افغان موج   
نگارنده: زمری صدیق

سال ها پیش از دیدار با مجید او را به نام می شناختم. صورتگر ذهنم تصویر توصیفی خیره کننده یی از او در خود نقش کرده بود. آوازۀ عقاب بلند آشیان در چهار گوشۀ میهن طنین انداز بود. این آوازه در مرز های جغرافیایی کشور مان محدود نماند و به خارج سرایت کرد. همیشه تصویر ذهنی او را با خود داشتم. تصویر مردِ رستم صولتی که پُربار از حماسه ها بود. با او حرف هایی زدم. توقعاتی می بردم. و عقاب من آنگاه که آسمان ها را زیر بال می گرفت، از دور دست ها در گوشم سرود امید می خواند و قلبم را که از سنگینی اندوه ها گرانبار بود، به شادی دعوت می کرد.

نشسته بر محمل آرزوها دنبال او تا معراج نا شناختۀ انسانیت سفر می کردم و به مواهب و ارزشهای زندگی فردی پشت می کردم. چه، اینها مرا از معراج انسانیت به حضیض مبتذلات می کشانید. ذهنم آماده شده بود. آمادۀ آرمان گرایی . . . آرمان گرایی یی که در دل ظلمت آباد گور شب به سوی نور نقب می زد و در دورنمای آن جلوۀ پیروزی تجسم می یافت.
آرزو داشتم که ابر مرد زمان را باز یابم. در جریان مبارزه دریافتم که هم پیمان اویم. با وقوف به این امر که من افتخار منسوبیت به مجید را داشتم، احساس غرور کردم. احساس غرور به سکاندار کشتی اندیشه هایم و احساس امید به پیروزی و آیندۀ تابناک مردمم.
بعد از فاجعۀ کودتای هفت ثور که همزادهای ننگ بردگی را بر اریکۀ قدرت نشانید مجید به محور وحدت نیروهای مترقی و تبلور خارایین ارادۀ ملت بدل شد. از آن روی که از تشدید مخاصمت دولت دست نشانده نسبت به او آگاهی داشتم، فکر می کردم که در شرایط اختناق و ترور ماورای فاشیستی نباید بدون گارد مسلح و پیک مطمئن گشت و گذار نماید. و آنهم در شهر کابل که به مرکز جاسوسی کا . جی . بی تبدیل گردیده است.
برای اولین مرتبه مجید را در خانۀ یکی از دوستانم دیدم. در این دیدار ما فرصتش را یافتیم که فقط دست های هم را بفشاریم. با همین دیدار مختصر انگاره های ذهنم جان گرفت و به جولان آمد. بی آنکه کسی او را به من معرفی کند با خود گفتم که مجید را دیدم.
برخورد صمیمی، تبسم ملیح و پرمعنی و دست های نیرومندش به من پیام آور دیدن او بود. مگر تنها بودن و لباس شهری او مرا به شک و تردید کشانید. و به راستی تا دیدار بعدی در بارۀ مجید سایه روشن هایی از باور در من وجود داشت تا باور واقعی.
بعد از مرحلۀ تکاملی فاجعۀ ثور« دولی سوگلی برژنف» بر دوش سپاهیان تباهی آفرین روس به مأمن ما انتقال یافت و بر اریکۀ قدرت قرار گرفت. خون قیام بیش از پیش جوشش و غلیان یافت. در این وقت همرزمان ما به همکاری افسران جوان اردو و مساعدت بی دریغ اهالی شرافتمند گردیز طرح یک قیام عسکری را در آنجا روی دست گرفتند. همپای این طرح مشکلات و دشواری های ما دم افزون گشت، به گونه یی که شخص مسئول این طرح یارای حل آن را در خود ندید. ما تقاضا نمودیم که باید مسئول دیگری حاضر شود و به سوالات ما پاسخ گوید، تا قناعت ما فراهم گردد. ورنه با وجود اینهمه مشکلات و ابهامات نخواهیم توانست طوری که لازم است کاری از پیش ببریم و وجیبۀ خویش را در برابر مام میهن ادا سازیم.
مسئول ما چند روز بعد تیلفونی به من خبر داد که من با کسی به دیدن شما می آیم. من و «ش» به وقت موعود منتظر ماندیم که زنگ خانه به صدا در آمد. وقتی که در را گشودم شخص مسئول پیش و مردی بلند اندام، با صلابت از دنبالش وارد خانه گردید. به راستی من سخت تکان خوردم و باورم نمی آمد که شخص دومی مجید باشد. بعد از احوال پرسی صمیمانه صحبت آغاز یافت. و مجید صحبتش را از تبریکی به «ش» شروع نمود. و آن وقت باورم شد که مصاحب ما مجید است. مجیدی که دیدارش همیشه آرزویم بود. این ملاقات مقارن بود با دلو ۱۳۵۸.
