بیادِ رنجهای مُقد س
پردۀ پنجم
الا، سروش سحرگاهان!
تو روشنی را جاری کن
تو با درختان، غمخوارومهربان می باش
تو رود ها را جرئت ده
که دل به گرمی خورشید بسپرند
تو کوچه ها را همت ده
که ازسیاهی بن بست بگذرند
(نادرنادرپور)
ریاست امورتحقیق"خاد" صدارت، جریان ِتحقیق ِ شماری ازسامایی های اسیررا بازهم سخت ترگرفت. دلیل آن دستگیری های پسین وافشای راز ِبرخی از اسناد تشکیلاتی "ساما" بود که قبلا ً ازخانۀ زنده یاد انجنیرمحمدعلی بدست آمده بود. بنابران دشمن به تحقیقات بیشتر دست زد وفشاراضافی را برما تحمیل کرد.
مستنطقین با جدیت تلاش می کردند که جاهای تاریک دوسیه ها را روشن بسازند. آنها معلومات بیشتری را طلبکاربودند تا برمبنای آن آخرین سنگر"ساما" را تسخیر وآخرین عضوآنرا به دام ِمرگ بیندازند!
ارۀ دوسرشکنجه گران ریاست تحقیق (بویژه قسم سوم) به سرعت حرکت میکرد. سوال پشتِ سوال همراه با تحقیر، توهین، ناسزا و شکنجه های غیرانسانی تن وروح خستۀ ما را می سوختاند. هرشبانه روز، روی صد ها برگ کاغذ سیاه می گردید. ازبسکه گوشهایم پرسش های تکراری – توام با دُشنام – را شنیده است، تا کنون ازهرچه پرس وپال است بیزارم!
نام مستعارت چی بود؟ افراد بالایی وپایینی خود را معرفی کن! با کدام افراد شناخت داشتی؟ شیمای تشکیلاتی سازمان را روی کاغذ بیار! ازجملۀ این عکس ها کی ها را می شناسی؟ درباره انقلاب ثور چه نظرداری؟ حضورقوت های نظامی اتحاد شوروی درافغانستان را چطورارزیابی می کنی؟ ماهانه چقدرحق العضویت می پرداختی؟ به خانه ات کی ها رفت وآمد داشتند؟ تو به خانۀ کی ها میرفتی؟ درپخش کدام شبنامه ها حصه گرفتی؟ درندای آزادی کی مقاله می نوشت؟ ماده مقدم است یاشعور؟ ازآثارماکسیستی- لننیستی کدام ها را خوانده ای؟.؟.؟.؟.
شلیک سوالات کسل کننده وبرخورد های لومپنانۀ مستنطقین، خُلق مرا تنگ میکرد. بویژه زمانی که بازپرس (شکنجه گر) مست (نشه) می بود. هنگام گپ زدن (= دُشنام)، بوی ودکای روسی درفضای اطاق می پیچید و الفاظ پوچ ازدهنش بیرون می شد.
میگویند: آدمیزاد درشرایط سخت حق دارد دستِ کمک بسوی عزیزی درازکند. بربنیاد ِهمین اجازه نامه بود که دستِ استعانت بطرفِ صبروتحمل- این یارویاورهمیشگی ام - درازکردم.
سنگِ صبور،سنگِ صبور
تو صبوری، من صبورم
اینرا قبول کرده بودم که شنیدن الفاظ رکیک، ناسزا وطعنه اززبان دشمن باعثِ کسر وقار ِمن شده نمیتواند. هر وقتی که با حرکات پوکِ مستنطق روبرو می شدم، صاف وساده آنرا جزجدایی ناپذیر ِاخلاق ورفتار ِ وی به حساب می آوردم!
اینکه چرا اعتراف نکردم، دلایلش معلومست. یعنی چندین دلیل فکری واخلاقی رادربرمیگرفت که تنها یک مورد آنرا تذکرمیدهم:
من با دوستانی ارتباط داشتم که فرزندانشان مرا کاکا خطاب میکردند. خانم های نجیب آب ونمک روی دسترخوان می چیدند. سالهایی که زندگی مخفی داشتم، این خواهران با دست های پُردَرد شان لباسهای مرا شسته بودند.
حال چطوروجدانی باشد که این کودکان را بی پدرواین خانم های مهربان را بی شوهربسازد؟!
