افغان موج   

 جنگ تریاک

http://afghanmaug.net/images/stories/opium.jpg

 

فلمی از صدیق برمک

                                                    نقدی از همایون کریمپور

                                                  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

اعماق جامعه بیمارو سیاستزده ای را با جشنواره ای از نماد و سمبول و استعاره های رنگین کاویدن، کاریست که صدیق برمک خواسته است با فلم جنگ تریاکش انجام دهد. با شرح فشرده ای از فلمنامه نمیتوان به سادگی این زیبای خفته ودور از دسترس را از خواب بیدار کرد وپی به راز ها و رمز هایش برد. این مختصر تلاشی است در پی کشف اسرار این اثر سینمائی بحث برانگیز و پر از معما.

برای درک نسبی فلمنامه و دوباره سازی فضای خاصش چند صحنه نخست فلم را همان گونه که در تصویر آمده است، درین جا با کلمات باز سازی میکنم.

فلم با تصویر پسر تازه جوانی شروع میگردد که گژدمش می نامند. در همان قدم های اول، در کمر کوهی، با جسد پسر اسپندی ای بر میخورد که به جز اسکلت و جام زنگ زده ای ازو چیز دیگری باقی نمانده است. گژدم که گوئی به جز از الفاظ رکیک و زشت و زننده کلام دیگری در قاموس ندارد، بر جام او می شاشد و جمجمه اش را با لگد جانانه ای به هوا پرانده ، سیلی از غلیظ ترین فحش های آبدار را نثار ش می سازد.

ورد های بی جای اسپندی مرحوم ظاهرا نتوانسته است تا چشم های بد را از دیار عزیز او دور سازد.

گوئی این اسپندی همان جوانک فلم حسامه است که با اوراد خوانی هایش می خواست چشم های بد را از دیگران دور سازد. حال او مرده است و به بیننده فقط استخوان ها یش را با جامی به یادگار گذاشته است. گرچه ظاهرا زمان طالبان گذشته است، اما دهشت و جنگ هنوز هم این سرزمین را از زیاد نبرده است.

سگ مست گژدم با عوعوی مداوم او را از سانحه ای هشدار میدهد. به تعقیب سگ کمره با حرکت شگفت انگیزی در دامن کوه، در پی پسر شتابان، با نرمش خاصی، سینه کش زمین، می لغزد و بیننده را به دیدار لاشه هلیکوپتری سقوط کرده می برد.

دو سرباز امریکایی به اثر سر نگونی طیاره شان، در گوشه ای بیحال افتاده اند. جسد های نقش شده بر زمین شان به مرده ها می مانند. گژدم در پی غنیمتی در لاشه هلیکوپتر به جستجو می پردازد. وقتی میخواهد در بیسیم حرف بزند، دود انفجاری او را از آن محل می رماند. به سگش میگوید که تا دو ماه دیگر برای شکمش گوشت یافته است.

در صحنه بعدی همین پسر در تن خشک درختی مداومآ کارد فرو می برد و بعدآ خودش را برای شنا در حوضچه ای می اندازد. آهنگی را زیر لب شروع به زمزمه میکند. پرنده ای که بر شاخی نشسته است، هم زمان با او، بی خیال مشغول آواز خوانی شده است. این آواز خوانی نا بجا و بیوقت پرنده، خشم گژدم را تحریک میکند. گژدم بخاطر این گستاخی نا بخشودنی ، پرنده مظلوم را محکوم دانسته با ضرب غولکی از پا درمی آورد.

افسر سپید پوست امریکایی در نزدیک هلیکوپتر ش به هوش می آید. همکار سیاه پوستش که هنوز هم در حالت اغما به سر می برد، خشمش را به سختی بر می انگیزد. با خشونت تام، دو دسته بر سینه آن مجروح مشت میزند تا به هوشش آورد. افسر سپید پوست در دیاری غریب، مجروح و از پا افتاده، حس غلیظ فرماندهی اش را از یاد نبرده است. با چیغ و داد و فریاد افسر سیاهپوست وامانده و بیحال را به حال می آورد. قصد دارد چون الاغی از وی استفاده کند.

افسر سیاه هنوز بخود نیامده، به الاغی تبدیل شده ، فرمانده سپیدش را ، تحت تهدید تفنگچه، مجبورا بر دوش خود به پیش می برد.

