جنگ های کابل ( بر اساس سرگذشت واقعی )
یکروزی کارته نو
نوشتۀ: اشرف هاشمی
سال 1371هجری شمسی بود .
کابل داشت در زیر کارد جلادان تکه تکه میشد.در هرگوشه و کنار جاده ها و خیابانها پوسته ها و پاتکها جابجا شده بود . تاراج اموال دولتی توقف شده بود بدین معنی نه که دیگر سیر شده بودند بلکه دیگر چیزی نمانده بود که ببرند . حالا نوبت اموال و خانه های مردم شده بود موتر ها اموال قیمتی و حتی از خانه های خالی دروازه و چوب ودستک میکشیدند .
هر پاتک از هر تنظیمی بود همان محل هم طبق تقسیمات از او بود .درروز به اصطلاح خود شان گزمه و پیره میکردند که در حقیقت چنین چیزی نبوده تثبیت ساحه نموده ودر شب بجز از خداوندگار کسی نبود که بدادت برسد که او هم از بس که از هر کوچه وهر گوشه و هر خانه فریادها بگوشش رسیده بود خسته شده بود دیگر به فریادهای انانیکه که کمک میخواست اصلا گوش نمیداد.
غلام رسول که در بدترین ساحه شهر سیدنورمحمدشاه مینه(کارته نو) که دیگر کارته نو نه بلکه کارته کهنه شده بود زندگی میکرد .
اینجا دیگر میدان بزکشی گروها شده در یک ساحه کوچک شاهد چندین حکومت وچندین تنظیم و چندین بیرق .
جنگ هم درروز هم درشب و گاهی هم صلح وصلاح . دود اتش گاهی از یک منطقه گاهی از منطقه دیگر بچشم میخورد .
او زن و اولادهایش را بمنطقه امن که نمیشد گفت مگر بهتر از کارته نو(کارته کهنه) فرستاده وخودش حاصل یک عمر جانفشانی ها خود وانچه از پدر برایش میراث مانده بود محافظت میکرد . چندین بار کوشش کرد که از خانه تیرشود حداقل اموال اش را انتقال بدهد موفق نشد بخاطر که امر کوچ کشی از شورای نظار میگرفتی نزد افراد دوستم اعتبار نداشت واگر از دوستم میگرفتی پیش افراد گلبدین کفر شمرده میشد و چندین گروه های مستقل و به اصطلاح(په خپل سر) را که نه خود شان را میشناخت و نه قوماندان شانه چه رسد به دفتر مرکزی که باید از انجا امری انتقال اموال خانه خودرا از یک گوشه ناامن شهر به گوشه کم امن تر بیگیرد . انهم اگر از همه گروههاو باندها میگرفتی بازهم یکی نه یکی بهانه میگرفت همه را ضبط میکرد .ناچار بود که در خانه باشد با دوهمسایه دیگر یکجا از خانه ها و اموال خود نگهداری گاهی در یک زیر زمینی و گاهی هم در زیر زمینی دیگر که تعین این زیر زمینی ها(تاکویی) به دل خودشان هم نبود موقعیت جنگ انرا تعین میکرد شب و روز را سپری و انتظار موقعیتی را میکشیدند که راهی پیدا شود تا اموال خانه را انتقال بدهند .
گاهی شدت جنگ بحدی میرسید که باخود تصمیم میگرفتند که از همه حال ومال گذشته سر خود رانجات دهند به اصطلاح مال صدقه سر را ترجع میدادند ولی هنگامیکه خاموشی میشد و موتر های لاری را میدیدند که در پائین تپه اموال خانه ها را تا دروازه ولخک – چوب ودستک بار میکند مال صاحب مرده بدلشان شرینی میکردند و تصمیم ترک خانه را به اینده موکول میساختند.
شبها از برق که خبری نبودگویی برقی چه حتی وزیر انرژی وبرق هم همدست شان شده برق ها را از سر بند قطع نموده تا شرایط برای این خفاشان مساعد سازد . ارکین ها را پر از تیل خاک نموده تا صبح در خانه ها روشن میماندند گویی در این خانه ها انسانها هنوز هستند و زندگی میکنند تا چشم دزدان بسوزد.
چند شبی سپری نشده بود که خانه یکی از این همسایه ها را با اریکین روشن بیغما بردند انشب شدت جنگ بحدی بود که نمیشد سر از تاکو بالا کنی ولی دمدمه های صبح بود وقتیکه خسته وکوفته از شدت صداهای انفلاقات وانفجارات به بیرون برامدند دیدند که نه پرده است ونه اریکین . دوان دوان رفتند که نزدیک دروازه رسیدند متوجه شدند که بجز از پارچه های تغاره سفالی قروت سایی که در صحن حویلی از دست شان افتاده وپارچه پارچه شده بودحتی میخی هم در دیوارشان نگذاشته بودند .
پیر مرد همسایه که بجز از اه وناله چیزی برایش باقی نمانده بود از صف ایشان بریده و ان دونفر دودله را تنها گذاشته راهی تقدیر خود گردید . واقعا ان صبح کاذب را فراموش نمیتوانستند که مرد پیر چون بهر اتاق میرفت و میدید که هیچیزی حتی نشانی هم برایش نگذاشته بود چون زنان داغدار برسر وروی رویئ خود میکوفت و موهای سپید خود را ریشه ریشه میکرد و چون مادران داغ دیده ناله وورداشت سر میداد .