این بیغیرتی هرگزازدستم ساخته نبود.
گلایه اززندان حرف بیهوده ای بیش نیست. درتمام کشورها زندان را مکان رنج وعذاب شناخته اند و همه جا زندان را زندان مینویسند. با این تفاوت که رژیم دست نشاندۀ روس، مخالفین دست وپا بستۀ خود را انسان نمی شمرد. همه روزه اززبان مسئولین زندان میشنیدیم: "ضد انقلاب بد ترازحیوان اند." فقط یکباراززبان یکتن ازخادیست ها حرفِ غیرازاین را شنیده بودم. وآن زمانی بود که با لاثر شدت جریان برق ولت وکوبِ تیم شکنجه گران"خاد"، به زمین افتیدم وازدهنم خون آمد و... دراین اثنا یکی ازآنها به لهجۀ پشتو گفت:" رفقا بس اس دیگه، اگه ضد انقلاب اس ولی انسان خواست."
* * *
درسلول تنگ و تاریک قدم می زدم. یک توته تباشیردرکنج اطاقم افتیده بود. با آن برروی تخته دروازه، یک پرندۀ درحال پرواز را رسامی کردم. اگرچه این پرنده خیلی بد رسامی شده بود، ولی من قبول کرده بودم که این یک پرندۀ زنده ودرحالت پروازمی باشد. ساعت ها بطرف پرنده میدیدم و"پرواز را به خاطرمی سپردم."
قادر - دلگی مشرکوته قلفی های صدارت – که برخوردش با زندانیان بسیارسخت ودشمنانه بود، ناگهان داخل اطاقم شد. گویی مانند پشک بو کشیده بود که من به چیزی دل خوش کرده ام. با لا، پایین، چپ وراست را ازنظرگذراند، تا که چشمش به پرنده افتاد. با عجله بسویش رفت وبدون معطلی پروبال آنرا کند وسربه نیستش کرد.
هدف ازتحمیل اینقدرفشار، بستوه آوردن متهم بود تا راهی جزاعتراف برایش باقی نماند.
درچنین فضایی بود که با صحنۀ شرم آور ِ اظهارپشیمانی (خط بینی) یک سامایی روبرو شدم. این داستانیست تلخ که خاطره آنرا هرگزازیادنخواهم برد.
البته هیچ کس نمیتواند بگوید که سامایی ها مبرا ازخطا کاری ولغزش اند. زیرا سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما)، مانند هرسازمان دیگر، قلعه آهنی نبوده است. با آنهم حالتی که با آن مواجه شدم، برایم کاملا ً تازگی داشت.
یک نفررا داخل اطاق تحقیق کردند. لباس نظارت خانه بر تن داشت. دیده می شد که روحیه اش خیلی ضعیف است. مستنطق امرکرد که روبرویم بایستد وبه چشمانم نگاه کند. ازاوپرسید:
" این نفررا میشناسی؟"
گفت:" نی."
ازمن پرسید:" تو میشناسی؟"
گفتم:"نخیر."
حقیقت آن بود که ما همدیگررا نمی شناختیم.
سوال وجوابی که میان این شخص ومستنطق رد وبدل شد اینچنین بود:
مستنطق:"چکاره بودی؟"
متهم:"عضو ساما بودم."
مستنطق: "چه باعث شد که اعتراف کردی؟"
متهم:" ندای وجدان مرا وادارساخت."
مستنطق:" راست بگو که کسی تو را دراین کارمجبور ساخته است؟"
متهم:" نی، قطعا نی."
مستنطق:" به این رفیقت چه گفتنی داری؟"
متهم:" به ای نفرمیگویم که راه حزب وحاکمیت انقلابی برحق است. مقاومت فایده ندارد. باید راه همکاری را درپیش بگیریم...."
ازتصادف روزگار، بیست ویک سال پس ازآن روز، باردیگربا همین شخص درکشورهالند روبروشدم. زمان دیگرودوران دیگربود. بالای سر ِما نه مستنطقی ایستاده بود، نه میزتحقیقی وجود داشت و نه تخت وبخت شکنجه گران باقی مانده بود. ولی هنوزیک چیزنابود نشده بود.
این آقا که ازخجالت می لرزید، نمیخواست مرا بجای بیاورد!
