طعمه
خطوط فرو رفتگيهاي چهرة زرد و وارفتة پدر، عميق و تيره شد. لب ورم كرده و تركيده اش را به دندان گرفت و با ناله هاي بريده يي كه نشان دهندة دردي جانكاه بود به اندامهايش تابي داد و با تشنجي سخت بر شكم به روي بستر ژوليده اش فشرده شد. صورتش را در بالِش فرو برد و دلش به شور آمد؛ اما غثيان نكرد.
خِرخِري از گلوي او شنيده مي شد و پنداشتي يك هيولاي نامرئي بر وي افتاده گلويش را با چنگال نيرومند خود مي فشارد و قصد جانش را دارد. صدايي كه از گلويش مي برآمد مانند آواز گوسفندي بود كه در كشتارگاه، زير دست و پاي قصاب افتاده ضربت كارد گلوگاهش را پاره كرده است.
لحظه يي به همان وضع ماند و سپس رها شد و آرام به پهلويي كه پسر كوچكش بر بستري پينه و پاره و نامرتب و چركين نشسته بود و هراس آلود و اشكريزان مي نگريستش، برگشت و پس از اين كه ناله هايش اندك اندك فروكشيد، با زحمت زياد چشمان بيرمق خود را كه در كاسة سر فرو رفته بود، اندكي باز كرد و دانه هاي سرشك زير پلكهايش دويد، جلو نگاه دردبارش را گرفت و از گوشه يي به روي گونه ها و ريش خاكستري رنگ و آشفته اش فرو غلتيد. لبانش تكان مي خورد و به نظر مي رسيد كه مي خواهد چيزي بگويد و نمي تواند.
پسرش صدا كرد:
- پدر! . . . پدر! . . .
پاسخي به گوش نرسيد. ديده گان پدر بسته بود و لبانش همچنان تكان مي خورد. سه روز مي شد كه در آتش تب مي سوخت و دم به دم سراسر وجودش به پيچ و تاب مي افتاد و دلش بد مي شد. آبي زردرنگ و كف آلود از كنج دهانش فرومي ريخت و ناله هاي رنجباري سر مي داد كه رفته رفته اوج مي گرفت، به فريادي بدل مي گشت و ناگهان بريده مي شد. گپ نمي زد و چيزي نمي خورد.
درد آهسته و پنهاني آغاز يافت و ناگهان شدت اختيار كرد. پسرك دست و پاچه شد كه چه بكند و چه چاره بسنجد. كسي را نمي شناخت كه به كمكش بخواهد و از مراجعه به صاحبخانه هم سخت بيمناك بود. سه روز پيش ديده بود كه با پدرش سرسخن است و تهديد مي كند كه اگر كرايه را تا يك هفتة ديگر نياورد جُل و پُوستَك شان را به كوچه خواهد انداخت. آن روز بيماري تازه خودش را نشان داده بود و صاحبخانه كه با آن قد كوتاه و چاق و شكم برآمده و چشمان سرخ و شرربارش با سر و صدا و پرخاش به گاوخانة متروك آمد و دشنام داد و جيغ و داد و تهديد كرد و رفت، پدر حالش بدتر شد و به بستر افتاد.
پيشتر، آنان در خانة پيرمرد مهرباني جاي داشتند كه از هيچ گونه كمك به ايشان دريغ نمي ورزيد و يك ماه قبل با درگذشت او، ميراثخوارانش آمدند و آن دو را راندند و پس از جستجوي بسياري كه پدر كرد، كهنه پاره هاي مختصرشان را به اين جا آوردند.
پدر وعده كرده بود كه نزديك پُره شدن ماه، كرايه را بپردازد و در يكي- دو هفتة اخير پولي هم گرد آورده بود و مي خواست به وعده اش وفا كند؛ ولي . . . .
پسرك كه خاموشانه اشك مي ريخت و از ترس چون بيد مي لرزيد و موي بر تن او راست شده بود با ديده گاني از حدقه بر آمده به روي پدر خم شد و در زير پرتو كمسوي شيطان چراغي كه در طاق دود مي كرد و مي سوخت به چهرة وارفته و رنگ پريدة او چشم دوخت.
نفسهايش به سختي شنيده مي شد. سينه اش با تأني بالا و پايين مي رفت و جثة او با آرامش تمام رو به وي قرار داشت.
