فکر کردم که شاید بتوانم، در خوشبینانه ترین حالت، موفق به نجات دوازده و نیم درصد از کل عمرم بشوم، که در مقایسه با فرض دیگر از سرم هم چند متر زیاد بود. همین خوش بینی موجب شد که در صدد نجات این تتمه عمرخود برآیم.
در اولین فرصت به بخش ادبیات خارجی کتابخانه استکهلم رجوع کردم و در بخش کتابهای فارسی سراغ "صد سال تنهایی" را گرفتم. با ته مانده باورم نسبت به اشتیاق و عشق همزبانان خود به فرهنگ و ادب، و یا دست کم با توجه به علاقه شان به نجات عمر خویش از ورطه فنا، ابداً گمان نمی کردم آن اثر زندگی بخش، یعنی همان «صد سال تنهایی» در آنجا موجود باشد. با این خیال رفته بودم که کتاب را رزرو کنم تا شاید در شش ماه آینده شانس قرض کردن آن را داشته باشم. اما با کمال تعجب دریافتم که کتاب در آن کتابخانه بزرگ موجود بود و حتی کمی خاک هم روی کلفتی آن را گرفته بود. در همانجا لحظه ای به وجود انبوه کتب فارسی در این بخش از کتابخانه هم فکر کردم و به همت مسئولان فرهنگی سوئد در دل صدآفرین گفتم و به خوشبینی و ساده لوحی آنان که، در باورشان نسبت به کتاب-خوان بودن جامعه فارسی زبان تبلور یافته بود، از ته دل خندیدم. ضمن اینکه به درایت خودمان هم که توانسته بودیم چنین تصور و تصویری از خود در سوئدی ها به وجود آوریم بالیدم و همین جوری پیش خودم صفا کردم. می دانستم که آنها از میانگین تحصیلات بالای ایرانیان مقیم سوئد آگاهی دارند و در دنیای خود گمان دارند که بین میزان تحصیلات و کتابخوانی رابطه ای وجود دارد. آنقدر کتاب فارسی در کتابخانه موجود بود که خواندن دست چین شده هایش هم نیاز به چند عمر انسان معمولی داشت، آن هم متوسط عمر ما ایرانی ها که بر اساس شایعات هر روز که می گذرد کمتر و کمتر می شود. به هر صورت فکر کردم این خوشبینی سوئدیها نسبت به کتابخوانی جامعه ایرانی بد هم نیست، با بدبینی ها و یا برخی از واقع بینی های بدجورشان یر به یر می شود.
دردسرتان ندهم. "صد سال تنهایی" را با نهایت اشتیاق قرض کردم و از همان داخل قطار به سمت خانه مشغول به خواندن شدم. حالت ویژه ای داشتم. دوازده و نیم در صد عمر مفید کار شوخی نیست، به زبان آسان است! دوست داشتم دیگران هم می دیدند که در حال مطالعه چه اثری هستم و آنها هم در حس عروج ملکوتی ام سهیم می شدند و اندکی از باد و باروت درونی ام به بیرون هم متصاعد می شد. اما متاسفانه دور و برم فقط افراد غیر ایرانی نشسته بودند، آدمهایی که نمی فهمیدند من در حال فتح چه قله-ای هستم.
کتاب را در مدت دو سه روز با ولع خواندم و الحق و الانصاف هم کتاب خوبی بود و از خواندن آن لذت بردم. این آخری را مرد و مردانه و بدون تعارف، و ترس از برچسب عقب ماندگی و کند ذهنی می گویم. اما با وجود لذت فراوان از خواندن این اثر زیبا وجداناً آنچه را که دوست خوب و پاک نیتم انتظار داشت از خواندن کتاب محقق نشد. احساس نکردم که خواندن کتاب خلایی را در زندگی ام و حتی زندگی کم حاصل ادبی ام پر کرده است. و یا فنا شدن بخش زیادی از عمرم ربطی به نخواندن این کتاب داشته است. شاید «صد سال تنهایی» برای منتقدان ادبی که تشنه خواندن آثاری بسیار متفاوت هستند حرفهای بسیاری برای گفتن داشته باشد و یا برای آنان که از نظر دانش ادبی به بالا بالاها رسیده اند. من کتابهای دیگری خوانده بودم که به قول معروف بسیار بیشتر از "صد سال تنهایی" مرا گرفته بود. و اگر قرار بود راهی برای پیشگیری از فنای عمر خویش یافته باشم می باید آن مطالعات دردی از من دوا کرده باشد.