دیالوگی که بین شان رد و بدل میگردد، طعم متون قدیمی و احساساتی و لحن ادبیات رسمی را دارد: سیاه لعنتی، سیاه مظهر تیرگی و بدبختی است...

هردو از فرط خستگی، تنها و سرگردان، در مزرعه تریاکی می لغزند. افسر سیاه غوزه تریاکی را برای فرمانده سپیدش می دهد تا عصاره آنرا بمکد و درد هایش را التیام بخشد. سرگردانی در مزارع تریاک باعث تسکین جنون وهراس و درد های جسمی شان میگردد.

در مجاورت مزرعه، تانک کهنه روسی ای نشسته است که بر مزرعه مسلط است. لوله آن حرکت آرامی دارد. افسران می پندارند که تانک لانه طالبان و یا القاعده است. با وجود ضعف جسمی و بیحالی ناشی از سقوط، تصمیم به حمله می گیرند.

فرمانده سپید اسلحه افسر سیاه را گرفته، و با دستان برهنه به بررسی تانکش می فرستد. خود از طریق دوربین ماشیندار، از دور او را به تماشا می نشیند.

متعاقبآ فرمانده سپید سوار بر افسر سیاه، در حالیکه هردو مجروح و بی نفس اند، تنها با تفنگچه کوچک و ظاهرا مضحکی بر تانک یورش می برند. این تهاجم منجر به باز شدن دروازه تانک میگردد.

با تعجب در می یابند که خانواده عجیبی که عمدتآ متشکل از زنان و اطفال است، در درون تانک روسی مسکن گزین شده اند و برای امرار معاش امید شان را به مرتعه گلگون و زیبای تریاک بسته اند. هیچیک قادر به آرام حرفزدن نیست. از هجوم نا بهنگام دو مرد بیگانه واویلای زنان و اطفال بی پناه بر آسمان بلند می شود.

در این بر خورد دو دنیای متفاوت و زیاد دور از هم، جذابیت خاص سینمایی ای نهفته است. آنچه را امریکایی ها لانه دشمن می پنداشتند، سر پناه مخلوقات بی پناه و بی سر پرستی ایست.

درآن ماوای عجیب، زن آبستنی است که از حاملگی اش سخت درد می کشد. اطرافیان او، طفل نا تولد شده اش را، پیش از پیش، نحس و شوم می انگارند. یکی از انباق هایش هجوم بیگانگان ر ا در حریم خانه شان به بد قدمی طفل بد شگون نسبت میدهد. سر نشینان تانک همه با چیغ و قالمقال تکلم میکنند. اهانت و توهین، کلام روزمره ایشان است. گفتگو ها غیر ازبیان نفرت و انزجار لطفی ندارند. قلب ها با محبت بیگانه اند و کسی معنای شفقت و دلسوزی را نمیداند. کارگردان خواسته است تا آدم هایی را که همه چیز شان به سوی زشتی هولناکی کشیده شده است، از طریق گفتگو های گوش خراش شان مجسم سازد.

زیباترین فرزند فامیل دخترک نو بالغ و از خود غافلی است. هوشیاری اش را از دست داده است. همیشه چشمانش نمناکی گریه تازه ای را دارند. بی خود می خندد. بی دلیل به گریه می افتد. از زندگیش به جز از زیبائی و دیوانگی چیزی نمیدانیم. بازی زیبای مارینا گلبهاری مانند همیشه لطف بی پایانی دارد.

در این حال گژدم با سگش از راه میرسد. افسران مهاجم که بر تانکی جرآت حمله داشتند، از دیدن نو بالغی چون او متواری شده می گریزند. گرچه مجروح و خسته اند، اما به سادگی از گژدم سبکبال و باد پا، می توانند دور شوند و خود را پنهان سازند.

گژدم با فحاشی های زننده اش، باشندگان خانه را متهم به سهل انگاری وباز گذاشتن در میکند که باعث آن گشته است که خارجی ها سیاه سر های شان را ببینند.

هلهله ای از بیرون بر می خیزد. پدر فامیل، مردی ست معیوب و بی پا. توسط خرها و قاطر های بی شماری تانک دیگری را کشان کشان مانند خانه نوی برای فامیل آورده است. زنی ادعا میکند که آن خانه نو متعلق به خانواده ای می گردد که زیاد ترین اطفال را دارد. پدر لنگ که برادر بزرگ گژدم است، سرزنش کنان گژدم را به عدم امانتداری متهم می سازد که نتوانسته است مانع سرزنی مردان بیگانه در حریم حرمسرایش گردد.