سكوت سنگيني بر گاوخانه چيره شده بود و گاهگاهي جِيرجِيرِ موشهايي كه اين سو و آن سو به دنبال طعمه مي گشتند يا چيزي را مي خوردند؛ و يا زوزة سگي از دوردستها، اين سكوت را در هم مي شكست.
در بيرون، نخستين برف زمستاني، لحاف سنگينش را مي گسترد. اگرچه هوا از سرماي سوزاني انباشته بود، پسرك به شدت احساس گرما مي كرد و گاهي از زير بغلها و سينه و پيشانيش عرقي سرد جريان مي يافت. گُرس گُرس ضربان قلب در سرِ او مي پيچيد و به نظرش مي آمد كسي پشت بام يا عقب ديوار مي دود و چند تن ديگر او را دنبال مي كنند. در سكوت نيمه شب، هياهوي وحشتناكي از صداي گامها، جِير جِيرِ موشها، عَوعَوِ سگها و خِس خِسِ نامنظم نفسهاي پدر توليد شده بود و سايه روشن لرزانِ شيطان چراغ نيز بر وحشت اين هياهو مي افزود.
پسرك مانند افسونزده ها بيحركت بر جا مانده با نگاهي غمزده و بيم آلود به پدر كه خوابيده مي نمود، چشم دوخته بود. سه شب مي شد كه بيمار ديده بر هم ننهاده اينك در خوابي سنگين غوطه ور بود و او نيز در اين مدت، خواب و خوراك چنداني نكرده بود. احساس مي كرد كه به شدت بيمار است. سرش سنگين و دهنش تلخ بود. در تب تُندي مي سوخت. از ترس مي لرزيد و نمي توانست برخيزد و كاري بكند. اصلاً نمي دانست چه بايد بكند. هيچ كاري از دستش ساخته نبود.
سرانجام بي اراده برخاست و لحاف را كه به يك سو لغزيده بود، برداشت و آرام و با احتياط، پدر را پوشانيد. بي سر و صدا در بستر خود كه به روي توده يي از برگ و لُوخ هموار شده بود، درازكشيد و با افكاري درهم و برهم تيرهاي فرسوده و خوره خوردة چَت را به تماشاگرفت.
عنكبوتها به روي تارهايي كه به هر سو تنيده بودند، تكان مي خوردند و سايه هاي پراكندة شان در پرتو لرزانِ چراغ روي تيرهاي دود زده، محو به نظر مي رسيد. ديوارها تيره بود و آبي كه از بام به درون نفوذ كرده بود، خطهاي روشن و درازي بر آنها نگاشته بود كه در بعضِ بخشها به هم مي پيوست و شكلهاي وارفته و مبهمي مي ساخت.
موشها با صدايي مشمئز كننده جيرجير مي كردند و زوزة شكايت آميز سگي كه از دور به گوش مي رسيد، آزاردهنده بود.
آواز گامها كم كم بريده شد و آتش اجاق كه تا يك ساعت پيش با كاغذ و پاره هيزم روشن بود، فروكشيد و خاموش شد؛ ولي از يك شاخه هيزمِ تر كه به كناري غلتيده بود هنوز هم دود غليظي برمي خاست.
سايه ها به روي ديوارها پيچ و تاب مي خوردند. شعلة چراغ متشنج بود و دود مي كرد و سرمالرزه به تار و پود وجود پسرك راه مي جُست. هراسي گُنگ و مبهم خون را در رگهايش منجمد مي كرد.
صورت خود را به زير لحاف پنهان كرد. به يك پهلو غلتيد و زانوانش را نزديك شكم برد. سر او سنگين بود و دهنش مزة تلخي مي داد. تارهاي رنگارنگي از هر طرف تنيده و جرقه هاي كوچكي در آنها منفجر مي شد. سنگيني فرود مي آمد و فرود مي آمد و رهايي چون پرِ كاهي در تارهاي شفافِ تنيده تا لايتناهي . . . و پرتَوهاي خيره كنندة سرخ، زرد، آبي، بنفش و سپيد از هر سو تابيدن مي گرفت. دهانة فراخ چاهي ژرف باز مي شد و كُوشْكْهاي زرين و زمردين و لاجوردين پديد مي آمدند؛ و جايي به گونة يك تالار؛ و مادر كه نوازشش مي كرد و سر وي را بر زانوي خود تكيه داده بود؛ و بازيچه هاي رنگارنگي پراگنده در پيرامون شان . . . . همه چيز جان داشت؛ و مادر لبخند ملكوتيي بر لبان مهربانش جاري بود.
