افغان موج   

به ياد مايل هروي         

نظری آریانا

خبر و خاطره

 

خبر بسيار كوتاه بود، فقط در چند جمله – از همان جمله هايي كه مي دانيد هيچ احساس و تأثري را در آن ها راهي نيست؛ » ژورناليزم « است ديگر، ادبيات كه نيست. در ميان اين همه خبر و گزارش داغ و سردي كه راديوها از سراسر جهان پخش مي كنند: از گورستان هاي دسته جمعيِ تازه كشف شده در اين وقفۀ پيش آمده و پر اميد در بوسنيا مي گويند؛ از محاصره و سركوب خونين چريك هاي چيچينيا به دست روس ها مي گويند؛ از كوريا؛ … از جابُلقا و جابُلسا؛ و از هندوستان، پاكستان و تاجيكستان؛ و سرانجام از افغانستان كه در اين دو دهۀ اخير عجب خبرساز بوده است و هست و خواهدبود و جيب آقايان صاحبان آژانس هاي خبرگزاري و سخن پراكني را با چه سخاوتي از دالرهاي بادآورده آگنده است و باز هم مي آگند. بلي، از خبرهاي جنگ و كشتار و تباهي و نفاق و خودزدايي كه در هيچ جا مانند آن نبوده است و گويا تاريخ هم در خاطره هاي مغشوش و اكثر غرض آلود خود رويدادي از اين سنخ و با چنين ابعادي را به ثبت نرسانده، و اگر رسانده، من آگاهي ندارم.

در امواج بي انتهاي خبرهاي رنگ وارنگي كه شب و روز از خاور به باختر مي روند و در مژه زدني از باختر به خاور ره مي سپرند و درهم مي تنند و تورهاي گستردۀ غول آسايي را مي سازند كه هر كدام ما در اين درياي پهناور، ناگزير به يكي از آن ها برمي خوريم و درمي مانيم، شنيدن خبري مركب از چند كلمه و چند جملۀ كوتاهِ  » مِكانيكي « و »كليشه «اي دربارۀ يك هموطن، يك همشهري، و توجه كردن به محتواي چنين آگاهيي چقدر مي تواند احساس كنجكاوي ما را از رخوت و دلمرده گيي كه در هجوم خبرهاي جورواجور و راست و دروغ داخلي و خارجي، و هركدام پتكي بر عواطف زخمي و زجرديدۀ مان دچارآنيم برانگيزد؟

خوب، آدم ها از هم فرق دارند؛ تو به چيزي مي انديشي و دلبسته گي داري و من به چيزي؛ احمد در همين دم هوايي به سردارد و محمود هوايي؛ شريف از چيزي خوشش مي آيد و اشرف در انتظار چيز ديگري است؛ و كساني هم كه به فكر فرهنگيانِ در غربت ماندۀ اين خاكدان، به انديشۀ ديده وران، خامه به دستان، سخن سنجان و پژوهشگران برخاسته از اين مرز و بوم و رانده شده به اقصاي نقاط عالم هستند براي خود دلخوشي ها و دلبسته گي هايي دارند كه شايد از نگاه گروهي از مردم خيلي هم احمقانه باشد. چه مي شودكرد، دنيا همين طوراست؛ همين طور آفريده شده يا ساخته شده. چاره يي هم ندارد؛ انسان ها رنگارنگ اند، خوي و خصلت هاي شان هم به همين گونه است و يك دست و همنوا نيست.

