افغان موج   

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

آیین عیا ری و جوانمردی

                                                   قسمت شا نزدهم

 

   فصل چهارم: کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر: 

        (پیوسته به گذشته) در مورد کا که ها و جوانمردان کشور ما و به ویژه کاکه های کابل، بهترین مآ خذی که به ما معلومات کامل و جامع میدهد، همان نوشتۀ شاد روان غلام محمد غبار است ؛ چه دانشمند و تاریخ نویس شناخته شدۀ افغا نستان که خود روزگار پرجوش و خروش کا که ها و جوانمردان کابل و دیگر ولایات کشور را اندکی دیده و خاطراتی را از این گروه مردم دار را به خاطر دارد، دراین زمینه تحلیل و پژوهش همه جانبه نموده و تمام آ داب و خصوصیات آ نها را به ما روشن ساخته است.

        شاد روان غبار در کتاب (افغا نستان در مسیر تاریخ)  در این مورد نگاشته است که: « اینها در کابل به عنوان (کاکه) ودرقندهار به عنوان (جوان) تا قرن بیستم عمر نمودند. دوست بچۀ آ ذر، بچه بهایی، پیرو بچۀ ادی، کا که طلا، کا که نقره، کا که شکور، میرزا عبد العزیزلنگرزمین، صوفی غنی، وغیره از مشاهیر این فرقه در قرن نزدهم و بیستم در کابل می باشند.

        کا که های کابل در پائین چوک، شور بازار، مراد خانی و چنداول، حلقه های جدا گانه و رؤسای علیحد ه داشتند. بعضآ به جنگ تن به تن با اسلحه می پرداختند، واز مجروح شدن خود به دوایر دولتی اطلاع نمیکردند. کا کۀ که از شاگردان یک حلقه میخواست علنآ به حیث کا که معرفی شود ؛ دستارمخصوص و یا شف دراز تا زانو می بست و پیزار را پت میکرد ؛ آ نگاه به تنهایی شهر را یک دور میزد و از برابر حلقۀ کا که های سایر نواحی که بعضآ در دکانها و بعضآ در پهلوی دروازه های مخصوص می نشستند، عبور میکرد. اگربالای او از طرف کا کۀ دیگر صدا میشد، در معنی دعوت به جنگ بود و مبارزه شروع میشد، و مردم تماشا میکردند. در صورت فتح و سلامت ماندن این کاکه با غرور می گذشت و به حلقۀ خود میرسید ؛ آ نگه به او تبریک میگفتند و کا که شناخته میشد. در صورت مغلوبیت و فرار یا مجروح شدن و کشته شدن، دیگر این شخص نمی توانست جزو کا که ها به حساب آ ید.

        داو طلب کا که گی مجبور به دادن امتحانات و شاگردی طولانی استاد بود. یکی از این امتحانات، انجام خدمات مشکل گشت و گذار شبانه در قبرستان ها و سفر های دور و نجات ناتوانی از مخمصۀ جانی و مالی بود. کا که ها همدیگر را در مکالمه (شیر بچه) خطاب میکردند. بعضآ برای نشاندادن مقاومت، پای برهنۀ خود را مثل اسب، نعل میزدند. این مردم پهلوانی و ورزش و چوب بازی، آ ب بازی و پیا ده روی می آ موختند. سیلاوه، پیش قبض و تفنگچه و قرابینه بر میداشتند.

کا که ها عمومآ مسلح گشت و گذار میکردند، و راه رفتن مخصوص و خرامان داشتند. لباس پاک می پوشیدند. راستی و پاک بازی، وفا به عهد، دستگیری از ناتوانان را شعار میدادند. اینان از کسب و کار ارتزاق می نمودند و پای بند نام و ننگ بودند. در زحمات، صابر و در حفظ اسرار جاهد بودند. آ نان جواد بوده وهم از کشتن مخالفین مضایقه نداشتند. رویهمرفته، با مردم بینوا و درمانده همدرد، و مجتنب از اقویا و توانگران بودند.