نه اینکه روشنی صبح بلکه ارامش موقتی باعث شد تا غلام رسول با همسایه اش در گوشه یی از دیوار بیرون از خانه لحظه یی بماند و راه و چاره برای خود بیاندیشند . توان گرفتن تصمیم را از دست داده بودند عقل شان دیگر قد نمیداد که چه کنند ؟ کجا بروند ؟ و بلاخره اگر از همه چیز خود بگذرند چگونه واز کدام راه باید فرار کنند.
در اندیشه غرق بودند که یک مرد اشنا بسوی شان با عبور از بیخ های دیوار هاخود را رساند . ا واز کوچه پائینتر بود که روزگاری تر وتمیز با دریشی ونکتایی به اداره دولتی میرفت ولی حالا از سروضع اش خاک میبارد لباسهای اش همه زولیده وچهره خیلی ترسیده را بخود داشت سلامی داد ا هی کشید بدون پرسان اغاز کرد که شب بر او چه گذشته .چنان حسابی لت و کوب خورده وهمه دار وندارش را برده اند . وی که التماس گونه راه نجات و فرار میپرسید از غلام رسول و همسایه اش مشوره خواست که چگونه و از کدام راه بهتر است از این ساحه بیرون شود .
غلام رسول که خود راه گمشده بود در حیرت ماند که برای این بدبخت چه مشوره دهد ولی انچه که بفکرش امد این بود که اورا به ارامش و دلداری تشویق نموده انتظار بکشیم تا ساعات بعدی امیدواریم که امروز یک کمی ارامی شود و مردم شور بخورند بعد باهم ویکجا خارج میشویم . قناعت اورا حاصل نموده بعداباهم در همان محل همیشگی (تاکو خانه غلام رسول ) رفتند . سرشته چای و صبحانه را گرفت. چای کم رنگ بدون شکر ونان های قاق چند روزه که بادستر خوان مشت ویخن میشد چیزی در بساط نبود. ولی گلویی پیدا نمیشد که او تیر شود . دستر خوان پهن و دوباره جمع شد همه را سفرا زده بود اشتهاه سوخته بود فقد با نوشیدن پباله های چای همه قناعت کردند .
چنان سکوت و خاموشی بود که صدای بیز بیز مگس ها و زنبور ها در حویلی بگوش میرسید . محله که هزاران هزار انسان را در اغوش خود داشت غلغله کودکان که مدرسه میرفتن صدای اذان پنج وقت نماز رفت و امد وسایل ترانسپورتی و غوغاهای که شاهدی بر زنده بود ن شهر میداد بچنان سکوت بدل شده بود که انسانها از انسانها و حتی از درو دیوار ها میترسیدند .شاید همه در حیرت رفته بودند که همه این همه تفنگ بدستان بحکم بالا در خواب ابدیت پیوسته اند
این خاموشی چنان براین سه نفر تاثیر گذاشته بود که نقطه اغاز کلام را از زبان هایشان دزدیده بود و چون کالبدها در روشنی افتاب بر صفه مرمرین و انعکاس ان بر دریچه کوچک تاکو به چهره های یکدیگر نگاه میکرد ند و نمیخواستند که این سکوت را برهمزنند یا نمیتوانستند.
صدای هولناک ماشینی سکوت را شکستاند باسرعت همه خودرا درکوچه رساندندو بسوی جاده عمومی نگاه های خودرا دوختند . یکی از بس های خیلی کهنه وقدیمی که صدها نفر خودرا درداخل بام وکلینکین ها و زینه اش چسپانده بودند چشمانشان را روشن ساخت . خون دررکهایشان در جریان افتاده زبانها توان حرف زدن را بخود پیدا نموده چشمان شان با برق زدن بیکدیگر نگاه انداخته صدای یکی از انها بلاخره از حلقومش بیرون شدوگفت (سرویس لین بگرامی است ).
تازه بفکر همسایه پیر مرد افتادند که او چه شد کجا رفت و از کدام راه رفت کاش صبر میکرد در سرویس میرفت انشاالله اتش بس شده. ................
قرار بران شد تا اهسته اهسته خود را کنار جاده بکشانند تا اگر موتری یاکسی پیدا شود باهم و دسته جمعی بروند و حد اقل مال یا رفته ویا درشبهای بعدی میرود باید سرهای خود رانجات بدهند .
غلام رسول همه اموال خانه را در زیر زمینی هابخاطر فیر های راکتی و مرمی رسام که حریقی صورت نگیرد جابجانموده بودبالای هر کدام ان کوتها یک یک قران را مانده دروازه خانه را از داخل قفل و سنگهای سنگین را در عقبش گذاشته و خود از بالای دیوار به بیرون پریده با هزار من غم وغصه از عقب شان در حرکت افتاد و تا اخرین خمی کوچه بازهم بخانه و دروازه یی خود یک یک نگاه میانداخت.
وقتیکه در سایه دیوار ها خودرا بسرک عمومی کشاندن از کوچه ها و پس کوچه ها یکی یکی ادم های دیگر که انها نیز در این اسارتگاه اسیر شده بود سر بیرون اورده بجمع انها میپوست تعداد اهسته اهسته زیاد میشود تا اینکه یک گروپی بزرگی از انسانها که شامل مردان و زنان اطفال و پیره مردان نفس زنان از عقب تپه از میان کوچه ها عبور نموده به انها پیوست .
