افغان موج   

رسول پویان

مـن کــودک آوارۀ دامــان خـیـالـم

بی مـادرم و خسته و گریـان خیالم

با خـال لب یار دهم ملک سـمرقند

چون حافظ مسـتانه ثناخوان خیالـم

گه هدیه دهـم تخت سلیمان به فقیری

تـا خـاتـم انگـشـتر سـلطـان خـیالـم

گه تاج نهم برسـر یارم به مباهـات

تا زنـده بـر امـواج خروشـان خیالم

صد بـوسه تمنا کنم از لعـل نگارم

با سـاغر می سـرزده مهمان خیالم

ازعشق ومحبت نشوم خسته ودلگیر

بـا طـرح دیگر باز نگهـبان خیالـم

یارم نشـود خـسـته ز هوهو رقیبان

او موج و من مستی جـریان خیالم

گه طرف چمن گاه روم سوی بیابان

بـا ابـر سـفر کـرده و بـاران خیالـم

اوحالت رویایی و من طرح خیالی

تن نیست دیگر زمزمۀ جان خیالم

در محفل رویا زده ام بـادۀ گلگون

بـا ســرو قـد یـار خـرامـان خیالـم

مست می چشمان خیالی شده ام باز

بـاشـیخ بگـویید که مـن آن خـیالـم

درحلقۀ مهتاب زدم چنگ و ربابی

شوروطرب و نغمه و افغان خیالم

بر شبنم حیرت شده ام گرم تماشـا

رویـای سـحر تابـع فـرمـان خیالم

تا شعر خیالم زده از لعل توصهبا

شه بیت غزل مستی حرمان خیالم

بیگانـه چـه دانـد ز اسـرار دل ما

خورشـید صفا اختر تـابـان خـیالم

دانـم که حـریفـم نـبـود لایـق گفـتن

او کیسـۀ خالی و مـن ارمان خیالم

ازمشـرب عشاق مگو با دل مستم

تو مایـۀ زشـتی و مـن ایمـان خیالم

خالی بودازعشق رقیبم که مرا گفت

من کینه بـه دل عـقرب دندان خیالم

آمـد ســروش دیگـر از عـالــم بالا

شـیطان نکـنـد فهم که قـرآن خیالم

آن بدسرشتی که خراشد دل پاکان

در دوزخ تارست که خندان خیالم

ازفیض بهاران بشوم پرگل نوروز

خـونـم روان در دل شـریـان خیالم

باور نکنی قـصه و افـسـانۀ شـاعر

بس منتظرم، والـه و حیران خیالم

 

رسول پویان

شوق آزادی

بـنـازم گـوهـرعـشـقی که از زنـدان آزاد است

شکسـت بند و زنجیر وسـنان چشـم بیداد است

چـو آهـوی ختن در دشـتها پـاشـد شـمیم عـشق

برون از دام سـرد مردگان از رنج صیاد است

عروج وحدت جسم وروان مستانه همچون نور

در اوج آســمان زنـدگی خـالی ز اضـداد است

دو روز عـمـر فـانی کی بـود شـایستۀ خواری

چودم بالا کشی بینی نه اسفند و نه خرداداست

دلـم را گاه گاهـی مـی گـذارم روی کاغـذ بـاد

به قربـان دلی کـو بـالهـایـش پـرپـر باد اسـت

تمـنـای رهـایی گـرچــه در قـیـد زمـان افـتـد

چو ازخود وارهی پیوند دلها اصل بنیاداست

حدیث مهر وعشق ودلرباییرا مده از دست

چو در قید تعـلق گوهـر دل سست بنیاد است

چه داند مدعی از شورعشق و شوق آزادی

که این معنای ناب زندگانی اصل ایجاداست

نگنجـد ژرفـنـای بیـکـران بحــر در تـشکی

شکست قید و بند زندگی درهـمت راد است

سـموم خسـتگی از نـا امیدی می شـود پیـدا

اگربا عشق بنشینی روانت تاابـد شـاد اسـت

مده ازدسـت دیگر گوهرعشـق وصفـای دل

که این معجزۀ انسـانی و لطـف خداداداسـت

بنای عـشـق کامل می شـود با هـمت جـانـان   

که این قـصر مصفّا از وفـای یار آبـاد اسـت

بـه آزمـون بـزرگ عـشـق دادی امتحانت را

تـو را اسـتاد دایـم نمـرۀ صد آفـرین داد است

مشـو از مـوج آرام سـکـوت ما دیگـر غـافـل

که اینجا موجخیزصدهزاران شوروفریاداست