        در این اواخر کا که گی هم در کابل مبتذل شد و اشخاص غیر متقی، رسم کا که گی در پیش گرفتند و هم خود را در خدمت امرأ و متنفذ ین گذاشتند، تا به کلی در اوایل قرن بیستم از بین رفتند. این گروه در سایر ممالک اسلامی هم موجود و داخل فعالیت بودند. در ممالک عربی این ها را (فتی) و در ترکیه (اخی) و در ماورأ لنهر(غازی) و در ایران (جوانمردان) می نامیدند. » ۱

دانشمند دیگری که در بارۀ کا که ها و جوانمردان، معلومات دلچسپ، جالب و خواندنی دارد ؛ جناب (محمد آ صف

آ هنگ) است که نگارنده در سال  ۱۳۶۲ هجری موصوف را در شهر کابل از نزدیک دیدن کردم. آ قای آ هنگ معتقد است که، کا که ها و جوانمردان  کابل را میتوان به سه گروه، بخشبندی نمود ؛ بدینگونه که یاد کرده آ ید:

        اول: کا که ها و جوانمردانی که در مبارزه با انگلیس ها، پرچم آ زادی را به دست گرفتند و مردانه با دشمن خارجی، نبرد کردند ؛ مانند: کا که حاجی کاه فروش، کا که احمد برنج فروش، کا که داود قند تول، کا که بدرو نانوا، کا که عبدالعزیز لنگرزمین و کا که عبد ل نعلبند، که تمامی شان ثبت تاریخ شده اند.

        دوم: کا که های که تنها اسم شان در خاطره ها، مانده است، مانند: کا که دوست، بچۀ حاظر خان، کا که محمد علی برق، کا که خالوی ریکا، کا که رضا عرعری، کا که اکبر، کا که غنی نسواری، بابا ی برق، کا که سائین قناد، کا که سائین پیزار دوز، کا که شیر دل، کا که زاغ، کا که بخشو، کا که رمضان بچه جو، کا که ششپر، کا که اسلم سوته، کاکه حسن، کا که یوسف، کا که اورنگ، کا که سید امیر قبر کن، کا که طاووس، کا که شلوار، کا که زنبور، کا که بچۀ دوغاب، کا که نقره، کا که حسین، کا که قلندر، کا که شمشم، کا که یاروی سنگ کش، کا که خان جان بیک تونی، کا که سخیداد، کا که اکرم، برات بچۀ گلی، سید جعفر مشهور به زنجیری و حبیب الله مشهور به لالا.

        سوم: کسانیکه کا که و عیار نبوده، مگر یکی از صفات جوانمردان و کا که ها را داشته اند و یا در لباس پوشی و راه رفتن از کا که ها تقلید میکردند ؛ ویا اینکه پراگ گویی و پرزه رفتن کا که ها را آ موخته بودند ؛ مانند: محمد ابراهیم مشهور به حیدری، بابه رضا کشمیری، بابه حیات، کا که طاهر، کا که طیغون، پیر محمد معروف به بچۀ ادی، ماما کریم خان، استا برات علی، حاجی یعقوب، کریم بچۀ سقو، امیر بچۀ خان الله، ملا اسحاق، ترجمان ایوب، سید مصطفی آ غا، عثمان قصاب و بچۀ شاقل.

        قابل یاد کرد است که بیست و اند سال بعد از ملاقاتم با جناب (محمد آ صف آ هنگ) شنیده ام که دانشمند موصوف در کشور آ لمان، خاطرات خود را زیر عنوان « یادداشتها و بر داشت هایی از کابل قدیم » به چاب رسانده اند که بخشی از خاطرات شان که در بارۀ کا که های کابل است، در سال ۱۳۸۳ هجری که نگارنده در کشور هالند اقامت داشتم، برادرو دوست بزرگوارم جناب کاندید اکادمیسن (محمد اعظم سیستانی) لطف نمودند و کاپی این خاطرات را که به اندازۀ دو صفحۀ چاپی است، از سویدن برایم فرستادند که از این نبشته ها نیز استفاده برده ام. (۲)

        در سال ۱۳۶۲ هجری که نگارنده در انیستیتوت پیداگوژی کابل  مضمون زبان و ادبیات فارسی دری را تدریس میکردم، توسط دانشمند عالی قدر استاد (راشد سلجوقی) با جناب (فاروق سراج) که در ایام جوانی یکی از جوانان و گشتی گیران مشهور کابل بوده است، آ شنا شد ه و با موصوف مصا حبۀ مختصری انجام دادم. فاروق سراج معتقد بود که: شهر کابل در سالهای قبل به دو قسمت تقسیم میشد: یکی بخش شمال دریا و دیگربخش جنوب دریا بود. این دو منطقۀ جدا گانۀ کابل، از خود کا که ها و جوانمردان جدا گانه با تشکیلات مخصوص داشت. گاهی اتفاق می افتاد که بین کا که های این نواحی جنگ های سختی در میگرفت و چندین تن از هر دو طرف زخمی میشد.

        کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصرنیز مانند عیاران و فتییان قدیم در تشکیلات خود  درجه ها، القاب و مراتبی داشتند ؛ آ نگونه که تازه وارد را (کا که) می گفتند ؛ و هر گاه کا کۀ تازه وارد چند مدتی را سپری میکرد و از خود رشادت و دلاوری نشان میداد، آ ن وقت برایش (کا که بالکه) می گفتند ؛ و پس از آنکه آ زمایشات مشکل و سختی را مؤفقانه پشت سر میگذ شتاند، لقب (فرق) را میگرفت. پس از فرق درجۀ دیگری که عبارت از (افلاک) باشد، برایش داده میشد و پس از افلاک به درجه و رتبۀ (سماوات) میرسید که آ خرین و بلند ترین درجۀ شان بود.

        گویند در زمان امیر عبد الرحمان خان، شهر کابل دارای دو (افلاک) و دو (سماوات) بود، که بین شان زد و خورد شدیدی رخ داد و امنیت شهر به هم خورد و چون امیر این خبر را شنید، فرمان داد تا همه کا که های کابل در میدان سیاه سنگ جمع شوند ؛ و چون جمع شدند، امیر عبد الرحمان خان دو افلاک و دو سماوات را زندانی ساخت و از آ ن به بعد اجتماع کا که ها و جوانمردان را منع قرار داد. باید گفت که در مورد دو افلاک و دو سماواتی که در زمان امیر عبد الرحمان خان در شهر کابل موجود بوده، نگارنده کدام مأ خذ مستند و کتبی را در دست ندارم، بلکه مطلب یاد شده به روایت فاروق سراج در اینجا تحریر شد. (۳)

        می پندارم که بررسی و تحقیق در بارۀ هر یک از گروه های یاد شده با خصوصیات و تشکیلات شان، ایجاب میکند تا رساله های دیگری از دید علم اتنوگرافی و مردم شناسی و تاریخ نگاری، نگاشته آ ید و امید است که آ ینده گان و اشخاصی که رشتۀ و تخصص شان تاریخ است به این امر مهم اجتماعی به پردازند ؛ ومن در این فصل کوشش میکنم تا چند کا که و جوانمردی را که با داشتن خصلت های مردی و مردانه گی و جوانمردی در بین مردم کابل و یا دیگر شهر ها و ولایات افغا نستان، مشهور و معروف بودند، به گونۀ فشرده معرفی کنم ؛ وچون در این مورد کدام اسناد کتبی و رسمی درست در دست ندارم و به شکل شفاهی روایاتی را ضبط و ثبت کرده ام، بنا براین از نشان دادن مآ خذ  در برخی از موارد، قبلآ پوزش می خواهم.

معرفی چند تن از کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

اول:  کا که غنی نصواری:

        عبد الغنی مشهور به غنی نصواری فرزند عبداللطیف است که در بالا حصار کابل مقابل در وازۀ خونی که در حال حاظر جایش را مسجد محمدی استاد قاسم گرفته است، تولد شد و در همان جای زنده گی کرد. غنی از جملۀ کا که ها و جوانمردان بالا چوک کابل بود که حفظ و امنیت محله اش را نیز به عهده داشت. او همیشه به درد مندان و بینوایان کمک و یاری میکرد. کا که غنی گلباز خوبی بود ودر حدود یک هزار و پنجصد گلدان گل دا شت. کار و وظیفه اش تکیه داری نسوار بود و درمقابل پل خشتی در شهر کابل دوکان داشت.

