افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

تلکِ تورن غلام غوث

به سلسله ی" بیاد رنجهای مقدس"

ازواقعۀ گرفتاری ام (دهم اسد 1360) حدود دوماه میگذشت. زخم های بدنم الچق بسته بود. زورآزمایی های شکنجه گران ِریاست تحقیق (خاد) نتیجه ی دلخواه در پی نداشت. از سیما وحرکات شکنجه گرخشم وغضب فوران میکرد و دندان روی دندان میسایید. سرانجام دل باد کرده اشرا با این جملاتِ "موءدبانه" خالی کرد:

 " مه با تو سگ چوچه کار دارم!

 خوده چی فکر کدی؟

 آسمان چارم!

 میفامی یانی؟ اگه راست باشی چپ میسازمت، اگه چپ باشی راست.

 به شرفم قسم، اگه دلته از زندگی سیاه نکدم، نام خوده می گردانم. (...) راه کاروانه گرفت."

اگرچه فیس وفاس شکنجه گران "خاد" برایم تازگی نداشت، اما این را میدانستم که دشمن به سادگی ازسرم دست بردارنیست.  او مجنونی بود که لیلایش رااقرارکشیدن ازمن انتخاب کرده بود. بنا بران برای تمامی حالت ها آمادگی روحی میگرفتم.

 میرغضبی که بظاهرلباس پازپرس به تن کرده بود، ازاطاق تحقیق بیرونم کرد.  درانتهای دهلیزامرایست داد. با عتاب گفت:" رویته بطرف دیوال بگردان!" خودش داخل اطاق دیگررفت. صدای ناله وفغان متهمین ازاطاق ها ی تحقیق به دهلیزمی آمد.  دردِ شنیدن این چیغ وفغان سختتر از کشیدن دردشکنجه بود ؛ ولی در دل سنگِ "جلادان قرن بیستم" کمترین اثری نمیکرد. چرا که" ناله درمذهب اینها موسیقی فرح انگیز" به حساب می آمد. (1)

 مستنطق بعد ازربع ساعت ازاطاق بیرون شد و با کسی راجع به دوسیه ی من حرف میزد. از" دستور" سرپیچیده بطرف شان نگاه کردم." مشاور" روسی (2) همرای "چوکره"ی خود دردهلیزایستاده بود. "مشاور"با فارسی شکسته  دستورهای لازمه را میداد. همانگونه که قدِ او بلندتراز بازپرس وطنی بود، صلاحیتش نیز برتر ازاو بود. مزدورکِ وطنی مثل روباهِ ذلیل دَوردَور"مشاور"خارجی می چرخید وتوریش گفته او را طواف میکرد. نافرمانی من خوش ِ" شیرک خانه روباه بیرون" نیامد، هیبت کنان بسویم دویده، ازچانته اش چند درجن فحش وناسزا بیرون کشید وبه هوا پراکند. با اینهم دل پرکینه اش  یخ نکرد و سیلی های محکمی برصورتم زد. قیافه اش خیلی مضحک می نمود. عینا ً مثل روباه پیخ کرده. دوانگشت خودرا روی چشمانم فشارداد و گفت:" مه تو بیشرفه نگفتم که رویته از دیوال دَورنتی؟ چشمایت ازکور کدن اس! "

 من می دانستم که گپ جای دیگر است. بام می چکید، دالان را لگد میکرد! حیف که صلاح نبود، اگرنه برایش میگفتم: آقای غیرتی! وقتی آسیابان شدی ازمزد گرفتن چرا شرم د اری؟  تمام عالم وآدم میدانند که سرنخ به دست باداراست!

سیلی های مستنطق خیلی درد داشت اما دردناکتراز آن موزه پاکی او وامر ونهی" رفیق مشاور" بود. من می دیدم که چاکرکِ حقیردستورات ارباب مغرور را مو به مو اجرا می کند ومانند روباه دُم می جنباند. این درد استخوانم را سوختاند که برای چه اینها سرنوشت خود وما را در گروبیگانگان گذاشته اند تا روی زندگی ومرگِ ما اشغالگران وحشی زیر نام مشاور تصمیم بگیرند؟

 جریان تحقیق متهمین توسط مستنطقین وطنی به پیش برده میشد. اما هرمستنطق مجبوربود تا راپورکارش را دمبدم به" مشاور" بسپارد وازاودستوربگیرد. همچنان درپایان کارهردوسیه نظر"مشاور"برای تصمیم گیری شرط اساسی شمرده می شد.

 شب وروز آسیابِ گردان ریاست تحقیق دورمیزد وبنی آدم میده می کرد.  گاهی اوقات نیمه ی دوم شب متهم را به تحقیق می بردند. بیم ازتحقیق وشکنجه، خواب راحت را ازچشمان خسته ی زندانی می گریزانید.