و اینک من برداشت هایم را از اولین و آخرین دیدار با مجید که ممکن است و به یقین نتواند واقعیت ها را در مورد این ابر مرد ترسیم کند بازگو می نمایم.
ساده بودن:
همه تصوراتم در بارۀ مجید درست از آب برآمد. او را با همه بزرگی اش مرد ساده، صمیمی و خوش صحبت و کم حرف یافتم. طرز لباس پوشیدن، شیوۀ بیان، نگاه صمیمی و پرمعنی، دقیق بودن در شنیدن گفتار و نیروی پاسخ گفتنش، همه دال به بزرگی او بود. اما بدبختانه که آخرین قسمت تصوراتم در بارۀ مجید نقش بر آب گردید. من هرگز، باور نمی کردم که مجید، کسی که دولت دست نشانده و امپریالیسم درندۀ روس از او چون «هیولایی» می هراسیدند و در قیافه اش دشمنی سرسخت و آشتی ناپذیر و رهبر بی همتای جنگ آزادیبخش افغان ها را می دیدند و با تمام دم و دستگاه جاسوسی – داخلی و خارجی – در جستجویش بودند و هزاران حقه و نیرنگ سر راهش چیده بودند، بدون پیک و مسلح گشت و گذار کند.
بلی! بدون محافظ و آنهم محافظ مسلح و پیک به محل حاضر می گردد و جز یک تفنگچه با خود چیزی ندارد که سخت دچار ذهنی گری گردیدم. اما ایکاش نمی گردیدم و همه چیز موافق رویا های من می بود و ایکاش مجید ما اینقدر متواضع نمی بود و دعوت هر علاقمندی را برای ملاقات لبیک نمی گفت. و ایکاش یارانش ارزش این دُر گرانبها را می دانستند و با استفاده از تواضع و صمیمیت بیش از حدش او را غیر مسئولانه از این در به آن در نمی کشاندند! . . .
انتقاد پذیری:
شاکر، سازمان و در جمله مجید را ( که قبلاً به نام داکتر با ایشان معرفی و صحبت کرده بود) بخاطر کم اهمیت دادن به مسألۀ لغمان و عملی نساختن وعده های خویش مورد انتقاد قرار داد. بزرگمرد بعد از شنیدن مفصل سخنان شاکر انتقاد را پذیرفته و چنین ادامه داد:
« فکر نمی کردم که با پنج کلاشنکوف می شود لغمان را آزاد نمود و به پایگاه سازمان مبدل ساخت، که امروز می دانیم ذهنیگری کرده ایم و باید مسئولیت آن را نیز به عهده بگیریم.»
در موردی که مشخص به یادم نیست چنین گفت:
« ما می خواستیم و می خواهیم، اما نمی توانیم خواست و ارادۀ خویش را بر واقعیات عینی بقبولانیم.»
مجید با توجه خاص می شنید و با چنان متانت صحبت می کرد که مخاطب را کاملاً مسحور و به خود وابسته می ساخت. مجید تمام نکات مهم صحبت را یادداشت می نمود و زیاد خوش خط بود.
تهور:
من افسانه های زیادی در مورد شجاعت و تهور بزرگمرد از ملنگ شهیم شهید شنیده بودم. خوش بختانه افتخار دیدن بالمواجهه آن نیز نصیبم گردید.
همان شب اگر چه من تمامی تدابیر امنیتی را اتخاذ نموده بودم، اما حسب تصادف موتر جیپی با چند مرد مسلح چند ساعت می شد که نزدیکی خانۀ ما با ماشین روشن توقف نموده بود. همسرم که مسئولیت خبر گیری وضع امنیتی را داشت، موضوع را اطلاع داد. من به بهانۀ سگرت خریدن بیرون برآمدم و بعد از تدقیق و ارزیابی وضع، موضوع را به رفقا تشریح کردم. شب نا وقت شده و صحبت هم تا اندازه ای به نتیجه رسیده بود. بزرگمرد مثل اینکه اصلاً حرف های مرا نشنیده باشد شروع به بوت پوشیدن کرد و بعد هم ایستادند. من گپ هایی زدم که اینجوری شود و آن جوری. مجید با تبسم بسیار زیبا رو به « د . و» نموده گفت:
« حال چیزی کرده نمی توانیم. هرچه آمد می آید» و با مطایبه علاوه کرد:
« سگرت کشیده می برآییم، هر چه بادا باد».