* * *
خدای نظر ِ پهره دارکه همیشه با نگاه های دلسوزانه بطرفم میدید، دریکی ازروزها دروازه اطاقم را بازکرد. به مجرد بازشدن دروازه، هوای تازه به داخل اطاقم هجوم آورد. وقتی به بیرون نگاه کردم، نورآفتاب همه جا را روشن ساخته بود. با تماشای نورخورشید، گویی جادوشده باشم. به دل گفتم، بیا یک بخت آزمایی می کنم، اگرشد آبی واگرنشد للمی. گفتم: "خداینظر اجازه بته که چند لحظه ای بیرون ده افتو بشینم."
پهره دارمکث کوتاهی کرد. بعد به هرطرف دید. داخل حویلی کسی دیده نمی شد. شاید کدام جلسه مهم بود که همگان درآن شرکت کرده بودند. سربازگفت:" زود برآی."
به سرعت بیرون شدم ودرپناه تنه درخت تنومندی که پیشروی اطاقم درحویلی قد کشیده بود، نشستم. چه بگویم که گرمی ونورآفتاب چقدر لذتبخش بود؟!
هنوزدو دقیقه نگذشته بود که خداینظر گفت:" به اطاقت برو که کسی نیایه."
* * *
نمیدانم بازهم چرا به اطاق دیگر (به ضلع مقابل) تبدیلم کردند. قبل ازاین نیزچندروز را دراین اطاق سپری کرده بودم. اگرچه شرایط این اطاق بهترازاطاق قبلی بود، اما قدوم آن برای من نحس شمرده می شد. چرا که ازاین اطاق خاطره تلخی درذهنم بجا مانده بود. تصورمیکردم ازدرودیوارآن غم می بارد.
اطاق درمسیررفت وآمد سربازان قرارداشت. در قسمتی ازدروازۀ آن سوراخ کوچکی بود که پهره دار ازآن طرف دروازه داخل اطاق را وقتا ً فوقتا ً نظارت میکرد. درمواقع مناسب چشم خود را به این سوراخ میگذاشتم وبیرون را میدیدم. سالون غذا خوری سربازان ومستنطقین هم ازاین جا معلوم میشد. رفت وآمد مستنطقین و جاسوسان را ازنزدیک می دیدم و چهره ها وقد وقواره شانرا نشانی میکردم. هم چنان زندانیانی را که ازجاهای دیگروارد این محل میکردند، ازنظرمیگذشتاندم.
عصریکی ازروزها چند تن زندانی را داخل محوطه کوته قلفی ها کردند. ازوضع شان معلوم می شد که آنها را اززندان پلچرخی آورده اند.
نزدیک به نیمه های شب بود (قیودشبگردی نافذ شده بود) ولی هنوزاجازه تشناب رفتن نداشتیم. ازسوراخک دروازه بطرف حویلی نگاه کردم. چراغ های روی حویلی را خاموش کرده بودند. سربازان روسی وداخلی هرطرف ایستاده بودند. خادیست ها وافسران قوماندانی محافظ وارخطا اینطرف وآنطرف میدویدند. پی بردم که حالت فوق العاده واستثنایی است. شک نداشتم که حادثه شومی درشرف وقوع است.
روبروی دروازه کوته قلفی روسها (همان ده اطاق) یک ساختمان قدیمی وکهنه بود. دروسط هردو تعمیر (ساختمان کوته قلفی روسهاوساختمان کهنه) راهرو آمد وشد کوته قلفی ها، نظارتخانه، قوماندانی ودیگردفاترمربوطه بود. روی راهرو قوماندان قطعه محافظ (آدم چاق ِ با شکم برآمده، ازاندراب یا خوست وفرنگ که نامش را فراموش کرده ام) ومعاون سیاسی همین قطعه (ازولسوالی غوربند - به گمان اغلب که نامش رجب بود) با عده سرباز (روس وافغان (!)) ایستاده بودند. ازداخل"کوته قلفی روسها" یک زندانی را میکشیدند وداخل تعمیرمقابل میکردند. پس ازحدود پنج دقیقه اورا دوباره به راهرو می آوردند. وقتی به راهرو زیر نوربرق ایستاده میشد، می دیدم که پیراهن زرد رنگ نظارتخانه بتنش کرده اند. چشمانش با تکه سیاه بسته می بود ودستهایش را ازپشت سرمیبستند. چون راه را دیده نمیتوانست، خادیست ها ازبازویش گرفته او را کشان کشان می بردند. دروازه عقبی موترمخصوصی که درگوشه ای ایستاده بود بازمی شد وقربانی را داخل آن می انداختند. بعد نوبت نفردومی میرسید. به همین ترتیب تا آخرین فرد را داخل موترانداختند. (تعداد قربانیان درحدود ده نفربودند.)