ازاطاق تحقیق بسوی اتاق های کوته قلفی می رفتیم. روزآفتابی بود وگرمای جانبخش آفتاب سخاوتمندانه جسم سایه نشسته ی مرا نوازش می داد. به دل آرزو کردم ایکاش این منزل قدری طولانی تر میبود! از راه های کج وپیچ تیرمی شدیم. بیرون ازساختمان ها دوطرفِ راه باریک دیواری از سیم خار دارکشیده شده بود. باز پرس"خاد" مرا تا کوته قلفی ها همراهی کرد. به پهره دارامرکرد تا دروازه سلول شماره... را بازکند. به دل گفتم: خداخیرپیش بیارد. تبدیلی به اطاق دیگرچرا؟

 پهره دار که در کار خود استاد بود، برق آسا کلید را درقفل چرخانید و دروازه ی یک پله ای اطاق با خلق تنگی ناله غمگینانه ای سرداد. پهره داربا خشونت وفشارمرا داخل اطاق تیله کرد. (کلمه " تیله" را بخاطری آوردم که درتوبره اخلاق زندانبان واژه ای بنام "بفرمایید" محل نداشت) 

 پس ازآنکه چشمم به تاریکی عادت کرد، دیدم دونفردر آنجا نشسته اند. دروازه بسته شد وصدای پای مستنطق وپهره داردورترشده رفت. یکی از آندو، آدمی بود چاق باشکم برآمده، دارای قامت متوسط ورنگ مایل به سرخه. چشمهای تنگ و کم نورش رابطرفم دوخت. گویا میخواست به چشم خریداری مرا تماشا کند.

 شخص دومی باپوست گندمگون، چشمان نافذ وچهره بشاش ولب پرخنده، روبروی او نشسته بود.

جوان خنده رو که گویی درکارمعرفی کردن عجله داشته باشد،خود را اینگونه معرفی کرد:

" نامم... عضورهبری... میباشم."

 آدم فربه گفت:" نامم غلام غوث...."

هنوزگپ درزبانش بود که جوان درمیان صحبت او در آمده افزود:

" برادرما اصلا ًعضو سازمان آزادیبخش مردم افغانستان است ولی به اتهام عضویت حرکت انقلاب اسلامی آمده است."

غلام غوث نوبت را بمن داد تا خود را معرفی نمایم. من نام خود را گفتم. غلام غوث پرسید:" به ارتباط کدام گروه آمده ای؟" گفتم:" ایره نمیدانم." لحظه ای مکث کردوادامه داد:" ده جریان تحقیق ازتوچی سوال کردن؟" گفتم:" گپ های گوناگون. مثلا ً سوال کردن که ده فاکولته طب کی ره میشناسی. همچنان رهبرای تنظیم ها ره دشنام دادن."

 گفت: "عجب اس!"

 جوان که از ایجازکلام خوشش نمی آمد، مرامخاطب قرار داده افزود:

 "اینجه هیچکس بیگانه نیس، همه از خود اند، اعتماد داشته باش."

چند روز گذشت، تا که ضرورت نمی افتید حرف نمی زدم. تمامی حرکات وکلماتی را که بیرون میدادم، ازدایره صلاحیت یک معلم عادی وغیرسیاسی تجاوز نمیکرد. اما این دونفردائما ً سرگرم قصه وخنده بودند.غلام غوث که خود را افسر (تورن) فرقه هرات وباشنده هرات معرفی کرده بود، از قیام 24 حوت مردم دلیرهرات وحوادث آن زمان وبرحق بودن قیام حکایت ها داشت. ازکارنامه های سامایی ها در هرات تعریف میکرد. نام های مجاهدین هراتی واعضای سرشناس" ساما" را برزبان می آورد. از نقش خود در راه اندازی قیام هرات وخدماتش میگفت...

من صحبت های او را با بی میلی میشنیدم. چنان می نمایاندم که از این رویداد ها بیخبرم وشنیدن نام های مجاهدین واعضای" ساما" برایم تازگی دارد. گاهی ازمن پیرامون موضوعات مطرح شده نظرمیخواست که خود را به کوچه حسن چپ میزدم. اوتنها عکس العمل مرا میدید وخود واکنشی نشان نمیداد. آدم آرام وخونسرد بود.

 جوان که عضو رهبری یکی از سازمانهای چپ بود روی مسایل گوناگون با تورن گفت وشنود میکردند.ازجریان دوسیه  وتحقیق شان گپ میزدند. گاهی هم صحبتهای شان بطرف عشق وعاشقی میرفت. تورن غلام غوث خود را مخالف دولت وبرضد اشغال افغانستان توسط روس ها نشان میداد و بیاد جانباختگان قهرمان اشک میریخت.

 نمیدانم کی گفته است که" گپ نشخوارآدمیست" به همین خاطر، بحث ها وصحبت های این دو تن برایم وسوسه انگیز بود. بویژه آنکه این حرف ها وقصه ها بخش بزرگی از سرمایه ی زندگی مرا تشکیل میدادند. من که در تمامی عمرم از برکت نفس های گرم استادان نامدارم باشنیدن نام رفیقم مثل برگ درخت لرزیده ام، اینباراز بام تا شام  نام یاران ارجمند وکارنامه های آنها را میشنیدم، ولی مثل بت برنجی بدون عکس العمل نشسته بودم وحتا درهنگام ضرورت خنده های ساختگی واداهای" هنرمندانه" را نیز به نمایش میگذاشتم.