من یقین داشتم که بزرگمرد تصمیمی اتخاذ نموده است، اما این موضوع را برای اینکه ما را به شجاعت دعوت نموده باشد و به ما اطمینان داده باشد که عقاب بلند پرواز از کرگس ها ترسی به دل راه نمی دهد و رهبر«ساما» را ترسی از برخورد رویاروی با دشمن تا دندان مسلح و خون آشام نیست، گفته است.
هر سه نفر خارج شدند و با خارج شدن شان تپش قلب من سرعت گرفت و چنان سر از پا خطا دادم که خانمم متوجه گردیده و در اندوهم شریک شد. اما چند لحظه نگذشت که موتر بزرگمرد ما بعد از عقبگرد با سرعت محل را ترک گفت و آن موتر بد جنس که اینهمه باعث اذیت ما شده بود جا بجا به مارش ماشین خود ادامه داد و فقط سرنشینانش متوجه حرکت موتر گردیده و سری به پهلو گشتاندند.
من که به بیرون چشم دوخته بودم و دور موتر مجید را تعقیب می نمودم به مجردی که موتر از دیدم خارج شد چشمم به آسمان سیاه و پرستارۀ زمستانی افتاد. ستاره های زیادی را دیدم، در میان ستارۀ روشن و درخشانی را مشاهده نمودم که صمیمانه به من چشمک می زند و هنوز لحظۀ نگذشت که ستاره از نگاهم مخفی شد و من چند دقیقه به جای درخشش ستاره در آسمان چشمانم را میخکوب نمودم، اما اثری از ستارۀ روشن و زیبا نیافتم. آن شب که من ستارۀ سرنوشت ملت را در زمین دیده بودم به آن ستاره با وجود بزرگی، درخشش و زیبایی اش کمتر توجه کردم و از فرط خوشی ملاقات رویاروی و حل معضله با رهبر« ساما» احساس راحت می کردم و چنان غرق شعف غرور آمیز بودم که به مجرد رسیدن به بستر خوابم برد. صبح زود آرام تر از روزهای دیگر از خواب بیدار شدم و مثل اینکه بعد از استراحت مطبوع و دراز مدت وزن گرفته باشم و نیرویم افزایش یافته باشد کارهایم را آغاز نمودم.
اما صد افسوس اینکه دیدار با بزرگمرد افسانه ای اولین و آخرین دیدار بود. هنوز چند هفتۀ هم سپری نشده بود که آوازۀ دستگیری مجید زبانزد خاص و عام گردید و بعد هم . . .
و آن شب شوم بود که من به یاد آن ستاره افتادم، بلی! آن ستارۀ بزرگ، پُردرخشش و زیبا در آسمان سیاه که زندگی اش یک لحظه بود.
مجید در باستیل فاشیست های روسی مردانه جان داد، اما آرمان مقدسش و سازمان پولادینش پا بر جا است و قرن ها زنده خواهد ماند.
به آرمان مقدس مجید قهرمان سوگند که تا طنین امواج نشنیدۀ پیروزی در میهن مان تا آخرین مرد بجنگیم و نگذاریم درفش پر افتخار سازمان آزادیبخش مردم افغانستان که میراث گرانبها و پر غرور مجید است خمیده گردد.
همرزمان!
بیایید از حماسۀ زندگی رهبر گرانقدر«ساما» و زندگی حماسه آمیز سایر رزمندگان ارجمند که با سرود زندگی به پیشواز مرگ شتافتند و با خون های خویش نو نهال آزادی را آبیاری نمودند الهام بگیریم و چنان حماسه ها بیافرینیم که دشمن زبون گردد و جلال و شکوه انسان آزاد ثبت اوراق زرین تاریخ گردیده به اسطوره ها بدل شود.
خاطره از : « ع»(۳)
اشاره ها:
۱/ «دیدار با مجیدکلکانی» عنوانی است عاریتی که در متن اصلی (ویژه نامه) وجود ندارد.
۲/ زنده یاد انجنیر زمری صدیق عضو کمیتۀ مرکزی «ساما» بود که در سال ۱۳۶۰ خورشیدی توسط «خاد» دستگیر شد و به زندان افتاد. او شکنجه های طولانی را تحمل کرد و در هفدهم سنبلۀ سال ۱۳۶۱ شمسی با جمعی از یارانش به رگبار بسته شد.
۳/ این نبشته را از «ویژه نامه شهید مجید کلکانی» برگزیده ام. چنانکه می بینید، بنا بر ضرورت مخفی کاری، در پای نوشته «ع»(حرفِ اولِ نام مستعار زمری) آمده است.
یاد مبارزین راه آزادی، عدالت و برابری گرامی باد!
 
نسیم رهرو
اول نوامبر ۲۰۲۰