موترناله کنان به راه افتاد. زره پوشهای روسی ازعقب آن به حرکت شدند. ازآسمان ماتم میبارید وزمین فغان سرداده بود. با منظره وحشتناکی روبرو شده بودم. پرندۀ اسیردلم بیتابی می کرد وسرش را به قفس سینه می کوبید. دهنم خشک شده بود. خود را بیچاره ترازهربیچاره ای یافتم.
چراغها را دوباره روشن کردند اما راهرو خالی شده بود. همه را برده بودند. دلم میخواست تا دمدم صبح چشم ازاین سوراخک لعنتی برندارم. پهره دارنزدیک دروازه آمد. دررا باز کرده گفت:" نوبت تشناب اس!" چشمانش مانند کاسه خون سرخ شده بود. حوصله گپ زدن نداشت. ازوجناتش می دانستی که ازاینهمه جنایت های تکراری خسته شده است. تنها دراین میان کسی نبود که به عمق اندوه من پی ببرد.
چه کسی میدانست که برمن چه میگذرد؟! نه غمخواری نه غمشریکی ونه تسلیت گویی! فقط قلب داغدار من بود که بارغم می کشید و چشمان دردمند من بود که درماتم قربانیان این صحنه هولناک خون می افشاند.
الله محمد (نام مستعارش عزیز) این جوان دلاورسامایی را نیز درهمین قطاربسوی تیرباران برده بودند.
من با الله محمد (برادرشاه محمد ازآقسرای کلکان) ازسالها پیش آشنایی داشتم. درآنزمان اوجوان نورسی بود که همراه با برادرش (نام سازمانی اش پردل) و رفیقش فقیر (هرسه مخفی بودند)، به منطقه بود وباش ما می آمدند.
الله محمد جوان خوش سیما، هوشیار، فداکارودلاور بود. وی متعلق به آن نسلی است که جزعشق وایثار،مبارزه ومقاومت، رفاقت ومردم دوستی راه ورسم دیگری درپیش نگرفتند.
الله محمد همانند برادرنامدارش (پردل)، اززمرۀ یاران نزدیک ووفادارعبدالمجید کلکانی بود. من شاهدم که آن جوان فداکارشب وروزدرخدمت "ساما" ورهبرنامدارش، مجید قرارداشت. بویژه سالهای اخیرکه رفقای دوروبرمجید دستگیریا شهید شدند، وی چون سایه به دنبال او میرفت واز وی محافظت میکرد.
شهید الله محمد بتاریخ هشتم حوت سال 1358 خورشیدی همراه با بنیانگذارورهبرسازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) درساحه مکروریان کابل دستگیرشد وپس ازتحمل شکنجه های زیاد بدست قاتلان بد نام تاریخ درزندان پلچرخی اعدام گردید. روحش شاد!
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه رادزد آورد بردارها
* * *
به هرپیمانه ای که یک متهم مقاومت میکرد، ریاست تحقیق او را بیشتر زیرفشارقرار میداد وپروسه تحقیق او را طولانی ترمیساخت. به همین سبب بود که "خاد" ازانواع شیوه ها برای بازکردن دهن من استفاده کرد. خوشبختانه که درهمه حالت ها مرغ من یک لنگ داشت.
دریکی ازشب ها مستنطق گفت:" اگرمن لیاقت صحبت تورا نداشته باشم، رفیق دیگری ازبیرون می آید وبا تو صحبت می کند."
این گپ را زیاد جدی نگرفتم. سه یا چارروزبعد ساعت ده قبل ازظهرمرا به تحقیق بردند. وقتی داخل اطاق تحقیق شدم، چارنفرنشسته بودند. یکی ازآنها که قد متوسط وجسامت کوچک داشت و لباس ساده پوشیده بود، درصدرمجلس نشسته بود. ازاحترامی که دیگران درمقابل او میکردند، دانستم که صاحب صلاحیت بیشتراست.اوازجا برخاست وبا نرمی با من دست داد. دست خود را بسوی چوکی درازکرده گفت: بفرمایید! من روی چوکی نشستم. چندثانیه خاموشی حکمفرما بود. سپس گفت: " من ازکمیته مرکزی حزب آمده ام. با زندان و زندانی سروکارندارم. امروزآمده ام که با هم صحبت کنیم. دراین صحبت ها حقوق ما مساویست. اولترازهمه من تو را منحیث یک انسان می شناسم. هرچه داری آزادانه بگو."