 کناره گیری از بحث ها وصحبت هایی که با مواضع فکری وعلائق انسان نزدیکی داشته باشد، درهمچو فضایی خیلی دشواراست. ولی من بنا برحکم اصول وموازین جریان استنطاق ازهمه آنها خلافِ تمایل دل رو میگرداندم.

 "تورن" برای ادای پنج وقت نماز پابندی محکمی داشت. پس از هرنماززمان طولانی روی جانمازمینشست، قرآن میخواند و مشغول راز ونیازبه در بارخداوندمی شد.

هرگاهیکه ازتحقیق برمیگشت، آنقدر ازبرخورد زشت خادیستها وشکنجه گران مینالید که دلم برایش میسوخت. او میگفت که عذاب سختی کشیده است، محکوم به اعدام میباشد و انتظارمرگ خود را میکشد.

اطاق ما فرش نداشت. کرتی خود را قات کرده زیر پایم می انداختم وچپلی های خود را زیرسرگذاشته به خواب میرفتم. خوبست که طاقت وحوصله جوانی ونیروی اعتقاد درحالت های سخت به مدد انسان می شتابند.

حسابِ دقیقش را نمیدانم که چه مدتی را در همچو وضعیتی گذراندم. شاید در حدود ده روز را. از این اطاق به منزل دوم همین بلاک انتقالم دادند.

 شام دلگیرواندوهباری بود. خیلی بیقراربودم. به علت نامعلومی دلم راغصه پیچانیده بود. وقتی داخل اطاق جدید شدم، جوان حدود بیست وپنج ساله ای با قد بلند، موهای دراز، چشمان مقبول، سپید پوست، روی جای نمازنشسته بود. درآغاز هیچ اعتنایی نکرد. گویی مرا ندیده باشد. درگوشه ی اطاق تنها نشستم. جوان حین دعا دستهایش را بلند ترازسر کرد وازخداوند آمرزش طلبید. وقتی از دعا فارغ شد، با گرمی ازمن پذیرایی کرد. نام خود را گفت وپیرامون درجه تحصیل، محل سکونت...خویش معلومات داد. بعد راجع به سوابق شخصی وسیاسی من پرس وپال را آغازکرد. وقتی از اتهامم پرسید گفتم:" ولله بیادر چی بگویم، اگه راستی شه میخایی ایچ نمیدانم. "

 تا نا وقت های شب نشستیم وازهرچمن سمنی گفتیم.

هرچند چرخ زمان با کندی به پیش میرفت،اما توقف را خوش نداشت. دوهفته زندگی من در کناراین جوان دراطاقی گذشت که بگفته خودش پوره هفتاد روز را تک وتنها دراین اطاق گذرانیده بود. در طول این دوهفته راجع به هرچیز گفتیم وشنیدیم. بیشترقصه پرداز ومجلس آرا جوان میبود. شعرهای انقلابی میخواند گاهی از جهاد وفعالیت هایش تعریف میکرد.. و. و. روزی راجع به عشق ناکام خودسخن گفت. وقتی دیدم جوان ازین چیز ها خوشش می آید، داستان های ساختگی ازعشق وعاشقی را برایش پیشکش کردم. هدفم از این کارآن بود که خود را از زیر ضربت سوالات وی بیرون بکشم.

 روزهای اخیررابطه ما گرم تر شد. هم اطاقی ام حادثه تلخ دستگیری اش را اینچنین بیان داشت:

" سرگروه ما اطلاع داد که برای یک عملیات مشکل خود ه آماده بسازم. اولا ً غسل کدم و بعد لباسهای پاک پوشیدم.  چشمای مه سرمه کدم. مادرم لب دیگدان مصروف دیگ کدن بود. هنوزافتو غروب نکده بود. از مادرم پرسیدم: "چه پخته ای؟"  گفت:" پاچه." گفتم:" گشنه استم نانه تیارکو مه باید برم." او گفت:" چرا ایقه عجله داری؟ صبر کو کمی نرم شوه." گفتم:" دیرم میشه کمی بیرون کو میخورم." کمی از دیگ بیرون کشید. هنوز نرم نشده بود مگم بسیار مزه داربود. با اشتیاق خوردمش. گفتم: مادر کمی دیگه هم میخورم. ده زندگی ایقدر غذای خوشمزه ره نخورده بودم. وای آخرین رزق مه بودکه با ای عجله ولذت خورد مش. فقط چند سات پس دستگیر شدم... " 

شیوه ی کارزندانبانان چنان بود که زندانی یا متهم را برای زمان طولانی در یک اطاق نمی گذاشتند. جوان را از اطاق بیرون کشیدند ومن تنهاشدم.