و من در دنيايي از خبرها و گزارش ها توجهم به اين خبر كوتاه و براي بعض شايد معمولي، جلب شد. اين بار هم خبر را يك راديوي خارجي مي داد، مثلي كه رسم است و ما همواره بايد خبرهاي راجع به هموطنان سرشناسمان را بايد اول از حنجرۀ ديگران بشنويم؛ چنان كه دربارۀ آقاي عبدالرحمان پژواك همين طور شد؛ دربارۀ استادخليل الله خليلي همين طورشد؛ دربارۀ استادعبدالرؤوف بينوا، دربارۀ استادغوث الدين و ديگران از همان دهنها شنيديم، اين بار هم ماجرا تكرارشد و يك راديوي بيروني از آن سر دنيا آوازش را بلندكرد و چند كلمۀ كوتاه بر بال امواج خود به سوي گوش هاي آزرده يي كه در اين سوي اقيانوس اند فرستاد. در آن جا حتماً تصوركرده بودند كه اگر چنين خبري بفرستند از ناكجاآباد، حتماً در اين ويرانه كه روزي و روزگاري نام آباديي بر آن بود هنوز هم كساني هستند كه به آن آدم احترام مي گزارند و در چشم شان قدري دارد، و ايشان بايد از واقعه بي اطلاع نمانند. من در حد خود شاكرم و مي گويم: » خانۀ تان آباد كه دريغ نكرديد، ورنه باز هم در تاريكي مي مانديم؛ مثلي كه دربارۀ كار و بار و عاقبت بسياري از عزيزان اين خطه كه اهل قلم اند و آواره و در همه جا پراكنده و در مظان هرگونه اتهام، آگاهي چنداني نداريم و از بركت تنها خبرگزاري » رسمي «مان چون هموطنان ديگر در بيخبري كامل به سرمي بريم!

كوتاه و درازبودن خبر مسأله يي نيست. در پشت كلمه هاي سرد و جمله ها و عبارت هاي بي احساس و حساب شده يي كه آن را مي سازند هميشه چيزي هست، نيرويي هست كه در كمين ما نشسته و مانند بمبي كه در جايي مخفي كرده باشند يا مايني كه در راهي كارگذاشته شده باشد. اين چيز، اين نيرو به ناگهان در مغز و دماغ مان و در حافظۀ مان كه آن را شنيده يا خوانده ايم منفجر مي شود و ذهن ما را از اين رو به آن رو مي كند؛ و ما آنچه را كه مدت هاست به فراموشي سپرده ايم در برابرمان مجسم مي بينيم و همه را مرورمي كنيم و بازمي خوانيم.

اين خبر مختصر دربارۀ غلام رضامايل هروي براي من داراي كيفيتي از اين دست بود؛ زيرا من او را مي شناختم؛ چندبار ديده بودم و هم صحبت شده بودم؛ و خبر با همه سردي بيان و خونسردي گويندۀ آن براي منِ شنونده پيامي داشت كه سخت تكانم داد و با خود گفتم: » چه غافل نشسته ايم و امروز به فردا مي كنيم و آخرِسر …! «

به ياد روزي افتادم كه با دوست جوانم آقاي محمودعطار، فرزند آخندمحمدعلي عطار، بعد از ظهري به خانۀ شان رفته بودم. خانه در كوچۀ مسگران » بازارِخوش « شهر هرات بود. سال 1349 خورشيدي را مي گويم؛ و شش ماه مي شد كه صنف دوازدهم را به پايان رسانيده بودم و منتظربودم كه نتيجۀ كانكورپوهنتون كابل را اعلام كنند. دلم بسيار تنگ بود و آن روز صحبت محمود گل كرده بود و قدم زنان از كتابخانۀ عامه در شهرنو به كوچه و خانۀ آنان رسيديم.

خانه قديمي بود و پاكيزه و صحني كوچك داشت و حوض و رويكار اتاقها كه دورادور صحن بودند از خشت پخته بود و اُتاقها اُرسي داشتند. ما به اتاقي درآمديم كه سايه رُخ بود و به طرف جنوب. زينه يي پايين مي رفت به زيرخانه و زينه يي بالامي رفت و به دالانچه يي منتهي مي شد و اتاقي كه ما به آن درآمديم در همين دالانچه بود.

آخندمرحوم در بلندِ اتاق پهلوي مردي كه ميانه سال مي نمود و دريشي كرده بود، نشسته بود. سرِ آن مرد برهنه بود و كلاهِ پوست كنارش نهاده.

سلام كه كردم آخند با بزرگواري هميشه گي خود پاسخ داد؛ به استقبالم برخاست و بازهم مرا شرماند. مهمان هم برخاست و دست داديم.

آقاي عطار مردي بود كهنسال، موي سفيد، خُرد جثه و داراي عمامۀ كوچك سفيد؛ مهمانش هم جثۀ چندان بزرگتري نداشت و مردي بود لاغراندام، گندمگون، با چشم هاي خُرد و لب هاي درشت.

محمود مرا معرفي كرد. نشستم. چندتا كتاب قلمي پيش روي صاحبخانه و مهمانش نهاده بود و آنان دربارۀ مزاياي نسخه يي گپ مي زدند كه دانستم آقاي عطار آن را نزد يكي از روستاييان آشنايش ديده است و معلوم بود كه دربارۀ امكان خريدن آن مشوره مي كردند.

