افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

تاملاتى در باره ى رمان بوف كور 

نوشته ي عباس احمدى 

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید">این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

برگرفته از سایتhttp://AbbasAhmadi.FreeWebPage.Org

توضیح:

در بارۀ ناول «بوف کور» اثر ماندگار صادق هدایت نویسندۀ بلندآوازۀ ایران تا حال هزاران مقاله، نقد، و تحلیل نوشته شده است. عده ای زیادی از نویسنده گان و محققین ادبیات زبان فارسی، بوف کور را شاهکار ادبیات زبان دری قبول کرده اند و عدۀ کمی از منتقدین این اثر را تاشیانه، الگویی از ادبیات مردمان اثیری و خیال پرداز خوانده اند. در نقد حاضر خواننده با یک سلسله مسایل فلسفی و تاریخی در مورد رومان بوف کور مواجه میشود که کاملا نو و ناشی از تفکر عمیق در بارۀ این اثر است که تراویده از قلم دانشمند و ادبیات شناس فرهیختۀ کشور ایران « عباس احمدی» است. نویسنده و منتقد بزرگ ایران سمبول های از این رمان را شگفته و آنرا به تحلیل گرفته که قابل تحسین است. شما را به خوانش این نقد زیبا دعوت میکنم.

نعمت الله ترکانی

 

 

تاملاتى در باره ى رمان بوف كور

داستان بوف كور در زمانى نامعلوم در خانه اى قديمى، در بيرون از شهر رى، اتفاق مى افتد. بين اين خانه ى قديمى و شهر رى خندق عميقى وجود دارد.  شخصيت اصلي داستان بوف كور، مرد ترياكى و ماليخوليايى و نيمه ديوانه اى است كه شغلش نقاشى كردن برروى جلد قلمدان است.  مرد به عشق مادراثيرى اش با زن لكاته اى ازدواج مى كند. زن نمى گذارد كه شوهر با او همبستر شود.  شوهر براى به دست آوردن دل زن براى او جاكشى مى كند و مردهاى رجاله  را براى زنش مى آورد. زن جلوى چشم شوهرش با فاسق هاى رجاله اش عشقبازى مى كند.   شوهر، يك شب،  خود را به شكل يكى از فاسق هاى زنش در مى آورد و به اتاق زنش مى رود. زن، او را با فاسقش عوضى مى گيرد و با او همبستر مى شود. در اين شب جادويى، مرد، زن را در بستر كامجويى با گزليك قصابى مى كشد. مرد پس از كشتن زن لكاته اش،به سراغ مادر اثيرى اش مى رود و  او را نيز در عالم رويا قطعه قطعه مى كند. جسد قطعه قطه شده ى زن لكاته  يا مادر اثيرى را  در چمدانى گذاشته و با كالسكه ى نعش كش به بيرون شهر مى برد و مرده را در پشت كوهى در حوالي شاه عبدالعظيم، چال مى كند. مرد به خانه بر مى گردد و به انتظار مى ماند تا داروغه ها به سراغش بيايند. اما تصميم دارد كه قبل از دستگير شدنش پياله ى شراب زهر آلود ى كه يادگار مادر ش است بنوشد و خودكشى كند.  اين طرح كلي داستان بوف كور است، اما براى فهميدن آن، بايد رويداد هاى كتاب را از زمان تولد راوى داستان تا به آخر به دقت  مرور كنيم تا به توانيم به معناى نهفته در پشت آن دست بيابيم.  ما بررسى خود را از پدر و مادر راوى داستان شروع مى كنيم.

***

سفر پدر راوى به هند و عاشق شدن او به رقاصه ى معبد لينكم

در يكى از شهرهاى ايران به نام شهر رى، دوبرادر دوقلو زندگى مى كردند كه از همه نظر شبيه به يك ديگر بودند.

"پدر و عمويم برادر دو قلو بودند، هردو آن ها يك شكل يك قيافه، و يك اخلاق داشتند و حتى صدايشان يك جور بوده به طورى كه تشخيص آن ها از يك ديگر كار آسانى نبوده است.  (ص ۴۵) " 

اين دو برادر در سن بيست سالگى براى تجارت به هندوستان مى روند.  يكى از آن ها در شهر بنارس مى ماند و ديگرى براى كارهاى تجارتى به شهرهاى ديگر هند مى رود.

"... اجناس رى را از قبيل پارچه هاى مختلف،... ظروف سفالي، گل سرشور، و جلد قلمدان به هندوستان مى بردند و مى فروختند.  پدرم در شهر بنارس بوده  و عمويم را به شهر هاى ديگر هند براى كارهاى تجارتى مى فرستاده است. (ص ۴۵)"

بعد از مدتى، يكى از برادر ها كه پدر راوى داستان باشد عاشق يكى از رقاصه هاى باكره ى بتكده ى "لينگم" مى شود و با او ارتباط عاشقانه برقرار مى كند. دختر از او آبستن مى شود.  لينگم يكى از بت هاى هندى است و رقاصه هاى معبد او حق ازدواج ندارند و بايد باكره بمانند.  به اين رقاصه ها "بوگام داسى" مى گويند.

"پدرم به قدرى شيفته ى "بوگام داسى" مى شود كه به مذهب دختر رقاصه ' به مذهب لينگم مى گرود. ولي پس از چندى كه دختر آبستن مى شود او را از خدمت معبد بيرون مى كنند. (ص ۵۵)"

دختر رقاصه بعد از نه ماه بچه اى مى زايد كه همان راوى داستان باشد.  راوى داستان يك دورگه ى ايرانى.هندى است  كه در شهر بنارس هندوستان از پدرى ايرانى و مادرى هندى به دنيا آمده است. مادرش  رقاصه ى اخراجى يكى از بتكده هاى هندى است و  پدرش تاجرى ايرانى است كه بين ايران و هند يعنى بين شهر رى و شهر بنارس تجارت مى كند. مادرش بت پرست و از پيروان مذهب لينگم است، پدرش نيز به عشق مادر دست از مذهب آباء اجدادى اش كشيده و بت پرست شده است.

***

افتادن پدر راوى در سياهچال مار ناگ

 چند روز بعد از تولد بچه، برادر دوم كه در سفر بوده است به بنارس باز مى گردد. برادر دوم، زن برادرش را گول مى زند و با او همبستر مى شود.

"من تازه به دنيا آمده بودم كه عمويم از مسافرت خود به بنارس بر مى گردد. ولي مثل اين كه سليقه و عشق او هم با سليقه ى پدرم جور مى آمده،يك دل نه صد دل عاشق مادر من مى شود.  باﻻخره او را گول مى زند، چون شباهت ظاهرى و معنوى با پدرم داشته اين كار را آسان مى كند. (ص ۶۵)"

بعد از مدتى راز برادر دوم بر ملا مى شود. رقاصه به دو برادر پيشنهاد مى كند كه آزمون مار "ناگ" را انجام بدهند. هركه زنده بماند، رقاصه از آن او مى شود.  در اين آزمايش، دو نفر را در يك اتاق تاريك كه مانند سياهچال است با يك مار "ناگ"  مى اندازند. مار در تاريكى يكى از آن ها را مى گزد. مار گزيده از شدت درد فرياد مى كشيد. با شنيدن صداى فرياد، در را باز مى كنند و نفر دوم فرار مى كند  و زنده مى ماند.