در غیابت پدر لنگ و بی پای و معیوب خانواده، گژدم که خود کودک گمراهی بیش نیست به سرپرستی فامیل گماشته شده است.

در صحنه بعدی گژدم با تهدید های رکیکش بوتلی از ودکای روسی را که در آن آله تناسلی مهاجم قبلی روس را بریده و نگهداشته، قبل از پرتاب به سوی شان، به آنها نشان داده می افزاید که اگر دوباره پا بر حریم او بگذارند، دچار همان سرنوشتی می شوند که قبلا رو س ها سر دچار آن شده اند.

ودکایی که حتمآ طعم آله تناسلی را گرفته است، جراحات افسران امریکایی را مرهم می بخشد. نشه آن تلخی طعم زندگی شان را می زداید. درعین حال در بین الکل تریاک را سوختانده، دودش را به شش های شان می کشند. وقتی فرمانده سپید در رخوت نشه ای بیحال میگردد، افسر سیاه اسلحه اش را تصاحب کرده، قصد کشتنش را میکند. فصلی از تمام تحقیر های نژادی همنوعانش را فهرست وار به او باز گو میکند. او که با اطاعت از فرمانده مجروح و نا انسانش زیادتر به مرکبی شباهت داشت، ناگهان ، در خشماگینی عقده آلودش، حرف های تو هین آمیز و در عین حال روشنفکرانه ای می زند:

تا ده میشمرم و اگه اعتراف نکنی که من مادرته گائیدیم ای گلوله ره ده مغزت خالی میکنم. یک...یادت میایه سیاهها ره از افریقا با تور اسیرمیکردین و به امریکا می بردین؟ بچه کسُی!. . دو...یادت میآیه چند قرن ما ره به بردگی کشیدین؟ کسُ خواهر ...سه ...کلبه عمو توم ره خواندی؟ ... چهار ...مالکم ایکسه کی کشت؟ کسُ بی بی!

سیاه شلیک نمی کند و شمردن را ادامه میدهد و سپید که خود را آماده ای مرگ کرده ، آرام آرام اشک میریزد و اعتراف می کند : سرباز مادر فرمانده ایشه گائید. نه فقط تو که ارتش آمریکا مادر مره گائید. نه فقط ارتش امریکا که جنگهای آمریکا. که حکومت آمریکا که مردم آمریکا،نه فقط مردم امریکا که زندگی امریکا مادر مره گائید. نه فقط زندگی امریکایی که یک عشق مادر مره گائید.

در بازی افسران امریکایی چیزی است که در باورمندی بازیگران به نقش هایشان بذر شک و تردید میکارد. گوئی به نقش های خود بد گمان اند.

فلم با چنین صحنه های کاملا گیج کننده ادامه می یابد. در همان آغاز بطور غریبی بیننده احساس میکند که جنگ تریاک فلم معمولی ای نیست. پر از نماد است و سمبول. داستان پردازی اش بیشتر محصول اندیشه و تفکر وجهت گیری سیاسی است تا آفرینشی پا در واقعیت های ملموس اجتماعی.

افسران امریکایی در دره گمنامی که بذر عمده سرزمینش را تریاک تشکیل میدهد، خود را مفقود یافته اند. آنچه باعث شگفتی بیننده میگردد جدال عمیق دو سرباز مردنی است که تفاوت های نژادی شان را در بحرانی ترین لحظات زندگی از یاد نبرده ، گاهی با هم، گاهی در خشونت مطلق با همدیگر ، راه زنده ماندن شان را در جستجو اند. سرباز سپپد پوست مرد خشن، نا انسان و نژاد پرستی ایست که ادعای فرماندهی دارد. حتی در حالت بیحالی سر سختانه از مقام فرماندهی اش دفاع کرده و بر سر شانه افسر سیاه ، چون سواری بر الاغ ، لگد زنان بدنبال گریزگاهی می طپد. سر باز سیاه مردی است بی خبر از دنیا که به جز از تریاک چیز دیگری را نمی شناسد. بردگی اش را هنوز از یاد نبرده است. سقوط هلیکوپتر، به مقیاسی به خفت و خواری اش کشانیده است که از فرط گرسنگی در جستجوی ربودن نان کودکی مستمند می برآید. سقوط طیاره امریکایی در مکانی دور دست، در سرزمینی غریب، زیادتر به تصادفی شباهت دارد تا به مبنای پروژه نظامی حساب شده ای.