دوستان آخندصاحب هميشه نسخه هاي خطي را نزد او مي آوردند و ارزش آن ها را بخصوص از نظر خط و تذهيب و قدامت كه استادعطار در اين كار بسيار دقيق و خبره بود، تعيين مي كردند و اگر كسي مي خواست كتابي يا رساله و سفينه يا بياضي را بفروشد يا بخرد باز هم آن را از نظرِ كيميا اثرِ آخندصاحب مي گذراند.

آنان به گفتگوي شان ادامه دادند و من به تماشاي تابلوهاي خطاطي استادعطار كه بر ديوارهاي گِلين اتاق آويخته بودند سرگرم شدم. همواره حسرت خط هاي گوناگوني را مي خوردم كه در كمال تناسب و زيبايي از قلم سحار استادعطار به روي كاغذ و سفال و تكه نقش مي بستند – خط هاي نسخ، تعليق، نستعليق، كوفي، رُقاع ثُلث، ريحان و … كه بسياري را من نمي شناختم. تابلوي بزرگي كه از شاهكارهاي استاد بود و تا كه به ايران نرفته بود در دكان عطاري او واقع در » بازارقندهار « چشم هر بيننده و هنردوستي را بي اختيار به سوي خود مي كشانيد، اثري بود كه در هر بار ديدن، شگفتي زده ام مي كرد و در دل به آفرينندۀ آن احسنت مي گفتم؛ و بين خود ما باشد، گاهي هم در خواب آرزوي داشتن آن را مي پروردم – چه طمعي خام! … و اكنون نمي دانم كه آن شاهكار هنرِ خط دركجاست.

آن روز گفتگوي مهمان و صاحبخانه زود به انجام رسيد و گويا مهمان وعدۀ ديدار به كسي داده بود و هردو خداحافظي كرده از اتاق برآمدند.

از محمود كه چاي آورده بود و نشست پرسيدم:

_ كي بود؟

گفت:

_ نشناختي؟

گفتم:

_ نه.

گفت:

_ من تصوركردم كه شناختي. مايل هروي بود. چند روز شده كه از كابل آمده.

من كابل را نديده، اما دربارۀ آن سخنان زيادي شنيده بودم و بيشتر چيزهاي عجيب و غريب؛ و انتظار نتيجۀ كانكور و اميد رفتن به كابل هم مرا وامي داشت كه كنجكاوي كنم. پرسيدم:

_ آن كتاب ها چي بود؟

گفت:

_ پدرم گاهي كتاب هاي قديمي و نسخه هاي قلمي مورد علاقۀ آقاي مايل را تهيه مي كند و آقاي مايل آن ها را په كابل مي برد.

من وقتي كه شاگرد دارالمعلمين هرات بودم در سال هاي اخير به چند مجله و روزنامه اشتراك كرده بودم و از جمله به مجلۀ » آريانا «؛ و كم كم با نوشته هاي آقاي مايل و ذوق و سليقۀ ايشات آشناشده بودم و مي دانستم كه آقاي مايل به كار بررسي و پژوهش در زمينه هاي تأريخ، كتابشناسي و ادبياتشناسي مي پردازد و گاهي شعر هم مي گويد و مقاله هايي هم در موارد اجتماعي و مسايلي كه در دستور روز اند و آگاهي از آن ها براي همه گان اهميت دارد، مي نويسد و در جرايد و روزنامه ها چاب مي كند.

افسوس خوردم كه كاش آقاي مايل مي ماند و بيشتر با ايشان آشنامي شدم و از سخنان شان بهره مي بردم.

مجموعۀ شعر » امواج هريوا « را هم بعداً به دست آوردم و با اين چشمۀ كار آقاي مايل كه البته جزو تفنن هاي ايشان بود و هرگز آن را جدي نگرفتند، نيز دقيقتر برخوردم. پس از آن يكي از دوستان » آينۀ تجلي « را برايم آورد كه مناظره يي است ميان استاد صلاح الدين سلجوقي مرحوم و آقاي مايل به نظم.