چند لحظه بعد دروازۀ صحبت اصلی را گشود. ازانقلاب ثورومرحله تکاملی آن تعریف کرد. ازمداخلات خارجی، امپریالیسم جهانی، ارتجاع منطقه، اردوگاه سوسیالیستی، هژمونیسم چین وازهمین قبیل حرف ها فراوان گفت. هرچند در این لکچرها چیزتازه ای دیده نمیشد، اما سطح معلومات این آقا ازمستنطقین "خاد" به مراتب بالا تربود.
درصحبت هایش روحیۀ مجلس را درنظرمیگرفت و ذره ای بی نزاکتی ازاوندیدم. درحدود یکنیم ساعت کنفرانس داد. درپایان کلام ازمن خواهش کرد تا صحبت کنم. من با آرامش تمام وچهره حق بجانب، درنقش یک جوان ساده وعادی خاموش ماندم. تقاضایش را تکرارکرد. گفتم: "مه ای قسم گپ زده نمیتانم" گفت:" بالآخره نظرت راجع به گپ های من چیست؟" پاسخم بسیارساده بود: "شما خوب گپ ها زدید اما مه مانایشه نفامیدم بخاطری که بسیارلغتای مشکله استعمال کدی. " بطرفم دید و لبخند کوتاهی زد.
من می دانستم که معنای صحبت های حریف، توجیه مشی تجاوزکارانه روسها درسطح بین المللی است. ازنظراواشغال سرزمین ما یگانه راه سلامتی این ملت بود وتجاوزقوای نظامی روس، جنبه خیرخواهانه و انترناسیونالیستی داشت.
بعضی اوقات سکوت دربرابراراجیف دشمن وسکوت دربرابرگستاخی های وی بُرنده ترازهرجوابی است. این شیوه های حساب شده دشمن است که میخواهد به هرقیمتی که شده کلید را ازمتهم بگیرد وفقل دهن اورا بازکند. درینجا به هراندازه ای که یک زندانی پُربگوید ودچاراحساسات شود ضررخواهد دید. چیزی که دشمن زارو هلاکش است. اگرزندانی یک حرف گفت مستنطق بدان اکتفا نمی کند حرف دومی را خواهان است. تا زمانیکه متهم انبان اسرار را پیشروی اوخالی نکند، دست ازسرش برنمیدارد.
فرستاده کمیته مرکزی فهمید که من برایش چیزی نمیگویم. چند ثانیه سکوت کرد وبعدا گفت:" اختیارداری."
نان چاشت را در اطاق تحقیق آوردند. مستنطق ازرفیق کلان خود پرسید: "متهم را به اطاقش ببریم؟" رفیقش گفت:" نی باشه همراه ما نان بخوره" یک قاب برنج پیشروی من گذاشتند. دیگران به غذا خوردن شروع کردند، اما من دست پیش نکردم. "مهمان" گفت: "چرا نان نمی خوری؟" بهانه آورده جواب دادم:" دستم ناشسته اس (برای من قاشق نیاورده بودند) "مهمان" قاشق خود را پیش کرد. با نوک قاشق چند دانه برنج خوردم. "مهمان" متوجه شده گفت" حق با توست که آدمی مثل تو با آدمهایی مثل ما نان نخورد. من بتو احترام قایلم چون دشمن خود را بجای دوست نمیگیری"
"مهمان" به پهره دارامرکرد تا مرا به سلولم برگرداند.
دراین روزها دل سنگ ریاست تحقیق نرم شده بود! به هرنفریک توشک ویک کمپل داده بودند. روی توشک درازکشیده ونفس عمیقی کشیدم. تصورمیکردم که آزاد هستم. ولی درمتن این آزادی غصه پنهانی ای دردرونم دورمیزد. وآن بیزاری ام ازمناسبات حاکم برسرنوشت انسانها بود. همین مصیبت ها باعث میشوند که" انسان گرگ انسان" باشد و همدیگررا فریب دهد. با خودگفتم ایکاش می شد تمامی انسانها ازدروغ ونیرنگ وفریب درمقابل یکدیگرکارنگیرند!