        درسال ۱۳۵۹ هجری که نگارنده در اکادمی تربیۀ معلم کابل کار میکردم، با نواسۀ پسری کا که غنی یعنی دختر (پورغنی) به نام (سهیلا) که در آن مؤسسۀ تعلیمی، محصل بود آ شنا شدم. بانو سهیلا من را با پدرش که در آ ن زمان در مقابل سیلوی مرکزی شهر کابل سکونت داشت معرفی نمود. (پور غنی) در بستر مریضی بود و به مشکل میتوانست صحبت کند. به آنهم توانستم که صدایش را ثبت کنم. پور غنی برایم روایت کرد که: کا که غنی نصواری، جوانمردی بود شعر دوست و خود نیز طبع شاعری داشت ؛ چنانکه این بیت از کاکه غنی در میان مردم کابل مثل مشهورو معروف شده است: 

به ظاهر طلا و به باطن مسم             غنی نام دارم ولی مفلسم (۴)

        به روایت (پور غنی) که فرزند کا که غنی نصواری است، زمانیکه امیر امان الله خان از سفراروپا به کابل بر گشت، کاکه غنی به افتخار آ مدن شاه امان الله، شعری سرود و در تختۀ چوبی نوشته کرد و در دروازۀ دکانش آ ویزان نمود ؛ واز آن جمله است این چند بیت:

شکر لله غازی  اسلام   پناه                    کامیاب  آ مد   ز   ملک   اروپا

شد منور چشم ما از دید نش                    تیغ زهر آ لود  به  فرق  دشمنش

کا میابش کن خدایا در جهان                   از طفیل خواجۀ کون و مکان (۵)

ونیزبیت زیر به کاکه غنی، نسبت داده شده است:

چون رسی بر سر خاکم نگهی شیرین کن         کا ستخوانم همه آ میختۀ نصوار است (۶)

و همچنین این بیت که در بارۀ شیر مار گیر سروده شده، از کا که غنی است:

چه گویم وصف شیر مارگیرش             که ماران بود در دستش چو موران (۷)

        کا که غنی مردی بود مردم دوست و مهمان نواز که خانه اش همیشه مرکز تجمع دردمندان و محتاجان بود. در محله اش هر کسی که مشکلی داشت، به وی مراجعه میکرد ؛ واو از هیچ گونه کمک و همکاری دریغ نمیکرد. کا که غنی یکی از دوستانش را که (محمد صدیق) نام داشت، مؤظف کرده بود که به نماینده گی وی به تمام فاتحه های شهر شرکت کند و به هر خانوادۀ که احتیاج به پول داشت کمک و یاری نماید.

        کا که غنی از میان جوانمردان و کا که های شهر، دوستان سرسپردۀ داشت که تمام شان کا که و جوانمرد بودند و غنی را (ما ما جان) صدا میکردند ؛ مانند: کا که غفور، کاکه پتره، کاکه قاسم، کاکه برو، کا که قیوم، کا که قدیر، صوفی عمو، حیدری و شیر یوسف.

پور غنی روایت میکند که پدرم همیشه با خود یک عدد تبرزین داشت که ساخت ایران بود. روی تبر زین با خط طلایی جملۀ (نصر من الله و فتح قریب) نوشته شده بود که من در سال ۱۳۳۲ هجری از روی مجبوریت اقتصادی آ ن را به مبلغ هشت هزار افغانی فروخته ام. غنی نصواری بر علاوۀ تبر زین اسلحۀ دیگری نیز داشت ؛ و آن عبارت بود از شاخ نوک تیزی که دستۀ طلایی داشت و در هنگام خطر از آن کار میگرفت.

        کا که غنی همیشه چبلی زری به پای میکرد و شال زری که دو سر آن تا نیم متر مهره ریزه بسته شده بود، به شانه می انداخت، و شال رنگۀ خط دار سبزکه در آن زمان مخصوص اهل تاجیک بود، در کمر می بست. او در پیاده گردی و شبروی نیز ماهر بود و بعضی اوقات اتفاق می افتاد که تا پیشاور با پای پیاده رفت و آ مد کند.

        پور غنی برایم روایت کرد که در سال ۱۳۱۹ هجری زمانی که کا که غنی وفات کرد، تمام کا که ها و جوانمردان هم از کابل و هم از شهر های دیگر افغا نستان سخت متأ ثر شده و اکثر شان بر جنازۀ پدرم شرکت کردند و شاعران کابل نیز در باره اش شعر های زیادی سروده اند و از آن جمله استاد شایق جمال این مرثیه بگفت اندر ماتم وی که بدین جای یاد کرده آ ید:

حیف   از   دنیای   دون    واحسرتا            کس نمی ماند به   دنیا   جز   خدا

میروند    آخر    به    کوی   نیستی            جمله   ذرات   جهان   گردد   فنا

پیر    مرد    نامدار    نیک     خلق            آ نکه   بود   از   مخلصان   اولیا

هوشمند    و    با   سخا    عبدالغنی            موسفیدی کا که وضع و خوش نما

عمرخود باعیش وعشرت کرد صرف         با  همه   وارسته گی   ها   پارسا

موسفیدی   مثل    او    کم    دیده ام            از    رفاقت   با   جوانان    آ شنا