در پوهنجي ادبيات كه بودم، در كابل آقاي مايل را ديگر نديدم؛ شايد به دليل اين كه من محصلِ ليليه بودم و با پايبخت ناآشنا؛ محجوب هم بودم و دايرۀ ارتباطاتم هم بسيار تنگ بود و مي توانم بگويم كه در شهر كابل تقريباً كسي را نمي شناختم. در جريان تحصيل باز هم آقاي مايل را در يكي از رخصتي هاي تابستاني در كتابخانۀ عامۀ هرات ديدم. در آن جا باهم صحبت مختصري كرديم؛ ولي چنان صميمانه و خودماني كه گويي سال هاست همديگر را مي شناسيم و هيچ فاصلۀ سنيي در ميان ما نيست.

خبر مرا به ياد روزي انداخت که مسئول مجلۀ » فرهنگ مردم « بودم – سال 1358 – و در ساختمان وزارت اطلاعات و كلتور در دفترم نشسته بودم و آقاي مايل به ديدنم آمد. پياله يي چاي نوشيد. بسيار محبت و نوازش كرد. شاد و سرحال بود و لب از خوش طبعي و خنده نمي بست. چه آدم زود جوش و متواضعي بود. باز هم انگار از روزالست با هم محشوربوده ايم و زبان يكديگر را خوب مي فهميم.

من از دوران آموزش در دارالمعللين به » فولكلور « علاقه پيداكرده بودم و هنگامي كه داستان  » ليتان « را از آقاي مايل خواندم و خوشم آمد، راستش را بگويم احترامم به ايشان افزايش يافت – گردآوري مواد و مطالب و آثار فولكلوري رإ از همان هنگام كاري جدي و با ارزش مي دانستم و از اين كه در كشور ما چنين با بي اعتنائي به اين عرصه برخورد مي شود بسيار رنج مي بردم.

در تابستان 1355 كه در مؤسسۀ عالي تربيۀ معلم هرات تدريس مي كردم سفر كوتاهي داشتم به ايران براي گردش و ديدن آثار و بناهاي تأريخي و آشنايي با فرهنگيان نامدار؛ و تا شيراز رفتم. » برگ سبز، تحفۀ درويش! « چند تا دستمال ابريشمي بافت هرات با نقش مسجد جامع بزرگ هرات و نام بزرگواراني كه مي خواستم به آنان پيشكش كنم و چند جلد كتاب چاپ كابل را با خود برده بودم – كتاب ها را به اين منظور كه بدبختانه مطبوعات افغانستان از ديرباز در ايران پخش نمي شود و نمي دانم چه مصلحتي در كار بوده كه بزرگان دانند؛ ولي مطمين بودم كه هر برگ چاپ كابل براي فرهنگيال آن سوي مرز، غنيمتي است و نشاني از ياري دور افتاده و غريب. از كتاب هايي كه برده بودم يكي » طبقات الصوفيه – امالي پيرهرات خواجه عبدالله انصاري « بود كه به شادروان داكترپرويزناتل خانلري تقديم شد؛ » فرهنگ مردم « اثر آقاي شفيق وجدان بود كه به شادروان ابوالقاسم انجوي شيرازي گردانندۀ »كانون فرهنگ مردم ايران « هدیه شد؛ » صدميدان « خواجۀ انصار بود كه به آقاي فريدون توللي پیشکش کردم*   ؛ » اژدهاي خودي « از شادروان استاد بهاءالدين مجروح بود كه به آقاي امين فقيري، و » امواج هريوا « مجموعۀ شعرهاي آقاي مايل هروي بود كه به آقاي پرويزخائفي – شاعرخوش قريحه – در طبق اخلاص گذاشتم.

آقاي خائفي در آن هنگام در كتابخانۀ ملي فارس كارمي كرد؛ همان جا با ايشان آشناشدم و ساعتي با هم نشستيم و بر اوضاع كشورهايمان گفتگوكرديم و ايشان از اعتراض ها و سر و صداهايي كه تازه از طريق رسانه هاي گروهي ايران آغاز يافته بود و رفته رفته به تظاهرات خياباني و جنبش وسيع ملي انجاميد و در اخير سال 1357 سقوط رژيم شاه در ايران پيآمد آن بود، خيلي خوشبين و اميدوار مي نمود.

آقاي خائفي شعرهايي را از مجموعۀ اهدايي خواند و روز ديگر كه باز هم يكديگر را ديديم، بر اوزان برخي از آن ها انگشت انتقاد گذاشت؛ مگر گفته هايش را پي نگرفت و كتاب را سپرد كه در كتابخانه براي استفادۀ همه گان بگذارند.