* * *
با گذشت هرروز، شیوه های کارمستنطقین را بلد می شدم. مطمئن بودم که دشمن نمیتواند ازمن چیزی بگیرد. پیوسته این اندیشه را درروح ووجدان خود تقویت میکردم که به قیمت زندگی خود باید ازاین میدان پیروزمند وسرفرازبیرون شوم.
* * *
فشاربگومگوهای سید اکرام (مستنطق) سرم را به درد آورده بود که جوان خوش برخورد با چهره جذاب ولب خندان به داخل اطاق آمد. چند لحظه ای به چشمانم خیره شد. ازسید اکرام پرسید:" برای چی این متهم را اینقدرآزارمیدهی؟" سید اکرام جواب داد:" آدم لجبازاست. "بازهم سوال کرد:" تحقیقش خلاص نشده است؟ "اکرام جواب داد:" نی." جوان گفت: "تو اشتباه کرده ای. آدم خوب معلوم میشود. شاید با وی برخورد خراب کرده باشند."
جوان"خوش برخورد" ازجابرخاست وبا من دست داده افزود:" حاضرمیباشی که من ازتوتحقیق کنم؟" به دل گفتم، بد نیست، بیا واین مداری را هم بیازمای.
روزدیگرکه به تحقیق رفتم، مستنطق "خوش برخورد" انتظارم را می کشید. پیشآمد دوستانه (!) نمود ودرآغازاین جملات رابرزبان آورد:
"من خبرشدم که با توبرخورد خوبی نکرده اند. شکنجه دادن وتحقیروتوهین متهم سیاست حزب ودولت ما نیست. با مخالفین نباید رویه بد شود. هرکس ازخود عقیده ومسلکی دارد. به عقیده دیگران احترام گذاشتن اصول ما می باشد. کسانی که این مسئله را درک نمیکنند، یا نادان هستند یا دشمنان حزب ودولت. دردرون حزب باند امین فعالیت دارد. آنها میخواهند که حزب ودولت را بد نام بسازند... "
مستنطق ازاطاق بیرون رفت. وقتی برگشت یک پیاله چای داغ وچاکلیت روسی را سرمیز گذاشت وگفت:" نوش جان کن."
من که با تمام هوش وحواس این بازی را تعقیب می کردم، بی اختیارخندیدم. مستنطق علت خنده ام را پرسید. دلم میخواست برایش بگویم که آفرین به زرنگی ات که دربدل یک گیلاس چای ودوتا چاکلیت روسی میخواهی مرا بخری. زبان خود را جویده گفتم:" تو چقدرآدم مهربان استی!"
مستنطق بازهم اکت اصولی کرده گفت:" بیادرجان! دولت ازهمه ماست. درمقابل دولت عقده نگیر. کسانی که تورا آزار داده اند ما آنها را جزا میدهیم. تو آدم بدی نیستی. ازچهره ات معلوم میشود. خوب هرانسان اشتباه می کند. من میدانم که تو قابل اصلاح می باشی. من قول شرف میدهم که بتو کمک کنم. آرزودارم که به زودی درکنار ما باشی...."
مستنطق باردیگرازاطاق خارج شد. این باربه عوض خوردنی ونوشیدنی با خود کاغذ آورده بود. درقدم اول یک قطعه عکس را نشان داد ه پرسید: "این عکس ازکیست؟" (این عکس رفیق ارجمندم انجنیرامین بود که با هم همکاربودیم. روانش شاد!) وقتی بطرف عکس دیدم جواب دادم:"نه." گفت:" دقیق ببین حتما ً می شناسی." بازهم دیدم گفتم:" نمی شناسم." گفت:"خیراست پروا ندارد."
چند ورق کاغذ را نشان داد. گفت" دراین لست ها چه دیدی؟" گفتم: "جمع ضرب وتقسیم." درحالیکه میدانستم این اوراق صورتحساب مالی سازمان بود که بدست خاد افتاده بود.
ازنشان دادن این لست ها دشمن دو هدف داشت. یکی اینکه میخواست برایم بفهماند که ما بسیارچیزهای محرم سازمان تانرا میدانیم. دوم:عکس العمل مرا میدید که آیا پای من هم دراین موضوع شامل هست یا نه.