بر خورد با شخصیت های فلم، بر خورد شتابزده ایست. کارگردان خواسته است تا بر علاوه از بیان مشکلات ملی مردمش، بنوعی جامعه امریکایی را نیز با برخورد انتقاد آمیزی تحت مطالعه قرار دهد. اما چون در آن جامعه نزیسته است، برداشت هایش عطر قدامت کتابی ای دارد که به خاطره های سالخورده می ماند. گرچه سمبول، با نوعی فاصله گیری، موضوع فلم را با ظرافت های خاصی بیان میکند، اما در پهلوی آن، برهنگی و کلیشگی دیالوگ های افسران، زیبایی های فلم را سخت صدمه می زند.

آنچه موجب سرخوردگی بیننده میگردد، عدم تشخیص شخصیت اصلی داستان و موضوع هستوی آن است. چه چیزی انگیزه اصلی شخصیت ها را می سازد و حرکات شان را سامان میدهد؟ همه شخصیت ها با هم شبیه اند، طرز رفتار و لحن گفتار شان یک سان است. همه لبریز فحش و فغانند.

سرگردانی امریکایی ها درین سرزمین به بازی طفلانه ای شباهت دارد. از بیچارگی و تنگدستی محتاج نیمه نانی شده اند. روابط شان با سرنشینان آن دیار زیادتر به بازی موش و گربه میماند. از خشونت های هولناک و دهشت افگنی ها و بمباری ها خبری نیست. سربازان جنگدیده آنقدر ساده و خوش باورند که در دام چند طفل بازیگوش و بد زبان می افتند.

به بهانه بازی، اطفال آندو سر گردان را در گورستانی می کشانند که قبر های عساکر روس، طالب ها و پاکستانی ها در آنجاست. در عین بازی با عبور از خس پوشکی، سر بازان در چاهی سقوط میکنند. بدون آنکه بدانیم چطور، در صحنه بعدی تن های ان ها را بسته بر تانک می یابیم. منطق داستانی دچار نوعی ساده پنداری گشته است که موجب سستی داستان فلم میگردد. با یکنوع ایجاز نمیتوان گرد مشکل فنی ای را خط کشید. در فلم حسامه نیزکه صدیق برمک را به شهرت جهانی رساند، در صحنه حمام از چنین ایجازی استفاده شده است که موجب ایجاد یک خلای منطقی در فلم میگردد.

فلم با پسر تازه بالغی شروع می شود. اینکه آن جوان کیست، چه قصدی دارد، در پی چیست، چه می خواهد بکند، معلوم نیست. چون شخصیت گیرائی نیز ندارد، با وجود بازی زیبای بازیگر آن، بیننده را به هیچگونه بخود جلب کرده نمیتواند. حرف زدنی دارد مملو از گستاخی با بیانی بی پرده. مانند تمام شخصیت های فلم خود را فارغ از اخلاقیات متعارف میداند. در آخر فلم با آمریکائی ها دوست می شود و از سگش می خواهد که دیگر عوعو نکند زیرا افسران، دوستان او شده اند.

زن آبستن، مظهر جامعه ای متلاطمی است که در انتظار طفل نا خواسته ای در تب دردناکی می سوزد. وقتی امریکائی ها فرا می رسند، این زن حامله است. حاملگی اش سخت دردناک است و زایمان طفل ناقص الخلقه ای را به دنیا می آورد که در صندوق رای گیری دموکراسی ای نو زاد مکانش میدهند.