من كه در هرات زاده شده و در همان جا پرورش يافته بودم و به فولكلور و ساخت و سرشت اجتماعي و اقتصادي و طبيعي آن ولايت دلبسته گي ژرفي داشتم با ديدن كتاب » طريق قسمت آب قُلب « اثر ابونصرهروي، به تصحيح، تحشيه و پيشگفتار آقاي مايل هروي، چاپ » بنياد فرهنگ ايران « از يك سو خوش شدم كه چنين كاري صورت گرفته است و از سوي ديگر ناراحت كه چرا چنين آثاري نخست در كشور خود مان اقبال چاپ و انتشار نمي يابند!

آقاي مايل بعداً » رسالۀ مزارات هرات « را كه به همت و زحمت فراوان مرحوم استاد فكري سلجوقي در كابل چاپ شده بود، با كار و كوششي مجدد از طريق بنياد فرهنگ ايران منتشركردند.

همان مؤسسه » جغرافياي حافظ ابرو « بخش رُبعِ خراسان( هرات ) را نيز با تصحيح و تعليقات آقاي مايل هروي به چاپ رسانده است.

از كارهاي با ارزش ديگر آقاي مايل هروي مي توانيم چاپ »جريدۀ بلخ « اثر محمدمؤمن بلخي، » اخبارِآلِ برمك « ، » ملوك كرت هرات «، » تاريخچۀ مزارشريف « كه به نام عبدالغفورلاري خواهرزادۀ مولانا جامي شهرت دارد، » سيرالعباد الي المعاد « سنايي غزنوي ( كه در آن پيشتر از دانتِه شاعر نامدار ايتالوي سفر به بهشت و دوزخ را به شعر آورده است )، » مثنوي تحريمه القلم « سنايي غزنوي، » شرح حالِ ساداتِ حسيني غوري « و كتاب » ميرزايان برناباد « اثر رضابرنابادي را ذكر كنيم.

آقاي مايل هروي مجموعۀ ديگري از شعرهايش را به نام » ققنوس « فراهم كرده بود كه انجمن نويسنده گان افغانستان آن را به چاپ رساند.

در زمان تصدي مجلۀ » آريانا « شماره هاي وزين و پرباري كه هركدام مأخذ معتبري است و ويژه نامه هايي را به حلقه هاي علمي و كتابخوانان كشور تقديم داشته كه فراموش ناشدني است.

 اشتراك فعال ايشان در مجالس و محافل علمي متعدد را نيز بايد در شمار كارهاي قابل قدر دانست.

خبر را كه شنيدم با خود گفتم كه

» خوب، تو ببين، استاد مايل تا چه اندازه از وضع اسفبار كشور به تنگ آمد كه همه چيزش را فروخت؛ از يار و ديار دل كند؛ كوله بار مختصري برداشت و رفت. گاهگاهي مي شنيدم كه در امريكاست؛ پير و ناتوان شده و دريغم مي آمد كه اي كاش در كنار همدلان و همزبانانش مي بود؛ و باز خدا را سپاس مي كنم كه در اين اواخر به نزد پسرش آقاي نجيب روزبه رفته بود.

آقاي نجيب روزبه مايل را به خاطر ندارم كه ديده باشم؛ شايد هم ديده باشم و از كنار هم در عالم ناشناسي گذشته باشيم؛ اما از هنگامي كه تعريف هاي او را در دوران تحصيلش در كابل شنيدم و مقالاتي را كه مي نوشت خواندم، قلباً به وي ارادتي يافتم و سپس با كارهاي مهم و ارزشمند فرهنگي او در ايران، شادمان شدم كه آقاي مايل، سنگرِقلم و قرطاس را با فرزند شايسته و برومندشان استوار ساخته اند. مرحبا!

و خبر حاكي بود كه آقاي غلام رضامايل هروي در اوايل ماه جدي امسال ( 1374 خورشيدي ) در ايران ديده از جهان پوشيده اند. بازي تقدير را ببينيد، فرداي همان شبي كه اين خبر اندوهناك را شنيدم، يگانه شمارۀ مجلۀ » كتاب « را كه ايشان در كابل با امتياز و مديريت خود به چاپ رسانده بودند و سپس به نشريۀ رياست عمومي كتابخانه هاي عامه مبدل شد از يك كتابفروشي شهر به دست آوردم – چقدر آرزوي داشتن آن را مي كردم!