هر دو خاموش بودند و به چشمان متبسم يكديگر نگاه مي كردند. دشت پهناوري در پيش بود. سبزه به هر سو موج مي زد. آوازهايي شنيده مي شد و سواري با اسبي سپيد از دور به نظر مي رسيد كه با شتاب به سوي آنان مي تاخت؛ و سوار، پدر بود . . . هردو، او و مادر، با لبخند و دست در دست هم به پيشباز پدر مي شتافتند. گويي پرواز مي كردند؛ و سوار گويي پرواز مي كرد و يكدم به آنان مي رسيد. خنده برلب و شادمان هر دو را به آغوش مي گرفت و مي بوسيد و به ترك خود مي نشاند و به سرزمينهاي نور و افسانه مي برد . . . .
آفتاب به شدت از وراي غبار گرمي كه آسمان را پوشانيده بود ميان دهكده مي تابيد. بچه ها همه گِردآمده بودند و جَست و خيز مي كردند و غبارآلود بودند و از خانه يي صداي شيون مي آمد. زنان با چادريهايي كه به خود پيچيده بودند در چارچوبي از نظر پنهان مي شدند؛ و او مي ديد و از پشت به قات زانوي بچه يي مي زد. بچه به پشت بر زمين مي افتاد و به گريه مي شد و نفرين مي كرد: «الهي مادرت بميرد و تابوتش را به قبرستان ببرند!» گروهي از چارچوب مي برآمدند و تابوتي را برشانه هايشان مي بردند – تابوتي سياه؛ و راهشان را به سوي قبرستان كج مي كردند. همه سياه پوشيده بودند. چهره هايشان سياه ديده مي شد و از كنار او كه مي گذشتند و نگاهش مي كردند در ديده گانشان پرسشي خوانده مي شد – پرسشي مبهم.
بچه ها هم بيگانه وار بدو نگاه مي كردند و خاموش بودند. همه آرام و خاموش در گوشه يي گِردآمده بودند؛ و او تنها بود. شگفتي زده به دستة مشايعت كننده گان مي نگريست و پرسشي در درونش نُضج مي گرفت: «اينها كيستند كه از خانة ما بيرون مي شوند؟ در آن جا چي مي كردند؟ آن تابوت سياه از كيست كه پيش روي همه، شانه به شانه پيش ميرود؟»
به سوي پدر خود مي دويد كه پس از ديگران از چارچوب دروازة خانه مي برآمد و با پوشاك سياه و چهرة تار و چشماني اشكبار به دنبال مردم مي رفت و صورت خود را مي خراشيد.
-پدر! . . . پدر! . . .
پدر پاسخش را نمي داد و چون بيگانه گان بي اعتنا بود. پيرمردي با پوشاك سياه و چهره يي ناآشكار، از گروه بيرون مي شد. صاحبخانة مهربانشان بود و هِق هِق گريه اش به سختي شنيده مي شد. او دستهاي لاغر خود را دراز مي كرد كه پسرك را در بغل بگيرد. مجالي نمي يافت. مردي كوتاه قد و چاق و شكم برآمده با چشماني شرربار به پيش مي آمد؛ شلاقي را در دست خود تكان مي داد و با خشونت و نفرت و با فريادي كه ناشنيده مي ماند، چيزهايي مي گفت كه نامفهوم بود و نمي گذاشت پيرمرد سخن خود را بگويد. از بازوي لرزان او مي گرفت و كشان كشان به سوي گروه مي بردش و تابوت و مشايعت كننده گان در پشت ويرانه هاي دهكده از نظر پنهان مي شدند. بچه ها هم پس پَسَكايي و آرام به خانه هايشان مي خزيدند و دشت سوزان و غبارآلود، تنها مي ماند.
آفتاب با تمام توان خود مي تابيد و غباري كه آسمان را فراگرفته بود بر همه جا فرود مي آمد و تاريكي را از دوردستها فرامي خواند.