"مادرم مى گويد كه هردو آنها را ترك خواهد كرد، مگر به اين شرط كه پدر و عمويم آزمايش مار "ناگ" را بدهند و هر كدام از آنها كه زنده بمانند به او تعلق خواهد داشت... پدرم و عمويم را در اتاق مخصوص با مار "ناگ" مى اندازند...(بعد از مدتى) يك فرياد ديوانه وار بلند مى شود. در را كه باز مى كنند، عمويم از اتاق بيرون مى آيد. (ص ۶۵)"

 ولي صورت اين مرد شكسته شده و موهاى سرش از شدت وحشت سفيد شده است. مرد حافظه ى خود را ز دست داده است به نحوى كه بچه را نمى شناسد.  به اين طريق معلوم نمى شود كه او پدر بچه يا عموى اوست.

***

مجلس پيرمرد و دختر

نطفه ى اصلي داستان در اين جا بسته مى شود. بقيه ى داستان بوف كور شرح و بسط همين مايه ى اصلي است كه به صورت هاى مختلف تكرار مى شود. مرد جوانى عاشق زن زيبايى مى شود. عشق زن مانند شراب زهرناكى است كه زندگى مرد را مسموم مى كند.  زن زيبا مانند مار زهرناكى مرد جوان را مى گزد.  در اثر  اين حادثه ى  وحشتناك، موى سر و ريش مرد جوان، يك شبه سفيد مى شود و به صورت پيرمردقوز كرده اى در مى آيد كه زير درخت سروى نشسته است و دختر جوانى روبروى او ايستاده است و در بين آن ها جوى آبى قرار دارد و دختر به پيرمرد گل نيلوفر تعارف مى كند.

همين مجلس به صورت هاى مختلف در كتاب تكرار مى شود. به عنوان مثال ما اين مجلس را در نقاشى هايى كه راوى داستان روى جلد قلمدان ها مى كشد مى بينيم:

"موضوع همه ى نقاشى هاى من از ابتدا يك جور و يك شكل بوده است.  هميشه يك درخت سرو مى كشيدم كه زيرش پيرمردى قوز كرده،شبيه جوكيان هندوستان عبا به خودش پيچيده، چنباتمه نشسته و دور سرش شاûه بسته و انگشت دست چپش را به حالت تعجب به لبش گذاشته بود.  روبروى او دخترى با لباس سياه بلند خم شده به او گل نيلوفر تعارف مى كرد' چون ميان آن ها يك جوى آب فاصله بود. (ص ۳۱)" 

همين مجلس را روى پرده ى  اتاق راوى داستان نيز مى بينيم:

"تاريك روشن كه چشم هايم باز مى شد، نقش روى پرده ى گلدوزى كه جلوى در آويزان بود در مقابل چشمم جان مى گرفت. چه پرده ى عجيب و ترسناكى بود؟ رويش يك پيرمرد قوز كرده شبيه جوكيان هند شاûه بسته زير يك درخت سرو نشسته بود و سازى شبيه سه تار در دست داشت و يك دختر جوان خوشگل، مانند بوگام داسى رقاصه ى بتكده هاى هند، دست هايش را زنجير كرده بودند و مثل اين كه مجبور است جلو پيرمرد برقصد. پيش خودم تصور مى كردم شايد اين پير مرد را هم در يك سياهچال با يك مار ناگ انداخته بودند كه به اين شكل در آمده بود و موهاى سر و ريشش سفيد شده بود. (ص ۷۷)"

همين مجلس را راوى داستان از سوراخ اتاقش در صحراى پشت خانه اش نيز مى بيند:

"ناگهان از سوراخ هوا خور رف چشمم به بيرون افتاد' ديدم در صحراى پشت اتاقم پيرمردى قوز كرده، زير درخت سروى نشسته بود و يك دختر جوان،نه يك فرشته ى آسمانى، جلوى او ايستاده، خم شده و با دست راست گل نيلوفر كبودى به او تعارف مى كنرد، در حالي كه پيرمرد ناخن انگشتان سبابه ى دست چپش را مى جويد.... دختر مى خواست از روى جويى كه بين او و پير مرد فاصله بود بپرد ولي نتوانست. آنوقت پيرمرد زد زير خنده، خنده ى خشك زننده اى بود كه مو را به تن آدم راست مى كرد (ص ۴۱.۶۱)"

در همه ى اين نقاشى ها، دختر جوان سمبول مادر و پيرمرد سمبول پدر راوى داستان است.  پدرى كه بر اثر حادثه ى وحشتناكى يك شبه به صورت پيرمرد قوز كرده اى در آمده است.  ارتباط بين پيرمرد مجلس نقاشى و پدر يا عموى راوى داستان در تكه ى زير به خوبى نشان داده شده است:

"نزديك غروب ... يك مرتبه در باز شد و عمويم وارد شد... عمويم پيرمردى بود قوز كرده كه شاûه ى هندى دورسرش بسته بود، عباى زرد پاره اى روى دوشش بود و سرو رويش را با شال گردن پيچيده بود، يخه اش باز بود و  سينه ى پشم آلودش ديده مى شد. ريش كوسه اش را كه از زير شال گردن بيرون زده بود مى شد دانه دانه  شمرد، پلك هاى ناسور سرخ و لب شكرى داشت. يك شباهت دور و مضحك با من داشت ... من هميشه شكل پدرم را پيش خودم همين جور تصور مى كردم.(ص ۳۱) "

بايد دانست كه پدر و عمو در حقيقت يك نفر هستند. پدر، جوانى است كه مار ناگ  او را در سياهچال مى گزد. او پس از اين حادثه،  به صورت عمو ى مو سفيد  از سياهچال بيرون مى آيد. شباهت بين زن رقاصه (=مادر) و مار ناگ در تكه ى زير  نشان داده شده است.

"قبل از اين كه آن ها را در سياهچال بياندازند،پدرم از "بوگام داسى" خواهش كرد كه يك بار ديگر جلو او برقصد، رقص مقدس معبد را بكند، او هم قبول مى كند و به آهنگ نى لبك نى افسا، جلو روشنايى مشعل، با حركات پرمعنى موزون و لغزنده مى رقصد و مثل مار ناگ پيش و تاب مى خورد. (ص ۶۵)"

***

بازگشت طفل شير خواره از بنارس به شهر رى

بعد از مدتى پدر يا عموى بچه با رقاصه ى هندى و طفل شير خواره براى كار هاى تجارى از بنارس به شهر رى مى آيد. "پدر يا عمو"، بچه ى شيرخواره را به عمه ى خود مى سپارد و سپس خود و رقاصه به هند بر مى گردند. مادر در هنگام خداحافظى يك بغلي شراب ارغوانى را كه در آن زهر دندان مار ناگ هندى حل شده است براى بچه به دست عمه مى سپارد. اين شراب زهر آلود سمبول رقاصه ى هندى است. معجون سكر آورى كه نوشيدنش سرخوشى مى آورد و در همان حال نوشنده را به ديار عدم مى فرستد.

