افغان موج   

شیر و خون

در تاریکی پس از شامگاه، هنگامی که آخرین اشعهء سرخ آفتاب در پشت کوه های تیره ناپدید می گردید، جمع به هم فشرده و خاموش مردمانی که در پناه دیوارهای فروریخته به انتظار تاریکی شب نشسته بودند، سوی رودخانه به راه افتادند.

آنها بازمانده گان بمباردمانی شدید اند که هنگام نماز صبح قبل از طلوع آفتاب، دهکده کوچک و سرسبز را درهم کوفته بود.   این ده کوچک که در دل دشت سبز نفس می کشید، از نفس باز مانده بود.   بی آنهم ماه ها می شد، مردان ده برای سنگربندی به سوی کوه ها رفته بودند و اینک از خانواده های شان جز چند زن و طفل و نوجوان کسی زنده نمانده بود.

از آنجا که دهکده از چهار طرف با دشتی هموار احاطه شده بود، راه زدن در سینهٌ دشت حتی در دل شب نیزکار بی خطر نبود.   بخصوص که مهتاب برای تکمیل ساختن مصیبت مردم دهکده با نور شب چهاردهم خویش می درخشید .

رودی از چشمهء دامن کوه مانند همیشه به سوی دهکده جریان داشت و با آب پاک و زلال خویش کشت ها را سیراب می ساخت.   زنان تصمیم گرفتند تا در بستر رود پایین شده ، در پناه برگها و شاخه های بته های روییده در کناره های آن برخلاف جریان آب راه زده و خود را به دامنهءکوه ها برسانند.

دختر جوان زرجان بی آنکه خود متوجه باشد، با ابتکار و انرژی خودسر گروه اهالی ده شده است. او اطفال را قطار کرده، به آنها یاد داد چگونه از دامن یکدیگر محکم بگیرند تا جریان برعکس آب که با باران های موسمی مثل روح سرکش جوانان طغیانی شده بود، آن ها را با خود نبرد. او یکایک زنان و دختران و پسرهای نوجوان را در فاصله های معین میان اطفال و اشخاص کهنسال جا به جا کرد، تا با نیروی جوانی خویش تسلسل کاروان را نگهدارند.   آنگاه بسم الله گفت و خود اول داخل آب رفت.

در نیمه های قطار خواهرش زرساوه که کودک هفت ماهه اش را محکم در آغوش گرفته بود، تا پای در بستر رود گذاشت، پایش روی گل نرم لخشید و شلپ، شلپ کنان در آب افتید.   کودک از آغوشش رها شد.   زرساوه با وارخطایی و شتاب چنگ انداخت، کودکش را از آب گرفت و به تقلا افتید تا از رود برآید. پسرش زرگون که از دنبالهء چادر مادرش محکم گرفته بود، آن را محکم کشید و با اشارهء دست از مادرش پرسید: کجا می ری؟

 

زرساوه خود را از بستر رود بالا کشید، و در حالیکه چادرش در دست پسرش زرگون مانده بود، هله پته گفت: مه میایم، مه میایم، از دامن نفر پیشرویت ماکم بگی!

صدای گریهء کودک در فضا پیچید، زرجان از شروع قطار سرش را برگشتاند و با اشارهء دست از او خواست تا دخترک را آرام کند.   زرساوه سر کودک وحشتزده را به سینه اش چسپاند، تا مگر گریهء او و ضربه های دل بیقرارش آرام گیرد.

آخرین زن قطار چیزهای به او گفت. ولی زرساوه نفهمید.   صرف با دست اشاره کرد که: برین، برین مه ده پشت تان میایم.

زرساوه سر کودکش را که هنوز گریه می کرد، آنقدر نوازش داد تا آرام شد. آنگاه دستش را بر کمرش گذاشت و از جای برخاست. ناگهان چشمانش سیاهی رفت و احساس ضعف کرد. به سوی آب که امواج آن همچون قیر سیاه روی هم می غلتید دید و سرش چرخ خورد. گوش هایش که از بمباردمان به اینسو دپ شده بود، به اشپلاق زدن پرداخت.