خبر بسيار كوتاه بود و حتا در لابه لاي هياهو و غوغاي خبرهاي پر از زد و خورد و دود و باروت و كُشت و خون و كينه و پرخاشِ ماجراهاي داغ داخلي و بيروني گم شده بود؛ اما دوستان و دوستداران كارهاي با ارزش و خدمات بيشايبۀ فرهنگي آقاي رضامايل هروي مي دانند كه ايشان چه مرد بزرگواري بودند؛ چقدر بردبار؛ چگونه آرام، باصفا و نجيب و مهربان. آقاي مايل از كساني بودند كه بيشتر با كار و كوشش و همواركردن رنج بيكران بر خويشتن راهي به جايي برده اند و هنر و فني كسب كرده آن را به كار بسته اند؛ و افسوس كه اين نسل در حال انقراض و اضمحلال است.

مايل هروي در 1301 خورشيدي در هرات ديده به جهان گشود؛ نخستين آموزشها را در همان شهر ديد و پس از آن در دارالمعلمين كابل درس خواند و اكنون كه براي هميشه از جامعۀ فرهنگي مان بريده است، يادش را گرامي مي داريم و روانش را شاد و رستگار مي خواهيم. **

*  درخور يادآوري است كه مرحوم استاد فريدون توللي از شاعران و اديبانِ طرازِ اول ايران هم يك جلد از كتاب شعر معروف خود را با نام » نافه « به من بخشيده پس از چندي شعر زيبايي از سروده هاي خودرا با نام «رازي كه مانده پنهان» در شمارۀ مسلسل 58 سال پنجم – دي ماه 2536 مجلۀ وزين » گوهر « به چاپ رساند كه با لطف بي حد آن را به من تقديم داشته بود؛ بدين گونه:

 

غزلي تازه به دوست عزيزم، سخن سنج افغان گل احمد نظري آريانا.

رازي كه مانده پنهان!

 

دوريم و با تو نزديك      همچون خطِ موازي

                                  وصل تو كئ دهد دست    با اين دو اسبه تازي!

ائ تابِ گيســوانت       سر در قـدم نهاده

                                        ما را، ملامتي نيست       زين آرزو درازي!

تـا عـاج شانه هـايت       شد بـوسه گاه عشقـم

                                         ترسم، كـه اين ترازو       افتـد، ز همترازي!

ز آن جامه خوابِ ديبا       لبخنـده اي، بمـا زن

                                        چون غنچه هاي نرگس    در پردۀ پيازي!

لختي چو سبزه، ائ سرو       بختِ دميـدنم دِه

                                         تا پاي نازنينت          بوسم، به سرفرازي!

چون كِرم پيله، عُمري،       بر خويشتن، تنيدم

                                          تا، روزني نماند          بر كاخِ بي نيازي!

ائ جانِ دوستداران       در دوزخِ فـراقت

                                        دردا كه چاره اي نيست   زين خويشتن گدازي!

گر در نمي گشائي؟!       باري دريچه بگشا

                                            تا جان چون پرستو       آيد، به لانه سازي!

بي سجده، ديده ام بس       در گلرخان، خدا را

                                            رازي كه مانده پنهان       از زاهدِ نمازي!

ائ بـر تـو ناشكيبـا       دل، زان تراشِ زيبا

                                      پنهان مشو، به ديبا       با آن برهنه رازي!

شـورآزمـاي كـامم       بوسي بزن، به جامم

                                     تا بر تو، وانمايم       آئينِ بوسه بازي!

چون شاخِ ميوه، هر دم       با آن تكانِ بالا

                                    بس عشوه ها، كه ريزد       ز ان دلفريب نازي!

پاكيـزه دامن، اينـجا       در عصمت است و پرهيز

                                     ما را، اگرچه خواند       گاهي، به بي جوازي!

طبعِ خوشِ فريدون       بـاغِ شكـوفه گـردد

                                      بيند، گر از نگاهت        بـارانِ دلنـوازي!)

 

 ** چاپ شده در شمارۀ شصتم ( 29 حوت 1374 ) جريدۀ » قلم « نشريۀ انجمن نويسنده گان افغانستان