"يك بوگام داسى چه چيز بهتر مى تواند به رسم يادگار براى بچه اش بگذارد؟ شراب ارغوانى، اكسير مرگ كه آسودگى هميشگى مى بخشد... از همان زهرى كه پدرم را كشت. (ص ۷۵)"

نوزاد شيرخواره در خانه ى عمه اش در دامان دايه اى بنام ننجون بزرگ مى شود. در اين جا، عمه ، نقش مادر را براى راوى داستان بازى مى كند. به عبارت ديگر، عمه همان رقاصه ى معابد هند است:

" از وقتى كه خودم را شناختم، عمه ام را جاى مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم. (ص ۸۵)"

اگر عمه، مادر راوى داستان باشد پس شوهر عمه نيز نقش پدر او را بازى مى كند. شوهر عمه نيز، مانند پدر راوى،  به صورت پيرمرد قوز كرده و شال گردن بسته اى   نشان داده مى شود:

"در اين لحظه پرده ى اتاق مجاور پس رفت و شوهر عمه ام ... قوز كرده و شال گردن بستن وارد اتاق  شد. خنده ى خشك و زننده و چندش آميزى كرد. مو به تن آدم راست مى شد. به طورى كه شانه هايش تكان مى خورد. (ص ۹۵)" 

به طور كلي، همه ى پيرمردهاى قوز كرده و شال گردن بسته ى كتاب از پيرمرد مجلس نقاشى گرفته تا عمو و خنزرپنزرى،و قارى و  قصاب و كالسكه چى و گوركن همه  جلوه هاى مختلف پدر راوى اند.  همه ى زن هاى كتاب از زن اثيرى مجلس نقاشى گرفته تا رقاصه ى هندى و عمه،و لكاته،و ننجون  همه جلوه هاى گوناگون  مادر راوى داستان اند. مثلث پسر'مادر'پدر نيز در اصل جلوه هاى يك ذات واحد اند. به اين تكه ى عجيب از كتاب توجه كنيد: "همه ى اين قيافه ها در من و مال من بودند. شكل پيرمرد قارى، شكل قصاب، شكل زنم، همه ى اين ها را در خودم ديدم...همه ى اين قيافه ها در من بود...گويى همه ى شكلهاى..ترسناك .. كه در نهاد من پنهان بود...همه ى  آن ها آشكار مى شد. (ص ۲۰۱)"  

***

ازدواج كردن راوى داستان با دختر عمه اش

عمه دخترى دارد كه همراه با راوى داستان از پستان يك دايه شير مى خورد. دختر عمه و پسر دايى در حقيقت خواهر و برادر شيرى يك ديگرند. سال ها مى گذرد و نوزاد شير خواره در خانه ى عمه بزرگ مى شود.و به مرد جوانى تبديل مى شود. راوى داستان در حدود بيست سال دارد كه عمه اش مى ميرد. مرد جوان براى آخرين ديدار به اتاق عمه اش مى رود. دختر عمه اش كه راوى داستان از او به نام لكاته نام مى برد در همان اتاق  در جلوى روى مرده به پسر دايى اش مى چسبد. در همين موقع، شوهر عمه مچ آن دو نفر را مى گيرد. راوى داستان براى جلوگيرى از آبروريزى با دختر عمه اش ازدواج مى كند. ولي علت اصلي اين ازدواج عشق ممنوع پسر به مادرش است:

"به قدرى (عمه ام) را دوست داشتم كه دخترش، همين خواهر شيرى خودم را ... چون شبيه به او بود به زنى گرفتم(ص ۸۵)"    

***

مثلث عشقى پسر'مادر'پدر

در اين داستان يك مثلث عشقى به چشم مى خورد. در اين مثلث سه نفر وجود دارند: راوى داستان در نقش پسر،  لكاته در نقش مادر ، و پيرمرد قوز كرده  در نقش پدر. اين همان مثلث معروفى است  كه سيگموند فرويد، روانشناس پر آوازه ى اطريشى، از آن به نام  عقده ى اوديپ نام برده است.  در اين جا ما چكيده ى فرضيه ى فرويد را مى آوريم. پسر به مادرش عشق مى ورزد.  مادر به اين عشق ممنوع جواب نمى دهد، اما در عوض، به پدر راه مى دهد..پسر، مادرش را  لكاته ى فاحشه اى مى داند كه به او خيانت مى كند و با فاسق اش كه همان پدر پسر باشد رابطه دارد. با وجود اين،پسر ديوانه وار مادر لكاته اش را دوست دارد.  علت عشق جنون آميز بعضى از مردان به فاحشه ها و زن هاى خيابانى در عشق دوران كودكى آن ها به مادرشان، نهفته است. با آن كه مى دانند كه طرف فاحشه است و فاسق دارد ولي ديوانه وار او را دوست دارند. زن هرچه لكاته تر و بيوفا تر،  عزيز تر و خواستنى تر.  چيزى شبيه به معشوقه هاى خيالي غزل هاى فارسى. در بيشتر اين غزل  ها، معشوقه (=مادر) بيوفا ست و با رقيب (=پدر) رابطه دارد و به شاعر (=پسر) راه نمى دهد.  هر چه معشوقه بى وفاتر، آتش عشق شاعر شديدتر. اصوﻻدر اين غزل ها،  وصال معشوقه محال است زيرا رابطه ى بين شاعر و معشوقه بر اساس عشق ممنوع پسر به مادر بنا نهاده شده است. در داستان ويس و رامين، ويس شوهر دارد و پادشاه پير و عنينى به نام موبد منيكان  شوهر اوست. رامين عاشق اين زن شوهردار است. در داستان زليخا و يوسف، زليخا شوهر دارد و  پادشاه پير و قدرتمندى به نام عزيز مصر، شوهر اوست. يوسف عاشق اين زن شوهر دار است. در داستان ليلي و مجنون،  ليلي شوهر دارد و عرب گردن كلفت و سبيل از بناگوش در رفته اى به نام "ابن سلام" شوهر اوست. مجنون ديوانه وار عاشق اين زن شوهردار است. در داستان شيرين و فرهاد، شيرين صاحب دارد و پادشاه گردن كلفت و بى شاخ و دمى  به نام خسرو پرويز صاحب اوست. فرهاد ديوانه وار عاشق اين زن صاحب دار است.  اصوﻻ يكى از پيش شرط هاى عشق جنون آميز و آتشين اين است كه معشوقه بايد يا زن شوهر دارى باشد كه شوهرداشته باشد و يا زن هرزه اى كه فاسق داشته باشد.  زن عفيف و بدون "صاحب"، فاقد پيش شرط اوليه ى عشق و عاشقى است و از گردونه ى عشق جنون آميز خارج است.