تعداد بیشتر شده میرفت گروه جدید با انها پیوست که دادوفریاد زده از شهدای خود حرف میزدند . درمیان شان مادری خمیده بود که نواسه های اش را در زیرتکه های کانکریت مرده یافته بود .مردی دیگری که با دودست بسینه خود میزد و از گور نمودن پسر شاه جوانش در صحن حویلی حرف میزد و اطفالی که با پارچه های خونپر در اغوش پدران و مادران بودند خونهای همه را بجوش اورده تصمیم بر ان شدند بگذار یا همه کشته شویم یا به شهر برسیم در سر ک عمومی پیاده شده بسوی شهر در حرکت افتادند .
وقتیکه از گولاهی تپه سیدنورمحمدشاه مینه عبور میکردند در سر پایانی جاده صدایی فیر های مسلسل ماشیندار که از ساحه ایستگاه سابقه بالای شان شلیک شد همه را پراگنده ساخت ولی غلام رسول با صدای بلند فریاد کشید زخمی داریم سیاه سر داریم اطفال است به لحاظ خدا رحم کنید گرسنه هستیم ........
لحظه یی گذشت جانب مقابل مطمین شد که اینها اسلحه ندارد بعد صدا زد منتظر باشید حالا قوماندان صاحب میایید .
مردی با ریش ژولیده و موهای گره خورده از بسکی مدتها شانه بسراغش نرفته- عینک سیاه افتابی که کاغذ روی شیشه انرا برای انکه جدید ظاهر سازد پوسیده شده اما نخواسته جدا بسازد بچشم و دستمال چهار خانه یی تقلید از مبارزان فلسطینی حلقه به گردن با جمع سلاح بدوشان که بادیگاردهایش بود نزدیک امده از انسان و انسانیت که هیچ حرفی نزد گویی همه قرضدار او باشند با الفاظ رکیک و توهین امیز همه را به یک چشم کافر و کموینست توهین نموده تقا ضا فی نفر پنجصد افغانی را بنام حق العبور نمود .
یکتعداد داد یکتعداد چنه زدند کمتر داد و یکتعداد دیگر التماسی تا سر حد بپاهای کثیف شان خم شد و عذر و تضرع از نداشتن پول نمودند تا اینکه انها را یک یک باز رسی نموده و وقتیکه مطمین شدند که ندارند دست از سر شان برداشت. وقتیکه قوماندان صاحب کارش خلاص شد به اصطلاح نقده گرفت اظهار کرد : مه خو میمانم در پاهین(مارکیت) دیگر پوسته است اگر او بماند.
گروپ بسوی مارکیت کارته نو(کهنه) روان شد . فاصله چندان دوری نیست انها همه را میبنند که توقف - تلاشی و بلاخره حرکت نمودند بعداز چند دقیقه به پوسته مارکیت رسیدند . گرگان امادگی شکار را دارند در میان حوزه که در کنار جاده عمومی قرار دادو عقب دیوارحوزه که بسوی مارکیت است انتظار میکشیدند . همه را توقف و بروی سرک قیر که حالا از بسکه ماها جاروب وپاک نشده و عبور و مرور وسایل هم کمتر یا هیچ نیست به سرک خاکی بدل شده بود به جبر نشستانده یک یکنفر بداخل حوزه میخواهد . هرکه داخل میشود وقتیکه بر میگردد چهره زرد خزانی اش دیگر هم زردتر و خزانتر میشود و او را دوباره به جمع نمیگذارند در ساحه دورتر و به شهر نزدیکتر می نشاند . تا اینکه نوبت داخل رفتن غلام رسول شد و دانست که درداخل چه خبر است او را سر تا پا تلاشی نموده بیست افغانی بیشتر در جیب نداشت او را از نزدش گرفته بالای ساعت و چله اش دعوا نمود بعد از خوردن چند سیلی بروی خود حاضر شد ساعتی که یادگار مادر خدا بیامورزش بود و برایش از مکه اورده بود بدهد ولی چله را نشانی ازدواج بود و به غیرتش برمیخورد هر قدر که لت خورد نداد مرگ را پذیرا شد ولی حاضر به دادن ان شد .
مردانی با تجربه یئ بودند که میفهمیدند اینجا چه خبراست و میخواستند وسایل گران قیمت وپول های باقیمانده جیب خود را به خانمها و یا اطفال بدهند ولی کنترول شدید و اعلانیکه اگر زنها چیزی از مردها رابگیرد باز ما خود زنهارا هم در داخل میبریم باعث سلب جرائت همه شده بود .
بعداز تلاشی مردم گروپ – گروپ حرکت نمودند . در فاصله چند صد متری پوسته یی دیگری در کنار سینما اقبال قرار داشت . پیش از انکه لشکر مردم توقف کند داد وفغان براه انداختند لحاظ خدا قران و رسول گفته و فریاد براوردند که هیچ چیزی براه ثواب در جیب های ما نماندند .افراد پوسته سر تا پای همه را از نظر گذشتانده بعد از انکه مطمین شدند که اینها هیچ چیزی واقعا ندارند میل اسلحه را بسوی پوسته مارکیت دور داده با چند ضربه هوایی و پوچ وفاش بزن وفرزندانشان خود و مردم را تسکین نموده ومردم از ترس انکه جانب مقابل به عکس العمل باالمثل دست نزند در جویچه ها و کنار دیوار ها پخش شده و فرار را بسوی شهر ادامه دادند .