تصادفات زندگی باردیگربرای چند روزی ما رادربلاک سوم زندان پلچرخی، با هم یکجا کرد. فقط چندروزقبل ازتطبیق حکم اعدام بالای این جوان فریب خورده بود که با خجالت زدگی از من معذرت خواست. او اعتراف کرد که " مه از طرف "خاد" وظیفه داشتم تا از توگپ بگیرم. برای مه وعده داده بودن که اگه ازی نفرگپ بگیری از اعدام بچ میشی. ولی قسم میخورم که ذره ای گپِ خراب در حق تو نگفته ام." (ازینکه به دست دشمن کشته شد، از بردن اسمش خوداری میکنم)

 اطاق تنهایی هم خوبی داشت وهم بدی. خوبی اش این بود که من میدانستم ودل تنگی ام. خبرچینی نبود که چهار چشمه حتا شورخوردنم را زیر نظربگیرد. بدی اش آنکه گاهی آنقدردلتنگی به سراغم می آمد که حتا محتاج همان جاسوسها میشدم!

دنیای زندانی، روح زندانی، تن زندانی، سرگذشت وغصه های زندانی خاص است. شاید بزرگترین کارشناسان امورامکان راهیابی به عمق این پدیده را نداشته باشند.

دو یا سه روز گذشته بود که بیماری سختی بسراغم رسید. درد شکم ناراحتم ساخت. هرچه به دروازه کوبیدم، کسی به سروقتم نرسید. دیگر کار از کار گذشته بود...

 شاید برای کسی که این یادداشت را میخواند، نوشتن این قسمت نبشته شرم آورجلوه کند یاغیرضروری ویا شایدهم خنده آور. ولی خیال تان راحت باشد. برای کسانی که به مهمانی زندان پلچرخی یا کوته قلفی های صدارت رفته اند، میدانند که: چنین حالت ها اتفاق معمولیست.

یک شبانه روز دو یا سه بارنوبت تشناب، میسرنبودن حداقل شرایط حفظ الصحه. و.و. ومن نمیدانم که ازین رهگذر ورهگذز های دیگر این منم که باید از روی" شرم" اینها را نگویم یا آنهایی خجالت بکشند که دستور میدادند:" زندانیان را آنقدر زیر فشاربگیرید که اگر خم نشدند، حتما ً بشکنند. اینها دشمنان انقلاب اند وبا اینها برخورد انسانی خیانت به انقلاب شمرده میشود. " (3)

آری! غم تشناب (بمقصدِ رفع حاجت) رنج بزرگی برای تمامی زندانیان محسوب میگردید. زندانی پشت دروازه های بسته، باصطلاح لنگک میزد ولی پهره داربرایش میگفت:" آغا جان اینجه خو هوتل شاقل نیس که هروقت دلت خاست درایی وبرآیی." اگر تقاضا راباردیگر تکرار میکرد، نتیجه ی غذر وزاری آن میشدکه پهره دار بگوید:" ای خاین وطنفروش! ده پتلونت ایلا بته!"

همو بود که ده ها انسان شریف، داخل خریطه های پلاستیکی رفع ضرورت میکردند یا بد تراز آن کار به " رسوایی" می کشید.

باور دارم که اکثریت کسانی که در همچو شرایط غیرانسانی اسیربوده اند - مانند من- سلامتی جسمی وروحی را درخواب هم نمی ببینند!

 هنوز هم مقصد شوم جلادان از یادم نرفته است که میگفتند: "اول خو از پیش ما زنده نمی برآیی، اگه بیرون هم شدی جان جورنصیبت نخاد شد."

شام که نوبت تشناب رسید، دراولین فرصت لباسهای خود را آبکش کردم. چون برای رفع حاجت وقت کافی در اختیارنداشتیم. در چند دقیقه میباییست برق آسا تمامی کارها را انجام میدادیم. قادرسرباز (دلگی مشرکوته قلفی ها) متوجه شد که لباسهای خود راترکرده ام (گویا شسته ام) برعلاوه ی دشنام های رکیک، سیلی بارانم کرد. هرقدر دلیل آوردم، در دل سنگش اثری نداشت.

 لباسهای خود را از تن بیرون کرده ودر اطاق انداختم تاخشک شود.خودم زیر یک نیکر کوتاه ماندم  بدنبال این حالت تب شدیدی همراه با درد استخوان آزارم میداد. حلقه ضخیم تبخال لبهایم  را پوشانیده بود، اما هیچ کسی به دادم نمی رسید.

سربازی که شقیقه هایش سپید شده بود، وظیفه آوردن غذا را داشت. به گمان اغلب که دوردوم عسکری را می گذرانید. او ازدیدن حالت زارم ناراحت شد. مگر بدگمانی وبی اعتمادی تا آنحدی در مغزم جای گرفته بود که فکر میکردم این عسکر با دلسوزیهای خود نیت پلیدی دارد.

کیفیت غذا در کوته قلفیهای صدارت بد نبود. به همین سبب همیشه خادیست های ریاست تحقیق طعنه زنان بما میگفتند:" در عمرتان همی قسم نانه خوردین که ما میتیمتان؟ "

یک روزهمین عسکرکلان سال چای آورد. چای را در گیلاس پلاستیکی ریخت. وقتی دوباره برای گرفتن گیلاس آمد، دید که هنوزچای را ننوشیده ام، پرسید:" چرا چایته نخوردی؟ " اززبانم برآمد که:" چای بدون شیرینی ره خوش ندارم."