با خود اندیشید: نی… مه ده ای تاریکی و تنایی ده او یخ و وحشی ای رود پای نخات ماندم.

خواست بالای زن ها صدا کند.   ولی گمان کرد همانطوری که خودش صداها را نمی شنود، زنان نیز صدای او را نخواهند شنید.   بهتر همان دید دوباره به ده بازگردد. با خود فکر کرد: شاید صبا وقتی متوجهء غیبتم شون، شویم از کوه ها پشتم بیایه. شاید هام تا صبا قوت بگیرم و وختی گوشایم واز شد، خودم بتانم اونا ره بیافم. امشو خوب اس پیش بی بی گل برم.

بی بی گل پیر که به شدت زخمی شده بود از زن ها خواهش کرده بود او را در یکی از اتاق های سالم خانه اش بخوابانند و خود بروند.   نزد او کوزه ای آب، چند توته نان خشک و کلولهء پیاز گذاشته بودند.   زرجان به او اطمینان داده بود که به مجرد رسیدن به کوه ها حتماٌ پسرش را خواهد یافت و او به دنبالش خواهد آمد.

زرساوه تا به سوی ده بازگشت، ترسی غریب سراپایش را فرا گرفت. با پشیمانی به عقبش نگریست. دیگر از قطار زن ها و اطفال اثری دیده نمی شد. ماه زرد با هالهء سرخ دور صورتش گویی با لبان خون آلود به سوی او دهن کجی می کرد.   نور ماه خرابه های ده را به رنگ سفید مرده درآورده بود و زرساوه هر چندنمی توانست بشنودولی احساس می کرد، کسی او را تعقیب می کند.   بالاخره تاقت نیاورد و باز هم به پشت سر خود دید.   در میان خاک های راه فقط یک لنگه بوت با کف جدا شده و میخ های دراز، دهن باز افتاده بود.   قلب زرساوه تکان خورد. چیغ زد و به دویدن پرداخت.

متردد شد. خانهء بی بی گل دور بود، برعلاوه ترسید برود و او را در خانه اش مرده بیابد. ناچار به اولین چهاردیواری که رسید، داخل شد. چهاردیواری طویله ای بود که در اثر بمبارد سقف اش ویران گشته بود.   نفس زنان بالای خرمن کاه نشست و به سوی آسمان دید. از سقف فروریختهء طویله ماه با لبان خون آلودش همچنان سوی او دهن کجی می کرد. زرساوه کودکش را بالای خرمن کاه گذاشت. دامن پیراهن گلدارش را در دست گرفت،آن را پیچاند و فشرد و آبش را بر زمین ریخت. عین کار را با تنبان چین دار و چوتی دراز موی های سیاهش انجام داد. آنگاه لباس های دخترک را یکایک از تنش بیرون آورد و آبش را فشرد. کودک دوباره به گریه افتاد.   زرساوه با وحشت او را در آغوش گرفت.   روی کاه ها نشست.   پشتش را به دیوار طویله تکیه داد.   لباس های تر با خنکای ناخوشایند بر تنش چسپید. با خود اندیشید: نمی تانم آتیش روشن کنم. ای کار خطر داره و می تانه توجه ره از راه های دور جلب کنه.

 

در حالیکه می لرزید، چرتش سوی پسرش زرگون رفت: چقه او ره دوست دارم! چقه چشمای سیاه و بی هراس او با حرکات شوخ و تیز برم دوست داشتنی اس. حالی او ده کجا می توانه باشه؟ خدایا چقه جانک خوردترکش مابین جریان او می تانه مقاومت کنه؟

دلش خواست اکنون پسرکش در کنارش می بود و او سنگینی سر سرسختش را بر سینه اش احساس می کرد، آنوقت به یقین احساس ضعف و ترس او را رها می ساخت.   با چشمان وحشتزده چهار طرفش را در تاریکی پایید و آرزو کرد: کاش گوشایم شونیده می تانست! خطره زودتر آگاه می شدم.