اهسته اهسته تعداد لشکر فراریان زیاد شده میرفت از کوچه های رحمن مینه و سرک دوم و سرک اول نیز مردم همه بسوی شهر در گریز بودند . انروز همگان پس وپیش ولی همه دوا دوان وباعجله به یک سمت حرکت میکردند .هیچ کسی را نمیافتی که به عقب یا در جاده مخالف بروند .
ساحه سرک اول در کنار فابریکه قیر اجساد مردگان افتاده بودند که توسط همین فراریان بر گوشه یئ در سایه دیوار جابجا گردید ه و مردم با عبور از انجا به چهره های جوانان - زنان - پیره مردان و اطفال شهید نگاهی انداخته تا شاید در بین ایشان اقارب و خویشاوندان شان باشد و عبور میکردند.اولین موتری که از مقابل شان امد امبولانس صلیب سرخ بود که او با جنازه ها کار نداشت فقد زخمی ها را شناسایی و سوار میکرد . دهانفر به اطراف موتر خود را نزدیک ساخته میخواستند یا ادرسی زخمی ها یا انانیکه زیر سقف ها مانده بدهند و هم کسانی بودند تاامن بودن راه جلو را از دریور اطمینان بیگیرند .
صداهای فیرهای خفیفه و ثقیله همه را هوش پرک ساخته بود همهگان وحشیانه به چهار اطراف نگاه میانداخت که کی در کجا افتاد..........................
با وجود انکه موتر صلیب سرخ از فاصله های خیلی دور معلوم میشد اما ضربه که ازپوسته کمیساری کارته نو(کهنه)واقع سرک دوم برموتر صورت گرفت به سرنشین هایش صدمه نرسید ولی پنج یاشش نفر را نقش زمین ساخت . موتر بسر عت دور زده فرار نمود . مردم دو پا داشتند دو پای دیگر هم قرض نموده با چنان سرعت دست بفرار زدند که خالق متعال هم تصور انرا نمیتواند .
وقتیکه غلام رسول با سیلی از مردم در تانک تیل سیاه سنگ رسید موترصلیب سرخ را در انجا متوقف دید و مسوولین ازانها پرسید ان زخمی را کسی میاورد که ما به شفاخانه ببریم یانه ؟
غلام رسول با چند مردی دیگری برمیگردند با وسوسه وتشویش خود را به محل حادثه رسانده و از سایر فراریان نیز طالب کمک شده اجساد در خون تپیده را باسرعت بسوی موتر صلیب سرخ میکشاند که شلیک دیگری برانها از سوی تپه رحمن مینه صورت گرفت . سه نفر انانیکه زخمی یا شهید بود باز مرمی خورده و چهار نفر زخمی وشهید تازه برانها افزوده شد. کسانیکه نزدیک به دیوار چودر خانه و فابریکه قیر بودند توانستند خود را بسوی عقب چودر خانه و چوبفروشی ها برسانند اما تعداد زیادی در کنار راست سرک بود خود را به چقری ها انداخته و پیر مردی لنگی سفید را که در گردنش در حالت دویدن وافتادن حلقه حلقه شده بود کشیده برنگ بیرق سفید ویا تسلیمی بلند کرده ومیشوراند که دقیق ضربه دیگر مستقیم بر همین هدف اصابت میکند – پیر مرد و اطرفیانش چون دانه پله (پوله جواری درمیان دیگی ریگ داغ) به بالا پریدن شدند . همهگان که خود را لیش زمین نموده بودند با سر عت بلند شده فرار بسوی تانک تیل که دیوار خانه های ان صد در مقابل انداخت های سر تپه میشد در حرکت شدند .
وقتیکه غلام رسول در کنار دیوار نفس تازه میکند چشمش به محل توقف موتر صلیب سرخ میافتد که نیست انها از اینجا نیز فرار نموده بودند میخواهد جریان را به جوانمرد زخمی برهنه صورت(که هنوز ریش وبروت نکشیده بود) که بر شانه نموده وتا اینجا کشانیده تعریف نماید که چشمان او سفیدی اورده دیگر نفس هایش بالا و پاهین نمیرفت . نفرینش را به این انسانهای وحشی صفت فرستاده فریاد سرتا پا پرسوز و ناله پردرد از دل بیرون کرده در کنار جسد چنان خشک شده که گویی دنیا باهمه عظمت و سیاره گانش باضربه بر سر او خورده و چنان گیچ شده که نمیداند چه کند کجا برود از کجا امده وبلاخره به کجا میرود....................................