دست به جیب جمپرعسکری خود برد ویک دانه چاکلیت را بیرون کشیده برایم داد. از او تشکر کردم.  اطاق را ترک کرد. فقط چند ثانیه نگذشته بود که دوباره داخل شد. دروازه را بسته کرد و خود را نزدیک ساخته بالهجه شیرین کابلی گفت:"آغاجان! فکر نکنی که مه ازجمله ی ای وطنفروشاستم. مه از خود استم."

عسکر از اطاق بیرون شد وقتی برای گرفتن گیلاس خالی آمد، با نگاه ترحم آمیزبسویم دید وسرش را به علامت همدردی تکان داد.

یادم نیست که پس ازچند روز دوباره مرا به اطاق تورن غلام غوث بردند.درخلال این روزها انجنیر نادرعلی را با غلام غوث انداخته بودند. اینبار تورن تنها بود. وقتی تورن وضعییت بد صحی ام را دید،پارچه تر را روی پیشانی و صندوق سینه ام گذاشت. دست وپایم را مالش داد و غمخوری میکرد. نیمه ی کمپل خود رازیرپایم انداخت ونیمه دیگر را روی سرم. چندین بار دروازه را تک تک کرد وبه پهره دار گفت که هم اطاقی من بسیار مریض است، شب ها خواب ندارد... از اثر شکایت مکرراو بود که مرا به داکتر بردند ودارو گرفتم.

بیماری ام قدری بهبود یافت وخوب بود که طی این مدت ازفشارتحقیق بیغم بودم.بعد از تبدیلی به اتاق تورن، مستنطق مرا نخواسته بود. ولی حرف ها و داستان های غلام غوث خلاصی نداشت.

یک روز که داخل اتاق مشغول قدم زدن بودم، دیدم که پشت دروازه چیزی نوشته شده است. نزدیک رفتم، با قلم خود کار این شعرنوشته شده بود:

زخون ِ خــویش خطــی میکشم بسوی شفــق

چه خــوب عــاشــق این سرخی سرانجامــم

نــــوید فــتح شبستان دهــم  به  راهــــروان

ســـرود  رزم  پــیام آوران  شــــود  نامــم

عقــــاب زخــمی ام  و  میتـــوانیم  کشـــتن

مگـــر محــال بود لحظــه ای کـــنی  رامم

تــوئی که پشت تو میلرزد از تصور مرگ

منــــم  که  زندگی  دگــــرست  اعــدامــــم

 

وقتی نگاهم به شعر افتاد، متوجه شدم که تورن چارچشمه مرا زیرنظردارد. راه دیگر نبود مگر اینکه میگفتم:" اوه اینجه کسی چیزی نوشته کده اس!" غلام غوث فورا ً آمده پرسید:" کجاس؟ کو؟ نشانش بته!"  قلبم تکان خورد. لرزش عجیبی تن رنجورم را فرا گرفت. حالی نداشتم، مثل اینکه دردنیای ارواح قدم میزدم. چیزی نمانده بود که فریاد بکشم. نمیدانم چه نیرویی به کمکم شتافت وکدام خضری دستم را گرفت. غلام غوث شله بود که شعر را بخوانم.

 این شعرمبارز ارجمند وعزیزملت زنده یاد داوود "سرمد" را تمامی ساماییها میشناختند وبدان تعلق خاطر داشتند.

 شعر" زخون خویش... "همانند (سرود ملی" ساما") ورد زبان هرپیکارگرسامایی بود وسینه به سینه آنها میگشت. این همان شعری بود که بمناسبت شهادتِ عبدالمجید کلکانی رهبر وبنیانگذار"ساما" طی اعلامیه ای از طرف سازمان به نشر رسیده بود.

من درآنموقع مجبوربودم که شعر را بسیاربد بخوانم وحالابخاطر این بی ادبی از روح " سرمد" بزرگ پوزش می طلبم.

دیگرشیمه ی قدم زدن نمانده بود. شقیقه هایم چون تابه ی داغ میسوخت وپرنده ی اسیردلم بیتابانه به دیوار قفس سرمیکوفت. درچنان حالتی تورن همچنان چَلوصاف دردست گرفته بود تا شیره وشربت گفتار وکردارم را از آن بگذراند. با وی آری وبلی میکردم اما هوش وحواسم جای دیگری پیوند یافته بود. عینا ً مثل کسی که قبض روح شده باشد. بیاد آن لحظاتی افتیدم که شبنامه اولین سالگرد شهادت شهید عبدالمجید کلکانی را همراه با یاران به در ودیوارها نصب میکردیم. چهره های یاران از دست رفته در ذهنم مجسم شدند. بیاد دو جوان ناشاد (نجیب وفرید) برادران شهید " سرمد" افتادم که با محبت های بیدریغانه شان دل رنجورم را تسلی میدادند.

 یاد آنروزها گرامی باد که درکنارهم می نشستیم وا ز خواندن اشعار" سرمد" لذت می بردیم. هرگاهیکه بسوی الماری کتاب های سرمد میدیدم، موج سرکش اندوه،  دیوارصبرم راچپه می کرد. عکس "جاودانه" (4) را داخل الماری کتاب هایش گذاشته بودند. با عکس او ملاقات میکردم وبعد کتابی را از الماری بیرون کرده،دست نوازش برروی آن می کشیدم.