در تكه ى زير عشق راوى داستان به مادرش كه همان دختر مجلس نقاشى است به خوبى نشان داده شده است:

"در زندگى من يك شعاع آفتاب درخشيد... كه به صورت يك زن يا فرشته به من تجلي كرد...چشم هاى مضطرب، متعجب، تهديد كنند، و وعده دهنده ى او را ديدم...حركاتش از سستى و موقتى بودن او حكايت مى كرد، فقط يك رقاصه ى بتكده ى هند ممكن بود حركات موزون او را داشته باشد... اندام باريك و كشيده با خط متناسبى كه از شانه، بازو، پستانها، سينه، كپل و ساق پاهايش پايين مى رفت. مثل اين بود كه تن او را از آغوش جفتش بيرون كشيده باشند' مثل ماده ى مهر گياه بود كه از بغل جفتش جدا شده باشد. (ص ۱۱،۴۱، ۵۱)"

در اين مثلث عشقى،  رابطه ى پسر با پدر نيز رابطه اى عجيب و غريب است. پسر از يك طرف با پدر كه مادر را از چنگ او بيرون آورده است دشمن است. از طرف ديگر، ناخود آگاه مى خواهد به صورت پدر در بيايد تا شايد به اين وسيله مادر را تصاحب كند. در تكه زير دشمنى راوى داستان به پيرمرد خنزرپنزرى كه در نقش بدر اوست به وضوح نشان داده شسه است:

"چشم هايم كه بسته شد، ديدم در ميدان محمديه بودم، دار بلندى بر پا كرده بودند و پيرمرس خبزرپنزرى جلو اتاقم را به چوبه ى دار آويخته بودند. (ص ۵۷)"

***

زن لكاته در نقش مادر و  راوى داستان در نقش پسر

عشق ممنوع پسر به مادر، تم اصلي رمان بوف كور است.  راوى داستان در بسيارى از صحنه هاى رمان خود را به صورت يك پسربچه ى كوچك و زن خود را به صورت مادر توصيف مى كند. به عنوان مثال در تكه ى زير، راوى داستان به دوران طفوليت بازميگردد:

"حس كردم زندگى من رو به قهقرا مى رفت ...لپحظه به لحظه كو چك تر و بچه تر مى شدم (ص ۲۴).... در اين موقع حس مى كردم، حتم داشتم كه بچه شده بودم و در ننو خوابيده بودم (ص ۴۶)"

در اين حالت، زن خود را به صورت مادر توصيف مى كند:

" زنم، آن لكاته آمده بود سر بالين من و سرم را راوى زانويش گذاشته بود، مثل بچه مرا تكان ميداده ' گويا حس پرستارى مادرى در او بيدار شده بوده (ص ۵۶) با ترس و وحشت ديدم كه زنم بزرگ و عقل رس شده بود، در صورتى كه خودم به حال بچگى مانده بودم (ص ۱۰۱)"

اصلا زناشويى اين دو نفر مانند زناى با محارم مى ماند، زيرا زن، خواهر شيرى شوهر مى باشد و هردو از يك پستان   يك دايه شير خورده اند و از نظر شرعى ازداوج آن ها حرام است۰. اين رابط ى حرام و نامشروع بسيار شبيه به رابطه ى ممنوع بين پسر و مادر است. از طريق دايه كه به جاى مادر راوى داستان است  به مايه هاى ى جنسى اين رابطه اشاره مى شود:

"ننجون مثل بچه ها با من رفتار مى كرد.  مى خواست همه جاى مرا ببيند (ص ۶۷).... او تمام تن مرا دستمالي مى كرد... شايد با من طبق هم مى زده...اگرزنم، آن لكاته به من رسيدگى مى كرد، من هرگز ننجون را به خودم راه نمى دادم(ص ۹۷ ' ۰۸)"

نكته ى جالب اين جاست كه راوى داستان، عمه ى  يعنى خواهر پدر خود را به جاى مادر حساب مى كند.  بنابراين، پدر و مادرش اش نيز نسبت به هم  نقش خواهر و برادر را دارند. و ازدواج آن ها نيز مانند ازدواج راوى داستان با لكاته، در حكم لزدواج با محارم است.  

***

زندگى زناشويى راوى داستان با لكاته و جاكشى شوهر براى زن

لكاته از همان شب عروسى به شوهرش راه نمى دهد.

"همان شب عروسى وقتى كه توى اتاق تنها مانديم من هرچه التماس كردم درخواست كردمء به خرجش نرفت و لخت نشد...مرا اصلا به خودش راه نداد، چراغ را خاموش كرد رفت آن طرف اتاق خوابيد...او نگذاشت كه من يك ماچ از روى لپهايش بكنم.... شب دوم هم من رفتم سر جاى شب اول روى زمين خوابيدم و شب هاى بعد هم از اين قرار.  باﻻخره مدتها گذشت كه من آن طرف روى زمين مى خوابيدم.... (بعد از مدتى) اتاقش را از اتاق من جدا كرد. (ص  ۰۶' ۹۵ )"

بين اين زن و شوهر هيچ گونه رابطه ى جنسى وجود ندارد. با وجودى كه لكاته به شوهرش راه نمى دهد، ولي شوهر ديوانه وار او را دوست دارد:

"اين زن لكاته، اين جادو، نمى دانم چه زهرى در روح من، در هستى من ريخته بود كه نه تنها او را مى خواستم، بلكه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را ﻻزم داشت. (ص ۱۶)"

 لكاته در حالي كه به شوهرش راه نمى دهد ولي فاسق هاى جفت و طاق دارد و به شوهرش خيانت مى كند. راوى

داستان به قدرى لكاته را دوست دارد كه براى او جاكشى مى كند و رجاله را براى زنش به خانه مى آورد و آن ها روى زنش مى كشد:    

"از هر كسى كه  شنيده بودم خوشش مى آيد، كشيك مى كشيدم، مى رفتم هزار جور خفت و مذلت به خودم هموار مى كردم، با آن شخص آشنا مى شدم، تملقش را مى گفتم و او را برايش غر مى زدم و مى آوردم آن هم چه فاسق هايى:سيرابى فروش، فقيه، جگركى، رييس داروغه، مفتى، سوداگر، فيلسوف.  همه آن ها را به من ترجيح مى داد. مى خواستم طرز رفتار اخلاق و دلربايى را از فاسق هاى زنم ياد بگيرم ولي جاكش بدبختى بودم كه همه ى احمق ها به ريشم مى خنديدند. (ص ۱۶)" "رجاله ها هم مثل من از اين لكاته، از زنم خوششان مى آمد. و او هم بيشتر به آن ها راغب بود. (ص ۷۶)" "حاﻻ او را نه تنها دوست داشتم،بلكه همه ى  ذرات تنم او را مى خواست (ص۸۶)"

 اين در وهله ى اول عجيب به نظر مى رسد ولي اگر لكاته  را سمبول مادر بگيريم، مشكل ما حل مى شود. عشق پسر به مادر يك طرفه است و مادر نمى تواند به پسر راه بدهد.  پسر، مادر را كه با پدر راه مى دهد فاحشه و لكاته مى داند اما ديوانه وار او را دوست دارد.

***

رابطه ى زن لكاته با پيرمرد خنزرپنزرى  

در روبروى خانه ى راوى داستان پيرمرد عجيبى بساط خود را پهن كرده است كه خيلي شبيه به  پيرمرد قوز كرده ى مجلس نقاشى روى قلمدان است.