مستنطق باردیگر شله گی کرد که درمورد این لست ها فکرکنم. حوصله ام سررفت. گفتم "میدانم که چه مقصد داری." وقتی این جمله را اززبانم شنید، بطرفم نگاه کرد وبعد دستم راگرفته گفت:" تو را قسم میتم که به هیچ کس چیزی نگویی."
شیوه های کارمستنطقین باهم تفاوت زیادی نداشتند. اکثریت مستنطقین انسانهای قسی القلب، بد زبان وپرعقده بودند. درجمع همه مستنطق من بد ذات ترین شان بود. دریشی اطو کرده بتن میکرد، موهای سرش شانه زده میبود، نکتایی قشنگ می بست وبوتهای جلاداربه پا داشت. تکیه کلامش هم سوگند به شرافت وناموس بود. ولی این دریشی پوش "متمدن" ناموس وشرافت دیگران را به پرکاهی نمی خرید. فلهذا کسی نگوید که عامل بد بختی ما تنها کسانی اند که طول ریش های ما را اندازه میگیرند. آنهایی که روزانه موهای سرشانرا جل میزنند ونکتایی های مُد روزمی آویزند، نیزمیتوانند آبرو وغزت مردم ما را به آسانی به معرض لیلام بگذارند!
* * *
دریکی ازنیمه های شب سید اکرام مرا به تحقیق خواست. خلاف معمول اینبارروی خوش نشان داد. ازاین کار او تعجب کردم. ازخانه هندو قرآن؟! ازهردرسخنی گفت. گفتارش خیلی بی سروته وناشیانه بود. یکبار حرف های بچه ترسانک می زد وگاهی به سوگند ووعده وعید پناه می برد." بیا با ما همکاری کن. بین ما هرچه گذشته است ازآن می گذریم. من قول شرف میدهم که همرایت کمک کنم. کاری کن که رفقایت برضد حزب ودولت ازمبارزه دست بکشند. اگرتو صادقانه با ما کمک کنی ما هم چشم داریم که درمقابلت ازمردی وترحم کاربگیریم...."
من مثل همیشه یک جواب داشتم. سید اکرام ازچوکی برخاست. گمان کردم بازنوبت زدن رسیده است. خودرا به من نزدیک کرد. گویی چیزپنهانی درگوشم میگوید.
" به هرچیزی که ایمان داری تو ره قسم میتم که بمن کمک کو. مره پیش رفیقایم نشرمان. شِق نکو یک چیزی بگوکه یک بینی خمیری بره مه شوه.. "
آخرین پردۀ منافقت "خاد" پایان می یافت." پرده پنجم" اوج این داستان دنباله دار بود که زبونی دشمن وپیروزی یک اسیردست وپابسته را به نمایش می گذاشت. عذروالتماس سید اکرام چیزی نبود جزمهروامضا گذاشتن پای این سند تسلیمی.
شله گی شکنجه گران "خاد" بدون دلیل نبود. گفته می شد که اگرمستنطق بتواند ازمتهم اقراربگیرد، درمقابل علاوه برپاداش نقدی، به سفر (خوشگذرانی) پانزده روزه جمهوریت های شوروی فرستاده می شود و باعث ارتقای مقامش هم خواهد گردید. ازهمین سبب مستنطقین باصطلاح هلاکِ اقرارکشیدن ازمتهمین بودند.
شب ازنیمه گذشته بود که به سلول خود برگشتم. احساس کردم که وجودم مالامال از غرورشده است.از یکنوع نشاط درونی لذت می بردم. با خود گفتم حالا ازمرگ باکی نیست. هدف اصلی حفظ اسرارسازمانی وسلامتی زندگی یاران وآشنایان بوده است که به آن نزدیک می شوم. اگردشمن مرا به جوخۀ اعدام هم بسپارد، نه پایان کارمن خواهد بود ونه پیروزی دشمن!
قبل ازآنکه به خواب بروم، این بیت"تشبیهی" را چندین بارزمزمه کردم:
ما راچوآفتاب،مساوی است مرگ وزیست
گر شام مرده ایم، سحر زنده گشته ایم
نسیم – رهرو – بیست وهفتم دسمبر2007 / ششم جدی 1386