 وای خدای من!

نمیدانم سرنوشت جوانمرگان دلبند را غم انگیز بنامم، یا از خودم را؟؟!

 وقتی حکایت تلخ "سوگنامه آب" را از زبان همرزمی شنیدم، تحمل آن مصیبت درقلب کوچکم گنجایش نداشت. فریاد زدم ومانند برادرمرده به سرورویم کوبیدم. این سودا و ناقراری هنوز هم رهایم نکرده است که: آیا میشود انتقام خون عزیزگمشده ی خود را از آب گرفت؟!

*     *     *

دیگرجای شک باقی نمانده بود که تورن یک جاسوس خبیث است.او بطرزماهرانه ای سرراهم تلک نشانده بود. خوشبختانه این تلک خطا رفت ومن از کنار آن عبورکردم.

 غلام غوث بازهم ماندن والا نبود. همچنان خدمت بجا می آورد ودلسوزی می کرد. اینبارصحبت هایش در باره" ساما" واعضای دستگیر شده" ساما" بود. از اعضای بلندپایه سازمان نام میبرد تا عکس العمل مرا ببیند. راجع به دوسیه های سامایی های زندانی معلومات میداد ونظرمیخواست. شب ها پهره دار او را بیرون میکشید وساعت ها دیر میکرد. وقتی برمیگشت ازفشارتحقیق ولت وکوب درد دل می نمود. روزی برایم گفت:" کار دوسییم تمام اس مره ازیجه انتقال میتن. نمیدانم به کجا، شاید به سوی اعدام. ولی دلم از طرف تو پریشان اس. ده ا ی وقتِ آخرمیخایم خدمتی بری تو کنم."

 درین اثنا صدای پای پهره دار پشت دروازه شنیده شد. تورن  انگشت دستش را نزدیک دهن برد وعلامت احتیاط و خاموشی را سفارش داد. بعد به آهستگی پشت دروازه رفت وبه دقت به صدای پای عسکر گوش داد. وقتی صدا دورشد، صحبتش را ادامه داد:" مه کسی ره ده ریاست تحقیق میشناسم که سامایی پخته اس. برای سامایی ها زیاد کمک کده اس. احوال ما ره به بیرون انتقال میته. تو هم برای فامیل وروابط سازمانیت نامه نوشته کو. قلم وقاغذ میاره. ولی باید بسیار احتیاط کنی که مسئله حساس اس، اگه نی همه ما تباه میشیم."

غلام غوث از ارتباطی حرف میزد که من از آن معلومات دقیق داشتم. درامه ای را ساخته بود که واقعییت آن چون آفتاب برایم روشن بود. حنایی را که او میخواست به دستم بمالد، رنگ نمی گرفت. دیگر نقابها از چهره افتاده بودند وتمامی نیرنگ ها نقش بر آب بود.  زارناله گی ها ودلسوزی های او یاوه ای بیش نبود. در آغازبرایش گفتم:" تو بسیار مهربان استی. مه می دانم که همه ی ای گپ ها از روی دلسوزی اس. اما مه ده شار کابل ایچ کسی ره ندارم.. مره به ناحق آورده ان. " ولی غلام غوث رها کردنی نبود وهی اصرار داشت که ازین چانس باید استفاده کنم.

روزی ازقیام مردم هرات وبرحق بودن آن ونقش خودش دهن شیرین میکرد ومنتظر عکس العمل من بود. حوصله ام سر میرفت. دیگر توان شنیدن لکچرهای او را نداشتم. فکرکردم تا چه وقت به چتیات این تورن نامرد گوش دهم وتا چند آری وبلی گفته صدها ناز وکرشمه او را بکشم. دل به دریا زده گفتم:" ببین تورن صایب! مه طرفدارگپای تو نیستم. چرا که تواز خونریزی وجنگ دفاع می کنی. "  چهره تورن سرخ شد ودر پیشانی اش چین افتاد،بعد پاسخ داد: "حیفم میایه که تو نام معلم وتحصیل کده ره بالای خود مانده ای. از تجاوزکارای روس ونوکرای شان دفاع میکنی. ای دیگه برای تو شرم اس."

تصمیم گرفتم تا این تومور چرکین را نشتر بزنم، ورنه هرلحظه لق زده دیوانه ام میکرد. با عصبانیت گفتم:" اگه باردیگه ای حرفا ره تکرار کنی، برای مستنطقم میگویم که اینجه یک نفر اس که هر روز دولته تخریب می کنه."

غلام غوث چشمان پندیده اش را بسویم نشانه گرفت ولحظه ای خاموشانه بسویم دید.  بعد آه کوتاهی کشید ه گفت:" مه خوب میدانم که تو چکاره استی."

 این آخرین جمله ای بود که اززبان تورن خارج می شد. درحقیقت اوبا ادای آخرین جمله درپای سند ناکامی خودامضاء می گذاشت.

پیش از آنکه سیاهی شب برفضای ماتم زده ی شکنجه گاه صدارت خیمه بگستراند، عسکرامرتبدیلی مرا ازاین اطاق به اطاق دیگرآورد....