اخیراً دو کتاب نیمه تمام ، "جنگ و صلح" و کتابی به زبان سوئدی به نام "مائوئیستها" در دست داشتم که رمان "کوچه ما" به دستم رسید. کتاب اول که معرف حضور همه هست، و کتاب دوم نگاهی است به جنبش های دانشجوئی اواخر دهه شصت میلادی در اروپا و به ویژه سوئد و به نظرم جالب و مفید، و جالب تر برای من از آنجا که یکی از شخصیت های محوری کتاب، هارالد هولست، از دوستان نزدیک من است. اما با ورق زدن و مرور چند صفحه از رمان "کوچه ما" هر دو کتاب را موقتاً کنار گذاشتم، بدون اینکه از پیش اراده کرده باشم.
خیلی زود فهمیدم که کوچه اکرم عثمان همان کوچه خودمان است، کوچه ای در محله باغ فردوس مولوی تهران و یا در حوالی خیابان مجیدیه. و بازار و حجره ها و آدمهای محله شان همان بازار امین السلطان در مولوی با حجره ها و آدمهایی آشنا برای من. از همان ابتدا با آدمهای رمان ارتباط برقرار کردم و پس از خواندن چند صفحه از این رمان دو جلدی، که ظاهراً مفصل ترین رمانی است که تا کنون از یک نویسنده افغان منتشر شده است، در کوچه اکرم عثمان که همان کوچه خاطرات خودم است رها شدم. سلیمان کبابی، دستگیر قصاب، سهراب موچی، آغا، امین و پهلوان دیگر برایم چهره هایی کاملاً ملموس و شناخته شده بودند و هرچه پیشتر در این رمان پیش رفتم انس و الفتم با قهرمانان کتاب عمیق تر شد. و ماجراهای کتاب را، که رمانی تاریخی است با مرور ظریف و زبردستانه تاریخ پنجاه سال اخیر افغانستان، با آنچه در این سالها بر ایران ما گذشته است نزدیکتر و نزدیکتر دیدم. این شباهت های تاریخی به ویژه در خطاهای روشنفکران و اشخاص تاثیرگذار دو جامعه ایران و افغانستان در لحظات حساس تاریخی دو کشور است که برایم برجسته می شد.
ابداً قصد مبالغه ندارم و نمی خواهم ادعا کنم که خواندن این رمان جامع کمکی به بازگرداندن عمر فنا شده ام کرده است اما این را بی تعارف می گویم که ازبی خبری خود از ادبیات همسایه نزدیکمان که به زبان خودم هم نوشته شده است شرمنده شدم. آن هم رمانی با این زبان غنی با تمثیل هایی زیبا و با نثری روان اما ادیبانه و تاثیرگذار. نمی دانم چرا آثار هر نویسنده ای را که نامش با اُف یا چُف و احیاناً خُف و یا سکی تمام می شده و یا هر کتابی از نویسندگان شناحته شده اروپایی را باید خوانده باشم؟ در حالی که همتی برای مطالعه آثار تاثیر گذار نویسندگان بومی و هم زبان و همدردمان به خرج نداده ام. همان طور که می دانیم ما فارسی زبانان معمولاً رژیم سخت کتاب خوانی داریم و به شدت در جهت حفظ زیبایی اندام معنوی خود و لاغر نگه داشتن آن وسواس داریم و معتقدیم که سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند و زمامداران جامعه مان هم، البته از سر خیرخواهی، و حتی گاه بیش از زمامداران امور کشورهایمان والدین دلسوزمان هم، باز از روی دلسوزی و برای پرهیز از پرداخت تاوان کتاب خوانی در آینده، ما را از خطرات این کار برحذر داشته اند. با این حساب فکر کرده ام شاید بد نباشد در آینده چندان به پرستیژ نام نویسنده و مقدار فضایی که ادای آن نام در دهانم اشغال می کند ویا به میزان احترام و یا احیانا احتشامی که ادای نامش نسبت به من در ذهن و گوش شنونده به وجود می آورد توجه نداشته باشم.