برمک هراسی ناشی از هرج و مرج داستانی را به خود راه نمیدهد. او پیش از پیش سمبول هایی را یافته است تا با استمداد از شخصیت ها، اطراف جاده داستانش را با آنها چراغان سازد. ساختار داستان به شیوه فلمنامه های معمولی نیست. برای ردیف کردن حوادث تاریخی از شخصیت های معلولی استفاده به عمل می آید تا آشفتگی بی حد اجتماع در حالت نزع را به تصویر بکشد. نماد ها از بطن فلمنامه بروز نمیکنند، بلکه از بیرون بر آن تحمیل می گردند. شخصیت ها چون همه به نماد گری گماشته شده اند، نمیتوانند چون نمونه هائی از مردم زمان جلوه کنند. پدیدار شدن آنها چنان نیست که احساس همدمی و همدردی بیننده را بر انگیزد. زمانی که پدر فامیل بخاطر آنکه یکی از زنانش از همخوابگی با او طرفه رفته است، ابراز دلسیاهی از تمام مردمان دنیا میکند، سخنانش نوعی بیتفاوتی ایجاد میکند.سخنان شخصیت ها در صورتی تاثیرناک میگردد که در جریان فلم، بیننده با فراز و فرود زندگی شان قبلآ آشنا شده باشد. ظهور ناگهانی و ابراز نظر در مورد چگونگی مردم دنیا، هیچگونه احساسی را نمیتواند بر انگیزد. در جامعه ای سراسر آشفتگی و بی سرو سامانی و بی رحمی، احساس نزدیکی کردن با پرسوناژ هاییکه با دقت ترسیم نشده اند، دور از تصور به نظر می آید. این مرد که خود تصمیم به ترک فامیل و زن و اولاد گرفته است، امریکایی های اسیر را رها میکند چون آنها نیز بندگان خدا هستند. همانطوریکه گنج به قارون نماند و تاج به سلیمان و همانطور یکه روس ها رفتند، آنها نیز یک روز به خانه شان بر میگردند. مرد چون مجنونی سر به صحرا می گذارد. در تانک همه می گیریند. شبانگاهان یکی از زنان خانه نو را به آتش می کشد. گژدم با امریکائی ها دوست می شود.

هلیکوپتری در آسمان پدیدار می شود. خرهای بی شمار صندوق های رای گیری را به آنجا می آورند. مرد مضحکی که ملبس به لباس عجیب اروپائیست در حالیکه خنده اش را خورده نمیتواند، با نا باوری از دیموکراسی و آزادی بیان صحبت می کند. هلیکوپتر میخواهد تانک فامیل را از جا بیجا کرده نزدیک محل رای گیری ببرد. همه حق رای دادن ندارند. زن آبستن در راه رای دهی نقش زمین می شود. طفل عجیب الخلقه ای بدنیا می آورد که دست هایی او را داخل صندوق رای گیری می گذارند.

با وجود احساس گنگ هرج و مرج درین فلم سحر و افسونی نیز نهفته است که تماشگر را به تفکر وامیدارد. هر لحظه بیم آن می رود که لحظاتی از آنچه بر پرده میگذرد، از فهم بیننده معمولی دور بماند. البته پایداری این احساس و ضرورت به تفکر واداشتن خود کیفیتی است که در هر فلم نیست. تنوع تصاویر قوی سینمایی که هر یک عالم خاص خود را دارد، از خوبی های دیگر این فلم استثاییست.

ادعای تحلیل جامعه متهاجمین مملو از کلیشه است. انتقاد از تبعیض نژادی اهانت آمیز آن اگر عمقی میداشت، میتوانست جذابیتی نیز داشته باشد. وقتی مردان چادری پوش با اتن ملی داخل دکور فلم میگردند، بیننده خود دچار شک و تردید میگردد. آیا نژاد پرستی بیگانگان که در عین فلم سخت مورد نکوهش قرار گرفته است، از قوم ستیزی های خود ما، قابل سرزنش تر است؟

چند آوایی کردن فلمنامه بدون آنکه پرسوناژی بصورت اخص نقش مرکزی را بدوش گیرد و بیننده بی تاب را برای کشف حوادث زندگی اش به انتظار بنشاند، منحیث نقص اساسی فلمنامه قد علم می کند.

کی کیست و چه می خواهد؟ چون داستان فلم به اساس سمبول ها بنا یافته است، پس میتوان از خود پرسید:

سقوط هواپیمای امریکایی در سرزمینی که سراسر کشتزار تریاک است و با خانه آهنینی که در نخست به پایگاه دشمنان مخوفی میماند، آیا کاملآ تصادفیست؟ افسران امریکائی زیادتر درپی التیام درد های خود اند ودر جستجوی راه گریز. پس شخصیت های داستان در پی چه می طپند؟

نوعی آزادی نسبی بیان که در جامعه ما کاملا بی سابقه است، و دیموکراسی تحمیلی به مثابه تجددی بر نخاسته از بطن جامعه، آیا و اقعآ به نوزاد ضایعه شده ای میماند که کشور در شروع آبستن آن بود و تولد بی وقت آن زیادتر به طفل مرده ای میماند؟ تحت کدام رژیم ساختن چنین فلمی قابل تصور بود؟

زنان قربانی نظم پدر سالاری ای اند که خانه شان را به زندان آهنینی مبدل ساخته است. عدم حضور مرد در بین شان، آیا خود نماد دیگری است از اجتماعی نا مرد؟

جهل، خرافات و جنگ و ستیز بر فضای فلم چیره است. اجتناب از سیاست به مقتضای روز و تمایل به مفکوره های جهان شمولی بیرون از محور فکری فلم به نظر می رسد.