"كمى دورتر زير يك طاقى، پيرمرد عجيبى نشسته كه جلويش بساطى پهن است. ... توى سفره ى او يك گزليك ... و يك كوزه ى لعابى گذاشته كه رويش را دستمال چرك انداخته... هميشه با شال گردن چركء، عباى شترى، يخه ى باز كه از ميان آن پشم هاى سفيد سينه اش بيرون زده با پلكهاى واسوخته كه ناخوشى سمج و بيحيايى آن را مى خورد و طلسمى كه به بازويش بسته به يك حالت نشسته است. (ص ۳۵)"

اين پيرمرد خنزرپنزرى با لكاته ارتباط دارد و شب ها به اطاق لكاته مى آيد و با او جماع مى كند:

"دايه ام يك چيز ترسناك برايم گفت. قسم به پير و پيغمبر مى خورد كه ديده است پيرمرد خبزرپنزرى شب ها مى آيد در اتاق زنم و از پشت در شنيده بود كه لكاته به او مى گويد "شال گردنتو وا كنE (ص ۷۹)....پريروز يا پس پريروز بود....وقتى زنم آمده بود...به چشم  خودم ديدم كه جاى دندان هاى چرك، زرد و كرم خورده ى پير مرد ... روى لپ زنم بود. (ص ۸۹)...اصلا چرا اين مرد از وقتى كه من زن گرفته ام جلو خانه ى ما پيداش شد؟ آيا خاكستر نشين بود، خاكستر نشين اين لكاته شده بود؟ (ص۹۹)"

پيرمرد خنزرپنزرى سمبول پدر راوى داستان است. بنابر اين عجيب نيست كه با لكاته ارتباط جنسى دارد. اما از منظر پسر كه ديوانه وار مادرش را دوست دارد، پدر كه به مادر دسترسى دارد فاسق او قلمداد مى شود. او مادرش را فاحشه و لكاته مى داند. فاحشه اى كه به همه راه مى دهد جز به او. .شكنجه هاى روحى اين عشق ممنوع، و نيز خفت هاى جاكشى كردن براى زنش ، راوى داستان را به بستر بيمارى مى اندازد. كم كم نوعى جنون و ماليخوليا به او دست مى دهد و به ترياك و مواد مخدر پناه مى برد.  نكته ى جالب اين جاست كه پيرمرد خنزرپنزرى علاوه بر آن كه در حكم پدر راوى داستان است،شبيه به پدر زن او نيز است. با اين حساب رابطه ى پيرمردخنزرپنزرى با لكاته نيز يك رابطه ى ممنوع است و در حكم زناى پدر با دختر مى ماند. اين گونه ازدواج هاى گروهى يعى ازدواج خواهر با برادر و ازدواج مادر با پسر و ازدواج پدر با دختر مختص دوره ى توحش است. مى دانيم كه سير تكاملي خانواده از  سه دوره تشكيل شده است: دوره ى توحش، دوره ى بربريت، و دوره ى تمدن. در رمان بوف كور، خانواده و روابط جنسى به بدوى ترين شكل آن يعنى به دوره ى توحش به قهقرا رفته است. دوره اى كه هنوز تابوهاى خانوادگى به وجود نيامده بوده است.  

***

كشته شدن زن لكاته به دست شوهرش

يك شب  راوى داستان گزليك قصابى را بر مى دارد.  خودش را به شكل پيرمرد خنزپنزرى در مى آورد و به اتاق زنش مى رود.  زنش كه آميزه اى از زن اثيرى و زن لكاته است فكر مى كند پيرمرد خنزر پنزرى است و او را به خود راه مى دهد. زن مانند مار ناگ به دور مرد مى پيچد و  لب مرد را به سختى مى گزد. اين صحنه شبيه به صحنه اى است كه در آن مار ناگ پدر راوى داستان را در سياهچال گزيده است.

 "يك شب تاريك و ساكت...بلند شدم عباى زردى را كه داشتم روى دوشم انداختم، شال گردنم را دو سه بار دور سرم پيچيدم، قوز كردم،رفتم گزليك دسته استخوانى را كه در مجرى قايم كرده بودم در آوردم و پاورچين پاورچين به طرف اتاق لكاته رفتم... من آهسته در تاريكى وارد اتاق شدم، عبا و شال گردنم را برداشتم، لخت شدم. اما نمى دانم چرا همين طور كه گزليك دسته استخوانى در دستم بود در رختخواب رفتم....مثل يك جانور درنده و گرسنه به او حمله كردم و در ته دلم از او اكراه داشتم،بنظرم مى آمد كه حس عشق و كينه با هم توام بود.  تن مهتابى و خنك او، تن زنم مانند مار ناگ كه دور شكار خود مى پيچد از هم باز شد و مرا ميان خودش محبوس كرد...بى آن كه ملتفت باشم مثل مهرگياه پاهايش پشت پاهايم قفل شد و دستهايش پشت گردنم چسبيد...حس مى كردم كه مرا مثل طعمه در درون خودش مى كشيد...ناگهان حس كردم كه لب او بسختى مرا گزيد، به طورى كه از ميان دريده شد. خواستم خودم را نجات بدهم، ولي كمترين حركت برايم غير ممكن بود.  هر چه كوشش كردم بيهوده بود. گوشت تن ما به هم لحيم شده بود. (ص ۲۱۱.۳۱۱)"

رواى داستان  گزليك قصابى را به پهلوى لكاته فرو مى كند و او را مى كشد.

"گمان كردم ديوانه شده است. در ميان كشمكش، دستم  را بى اختيار تكان دادم و حس كردم گزليكى كه در دستم بود به يك جاى تن او فرو رفت. مايع گرمى روى صورتم ريخت،او فرياد كشيد و مرا رها كرد... دستم آزاد شد به تن او ماليدم، كا ملا سرد شده بود . او مرده بود(ص ۳۱۱'۴۱۱)

 مرد جوان،.بر اثر اين حادثه ى  وحشتناك، موهاى سر و ريشپش سفيد مى شود و  يك شبه به صورت پيرمرد قوز كرده ى مجلس نقاشى در مى آيد.درست مانند پيرمرد خنزرپنزرى:

."... من هراسان عبايم را روى كولم انداختم و به اتاق خودم رفتم. رفتم جلوى آينه،... ديدم شبيه، نه، اصلا پيرمرد خنزرپنزرى شده بودم.  موهاى سر و ريشم مثل موهاى سر و صورت كسى بود كه زنده از اتاقى بيرون بيايد كه يك مار ناگ در آنجا بوده . همه سفيد شده بود، لبم مثل لب پيرمرد دريده بود، چشم هايم بدون مژه،يك مشت موى سفيد از سينه ام بيرون زده بود و روح تازه اى در من حلول كرده بود.... در اين بين به سرفه افتادم ولي اين سرفه نبود، خنده ى خشك و زننده اى بود كه مو به تن آدم راست مى كرد... من پيرمرد خنزرپنزرى شده بودم. (ص۳۱۱.۴۱۱)"

"هر كس ديروز مرا ديده، جوان شكسته و ناخوشى را ديده است ولي امروز پيرمرد قوزى مى بيند كه موهاى سرش سفيد، چشم هاى واسوخته و لب شكرى دارد. (ص ۸۴)" 

به اين ترتيب مى بينيم كه سرگذشت رقاصه ى هندى و مار ناگ و پدر راوى كه در بنارس اتغاق افتاده بود اين بار در شهر رى  تكرار مى شود. اما اين بار رقاصه ى هندى جان سالم به در نمى برد و به دست مرد جوان كشته مى شود.  پسر كه لكاته را كشته است بايد همزاد لكاته را نيز كه همان زن اثيرى باشد بكشد. زيرا لكاته و زن اثيرى هردو جلو ههاى يك نفر مى باشند.