بی   ثباتی   های   دنیا  دید  و  رفت           هشتم   شعبان   ازین  محنت سرا

کردم  از  شایق  سؤال    سال   فوت           تا  کند  فرزند   او  بر  من   دعا

بر کشید آهی  و  گفتا   حیف   حیف            نه  غنی  ماند  به دنیا نه گدا (۸)

        و چون کلمۀ « آ ه » را که به حساب جمل، عدد هفت میشود، از تعداد مصرع دوم کم کنیم، باقی مانده هزار و سه صد ونزده میماند، که سنۀ شمسی است. وهمچنان (تازه) شاعر کا بلی مدت ها قبل در مورد کا که غنی نصواری این بیت را گفته، که بیانگر کا که گی و جوانمردی اوست:

گر به کابل تو مرد میخواهی                پل خشتی برو غنی را جوی

        و عشقری آ ن شاعر وارستۀ عیار منش که با اکثر کا که ها و جوانمردان کابل سر و سری داشت و کتاب فروشی وی مرکز رندان و خراباتیان روزگارش بود، در مورد کا که غنی نصواری اینگونه یاد کردی دارد:

دانم که غم عشق تو بی نشه نمیشد                     از نزد غنی تکۀ نصوار گرفتم.

        در سال ۲۰۰۶ میلادی مطابق به سال ۱۳۸۵  هجری، اطلاع یافتم  که، خانم (سهیلا احمدی غنی) دخت فرهیختۀ پور غنی با همکاری (نصیر مهرین) نویسندۀ شناخته شدۀ کشور، در شهر هامبورگ آ لمان محفل مجلل و با شکوهی را به مناسبت انتشار دیوان شعر (پور غنی) به راه انداخته که عدۀ زیادی از شاعران و نویسنده گان افغا نستان در آ ن سهم ارزندۀ داشته اند. در این محفل ضمن گرامیداشت زنده یاد (پور غنی)، دو مقا له هم در بارۀ کا که غنی نصواری به خوانش گرفته شده که بعد ها در دیوان شعر پور غنی نیز به چاب رسیده است.  مقالۀ نخست در بارۀ کا که غنی از جناب دکتر( عنایت الله شهرانی) دانشمند با نام افغا نستان است زیر عنوان (غنی نصواری) ؛ و مقا لۀ دوم که مشرع تر است، به قلم جناب دگروال (ناصر پورن قاسمی) نگارش یافته است. خانم سهیلا احمدی غنی لطف نمودند و کاپی این مقاله ها را در کشورها لند به دسترسم گذاشتند و جای دارد که از این بانوی دانش دوست اظهارامتنان نمایم.

        برای آ نکه معلومات ما در بارۀ کا که غنی نصواری مکمل گردد ؛ اینک می پردازم به باز نویسی بخشی از مقالۀ جناب دکتر شهرانی، که به گونۀ فشرده یاد کرده آ ید: « تقریبآ یک و نیم قرن پیش در خانوادۀ عبد ا للطیف خان، باشندۀ بالا حصار کابل، طفلی به دنیا آ مد که آ وازۀ آن هنوز در کوچه ها، خانه ها و در بین جمیعت های خاص و عام، برسرزبانها ست.

عبد الغنی (مشهور به غنی نصواری) در آ وان جوانی یکی از کا که های چوک کابل به شمار میرفت. چپن و دستار ابریشمی ساخت چنداول و کمر بند و شال شانۀ (خیل خانی) و (پتکی) نوعی دیگر شال های موره دوزی می پوشید. در آ ن زمان کسی که در جمیعت و مسلک (کا که ها) داخل میشد، وظیفۀ او حفظ حیثیت محله و معاونت 

با اهل گذر بود. غنی از جملۀ جوانانی بود که به بیوه زنان، بچه ها ی یتیم و بی سرپرست کوچه و دوستان بی بضاعت خود از معا ونت های مادی دریغ نمیکرد. برای آ نکه از عهدۀ آن همه مصارف برآ ید، لازم بود چشمۀ عایداتی داشته باشد. عایدات وی از طریق اجارۀ (شاه گنج)  نمک و نصوار، و اجارۀ بندرهای کابل و غیره به دست می آ مد.