مردان و زنان همه در نشست و برخاست وگریز اند گویی خداوند از اسمان هفتم در چمن حضوری پاهین شده همه برای نجات و تضرع نزد او میرودو بادیدن و رسیدن به او از همه افات نجات میابد و هرکه چهره او را بیند تا قاف قیامت زنده میماند و هر ارزوی در دل داشته باشد براورده میشود. .....................کورها با چشمانی نا بینا- زنان با شکم ها باردار- سالخوردگان با عینک و اعصا و اطفال با پاهای کوچک وقدم های کوچکترهمه دارند خودرا بسرزمین موعود میرسانند .اما هر چه جلوتر میروی دشواری بیشتر میشود گویی دربند به دربند برای نرسیدن بخدا شیطان تو را زجر و تحت فشار قرار داده مانع ان میشود که تو بر ان جا نرسی و اهسته اهسته مطمین میشوی که این ره اخرش ترکستان است . خریطه ها و بوقچه ها در هر گوشه افتاده – مرغ پیره زنی که برای از دست ندادن ان چندین لگد و قنداغ را متحمل شده حالا سینه زنان خود را بوسط سرک کشانده اما متاسفانه پاهایش با ریسمانی بسته که خود توان خلاصی از ان راندارد وکسی هم پیدا نمیشد که برای نجات او جان خود رااز دست دهد
غلام رسول که همیشه یکرخ چهره انسان را در محیط و ماحول خود دیده و با ان شب وروز سر وکار داشت شفقت مهربانی الفاظ شرین...................... رخ دیگر این چهره را که وحشت – دهشت خود کشی و نسل کشی است تازه میبیند و با اشک وناله به چهره معصوم این جوان نازنین که اغوشته در خون است نگاه نموده نفرت و انزجار خود را از اسلام – دین- ائین – جنگ- سلاح رهبر – قوماندان وحتی انسان ...وغیره ابراز میکند و با همه نفرین فرستاده در حالیکه اشکهای خود را با استین پاک میکند در دل میخواهد لاهوبالله بگوید ولی هرگز انرا بزبان نمیاورد چون تلاشی که با قیمت جان نموده بود بی ثمر ماند میخواست انسانی را نجات بدهد که زخمی بود ولی او مرده است وبدیگر مردگان وزخمیان چیزی نمیتواندانجام دهد چون خود را خیلی کوچک وناتوان در مقابل این هیولای جنگی احساس میکند.
غرق در تشویش و وسواسه بود که مردی درشت هیکلی از صف فراریان بریده برای ارامش او در کنارش نشست و پرسید : برادر این شهید پسر تان است ؟ غلام رسول تکان خورده جواب داد : نه رهگذر بود زخمی شد تا اینجا کشاندمش و حال نگاه میکنم مرده است نمیدانم چه کنمش ؟ به کجا ببرامش ؟
مرد او را تسلی نموده گفت حالت خراب است و خرابتر میشه اگر بالای سر هر مرده بشینی و چنین اشک بریزی تا یکماه دیگر هم از این ساحه خارج نمیتوانی . بلند شو همت پیدا کن زن واولاد که حتما داری انتظار ت هستند او بیچاره که غرق رحمت شده حالی تو خوده نجات بدی . بلند شو . بیا کمکم کن درست راست در این بلندی جابجا کنیم تا کسی از شنا سا یا فامیلش از راه عبور کرد ببیند و بفهمد که او شهید شده . غلام رسول با این حرف کمی قوت گرفته با مرد رهگذر همدست میشه تا شهید را راست و جای مناسب بماند مرد مذکور برای اطمینان بیشتر بازهم میبند که زنده است یانه و محل خونریزی را میخواهد در میان لباس خون الودش جستجو کند که فریاد لعنت خدا برشما با صدای بلند گفته با چشمان بسته دستمال خود را در بالای شکمش برای جلو گیری از خون ریزی داخل میکند غلام رسول متوجه میشود که این مرد تازه جوان نه بلکه دختری جوانی بوده که برای نجات خود لباس مردانه پوشیده موهارا کوتاه نموده و سینه ها خود با دستمالی سفت (شخ) بسته تا خود را از چنگ دیو صفتان نجات دهد اما نمیدانست که به عوض عفت جانش را از او گرفتند . ناله پرسوز جفت مردان بر جسد شاه دخت جوان که چون مرغک بسمل در خون تپیده بودملکوترا به لرزه میاورد ولی این سوغاتی های ملکوتی که در نقاط حاکم این شهر با نوک تفنگ حکومت میکردند هنوز هم داشتند تشنگی ریگستان های وحشت خود را بخون انسانها سیراب میساختد .