الزاماً موثرترین و بهترین آثار ادبی برایم نباید همان آثاری باشند که معروفیت جهانی پیدا کرد ه اند. یقیین دارم که اگر خالد حسینی و عتیق رحیمی در افغانستان زندگی می کردند امکان نداشت آثارشان، ولو درست با همان محتوای رمانهایی که در فرانسه و آمریکا منتشر شد، تا این حد مورد توجه قرار می گرفت و فروش می کرد. و طبعاً من هم غافل از وجود چنین آثاری کماکان به دنبال اُف ها و چُف ها می دویدم. کما اینکه "هزار خورشید درخشان" خالد حسینی که بسیار پخته تر از "بادبادک باز" او بود شاید به دلیل لحن منتقدانه اش نسبت به نیروهای ناتو و به ویژه امریکا دیگر چندان که باید مورد توجه رسانه ها قرار نگرفت. البته این یکی را من خواندم و کیفش را هم بردم.
لازم نیست اسم آنچه را که می نویسم نقد بگذارید و نقایص آن را از لحاظ یک نقد ادبی جستجو کنید. من از دانش نقد، بدون کمترین تلاش برای فروتنی، بی بهره ام. این که بتوانی کم و بیش بنویسی اصلاً به معنی این نیست که با فنون نقد هم آشنایی. این قدر از فن نقد می فهمم که بدانم نقد نویس نیستم. بعید نیست که یک منتقد حرفه ای بتواند کاستیهای بسیاری در رمان "کوچه ما" پیدا کند، حتماً می تواند. من خواننده هم می توانم از ایرادات معمول جوجه منتقدین بر این رمان وارد کنم، از جمله حرفهای تکراری در داستان، و یا جاهایی که راوی به جای قهرمانانش حرف می زند و یا اینکه حرفهایی گنده از دهان آدمهای کوچک بیرون می آید و از این جور ایرادهای کلیشه ای، و بدین طریق به وادی نقدنویسی حرفه-ای هم نُکی بزنم و کیفی بی دردسرهم از این کار ببرم. اما من به کلیت این کار آنهم بسیار کوتاه و کلی می پردازم نقد جامع آن را به اهل فن واگذار می کنم.
بگذارید حالا که سخن به اینجا رسید دق دلی هم خالی کنم و نقد بسیار کوتاهی بر کار نقد نویسان هم داشته باشم. خود را مجاز به این کار می دانم چرا که برای نقد نوشتنن بر کار نویسنده ظاهراً لازم نیست نویسنده باشی. به طریق اولی برای نقد نقادان هم لازم نیست خود نقد نویس بود. سخن این که به نظر می آید ابزار و معیارهای برخی از منتقدان ادبیات در کشور ما بسیار قدیمی است و اصولاً به ادبیات و نقد ادبی نگاهی استاتیک دارند و نه دینامیک. از این رو برای من به عنوان نویسنده نقد هر منتقد ادبی بر کارم نیست که اهمیت دارد، بلکه بیش از حرف نقادان کلیشه ای به نظر خوانندگان اهمیت می دهم.
در نگاه خود به "کوچه ما" هم بیش از هر جنبه ای به عنوان یک خواننده اظهار نظر می کنم و از موضع یک خواننده مطالعه این کار زیبا، آموزنده و جامع را توصیه می کنم، دست کم به لحاظ نگاه ظریف و زیرکانه به جنبه های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در جامعه افغانستان که با وجود نگاه از بالا به پایین ما ایرانیها به افغانها، در بسیاری موارد مشابه و یا حتی معادل با مشکلات جامعه ماست.