پاسی از شب گذشت و همینکه کودک را خواب برد، سر زرساوه نیز از خستگی بر گردنش خم شد و به خواب رفت. زرگون را دید که چادر سبز او را مثل علم در دست گرفته است و در میان امواج کف آلود آب های سیاه قدم می زند.

تکانی خورد و از خواب پرید. کودک در آغوشش از تب می سوخت.   طویله تاریکتر شده بود چه ماه از جای خودش تغییر مکان داده، دیگر از سوراخ سقف به سوی او دهن کجی نمی کرد.   دوباره ترس غریب بر جانش سایه انداخت. همینکه به پیشرویش دقیق تر گشت، متوجه شد آنجا بالای لبهء کاهگلی آخور، سبزباغ پیر پدر شوهرش نشسته است.   زرساوه از ترس نزدیک بود قالب تهی کند، چه خسرش هشت سال پیش هنگامی که او تازه عروسی کرده بود، مرده بود.   پیرمرد با همان پیراهن و تنبان ماشی کهنه و واسکت خاکی رنگ خود بر لبهء آخور نشسته و با چشمان نیمه باز خود که در تاریکی می درخشید، به سوی او می دید.

سبزباغ به آرامی لب گشود و با صدایی آشنا که زرساوه گمان می کرد آنرا از یاد برده است، گفت: عاروس نترس مه همرایت هستم.

زرساوه جواب نداد و با خود اندیشید:   هرچند گوشایم هنوز اشپلاق می زنه، اما صدای خسر خوده به خوبی شنیده می تانم.

پیرمرد سرش را پایین انداخت و گویی با خود زمزمه می کند، ادامه داد: عاروس بیچاره یم... بچه تو مابین اوا راه می ره، شوی تو ده کوه ها سرگردان اس. خوب می شد اگه می تانستی با اونا بری. ولی از دس سرنوشت نمیشه گریخت. سرنوشت... هوم سرنوشت! کی می تانست گمان کنه که ایطو زمان هام خات آمد؟   وقتی مه موردم، چقه خاطرم جمع بود که بچیم ده زمین خدا تنها نیس. تو با او هستی و فرزندای شما، اولاد های بسیار شما زمین ها ره کشت خاد کردن و گندم خاد کاشتن. اونا ره می دیدم که سر سبزه های قبر مه او پاش می تن و سنگ می گذارن... ولی امروز از گل صبح که ده قریه گشتم، خانهء خوده نیافتم. همه جا ویران و خانهء مه گم اس، قبر مه گم اس، بچهء مه گم است، نواسه های مه گم استند و تو عاروسم...  

زرساوه همچنان خاموش به پیرمرد می دید و با خود فکر می کرد: آیا خسرم زنده شده یا مه مُردیم؟

ناگهان برادرش که سال ها می شد گم شده و درکش را نیافته بودند، داخل طویله شد و بی آنکه به خواهرش کوچکترین توجه کند، به آنسوی طویله رفت و در میان تاریکی محو گشت.   تا زرساوه توانست دوباره به آخور بنگرد، روح پدر شوهرش نیز ناپدید شده بود.

بر خویش لرزید، آهی کشید و پشتش را به دیوار چسپاند. احساس کرد موجود زنده ای در آنسوی دیوار طویله خود را بر دیوار می مالد.   سایهایمتحرک را دید که به سرعت از کنار در گذشت. زرساوه از ترس خود را به دیوار فشرد.   کودکش در خواب تکان خورد و با دست سینه اش را چنگ زد. زرساوه با احتیاط سر کودک در یک دست گرفت و با دست دیگر پستان خود را در دهن او گذاشت. اما از پستان خشک او شیر جاری نشد، برعکس از مکیدن کودک چنان آن را درد گرفت که گویی زخم تازه ای را با دست بفشارند.