حلق و گلویی غلام رسول از تشنگی خشکی و چنان تلخی میکرد که گویی زهر برزبانش پاشیده باشند و راهی شهر شدند . مرد همسفر وقتیکه غلام رسول دستان خونالود خود را با ریگهای کنار سرک میرفت متوجه چله اش میشود و با لبخند تلخی میپرسد او برادر هنوز چله ات را میگردانی ؟ غلام رسول میخواست جریان را تعریف کند که مرد همسفر که در بلندی کوچه های سیاه سنگ استقامت گرفته بود و از ترس قرارگاه دیگری که دست بماشه در مقابل نقلیه سیاه سنگ با توپ و تانک ایستاده بودند گفت اول بیا که از راهی کوچه های فرعی سیاه سنگ برویم که پوسته سیاه سنگ سر ما فیر نکند غلام رسول که نفس زنان از عقبش خودرا میکشانید مرد دست خود را بسوی چودر خانه در عقب دراز کرده گفت: مرده های بیخ دیوار چودر خانه را دیدی ؟
او در جواب گفت:
ــ مقصدت چه است ؟
مرد ادامه داده گفت: در کنار دیوار چودر خانه جسدی را دیدم که بخاطر چله یا انگشتر انگشتش را بریده بودند اینها انقدر پست وفرومایه اند که انگشت بریده اش را هم بدهانش گذاشته بودند . تر صد در خم وپیچ کوچه ها ادامه حرفهای مرد را قطع کرده غلام رسول حالا از نشانی ویادگار عروسی از ترس بریدن انگشتش میخواهد صرف نظر کند در اولین پوسته و یا اولین پاتک بدون چون وچرا بدست یغماگران بدهد اما انچه که مانع این کار میشود بازهم همان غیرت است که به او اجازه نمیدهد چون مسله یادگار را میتوان فراموش کند ولی نامی خانمش در چله است . ارام ارام چله را چرخانده از دست بیرون میکند به بهانه رفع ضرورت در یک گوشه از کوچه نشسته انرا در زیر خاک های ریخته شده از دیوارهای گیلی گور – بدون انکه دقت کند که کجاست تا در اینده اگر سراغش بیایید زیاد سر گردان نشود در حرکت میافتد چون امید برای اینده ندارد و امید برای زنده ماندن ......................
دویدن دویدن ادامه دارد چون روز محشر هر کی رامیبنی سرگران به هر کوچه و پس کوچه در گریز است و صدای های فیر های ثقیله و خفیفه هر که راشوکی ساخته خم خم کنان به پیش میدواند .
در خم وچم کوچه ها خود را بسرک او ل شاشهید رساند و با جمعی دیگر سر خورد که با دلهره و وسواس دودلی انتظار میکشند و از کسانی که از سوی چمن حضوری و نندارتون ها (عقب چمن) میاییند جویا حال و احوال راه میگردند و هرکی می اید داد میزند که حتی سوزن را هم از نزد شان کشیده چنان چور است وچپاول که خوابش را هم تصور نمیکنی .
غلام رسول که دیگر هیچ چیزی ندارد که بدهد یا ازیش بزور بیگیرد حاضر به جلو رفتن شد که مرد مهربانی درب خانه را باز نموده سطلی ابی برای این همه تشنگان دشت کربلا بخاطر رضایی خدا و کسب ثواب کشید .
دیدن سطلی زلال اب توان پیش رفتن را از او گرفت چون داشت از تشنگی زبانش در کامش میچسپید ناچار توقف نمود سطلی اول فقد حلقی کودکان و زنان را تر کردوتمام شد ناچار نشست تادر سطل بعدی یک قورت ابی بنوشد تا اینکه سطلی رسید و ابی نوشید . میخواست حرکت کند که چشمانی یکی از همصنفان دوره فاکولته اش خالد به او میافتد . خالد اورا صدا زده بعد از ادای سلام جویای حال واحوال جنگ زده او شد . اما غلام رسول یک نگاهی سر تا بپا به او انداخته که دراین نگاه همه خاطرات گذشته خالد را بیاد اواورد که انها همه روزه یکجا از خانه خارج میشدند و چهار سال تمام در یک صنف و یک فاکولته کنار هم مینشستن و بیشتر اوقات را باهم یکجا از عصر ها تا تاریکی شامهااز سر تپه تا سرک اول کارته نو(کهنه) در کنار جاده خوش خوش کنان قدم میزدند دردی دل میکردند میخندیدند و لذت میبردند . .................
تا غلام رسول چیزی از خود بگوید خالد اغازنموده که یکماه میشود برادرش با طفل ده ساله اش لادرک است همه جا را تگو سر نمودم هیچ اثر زنده یا مردن شانه نیافتم . از شهادت خسر بوره خود که در زدو خورد های تایمنی بین گروها شهید شد...........چنان پوچ وفاش از دهان میکشد که غلام رسول رابه تعجب انداخت .
بیادش امد که خالد درتمام سالهای فاکولته همه را تحریک به –فرار –جهاد ...غیره وغیره مینمود همیشه در صحبت های خود از مسلمانها و مسلمانماها حرف میزد . ایت میخواند حدیث میگفت کفر میگفت الحاد میگفت هر انچه بد بوددرحق دولت میگفت و هر انچه خوب بود در حق مخالفین . هر انچه از دولت میدید بباد مسخره میگرفت . ازدخام در سرویس های شهری علامه کافربودن دولت تبلیغ میکرد . اذان ملا را نرخرشوون کمونستی میگفت وهمه را وعده بفردا میگذاشت که فردایی خیلی شگوفان – فردای ازادی – فردای اسلامی و فردا اخوت وبرادری ....................... . و دها نفر را بچنان فریبکاری های خود فدایی اهداف شوم این جنگ افروزان ساخته تا خدمتی برای انانیکه او را اجیر نموده اند نماید . حالا که خود او شامل این تیم قربانی - فراری و راه گم ها است غلام رسول میخواست قصه یکنفر چرسی که چنین بود: ( شبهای اخر رمضان بود ملا مسجد با چنان سوزو درد ی الوداع باماه رمضان را خواند که هم خود و هم اشتراک کننده گان رابه اشک و گریه کشاند. در میان انها یکنفر چرسی که یکماه رمضان برای او چون یکسال سپری گردیده با عصبانیت بسوی ملا نگاه کرده و سر میجنباند . بلاخره روزه تمام شد سال بعد یکی از روزهای که فردا پس فردای ان باز رمضان میامد چرسی بدروازه خانه ملا با عصبانیت کوبیده ملا در را باز نموده و پرسید خیرت است: چرسی گفت : امدم که برایت چشم روشنی بدهم که ....زنت که برایش خیلی ناله و فغان میکردی باز میاید ). بازگو نماید اما اشکها ودرد های رفیقش بر او نیز اثر گذاشته او را به صبر خدا دعوت کرد ه.ولی خالد خود حالا دیگر از اسلام جهاد مجاهد ازاد شدن وطن وانهم بشکلی اسلامی دیگر حرفی که نمیزند در پی تخریب این همه چیزهای نوبنیاد و تازه باریده از اسمان وحشت و بربریت میزند .