        در زمان زنده گی غنی نصواری در حدود نود سال پیش، موضوع قرار دادها ی سر کاری وجود نداشت ؛ یعنی حکومت ضروریات خود را به صورت خوش خرید، تهیه میکرد. نخستین بار در سال ۱۳۰۴ هجری شمسی بود که از طرف بلد یۀ وقت، اعلان شایع شد و برای تهیۀ مواد طرف ضرورت قراردادی خواستند. غنی نصواری به عریضه نویسی مراجعه کرد و به عنوان مقام مربوطه، داو طلبی خود را روی کاغذ نوشت. گرچه در آن زمان اجورۀ نوشتن عریضه، یک شاهی پنج پیسه بود ؛ اما غنی نصواری که کا که و خراج بود، دست به جیب برد و پنجاه و دو روپیۀ کابلی به مشتش آ مد و همه را به عریضه نویس داد. عریضه نویس طبعآ از اعطای آن پول گزاف به حیرت رفت ؛ معهذا برای آنکه متهم نشود و کسی خیال نکند که عارض فریب خورده است، فورآ نزد رئیس میرزاها مراجعه کرد و ماجرا را طوری که بود شرح داد. رئیس میرزا ها نگاهی به قیافۀ معصوم عریضه نویس افگنده، گفت: برو بچیم ! نوش جانت. او ازی کاکه گی ها زیاد دارد...

        غنی مردی بود با جود و کرم، در حدود ۶۵ الی  ۷۰ سال تمام، در منزل خود بدون مهمان غذا نخورده است. همیشه در سفرۀ وی، مهمانا ن متعددی دست دراز کرده اند. غنی نصواری گلباز مشهوری هم بود و هم چنان وی درحدود یک هزار قفس پرنده گان خوشخوان داشت. غنی نصواری در عین حال به موسیقی نیز علا قه داشت و در محافل قیماق چای خوری، یا وقتی که دوستان را برای صرف (زمرد پلاو) دعوت میکرد، یک دسته ساز هم اشتراک داشت. خودش خوب رباب میزد، و با اهل خرا با ت رابطۀ حسنۀ بر قرار کرده بود.

        غنی شخص بلند قامت و قوی الجثۀ بود و در سن ۹۰ ساله گی در سال ۱۳۱۹ هجری شمسی چشم از جهان بست و در مقا بل در وازۀ خونی بالا حصار در مقبرۀ آ بایی اش دفن گردید. غنی نصواری از مردم اصیل کابل بوده، در بین دود مان شاعر پیشه و سخن پرور، پرورش یافته، سالک بالا حصاری و سودایی قصاب کوچه یی از اعمام پدری اش بوده اند وبا مرحوم ملک الشعرا استاد عبد الحق بیتاب، کاکا زاده گی داشت. پدرش نویسندۀ سر شناس بود و کا کا یش، میرزا عبد الو هاب، در دفتر پروانه خان نایب سالار، عهدۀ سر دفتری داشت. غنی چهار زن گرفته بود که از وی دو پسر و سه دختر باقی ماند.

        شاد روان (عبد القد یرپور غنی)، شاعر سبک بیدل، پسر کلان وی است و علامه صلاح الد ین سلجوقی، طی نامۀ عنوان پور غنی، چنین نوشته است: (و چون با پدر مرحوم و فقیر مشرب شما معرفت نزدیکی داشتم که فضیلت دوستی آن مرحوم بیجا نرفته، و مرد فاضلی از آن مرد صاحب دل به وجود آمده است. دوستدار شما صلاح الدین سلجوقی ۲۱ سرطان ۱۳۴۸  هجری. ش). » ۹

        آنگونه که یاد کرده ام، نگارندۀ این سطور مدت بیست و اند سال قبل پورغنی این شاعر وارسته را در منزلش درشهر کابل ملاقات نموده بودم. شاد روان پورغنی شاعری بود پاک بازو دلسوخته که به سبک صائب تبریزی شعر میگفت واشعارش در اکثر روزنا مه ها و مجله های آن روزگارنشر و چاپ میشد. در اشعارش افکارعارفانه و رندانه را به فراوانی میتوان مشاهده کرد. پور غنی از اکثر شاعران متقدم شعر های فراوانی را حفظ داشت و دارای حافظۀ قوی بود. به روایت این مرد بزرگوار و شاعرشناخته شدۀ کشور، می پردازم به یکی از خاطراتش که در زمینۀ پدر جوانمردش (کا که غنی نصواری) برایم حکایت کرده است:

        برا ی امیر عبد الرحمان خان خبر دادند که  کا که غنی نصواری از بابت مالیا ت شاه گنج مبلغ بیست لک روپیۀ کابلی که در آن زمان پول گزافی بود، فایده کرده است که باید بنا به قرار داد خود مبلغ ده لک را تحویل خزا نۀ دولت نماید. امیر عبد الرحمان خان که مردی خشمناک و ستمگر بود، کا که غنی نصواری را نزد خود خواست و فرمان داد که کا که غنی آن مبلغ را تهیه نماید. کاکه غنی برای امیر گفت که این مبلغ پول را اکنون ندارم ؛ چرا که از افراد مختلفی، طلب دارم و هر گاه حصول کردم، به خزانۀ دولت خواهم پرداخت. امیر که این سخن را شنید، گفت: لیست آن اشخاصی را که تو از آنها پول طلب داری، تهیه کن و برای من بده، تا پول ها را تحصیل نمایم.

        کا که غنی نصواری، لیست بلند و بالایی را تهیه نمود و نزد امیر برد. چون امیر مطالعه کرد، دید که در آن لیست نام شهزاده حبیب الله و سردارنصر الله خان و دیگر نزدیکان و اعضا ی خا نوادۀ امیر نیز شامل است. امیر عبد  الرحمان خان، کا که غنی را گفت: آیا از این افراد و اشخاص کدام سند و شاهدی داری ؟ کاکه غنی گفت: امیر نیزاز درک طلب خود و فایدۀ این مبلغ پول، از من هیچ گونه سند و شواهدی ندارد. چون امیراین سخن را شنید، خجل شد و فرمان داد تا کا که غنی را از پرداختن پول معاف نمایند. (۱۰) باید یاد آ وری کرد که شاد روان پور غنی در آن زمان که در قید حیات بود ومن او را از نزدیک دیدم موصوف یک قطعه عکس از کا که غنی نصواری در اختیارم گذاشت که در آ یندۀ نه چندان دور در کتابی مستقل به چاپ خواهم رساند.

         برای آ شنایی به چگونه گی سبک شعر (پور غنی)، می پردازم به باز نویسی بکی از غزل های این شاعروارستۀ عیار منش که الحق بیانگر استادی وی در امر غزل سراییست و در حقیقت میتوان گفت که پور غنی توانسته است  در این غزل زیبا به درستی حق مطلب را ادا کند، روحش شاد باد.

حسن نکو

به   تو  حسن  نکو  نمی   ماند               به من این های و هو نمی ماند

نالۀ    بلبلان    شود    خاموش               گل به این رنگ و بو نمی ماند

میرسد    ساقیان   پی   در   پی              پر  زمی   این   سبو  نمی ماند

گر مرا کشتی از جفا  به  تو  هم             عزت   و   آ برو   نمی   ماند

خوش بود بوریای فقر « غنی »             که   به  عیب   رفو   نمی ماند

ادامه دارد....

-------------------------------------------------------------------------------

 

فهرست مآ خذ این قسمت:

 ۱ - غلام محمد غبار، افغانستا ن در مسیرتاریخ، کابل: سال۱۳۴۶ هجری، صفحۀ های ۹۰ و۹۱.

 ۲ - محمد آصف آ هنگ، یاد داشتها و بر داشتهای از کابل قدیم، آلمان: سال ۱۳۸۵ هجری، صفحۀ ۱۹.

 ۳ - به روایت فاروق سراج در سال ۱۳۶۲ هجری نقل شد.

 ۴ - به روایت پور غنی فرزند کا که غنی نصواری در سال ۱۳۵۹ هجری نقل شد.

 ۵ - به روایت پورغنی شاعر معاصر کشور یاد داشت شد.

 ۶ - به روایت پور غنی یاد داشت گردید.

 ۷ - به روایت پور غنی.

 ۸ - روزنامۀ انیس، سا ل ۱۳۱۹ هجری، ماه سنبله، شمارۀ ۱۴۰، صفحۀ  ۳۶.

 ۹ - عنایت الله شهرانی، غنی نصواری، درد دل افغا ن، شمارۀ ۳۹، صفحۀ ۳۶.

 ۱۰ - به روایت پور غنی در سال ۱۳۵۹ هجری نقل شده است.