زبان این رمان چند وجه دارد. با وجود تراژیک بودن داستان در بسیاری موارد طنزی زیبا و پرمحتوا، اگر چه در بسیاری موارد تلخ، چاشنی کار شده است که خواننده را سرحال نگه می دارد. جالب این که این طنز به صرف وجود طنز به داستان تحمیل نشده و بسیار طبیعی و جاافتاده است. از سوی دیگر، در بسیاری از سطرهای کتاب می توان لطافت نوشتاری شاعرانه را در نثر زیبای نویسنده بوضوح دید. نکته دیگر در این اثر همگونی و هارمونی حاکم بر نثر آن و روان بودن کل نوشتار است، امری که رعایت آن در یک نوشته بیش از 1300 صفحه ای کار هر کس نیست. اما آنچه بیش از هر چیز مرا تحت تاثیر قرار داده زبان غنی و متنوع کتاب است که نمونه اش انبوه ضرب المثل های آشنا و بیشتر ناآشناست که در کتاب به کار رفته است و گنجینه ادبی خواننده را غنی می کند.
عجیب نیست اگر دیدارم با نویسنده کتاب از نزدیک و پیش از خواندن این کتاب، در داوری من نسبت به این رمان تاثیر گذاشته باشد. به نظر من، این پیشداوری نه تنها ایرادی ندارد بلکه از یک نظر حسن کار هم هست. رمان را خود اکرم عثمان در دیدارمان در شهر محل اقامتش در سوئد به من اهدا کرد. و من که به شدت تحت تاثیر کرامت و فروتنی ایشان قرار گرفته بودم از مطالعه همان صفحات اول کتاب، نویسنده و صداقت و صراحت گفتارش را در کوچه ما شناسایی کردم. دریافتم که اکرم عثمان با کار خود، با رمان خود و با قلم خود یگانه است. و هر چه در کار بیشتر پیش رفتم وارستگی او را به عنوان پیری که از نشیب های دشوار زندگی پیروزمندانه عبور کرده در تک تک جملات کتابش بیشتر حس کردم. در ملاقاتمان او از نشست و برخاست هایش با نویسندگان و شعرای بزرگ معاصر کشورمان از جمله نادر نادرپور و سیاوش کسرایی گفت و ستایش زیبا و خالصانه اش از سیاوش کسرایی که: "خیلی انسان خوبی بود، خودش حتی از شعرهایش هم بهتر بود". و من می توانم بگویم که اکرم عثمان خودش از رمان زیبایش هم بهتر است.
ممکن است این تصور پیش بیاید که من نانی به اکرم عثمان قرض می دهم، پرا که او هم نقدی به کار من داشته است. با این گمان هم مشکلی ندارم. در این روزها نمی توان به هر کسی نان قرض داد، یا نانت را پس نمی دهد و یا درازای نان تنوری خوب عمل آمده ات نان فتیر برایت می آورد، آن هم با تاخیر بسیار. حاضرم تمام نان هایم را به این انسان بزرگ قرض بدهم، با اطمینان خاطر. در وانفسایی که یک منتقد دست چندم وطنی برای خواندن نوشته هایت هزار عشوه شتری می آید و حتی یک جواب هم به چند نامه ات نمی دهد خیلی اهمیت دارد که نویسنده ای با اعتبار اکرم عثمان با نگاهی برابر و صمیمی در یک رستوران هندی روبروی تو و همسرت بنشیند و غذای تند هندی را بر مزاجتان پرحلاوت کند. صفا و صمیمیت دیدار با اکرم عثمان تنها دیدارم با فتح الله بی نیاز را برایم تداعی کرد، دیداری که برای دوستی تنگاتنگمان کفایت کرده است.