بیننده اصلی جنگ تریاک کیست ؟ بعضی از پیام های آن به آسانی قابل دسترسی نیست. فهم منطق خاص آن مستلزم تفکر زیاد است. در جامعه عقب مانده ای که اکثریت آن با رنج بی سوادی دست در گریبان اند و تحصیلکرده هایش هنوز به سطح روشنفکری بلندی نرسیده اند، مخاطب فلم کیست؟

به هر صورت جنگ تریاک فلم جدال برانگیزیست. پیام هایش به سادگی قابل تفسیر نیستند و مخاطب اصلی اش نیز مجهول است. مطمئنا که تحلیل و تفسیر آن توسط هر بیننده یکسان نمیتواند بود. در سراسر فلم التفات و توجه خاصی به ادبا و فضلا و نخبه ها و خارجی ها داشتن و نیم نگاهی به دیگران نکردن، سوالی بدون پاسخیست که میتوان آنرا مطرح ساخت.

آفریدن آدم های زنده و حوادث واقعی و باور کردنی تبحری می خواهد که در فلمنامه نویسان ما نادر است. آن چه را به سادگی میتوان ادعا کرد: در جنگ تریاک جنبه های عقیدتی قویتر از ظرافت های داستانی است. اما زیبایی های میزانسن و تصویر گیری برابر با معیار های مهم جهانیست. نرمش حرکات، تحرک دایمی شخصیت ها و کمره وتصویر لطف و صفای دل انگیزی دارند. فلم از نگاه تصویر گیری زیبائی های خارق العاده ای دارد:

سرازیر شدن کمره از کوه و کشف منظره دامان تپه از زیبائی خاصی برخوردار ست.

گشوده شدن در های تانک در مزرعه و کشف یک فامیل مظلوم به جای دشمنی مخوف جذابیت های فراوانی دارد.

کشیدن لاشه هواپیما توسط تعداد کثیری از الاغ و مردم مانند مورچگانی که خزنده ای را بدام انداخته باشند، فوق العاده زیباست.

اگر صحنه هائی بدین زیبائی در فلمنامه قوی تری که بالا تر از پهلوی هم گذاری سمبول ها و استعاره ها، از ساختار داستانی مستحکمی بر خوردار می بود، یقینآ ثبت تاریخ سینما میگشت و تنها ذکر یک تصویرآن از موجودیت شهکاری خبر میداد.

فلمنامه ای کاملآ متکی بر نماد و استعاره اشتیاق بیننده را در کشف بقیه اش دچار تردید می سازد. شخصیت هائی که به جز از فحاشی حرفی را بلد نیستند ، نمیتوانند توجه بیننده را دایما به خود معطوف نگهدارند. پرسوناژ ها عموما از طریق اعمال شان شکل میگیرند و ضمیر شان را آشکار می سازند. این اعمال با تقابل با دیگران در موقف های خاصی امکان پذیر است. زمانی که پدر فامیل از سرخوردگی و دل سیاهی اش حرف می زند، تنها گفتار او عمق روانش را ظاهر ساخته نمیتواند.

اتصال رویداد ها بروی طرح داستانی مشخصی استوار نیست. این شخصیت هاستند که با ظهور و غیابت شان پیامی را می آورند تا داستان شکل گیرد. از آنچه را بعضی ها توطئه داستانی می نامند، درین فلم خبری نیست. هیچیک از پرسوناژ ها در و ضعی نیست که همدردی بیننده را بر انگیزد و او را مضطرب وضع و احوال خویشتن سازد. اجتناب از به تصویر کشیدن پرسوناژ های معمولی با درگیری های شان با مشکلات ملموس عام فهم، فلم را از دسترس بیننده عادی دور می سازد. اجتناب از توصیف واقعیت های روزمره و ترجیح جنبه های ایدیولوژیکی بر مصایب روزگار، آن را در تنگنای فکری خاصی قرار میدهد. گرچه این طرز تفکر عمقی دارد...