غلام رسول خنده زهر اگینی بسوی خالد نموده گفت :
ببین همان وقت من برایت میگفتم که اشتباه میکنی اما تو نمی پذیرفتی .......
خالد که گذشته های خود را بیاد اورده بود با سر خم و مایوسی از انچه تصور کرده بود و انچه از دیگ برامده بود تاثر و پیشیمانی خود را اعلان کرده و لعنتی چند بر خود و بر دیگران فرستاد.
غلام رسول نفسی ارام کشیده میخواهد حرکت نماید که مردی از او خواهش کرد که تا با او یکجاو کمکی هم کند .
مرد میان سالی بود دوشکچه یی بر عقب بایسکل انداخته میخواهد مادرش را از اینجا بیرون بکشد غلام رسول بایسکل را میگیرد و مرد مادرش را محکم . از عقب نندارتون ها بسوی مکروریان کهنه در حرکت میافتند ولی بیشترین مردم میخواهند با عبور از چمن بسوی جاده یی میوند راه بیافتند که جراات انرا نمیکنند چون تانکها از پل محمود خان بسوی بالاحصار و تپه نادر خان بالای سر شان یکی بر دیگر انداخت توپ .و داشکه میکنند.
با عبور از خم چند کوچه یی باز بمردان مسلح برمیخورد اولین تلاشی غلام رسول شد دید که چیزی ندارد سیلی محکمی که اتش از رویش پرید به صورتی خود خوردو گفت کجاست پولهایت ساعت و انگشترت ؟ تا دهن باز کند قنداغی برشانه اش خوردکه اینه ببین چاپ ساعت و انگستر در دستانت است کجا پنهان کردی ؟ تا اینکه باصد غذر وزاری انها را قناعت داد که من از کارته نو(کهنه) امده ام مثل شما دها برادران دیگرشما در راه بودند همه چیز ها را به انها هدیه دادم بعد از دیگران هرانچه داشت و نداشتند گرفتن وقتی همه تمام شد از غلام رسول پرسیدند بایسکل داریم میخری؟
گفت پول ندارم .
رو به دیگران کرد کی بایسکل میخرد ؟
همه خاموش و چپ بودند . تا اینکه عصابشان خراب شد که اگر کسی نمیخرید پس برایتان اجازه رفتن را نمیدهیم .
مردیکه از همه بیشتر عجله داشت تا خود رااز جنجال برهاند گفت:
کجاست بایسکلیتان و چه رنگ و مارک دارد نو است یا کهنه؟
مردی مسلح دست بسوی بایسکل حاضر کرده گفت عینا مثل این بایسکل است .
همین قسم چراغ دارد همین قسم رنگ ومارک دارد و به همین اندازه استفاده شده.
مرد خریدار گفت : چند قیمت دارد ؟
مرد مسلح جوابداد 2000 افغانی .
خریدار گفت درست است پس بایسکلت کجااست که من بروم پول بیاورم .
مردان مسلح همه خندیدند اینجاست پیره زن را از بایسکل پاهین انداخته با یسکل را در قبضه خود گرفتند .
عذر و زاری صاحب بایسکل نه بخاطر بایسکل بلکه برای کمک و انتقال مادر پیچده سفیدش هیچ جای را نگرفته بلاخره با تهدید مردان مسلح از ساحه حرکت نمودند .هنگام حرکت از عقب ان مرد که برای حل جنجال خود را علاقمند خرید بایسکل معرفی نموده صدا امده که بیار دوهزارافغانیته بایسکل را ببر . او در جواب گفت بچشم تا صبا ره انشاالله میایم .
رفتن و گفتن با نفرین ها و دشنام ها ادامه داشت تا اینکه در قسمت از جاده که یکراه بسوی غازی استدیوم و راه دیگر بسوی مکروریان کهنه است. صدای فیر ها یکه که از پل محمود خان بگوش میرسید همه را وادار ساخت تا بسوی مکروریان کهنه بروند. اما مردانیکه در غازی استدیوم برای عشر وغنمیت گرفتن نشسته بودند از اینکه مردم بسوی انها نمیامد عصبانی میگردیدند و با شلیک های هوایی بسوی مردم انها را اشاره بسوی خود میدادند .انها نمیدانستند که در بساط انها دیگر هیچ چیزی نمانده اند .
ولی مردم دیدار خشک وخالی را بدون هدیه نقدی یا ساعت وانگشتر و یا وسایل قیمت بها (که دیگر نداشتند) به انها لازم ندانسته با جست و خیز ها خودرا بر کنار جاده کشانده تا از فیر ها در امان مانند .