***

 

كشته شدن زن اثيرى

يك شب كه راوى داستان به خانه بر مى گردد، جلوى در خانه زن اثيرى را مى بيند كه روى سكوى در خانه نشسته است.  راوى داستان در خانه را باز مى كند و زن اثيرى  به اتاق او مى رود و روى تخت او دراز مى كشد و به خواب مى رود:

"جلو در خانه كه رسيدم ديدم يك هيكل سياهپوش، هيكل زنى روى سكوى در خانه نشسته... اين هيكل سياهپوش او بود....كليد را در قفل پيچاندم، در باز شد. او ...از روى سكو بلند شد، از داﻻن تاريك گذشت، در اتاقم را باز كرد و منهم پشت سر او وارد اتاقم شدم.  دستپاچه چراغ را روشن كردم، ديدم او رفته روى تختخواب من دراز كشيده است...اين همان زن، همان دخترى بود كه بدون تعجب، بدون يك كلمه حرف وارد اتاق من شده بود. ص ۰۲)"

مرد جوان ميرود در پستوى اتاقش و يك بغلي شراب كهنه را پايين مى آورد.  اين همان شراب زهر آلودى است كه مادرش قبل از سفر هند به او داده بود. شرابى كه آدم را در حالت سكر آورى مى كشد. سر بغلي را باز مى كند و يك پياله شراب را از ﻻى دندان هاى كليد شده اش آهسته در دهن او مى ريزد. اما مثل اين است كه او چند روز است كه مرده است:

"انگشتانم را در زلفش فرو بردم ' موهاى او سرد و نمناك بود ' سرد، كاملا سرد.  مثل اين كه چند روز مى گذشت كه مرده بود ' من اشتباه نكرده بودم،او مرده بود.  دستم را ...روى پستان و قلبش گذاشتم ' كمترين تپشى احساس نمى شد، آينه را آوردم جلو بينى او گرفتم، ولي كمترين اثر از زندگى در او وجود نداشت. (ض ۴۲)"

راوى داستان با جسد مرده ى مادرش عشقبازى مى كند:

"لباسم را كندم رفتم روى تختخواب پهلويش خوابيدم ' مثل نر و ماده ى مهر گياه به هم چسبيده بوديم...دهنش گس و تلخ،طعم ته خيار مى داد ' تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود... از تخت پايين آمدم، رختم را پوشيدم. نه، دروغ نبود، او اينجا در اتاق من، در تختخواب من آمده تنش را به من تسليم كرد.  تنش و روحش را هردو به من داد.... حاﻻ بى حس و حركت،سرد و با چشم هاى بسته شده آمده خودش را تسليم من كرد. (ص ۴۲.۵۲)"

تا نزديك صبح راوى داستان باﻻى سر مرده مى نشيند. صبح كه مى شود كارد دسته استخوانى را از پستوى اتاقش بيرون مى آورد و اول لباس سياه نازك او را پاره مى كند، بعد دست ها و پاهايش را مى برد و همه ى تن او را با اعضايش در چمدان جا مى دهد و لباس سياه را رويش مى كشد ' در چمدان را قفل مى كند.  چمدان را در كالسله ى نعش كش مى گذارد و به بيرون شهر مى برد.  چمدان را كنار تنه ى درخت خشكى كه پهلوى رودخانه ى خشكى بود چال مى كند. در چاله ى قبر، كوزه اى پيدا مى كند كه تصوير زن اثيرى روى آن نقاشى شده است.  پيرمرد كالسكه چى اين كوزه را براى خود. بر مى دارد. اين  همان كوزه اى است كه ما قبلا آن را در روى بساط  پيرمرد خنزرپنزرى ديده بوديم. اين كوزه مانند قلمدان كه تصوير زن اثيرى رويش نقاشى شده است، سمبول  و نماد و نشانه ى جسد زن اثيرى است.  پيرمرد سرانجام اين كوزه را به راوى داستان مى دهد.  راوى داستان سوار كالسكه ى نعش كش مى شود و كوزه را مانند جسد مادر مرده اش روى سينه اش مى گذارد. كوزه مانند وزن جسد مرده اى روى سينه اش فشار مى آورد.  راوى داستان به خانه بر مى گردد  و به انتظار مى ماند تا داروغه ها به سراغش بيايند. اما تصميم دارد كه قبل از دستگير شدنش پياله ى شراب زهر آلود ى كه يادگار مادر ش است بنوشد و خودكشى كند.

 اين بود داستان مرد ترياكى و ماليخوليايى و نيمه ديوانه اى كه در جهانى بين مرگ و زندگى، دنيايى بين خواب و بيدارى، جهانى بين رويا و واقعيت، قلمرويى  ميان جنون و سلامت، خطه اى بين ماليخولياى افيون و رويدادهاى بيرون دست و پا مى زند.  مردى كه به عشق مادراثيرى اش با زن لكاته اى ازدواج مى كند. مردى كه براى به دست آوردن دل زنش براى او جاكشى مى كند. مرديى كه يك شب خود را به شكل يكى از فاسق هاى زنش در مى آورد و  زن را در بستر كامجويى با گزليك قصابى مى كشد. مردى كه  پس از كشتن زن لكاته اش،به سراغ مادر اثيرى اش مى رود و  او را نيز در عالم رويا قطعه قطعه مى كند.  مردى كه بعد از كشتن زن لكاته و تكه تكه كردن زن اثيرى تصميم دارد قبل از دستگير شدن با شراب زهر آلود خودكشى كند.

***

چرا نام اين كتاب بوف كور است؟

بوف در لغت به معناى جغد است. در فرهنگ عوام، جغد پرنده ى شومى است كه تنها در ويرانه ها زندگى مى كند. راوى داستان خود را به جغد تشبيه مى كند. "در اين وقت شبيه به جغد شده بودم... شايد جفد هم مرضى مثل من دارد كه مثل من فكر مى كند.  سايه ام به ديوار درست شبيه به جغد شده بود و با حالت خميده نوشته هاى مرا به دقت مى خواند.  حتما او خوب مى فهميد، فقط او مى توانست بفهمد. (ص ۰۱۱)"

جغدى كه راوى داستان از او نام مى برد مى تواند نوشته هاى او را بخوان، پس نمى تواند كور باشد.  خود راوى داستان نيز كور نيست زيرا مى تواند نقاشى كند و داستان بنويسد.  پس اين صفت كور از كجا آمده است و به چه معنا ست؟ مى دانيم وقتى كسى بميرد چشم هايش بسته مى شود و اصطلاح "چشم از جهان فرو بستن" يعنى مردن. كور نيز چشم هايش بسته است۰  بنابراين مى توانيم كورى را نشانه اى از مردن بدانيم. بوف كور يعنى بوف مرده.  اما اين چه بوف مرده اى است كه هنوز حركت مى كند و مى تواند نوشته هاى راوى را بخواند؟ بوف كور يك مرده ى متحرك است. خود راوى در بسيارى از موارد از خود به عنوان مرده ى متحرك نام مى برد و اتاقى را كه در آن زندگى مى كند به قبر تشبيه مى كند. در تكه هاى زير راوى اتاق خود را به قبر تشبيه كرده است:

"آيا اتاق من يك تابوت نبود، رختخوابم سردتر و تاريك تر از گور نبود؟...چندين بار اين فكر برايم آمده بود كه در تابوت هستم ' شبها به نظرم اتاقم كوچك مى شد و مرا فشار مى داد(ص ۹۸)"  "در اين اتاق كه مثل قبر هر لحظه تنگ تر و تاريگ تر مى شد،شب با سايه هاى وحشتناكش مرا احاطه كرده بود. (ص۰۱۱)". "گاهى اتاق به قدرى تنگ مى شد مثل اين كه در تابوت خوابيده ام. (ص ۱۱۱)" " در اين اتاق تاريك كه هردم براى من تنگتر و تاريك تر از قبر مى شد، دايم چشم به راه زنم بودم. (ص ۵۶)"

در تكه هايى كه در زير مى آيد راوى خودرا به يك مرده ى متحرك تشبيه كرده است:

"ديدم ... كرم هاى سفيد كوچك روى تنم در هم مى لولند .(ص ۶۱۱)"  " بهش بگو خيلي وقته كه من مرده ام. (ص۹۰۱)" "باﻻخره من از كار و جنبش افتادم و خانه نشين شدم . مثل مرده ى متحرك (ص ۲۶)"   "براى كسى كه در گور است زمان معنى خودش را گم مى كند ' اين اتاق مقبره ى زندگى و افكارم بود (ص ۵۶)"  " اين احساس از دير زمانى در من پيدا شده بود كه زنده زنده تجزيه مى  شوم (ص ۷۶)" "چيزى كه وحشتناك بود حس مى كردم كه نه زنده ى زنده هستم و نه مرده ى مرده; فقط يك مرده ى متحرك بودم كه نه رابطه با دنياى زنده ها داشتم و نه از فراموشى و آسايش مرگ استفاده مى كردم (ص۳۸)"

با مرور بر اين شواهد مى توان نتيجه بگيريم كه بوف كور يعنى جغد كورى كه مانند مرده ى متحرك.است.  بوف كور سمبول و نماد و نشانه ى راوى داستان است. 

***

مٶخره:  پيرمرد خنزرپنزرى يا كوزه گر دهر

در بازخوانى رمان بوف كور به نكته جالبى برخوردم.  به نظرمى رسد كه پيرمرد خنزرپنزرى علاوه بر آن كه سمبول پدرراوى داستان است، مظهر و نماد و نشانه ى كوزه گر دهر نيز مى باشد. كوزه گر دهر به معناى خيامى آن در اين رباعى:

جامى است كه عقل آفرين مى زندش  / صد بوسه ى مهر بر جبين مى زندش

اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف /  مى سازد و باز بر زمين مى زندش

راوى داستان در جايى كه در باره ى پيرمرد خنزرپنزرى حرف مى زند از او به عنوان نيمچه خدا ياد مى كند و بساط جلوى او را با بساط آفرينش تشبيه مى كند:

"پيرمرد خنزرپنزرى يك آدم معمولي ...نبود. شايد خودش هم نمى دانست ولي او را مانند يك نيمچه خدا نمايش مى داد و با آن سفره ى كثيفى كه جلو او بود نماينده و مظهر آفرتنش بود. (ص ۹۹)"

حدس ما بيشتر تقويت مى شود وقتى از زبان دايه مى فهميم كه پير مرد در جوانى كوزه گر بوده است:

"دايه ام به من گفت اين مرد در جوانى كوزه گر بوده است  و فقط همين يكدانه كوزه را براى خودش نگاه داشته. (ص ۳۵)"

پيرمرد نيز مانند دهر، كوزه گر است. كوزه سمبول آدميزاد است.آدميزادى  كه اين كوزه گر دهر آن را مى سازد و باز بر زمين مى زندش.  در رمان بوف كور،  راوى داستان نيز ابتدا به صورت پيرمرد خنزرپنزرى(=كوزه گر دهر) در مى آيد و سپس  آن "جام لطيف" (=زن لكاته يا زن اثيرى) را بر زمين مى زند. راوى داستان وقتى به صورت پيرمرد خنزرپنزرى در مى آيد حس مى كند كه نيمچه خدا شده است :

"بلاخره مى فهمم كه نيمچه خدا شده بودم... ناگهان يك قوه ى مافوق بشرى در خودم احساس كردم...روح تازه اى در من حلول كرده بود. اصلا طور ديگرى فكر مى كردم. طور ديگرى حس مى كردم و نمى توانستم خودم را از دست او ' از دست ديوى كه من بيدار شده بود نجات بدهم.... من پيرمرد خبزرپنزرى شده بودم. (ص ۰۱۱'۴۱۱)

در اين جا مى بينيم كه اين نيمچه خدا در حقيقت نيمچه اهريمنى است كه مرگ و نيستى به ارمغان مى آورد. در بساط پيرمرد خنزرپنزرى به غير از كوزه، گزليكى نيز وجود دارد كه همان داس اجل است و  راوى داستان با آن زن لكاته را مى كشد و  زن اثيرى را تكه تكه مى كند. مى دانيم كه رقاصه ى هندى در اصل وقف معبد خدايان بوده است.  اگر پيرمرد خنزرپنزرى را به عنوان نيمچه خدا بگيريم، بنابراين او به نوعى  زن او به شمار مى رفته است و حق نداشته است با مردان ديگر ازدواج كند و شايد به عقوبت اين گناه ازلي است كه كشته مى شود و جسدش تكه تكه مى شود.

***

اشاره هاى مذهبى

 اشاره هاى مذهبى در اين رمان به وفور ديده مى شود. به عنوان مثال، مار ناگ  كه در ابتداى داستان به آن اشاره مى شود، در مذهب هندو نوعى نيمه خدا است كه  نيمى آدم و نيمى مار است. اين نيمه خدا مى تواند گاهى به صورت مار وگاهى به صورت زنى زيبا ظاهر شود.  كلمه ى ناگ (Naga)  در زبان سانسكريت به معناى مار است. و ناگ در اساطير هندويان، ايزدبانوى بارورى و بركت و نگاهبان چشمه ها و رودخانه هاست.  اما همين ايزدبانو اگر خشمگين شود مى تواند باعث خشكسالي و سترونى شود. مادر راوى داستان نيز گاهى به صورت زنى زيبا و گاهى به صورت مارى خطرناك ظاهر مى شود. او نيز مانند مار ناگ، ايزدبانوى بارورى و بركت است. او در عين حال رقاصه معبد لينگم نيز هست. رقاصگى در معبد لينكم چه نقشى در اين داستان دارد؟ براى پاسخ به اين سوال كمى به عقب بر مى گرديم و به تاريخ رجوع مى كنيم.  در بابل، زنان سالي يكبار در معبد ميليتا ( Nylitta)  خود را در اختيار مومنان مى نهادند و با آنان همبستر مى شدند. در ارمنستان،  دوشيزگان پيش از ازدواج،سالها  در معبد مقدس آناهيتا، الهه ى بارورى و بركت، خود را در اختيار مومنان مى گذاشتند.  در يونان، كاهنه هاى معبد مقدس Vآفروديت، الهه ى عشق،  با مومنان  جماع مى كردند.