باران كه نرم نرمك مي باريد، بند آمد. آفتابي دل انگيز به پرتوافشاني شروع كرد. پدر لبخند مي زد و برخلاف هميشه كه غمگين مي نمود و سرش فرو افگنده، غرق درياي پريشاني و انديشه مي بود، بدو نگاه مي كرد. خوشحالي ناآشنايي در مردمك ديده گان روشنش مي رقصيد و آدمهايي كه از كنارشان مي گذشتند، شاد بودند؛ لبخند مي زدند و چشمانشان مي درخشيد.
پدر به يك شانه توبرة خود را آويخته و با دست نگاه داشته دست ديگر را از پشت به شانه هاي او حلقه كرده بود و هر دو خوش و خندان پيش مي رفتند. پاي پدر نمي لنگيد و چوبدستش ديده نمي شد. خيابان درازي در برابر آنان گسترده بود.
آوازهاي شادي انگيزي به گوش مي رسيد و بوي خوش بهار شنيده مي شد. رهگذران با مهرباني به پدر و پسر سلام مي كردند و بر خلاف سابق كه بي اعتنا و عبوس مي گذشتند، نگاهها و حركاتشان دوستانه بود. مي ايستادند و پول خُرده هايشان را در كلاه او مي انداختند و با لبخندهاي محبت آميزي دور مي شدند.
بير و بار نبود و مردم دسته دسته از رو به رو پديدار مي شدند؛ به سوي آنان مي آمدند؛ با محبت برخورد مي كردند و به راهشان ادامه مي دادند. شگفت اين بود كه همه در يك مسير روان بودند و انجام خيابان در مِهي فرو رفته بود – مِهي كبود و بنفش.
هرچه به پيش مي رفتند، راه درازتر و رسيدن به انجام آن دشوارتر مي شد؛ و گامها كُندتر . . . و آشكار نبود كه چندي گذشت و از كجاها عبور كردند.
آنان در كوچة تنگ و دور و درازي كه انجامش در مِه فرو رفته بود راه مي سپردند. توده هاي بزرگ ابر از بالا مي گذشتند و سايه هايشان لحظه هاي كوتاهي راه را تاريك مي ساخت.
در دو سوي كوچه، به گونه يي منظم، دروازه هاي سبزي قرارداشت كه به هريك مي رسيدند، باز مي شد و يكي از آدمهايي كه در خيابان ديده بودند و مي شناختند، مي برآمد و با مهرباني، چيزي به ايشان پيشكش مي كرد و خنده كنان ناپديد مي شد. پدر پيشكشيها را در توبره مي گذاشت، به پسرش نگاه مي كرد و خوشحالي مبهمي در مردمك چشمانش برق ميزد. همه بچه ها و زنان و مرداني كه در خيابان ديده بودند، يك يك، از پشت درهاي سبز كوچه ظاهر مي شدند و پس ناپديد مي گشتند. به نظر او چنين مي رسيد كه آنان را پيشتر ديده، در خيابان و يا جايي ديگر ملاقات كرده است. چهره هاي همه تا اندازه يي آشنا بود . . . .
سرانجام دمه از ميان رفت و پايان كوچه به بُن بست رسيد.
ابرهاي تيره، رفته رفته آسمان را مي پوشانيد و متراكم مي شد و كوچه را تاريكي فرامي گرفت. بادي كه مي وزيد، تُند و سوزان مي شد و سرما از پوست تن به استخوانها راه مي جُست و پس از آن زوزة باد مي بريد و كوچه در خاموشي فرو مي رفت. ابرها از گرما وامي رفت و پاغنده هاي برف با تنبلي بر زمين مي نشست و لحاف سپيد و سنگيني را به هر طرف مي گسترد. آنان كه در آغوش هم به گوشة فرورفتة ديوار پناه گرفته بودند با تعجب از آنچه كه در پيرامون شان مي ديدند، خود را بيشتر جمع مي كردند و به ديوار مي فشردند؛ و ناگهان دروازة سبزي كه تا كنون نديده بودند، پشت سرِشان باز مي شد و نزديك بود كه در خلأِ تاريكي سرنگون شوند. از ترس سگ تنومندي كه غُر مي زد و پيش مي آمد به عقب مي جستند و مي خواستند فرار كنند؛ اما دروازه هاي سبز كه از وراي پرده هاي سيمگون محو به نظر مي رسيدند يكي يكي گشوده مي شدند و سگهاي تنومند ديگري با دهن و چشماني خون گرفته و دندانهايي به تيزي و تابش سردِ پولاد، مي برآمدند و در حالي كه به تنه هاي كُلُفت شان كششي مي دادند و فاژه مي كشيدند با سنگيني و خونسردي به سوي آنان گام برمي داشتند. پدر با يك دست پسرش را در بغل مي فشرد و با دست ديگر چوبدستش را آماده مي كرد و به حركت غرورآميز سگها چشم دوخته بود. هر دو داغ بودند و عرق از سراپايشان جريان داشت.