وقتیکه غلام رسول به چهره زرد گشته و نفسی سوخته مرد بایسکل دار که بعد از ازدست دادن بایسکل خودمادرناتوانراحمل میکند متوجه شد کنارش امده گفت: مادر من هم مثل اولادت استم اگر میخواهی لحظه یی پسرت دم بیگرد مه میتوانم شما را در پشت بیگرم .
مرد گفت :
ــ از خدا کاشکه چیزی دیگر میخواستم .مادر را از پشت خود اهسته پائین نموده و خود کمر را راست کرد .
غلام رسول شانه خود را خم کرده با ادب و مهربانی گفت :
ــ مادر جان بفرمایید.
مادر رابه ارامی در پشت خود گرفته داشت قدم های خود را تندر میساخت که در جلو قطعه منتظره پولیس (خارندوی) متو جه شد همه را متوقف ساخته و تلاشی و ریگ شویی میکند .
اینجا دیگر مثل گذشته از نظم خاص بر خوردار نیست که مردان قد بلند با یونفورم های تشریفاتی در چوکی ها منظم نشسته بود کلاههای اهنی بر سر سلاح های شان بر سر میز طویل که مقابل شان بود و با پارچه سفید پوشیده شده بودو هنگام که افسران از این جاده عبور میکرد صدای بهم خوردن پارچه های اهنی کنار کفش هایشان از فاصله های دور بگوش میرسید و هرکه حسرت میخورد کاش من هم افسر میبودم تا چنان سلام جانانه هم برای من میداد و در درون ان مردانی بیداری بود که برای همه اطمینا ن میداد که شما ارام بخوابید چون ما بیداریم .
همه کوچیده اند و جا را به یک مشت چپاول گر داده اند بیک مشت اهریمن ریشدار به یک مشت درندگان غارتگر که چپاول و غارت را با نوک اسلحه عملی میکنند . اینها با انانیکه از اغازین پاتک تا به این بندر در فکر چور وچپاول اند فقد تفاوت لسانی و بیرقی دارند دیگر در کردار و برخوردها همه گویی از یک جوی اب خورده در یک دستر خوان تغذیه شده و در پی یک شغل رفته و همگان از ان یک مدرسه در یکرشته مرگ ظلم جبر زورو چپاول (به اصطلاح خودشان غنیمت) دیپلوم گرفته و به کشور ما برای کارهای عملی فرستاده شده اند.
بعداز تلاشی مردان مسلح با زور و تهدید مردان را بداخل قرارگاه هدایت میدهد . اطفال – زنان و پیره مردان ( چون غلام رسول نیز مادر را در پشت داشت شامل این صف شده) را گفت شما میتوانید بروید . چون همه کار با نوک سلاح صورت میگیرد کمتر کسی پیدا میشود که دهن باز کند و حرف بزند .
همه زنان - اطفال و پیرمردان وابستگی به ان مردان داخل دارند سر وصدا بلند کردند که ما جایی رفته نمیتوانم تا مردانی ما نیایید ما همین جا مینشینم و انها رابرای چه داخل بردی .............
تا اینکه مردی مسلح پکولداری پیش امد وگفت :
موتر ما خراب شده همگی مجبور است تا یک یک پیره بیگار ی بکشند اب نان و مهمات برای سر تپه(تپه نادر خان ) دست خودرادراز کرده ببرند .
غلام رسول با انکه مصیبت های از دست این حاکم تپه ها دیده بودتا قاف قیامت نمیشد فراموشش کنند بجای نان واب میخواست زهر برایشان داده شودتا جانهای مردم بیچاره شهر کابل از دست شان ارامش حاصل نماید ولی با انهم حاضر شد تا پسراین مادر را ازاد و بعوض ان او در این بیگاری فرستاده شود اما حرف این زورمندان مثل دیگر برادرانش یکی بود امر امر است . کار کار قوماندانست.
لحظه یی نگذشته بود که مردان با بار های اب و نان و جعبه های مرمی چون اسیران جنگی در یک قطار و در دوکنار انها مردان مسلح که انها رابسوی تپه رهنمایی میکردند از قرارگاه بیرون شدند . بازهم غلام رسول به عذر و زاری شروع کردتا بعوض پسر مادر بسوی مرگ برود ولی نه کسی داد غلام رسول را پذیرفت نه ناله و فریاد باعذر وزاری زنان - اطفال و پیره مردان را.
صدای فیر ها خاموش نشده . هوا دارد تاریک میشه مرمی های سرخ رنگ در اسمان بهر سوحرکت نموده پیام تاریکی پیش از موقع را میدهد در غبار جنگ ستاره های اسمان هم دلیگیر شده و ارام ارام خود را نمایان میسازند .
چشمان همه بسوی تپه تا مردانی اسیر برگردند و ببیند که کی زنده است وکی هامرده .
غلام رسول چون زندگی خود رابا این مادرودیگران در پیوند میبیند نمیتواند انها را تنها بگذارد و او هم مثل دیگران بسوی تاریکی ها در تپه نگاه انداخته برمردان دیروزاز عمق دل دعایی پرسوز نموده وبر این وحشتگران امروز نفرین بی پایان و انتظار برگشت اسیران رامیکشد.
اپریل 2008