 

فحشا در ابتدا حالت مقدس داشت وروسپيگرى در معبد مقدس الهه ى بارورى و بركت، انجام مى شد و پول آن به خزانه ى معبد سرازير مى گشت. رقاصه هاى معابد مقدس هند، مانند دختران كامبخش معبد مقدس آناهيتا در ارمنستان و كاهنه هاى  معبد مقدس آفروديت در يونان، فاحشه هاى مقدسى بودند كه با عمل هماغوشى و جماع نوعى مراسم جاوديى را اجرا مى كردند. هدف از اين جادوى تقليدى اين بود كه گياهان و جانوران را مجبور به توليد مثل كنند تا درختان ميوه بدهند، گندم و جو ذرت به بار بنشينند، گاو و گوسفند و بز بچه بزايند، آهو و بزكوهى و گوزن و گاوميش زاد و ولد كنند. خلاصى ابر و باد و مه و خورشيد و فلك به كار بيافتند تا غذاى افراد قبيله فراهم شود و مواد غذايى آنها تامين گردد. از طرف ديگر مى توان ادعا كرد كه اين فاحشه هاى مقدس در حقيقت بازمانده ى آيين هاى ازداواج گروهى اند كه دوره ى توحش رواج داشته است. حتى تا اين اواخر در بعضى از دهات ايران رسم بود كه عروس در شب عروسى ابتدا به خانه ى خان برود تا خان به نيابت از طرف مردان دهكده با او همآغوش شود.  تنها پس از انجام اين جماع نيابتى و مراسم جادويى بود كه عروس اجازه داشت با داماد در حجله خلوت كند و خود را به او بسپارد . اين رسم  بازمانده ى ازدواج هاى گروهى دوران توحش است كه در ساير نقاط دنيا نيز مشاهده شده است.  مى توان ادعا كرد كه ساقى هاى غزل هاى فارسى نيز مانند رقاصه هاى معبد مقدس آناهيتا، فاحشه هاى مقدس آيين هاى جادويى بارورى اند كه در بزم هاى شاعرانه آزادانه با مردان مختلف جماع مى كنند و خون خدايان را كه همان شراب باشد در جام آنان مى ريزند تا در مراسم جادويى كامجويى و خدا خوارى، طبيعت را مجبور به زاد و  ولد كنند. در نقاشى هاى مينياتور ايرانى نيز،زنى زيبا مى بينيم كه در بزم شرابخوارى نقش ساقى يا فاحشه ى مقدس را بازى مى كند.  در نقاشى هاى روى جلد قلمدان نيز زن اثيرى مانند ساقى هاى كامبخش مينياتورهاى ايرانى و ساقى هاى هرجايى غزل هاى فارسى، نوعى فاحشه مقدس معبد خدايان است كه با دنياى ماوراء الطبيعه  ارتباط دارد. با اين تحليل، مادر راوى داستان نيز مانند زن لكاته اش نوعى فاحشه ى مقدس است كه براى اجراى جادوى بارورى وقف  معبد لينگم شده است.

***

معبد لينگم

 معبد لينگم كه در ابتداى داستان به آن اشاره مى شود نيز به نوبه خود مهم است.  كلمه ى  لينگم  (Lingum)

ٍ در زبان سانسكريت عموما به معناى آلت تناسلي مردانه و خصوصا به معناى آلت تناسلي مردانه ى شيوا (Shiva) ، خداى كامجويى و كامبخشى است.  به اين ترتيب مذهب لينگم يعنى مذهب پرستش آلت تناسلي مردانه و يا به قول خود هدايت در داستان توپ مروارى، مذهب "آلت پرستى". مى دانيم كه مادر راوى داستان پيروى اين مذهب  است و پدر راوى داستان را نيز به طرف اين مذهب كشانده است. لكاته نيز با اشتهاى سيرى ناپذيرش در رابطه با مردان تجسم اين مذهب "احليل پرستى" است.

***

گل نيلوفر و درخت سرو

 در مجلس نقاشى روى جلد قلمدان، دو سمبول مذهبى ديگر نيز به چشم مى خورد:گل نيلوفر و درخت سرو.  گل نيلوفر، مقدس ترين گل در سرزمين هند است.كه در مجلس نقاشى در دست رقاصه ى هندى است  درخت سرو نيز مقدس ترين درخت در فرهنگ ايران ميباشد كه پيرمرد خنزرپنزرى ايرانى در زير آن نشسته است. گل نيلوفر نماد و مظهر و نشانه ى حضرت خورشيد است. در وسط اين گل مانند خورشيد قرص زرينى قرار دارد. گلبرگ هاى سرخرنگ اين گل مانند شعاع هاى خورشيد در اطراف قرص زرين قرار گرفته اند. گلبرگ هاى گل نيلوفر با طلوع خورشيد باز مى شود و با غروب خورشيد بسته مى شود.  گياه نيلوفر در مرداب ها مى رويد و مانند بودا از ميان آب هاى مرداب كه نشانه ى رنج هاى زندگى خاكى است مى گذرد و به سطح آب مى آيد و در آنجا به نيروانا مى رسد و مى شكوفد. اگر مومن به نيروانا نرسد مجبور است پس از مردن به شكل ديگرى باز به دنيا باز گردد و دوباره دچار رنج ها و محنت زندگى خاكى شود.  با رسيدن به نيروانا چرخه ى تناسخ و زنجيره ى نوزايى و تولد دوباره،  پاره مى شود و مومن براى هميشه از شر زندگى خاكى رها مى شود.  به اين ترتيب، گل نيلوف به معناى مردن و رهاشدن از رنج هاى زندگى است.  در مجلس نقاشى رقاصه ى هندى گل نيلوفر كبودى به پيرمرد تعارف مى كند. اين به معناى دعوت به مرگ و رهايى از اين خاكدان پر محنت و پيوستن به دنياى بى بازگشت و ابدى نيروانا است. اما بين دخترك نيلوفر به دست و پيرمرد خنزرپنزرى جوى آبى فاصله انداخته است و پيرمرد نمى تواند گل را از دست دخترك بگيرد. پيرمرد زير درخت سروى نشسته است. درخت سرو در فرهنگ ايران نشانه و نماد و مظر و سمبول ايزدبانوى بارورى و بركت است. درخت پرستى  از قديمى ترين مذاهب ايران است و هنوز نيز مردم براى بر آورده شدن خواست هاى خود به درختان دخيل مى بندند. بنابراين درخت سرو در اين مجلس نقاشى سمبول باز زايى و زندگى است و گل نيلوفر كبود سمبول مرگ و رهايى از خاكدان پرمحنت زمين است.  رقاصه ى هندى  از يك طرف مانند مار ناگ مظهر بارورى و بركت است و از طرف ديگر باگل نيلوفر كبودش مظهر دعوت به مردن و نيروانا است. پيرمرد نيز زير درخت سرو، مظهر بارورى و باززايى،نشسته است و نمى تواند گل نيلوفر را از دست دخترك بگيرد. در اين باره سخن بسيار است اما  تحليل مفصل تر رمان بوف كور بر مبناى اسطوره شناسى و جادوشناسى خود مستلزم تحقيق جداگانه اى است كه انشاء الله اگر عمرى باقى بود در فرصت هاى بعدى به آن خواهيم پرداخت.

***

منبع : بوف كور، صادق هدايت، انتشارات امير كبير، تهران، سال ۱۵۳۱، چاپ چهاردهم.

***