کودک با ضعف دوباره به خواب رفت و مادر با دلتنگی به سیاهی شب نظر دوخت که پایان نداشت. همینکه فضای طویله آهسته آهسته رنگ خاکستری روشن را به خود گرفت، زرساوه باز حرکتی را در آنسوی دیوار طویله احساس کرد وقبل از آنکه ترس غریب نفسش را بگیرد، گاوی در برابر دروازهء طویله ایستاد.   زرساوه به یکباره گی از جای جست.   گاو با دیدن او رمید.   زرساوه به دنبال گاو بیرون دوید. ماده گاو لاغر و گل آلود که از بمباردمان جان به سلامت برده بود، گویی در تمام این مدت در جستجوی طویله بود. پستان هایش که هرروز عادت به دوشیدن داشت، از شیر پندیده و گاو لاغر شتری رنگ را ناراحت کرده بود.  

زرساوه جبین کودکش را چند بار بوسید و او را بالای خاک نشاند.   دوباره به داخل طویله دوید.   تغاری گلی را یافت و در حالیکه آن را با گوشه ای دامن پیراهنش پاک می کرد، بسوی گاو آمد و آرام دست نوازش بر پیشانی و پشتش کشید.   گاو هر چند می لرزید، آرام بر جای ایستاده ماند.   زرساوه به سوی کوه ها دید.   شفق گلی رنگ بود.   ترس زرساوه آب شد.   و در نور کمرنگ صبح تازه دمیده کنار شکم گاو نشست. تغاره را روی زمین گذاشت و با مهارت به دوشیدن پستان های گاو پرداخت.

با خود اندیشید: پیاله ای شیر بر بی بی گل خات بردم.   بیچاره… شاید او هام تنها تمام شو ترسیده باشه.

در حالیکه اندوه دلش را می فشرد، آهسته زیر لب با خود گفت: اگه هنوز زنده باشه.

کودکش لرزان و چهارغوک کنان در حالیکه خس های کاه از لابلای موهایش آویزان بود، سویش آمد و از پشتش محکم گرفته، بر دو پا ایستاد.   مادر خندید وپشت خود را آهسته تکان داد.   کودک دوباره به زمین نشست و چهارغوک کنان دورتر و دورتر رفت تا خود را به شیشهء شکسته ایکه زیر نخستین اشعهء آفتاب بل بل می درخشید و توجه کودک را به خود جلب کرده بود، برساند.

ناگاه زرساوه احساس کرد گاو نا آرامی می کند.   دست نوازشی بر ران او کشید و تا دوباره خواست او را بدوشد گاو رم کرد، سم گل آلودش را در میان تغار ماند. تغار دو پله شد و گاو وحشتزده پای به فرار گذاشت.   زرساوه لرزش زمین را احساس کرد و هراسان بسوی آسمان دید.  سه هلیکوپتر غول پیکر با سرعت و با فاصله خیلی کم از زمین یکی پی دیگر پرواز می کرد.

زرساوه با شتاب به اطرافش نظر انداخت.   از شدت وارخطایی اول کودکش را ندید، بعد او را در پناه دیوار یافت که با چشمان گشاد شده از ترس به آسمان می دید.   با چابکی از جای پرید و به سوی او دوید.   هنوز می دوید که سایهء شوم هلیکوپتر او را چون چادریسیاه در بر گرفت و رگباری از گلوله های آتشین بر سرش بارید.

هلیکوپترها بر فراز ده ویران چرخی زد و به امتداد رود به پرواز خود ادامه داد.

خون گرم مادر و شیر سفید گاو را خاک تشنه نوشید و کودک گرسنه با توتهء شیشه بُرنده بر دستش همچنان گریه می کرد...

پروین پژواک/۸دلو ۱۳۶۴/کابل