سگها به دورِشان حلقه مي بستند و هَل هَل زنان دندان نشان مي دادند. پدر مي كوشيد چوبدستش را به جنبش درآورد و نمي توانست. دستهايش به پهلو آويخته بود و كاري از آنها ساخته نبود. به وي نگاه مي كرد كه چون شاخة كوچكي در چنگال توفاني مدهش مي لرزيد و مي خواست چيزي بگويد اما نمي توانست.
پدر به هر نحوي كه بود سر خود را به گوش وي نزديك مي كرد و لبانش تكان مي خورد؛ اما آوازي شنيده نمي شد. باز هم مي كوشيد كه چوبدسش را بجنباند و نمي توانست. سگي با نگاهي شرربار زوزه مي كشيد و سگهاي ديگر هم از آن پيروي مي كردند و آوازي حزين سرمي دادند. ناگهان يكي پيش مي دويد و از پاي لنگِ پدر مي گرفت و بر زمينش مي افگند. چند سگ ديگر هم پيش مي دويدند و پدر را كه نوميدانه به وي نگاه مي كرد و لبانش تكان مي خورد – گويا چيزي مي گفت كه شنيده نمي شد – و دست خود را به حالي تضرع آميز به سوي او دراز كرده بود، به روي برفها به دنبال خود مي كشيدند.
خط پهني از خون بر سپيدي زنندة برفها بازمي ماند و او مي كوشيد حركتي به خود بدهد و به كمك پدر بشتابد؛ ولي ياراي جُنبيدن نداشت. اندامهايش كرختي مي كردند و با تمام وجود خود، جا در جا، ميخكوب شده بود. مي خواست فرياد بكشد و كمك بطلبد. دهن خود را بازمي كرد؛ اما صدايي نمي برآمد؛ و ناگهان با وحشت تمام مي ديد كه همه سگها زوزة وحشتناكي سرمي دهند و بر جسد پدر يورش مي برند. با همه نيرويي كه در خود سراغ داشت جيغ مي زد:
-نِي! . . .
از جا پريد و غرق عرق و لرزان و با دلي كه مي خواست از قفسة سينه به درآيد به پيرامون خود نگريست. سراسيمه بود و نمي دانست كه در كجا و چرا فرياد زده است.
به نظرش رسيد آواز گامهاي شتابزده يي را مي شنود كه بر بام يا پشت ديوارها به شدت مي كوبند و با آوازهاي دور و نزديك ديگر، همهمه يي بر پا مي كنند.
سايه هاي شيطان چراغ كه رو به خاموشي مي رفت به روي ديوار بازي مي كردند؛ جيرجير آهستة موشها به گوش مي رسيد و عنكبوتها به روي تارهايشان كه سراسر چَت را فراگرفته بود بالا و پايين مي رفتند. چشمان خاموش و تاريكِ پدر در كاسة سر، باز مانده بود و از كنار لبان نيمه گشوده اش كه پرسشي يا آرزويي بر آنها خشكيده مي نمود، كف سفيدي بر ريش خاكستريرنگ آشفته اش فروريخته بود.
پسرك با ديدن اين منظره ديگر نمي توانست خودداري كند و فرياد پر درد و هراس آلودي از دهانش برآمد كه
-نِي! . . .
و سخت لرزان و بيخود، چهره اش را در دستها پوشانيد و به روي بستر كلوله شد.
گل احمد نظری آریانا
نویسندۀ هرات باستان