هفت ماهی را که درسلولهای لعنتی صدارت، زیر شکنجه وتحقیق گذراندم، با جواسیس زیادی روبرو شدم. اما زیرکی ودام گستری ماهرانه غلام غوث از نوع دیگری بود. غلام غوث جاسوس کارکشته ای که خوب میدانست، با کی چگونه رفتار کند. روان آدم ها را میخواند ونقاط ضعف شان را نشانه می گرفت.

 علاوتا ًدنیای زندانی دنیای درماندگی وبیچارگیست وغلام غوث به سروقت درمانده ها میرسید وحقشان را کف دستشان میداد! او آنقدرخاطر خواهی و"محبت" میکرد که "شکار" مجذوبِ اینهمه لطف وخدمتگزاری او میگردید وداوطلبانه همه راز ورمزی که در اسرارخانه داشت، با او درمیان میگذاشت. در حقیقت غلام غوث گرگی بود که در بدل غمخواری های شیطانی خود دل های ساده وپاک جوانان بی پناه رابه دست می آورد وبعد شکم های شان را می درید وجگرهای شانرا خام میخورد.

 تماس ِوی  با مستنطقین وتبادل تجارب واطلاعات با آنها، ماموریت خبرچینی او را کمک میکرد. او که به بهانه تحقیق، ساعت ها از اطاق بیرون میرفت، در پهلوی جلادان خاد می نشست و نقشه

 برای گپ کشیدن طرح میکرد. یادم هست وقتی بیماری ام شدت گرفت، چندین شب از شدت تب ودرد خوابم نبرد. غلام غوث بر بالینم شب ها را صبح کرد واز من پرستاری نمود. اومهارت عجیبی داشت. در موقع لازم لپ لپ آب از دیده جاری میساخت. این همه هنرمندی ها تنها از دست مخبر سر سپرده وروباه مکاری مثل غلام غوث پوره بود.

 یکی ازمهارت های خاص این جاسوس کارکشته آن بود که برنردبان منافقت پامی گذاشت و برج وباروی هوشیاری ودقت جوانان راتسخیر میکرد. بدینترتیب با رزیلانه ترین شیوه ها  خانه صدها انسان خوش قلب وساده دل را خراب کرد وکار عده ای را نیز تا پای اعدام کشانید.

 اینکه من چگونه از تلک نیرنگ ودام وجال خطرناکِ اونجات یافتم، همه از برکت آن معلوماتی است که از قبل در باره" فن مبارزه با پولیس سیاسی" ومقاومت در برابرشکنجه واصول وشیوه های تحقیق در کتاب ها خوانده بودم. تجارب زندانیان خودی و دیگر کشورها بمثابه گنجینه گرانبهاییست که به قیمت مقاومتهای حماسه آفرین ورنج عظیم آنها، برای ما به میراث مانده است. شک همیشگی در جریان تحقیق ومقاومت در همه حال یکی از اصول های زرینی است که زندانی باید به آن پابندی داشته باشد. من درکتاب ها خوانده بودم که درجریان تحقیق چه باید کرد وچه نباید کرد.

" رفیق هیچ چیز را اعتراف نکن، نگفته اند همه چیز را اعتراف کن."

 ازبسکه مستنطق نام های اشخاص وعکس ها را بمن نشان داد وپرسید:" اینها را می شناسی؟" در برابر"نی" گفتن هایم همیشه این جمله را تکرارمیکرد:" اگه پدریته هم بیارم حتما ً میگویی که ایره نمی شناسم" و تاجایی راست هم میگفت.

همانگونه که غلام غوث تمامی رفتاروگفتارم را تول وترازو میکرد، متقابلا ً من هم ذره ذره حرکات او را زیرنظرداشتم ویکایک را مورد تجزیه وتحلیل قرار میدادم.

وقتی با کسانیکه نیش زهر آلودِ غلام غوث درقلب شان خلیده بود روبروشدم، همه میگفتند که شناخت واقعی این ابلیس در لباس فرشته از توان ما خارج بود. هرکس درد دلش را به نحوی بیان میکرد ومی نالید.

 ازجمله ی زندانیان پلچرخی شاید کمترکسی راسراغ داشته باشیم که بانام ننگین غلام غوث آشنایی نداشته باشد. این جمله تقریبا ً به اسم عام تبدیل شده بود: " ایره بگو که ازچَلو صاف تورن غلام غوث تیرت کدن یانی؟ " حتا آن جوانی که عضو رهبری یکی از سازمانها بود حین ملاقات در زندان پلچرخی رویم را بوسید و گفت:" من تا آخرین روز ها نه او را شناختم ونه ترا. آنقدر طبیعی برخورد کردی که من وغلام غوث هردوی ما میگفتیم این بیچاره ره ناحق آورده اند."

 این جوان، انسان بسیارپاک و شریفی بود. هرگزوهرگزدرسیاهکاری های غلام غوث ودیگران  کوچکترین دخالتی نداشت. درفشانی های تورن اورا فریفته بود. هکذا:  ازینکه خودش چیزی برای پنهان کردن نداشت،احتیاط را درحق دیگران نیز جدی نمی گرفت.