تا آخر شخصیت ها دور از دسترس به نظر می آیند. عوالم درونی شان نا شناخته میماند. گفتگو های غیر طبیعی شکل کاریکاتور گونه ای به خود می گیرند. داستان از حد وقایع نگاری پیش نمیرود. فلمنامه تلفیقی است از سمبول و استعاره. واقعیت های آن به هیچگونه ملموس و قابل درک نیستند. هیچ نوع احساس نزدیکی با شخصیت ها در هیچ صحنه ای بوجود نمی آید. با اینهم هر لحظه احساس می شود که برمک یک کارگردان معمولی نیست. در کار گردانی تبحری دارد شایسته بزرگان. شخصیت ها را از نقش داستانی شان فارغ ساخته تا نماد هایش را به نمایش بگذارد. گرچه در سمبول و استعاره همیشه ابعاد شاعرانه و پر از ابهامی وجود دارد، اما گفتگو های برهنه و شنیع فلمنامه فلم را دچار تناقضاتی نا مطبوع می سازد.

نمودار شدن گروهی از زنان چادری دار و بقچه بر سر در دل منظره نیمه صحرائی از نگاه تصویری زیباست. افسران امریکایی دور از وطن در پا های هریک ساق های دلکش دختران جوان را می بینند. اما در صحنه بعدی همه در می یابیم که آن زنان دلکش طالبانی اند که در پی اخذ جزیه خویش آمده اند. پدر فامیل از سه سال به اینطرف باجش را پرداخته نتوانسته است. دختر زیبای دیوانه قر بانی این کمی و کاستی میگردد. طالبان او را عوض پول با خود می برند. اتن ملی ای را که در دل دشت بر پا میکنند، مشوش کننده و آزار دهنده است.

برمک درین فلم اجتماع نگر است اما نه اجتماع نگار. پایه های فکری به ظاهر مستحکمش، بر قدرت آفرینشش صدمه زده، بر نیمه دیوانگی ای که مستلزم کار فرهنگیست لجام می بندد. کاش بر دیدگاه های تخیلی اش ارج بیشتر می گذاشت. چیزی دیگری که موجب نا هنجاری فلم میگردد، زاویه دید آن است. آیا فلم از زاویه دید افسران امریکائی ساخته شده است، یا از دیگاه شخصیت های وطنی آن؟

وقایع فلم به واقعیت کابوس زده ای میماند، که گرچه واقعیت گونه مینماید اما روابط آشفته ماجرا ها دچار گسستگی هائی گشته است. به شتابزدگی یک خواب، بیننده شخصیت های عجیبی را می بیند که به نظرش نا آشنا می آیند. تا به یکی نزدیک می شویم دیگری جایش را می گیرد. قیافه ها متعدد اند. گمان آن میرود که هرکدام از آنها در نقشی ظاهر شده اند تا نماد ها را موجودیت بدهند. نماد هائی که از بطن زندگی ایشان تراوش نمیکند. شخصیت ها برای ترویج نماد ها بکار گرفته شده اند. افراد نا به هنجار و منحرف و نیمه کاریکاتوری ای به بهانه هائی جمع شده اند تا برای پرورش سمبول ها دستی به همدیگر بدهند. تمایل به یک نوع جامعه گریزی ، احساس عجیبی را در ذهن بیننده زنده نگهمیدارد.

موسیقی فلم که از آغاز با تصاویر ازدواج پر سعادتی دارد، درپایان با آواز و لهجه نا مانوس آواز خوان شغنانی، صدمه تاسف باری می خورد. آواز خواننده در بین میلودی ای زیبا شباهت غافلگیر کننده ای دارد با حضور دیالوگ های فحاش، در متن تصاویر شگفت انگیز. احتمالا این نا هماهنگی آهنگ و آواز، بیان همان جامعه پر از هرج و مرج است. حیف، تنها نا هنجاری صداست که می ماند...

جنگ تریاک با تفاوت فاحش با فلم های دیگر و طنی و با تجربه کردن شکل های سینمائی متفاوت محتاج تحلیل و تجزیه دقیق و دقیقتر جوانان سینماگر حال و آینده خواهد بود و هواخواهان و دشمنان خود را خواهد داشت.

نویسنده این سطور مطمئن است که هر بیننده میتواند تفسیر و تعبیر کاملا متفاوتی را از عین فلم داشته باشد.

 
 

«»«»«»«»«»«»