رمان زیبا، تکان دهنده و در نهایت بسیار آموزنده "کوچه ما" دفتر خاطرات تراژدی بلندپروازیهای روشنفکران ما، روشنفکران ایران و افغانستان، را در مقابل دیدگانمان باز می کند، آن قدر عریان که به ساده لوحی های گذشته خود زهرخند می زنیم. واقعیت گریزی بیمارگونه مان را به تصویر می کشد و کوچه ها و شهرهایمان را همان طور که هستند به ما نشان می دهد:
به نظر می رسد که پس از سده های طولانی، دستی از غیب دروازۀ "آرمانشهر" بی غمی و نیک بختی را گشوده و خواب های طلایی مردم سرکوفته تعبیر شده است. در این احوال تانک های کودتاگرها مانند کوهی از آهن و فولاد به چهارراهی می رسند و زمین و زمان را می لرزانند. مردم نه تنها سر و روی سربازها را غرق بوسه می کنند، بلکه بر و بالین تانک ها را نیز با دیده و دست می نوازند.
برخی چشمهایشان را می مالند تا باور کنند که در خواب نیستند. آیا به همین سادگی تاریخ ورق خورده است؟ آیا به همین سهولت گلیم یک سلطنت سخت جان و دیرین سال برچیده شده، یا این که مردم طلیعهّ نظام جمهوری را در خواب می بینند؟
شبان گاه آن روز، امین حسب معمول به دیدار خاخام آب دیده و پیر می شتابد و از چشم های جالبش حکایه می کند و خاخام چشم هایش را تنگ می کند و با لبخندی معنی دار می پرسد: «آیا فقط با تغییر نام، کشوری آغشته در خرافه های قرون وسطی به قلّۀ مراد می رسد، یا این که هر تحولی در مرور زمان پدید می شود و تدریج پذیر می باشد؟ مگر ممکن است یک شبه ره صد ساله رفت و "ممکن" را به جای "ناممکن" و "شد" را به جای "ناشد" نشاند؟» (صفعه 548 ـ547، جلد اول)
و گاه نویسنده خود آدمها را، و وجود و ماهیت فراموش شده شان را به آنها گوشزد می کند. وجود آدم هایی را که سحر جزمیت ایدولوژی های وارداتی و یا مونتاژ شده، آن ها را از خود بیخود کرده است و این را با زبان خودشان یادآوری می کند و چه شیرین و طبیعی و روان است که گاه این زمزمه های داودی به زبان شیرین دری بازگو شوند:
سرش را پیش می کند و بسیار آهسته، آن قدر که صدایش به بیرون درز نکند می گوید: « رفیق امین! گپ بین خود ما. مغز مغز استخوانم از گپ های پیرها و پیشواهای دین و کلانای قوم پر است. مه ره اگه بند بندام جدا کنن، دگه نمی شم. دگه دیر شده. دریاخانِ خانه، به شدت مخالف دریاخان حزب و دولت است. صاف و پوست کنده می گم وقتی که پای مه را از دروازه به بیرون می مانم، انقلابی بی-گذشت و آشتی ناپذیر استم. مگم همی که به خانه می رسم بالهایم خو می کنه[می خوابه] و باز همو می-شم که بودم.» ( صفحه 170ـ 169، جلد دوم)
اکرم عثمان در میان انبوه ناکامی ها و دردمندی هایمان هم زمان شادی هایمان را و نیز زندگی روزمره مردمانی را که آموخته اند در میان مخنت هایشان زندگی و شادی های ولو گاه و بیگاهش را ارج بگذارند برایمان زبردستانه تصویر می کند. آن قدر استادانه که تمام رمانش را با اشتیاق و عشق خواندم. به منتقدان ادبی هم قول میدهم که ایراداتی در این کار هست. بخوانید و آن را مورد نقد و بررسی قرار دهید. بازگویی لذت خواندن این اثر، به عنوان یک خواننده، با من بود بازگویی و تحلیل معایبش با شما اهل فن.
منبع: آرمانشهر
17 فروردین 1391