از تورن احوالی بدست نیامد. بعضی ها گفتند اورا اعدام کردند.عده ای میگفتند که رها گردید. اینکه او در بیرون چه کاره بود ومربوط کدام سازمان، اهمیتی ندارد. آنچه مهم است، اینست که نام او به صفت یک خائن شرفباخته ودستیاردژخیمان دردفترخاطرات تاریخ ثبت گردیده است.

قصه زندان جام لبریزی است که در داخل آن شهد و زهر با هم آمیخته شده است. تاریخ مردانگی وضد مردانگی است. ماجراهای ناگفته وناشنیده است. چشمدید ها وتجارب ارزنده ای است که دربدل قربانی یک نسل شهید وزنده های نیمه جان بدست آمده است. اگردرست است که هنوز تاریخ به پله های آخرین خود نرسیده است، واگر" گمان نبرده ایم که کارمغان به پایان رسیده " است واگرقبول داریم که "هزار باده ناخورده در رگ تاک است"، پس امیدوارم که این تجاربِ اندک، نسل فردا را بکارآید!

 وسخن آخر اینکه: قصه های من، پاره ای از سرگذشت واقعی یاران بخون نشستۀ من است. وقتی از آنها یاد میکنم، خلا ء حضورشان را سوگمندانه تر (5) ازمرگ فزیکی شان می دانم. آنگاه هست که رگباراندوه باقساوت شاخچه های کاج تحملم را میریزاند. گلویم را سخت غصه میگیرد و زارزارگریه میکنم تا آنکه به گفته زنده یاد" سرمد" "بستردیده ام خون آلود " میگردد... ودرچنین حالتی آیا حق ندارم که باتمام ذرات وجودم " طرفداران کند و زنجیر و تازیانه  و زندان و شکنجه و پوزبند و چشم بند" را لعنت بگویم؟! (6)

حال که از زنده یاد داوود"سرمد" یاد بمیان آمد، شعر زیبایی ازاو را می آورم تا تسلی خاطربرای من وحسن ختام برای این نبشته باشد:

دل پر اضطراب

دل  پــر اضطـــراب مـــیلـــرزد      نقـــش بر روی آب میلــــرزد

بســـتردیــده گشته خـــون آلـــود      مژه ازبهرخواب می لــــرزد

قـــطرﮤ خون به نوک مژ گانــم       همچــو اشکِ کـباب میلـــرزد

بازدردست شـــوق مستی مـــن       ساغـــــر پر شراب مـی لرزد

امشب  از نالهء   زمیــنگیـــرم        درفلک هم شهــــاب می رزد

شعله ءناله چون برقـــص آیــد        آه پرپیــچ  و  تاب می لــرزد

نغمهء عشق چـــون بساز آیـــد        تارهــای رباب می  لـــــرزد

چشمه های  زلال مـــی جوشد        جلـــوه های سراب مـی لرزد

موج توفنده می  شتابد  پیــــش        خــانه هـــای حباب می لرزد

بسکه اینجا برهنه شد مضمون        برگ هــای کتاب می لـــرزد

با  تٲ مـــل  کجـاست  لغــزیدن       پای مــا درشتاب می لـــرزد

بسکه لرزیــده ایم در ره خــود       دل زبیـــم حساب می لـــرزد

"سرمد" از شرم بیگــناهی مـا       چوب و دار وطناب میلـــرزد

نسیم (رهرو)   بیست وهفتم فبروری 2007 / هشتم حوت 1384

اشاره ها:

 1)  درزمان اشغال افغانستان توسط روس امپریالیستی، اصطلاح مشاوربرای حاکمان اصلی کشور فریبکاری محض بود. روسها در تمامی ادارات وارکان "دولت" صلاحیت تصمیم گیری داشتند.

 2)   تعبیری از علی دشتی –  کتاب" ایام محبس"

3)  درسالهای اخیردوران زندانم که زوال عمر رژیم ودم ودستگاهش برهمگان آشکارشده بود، چند تن از پهره دارن زندان پلچرخی با من همکاری را آغاز کردند. اینها رازهای زندان رابرای من افشا ء میکردند که از آنجمله این پالیسی "انساندوستانه" زندانبانان میباشد. اگرهمکاریهای آن سربازان نمیبود، امروزامکان نوشتن این یاداشتهامیسرنمی گردید.  بیاد دارم که یکی ازین جوانان وقتی به رخصتی جمعه شب میرفت، پنهانی نزدم آمده گفت:" برایت چه بیارم؟" گفتم: " کتابچه وقلم " گفت:" ای بابا مه فکر کدم ماشیندارکار داری " وبه همینگونه سربازدیگری یادداشت هایم را به بیرون انتقال داد...

 4) بخاطرپنهان کاری وفضای خفقان آن زمان پای اشعارونوشته های شهید سرمد "جاودانه" مینوشتند.

 5) مایل بودم بجای کلمه"سوگمندانه تر" واژه ی " قاتلانه تر" را بیاورم. اما درانتخاب  کلمات نامبرده به نتیجه ی نهایی نرسیدم. نمیدانم کدام یکی مورد دارد؟

6) تعبیری از صادق هدایت- مجموعه ای از آثار.