افغان موج   

 دی شب که« افشار کابل » بیاد آدم کشی ،کشتار های دسته جمعی وخون های ریخته شده اش در« دهه جنگ های قدرتی وتنظیمی» می گُری ست؛ بناگه دو مرد فربه وسپید -نه-دو مردی باریک ولاغر، باسیمای یخ بسته وبا چشم های از غلاف بیرون خیز زده از پشت گله ی از« بچه های افشاری» رد می شوند ودر گوشه ی تاریک وباریک وپای گاه ی حزب وحدت اسلامی، به بگو مگو وگفتگوی خموشانه می پردازند.

 

نفر طرف راست که پکول بَسر دارد، دست مال سپید بگردن وبالای پارچه کلخ می نشیند، بسوی خَلق می بیند وبا چهره ی پر از دود واندوه، می گوید: هِی بابَه! چی بَدی یی خَلق کردیم! چی بلایی هَست کردیم! چی نافرمانی یی رَب کردیم که به مُفت گَپ وبخاطر قدرت کَج «افشار» را به آتش کشیدیم

نفر دوم که دست مال سیه به سَر بسته، عصای کژ در دست دارد وبالای چوب افتیده وسوخته می نُشیند، می گوید: نه، گناه از تو بود که کژی رَب کردیم، گناه ی منم بود که خِیانت خَلق کردیم واما، تو بالای من حمله کردی وپس تو کژی یی خُلق کردی وخیانت خَلق

-نه-گناه از تو بود، به دو دلیل، اول تو بگفته ی قران یاغی وباغی بودی وعلیه حکومت اسلامی کمر بستی، گفتی حکومت را چَپه می کنم؛ با ملیشه یی وهوسی یاری نمودی. دوم این که تو مجاهد نبودی، تو بعدها پیدا شدی، وما سال ها زدیم، کشتیم وبیگانه گُم کردیم

- مجاهد نبودم ولی از همی خاک بودم. هزاره بودم وهم زبان تو وهم خاک تو بودم؛ توهم خاکم را کشتی، هم زبانت را شکستی وزمینش را به گلوله ببستی

-از همی خاک بودی وچرا رفتی با دوستم وگلبدین عهد بستی وقول کردی که ضد ما می جنگی وفکر می کردی با یک پای پلیچک حکومت را چَپه می کنی. چی خیالی کَژی وچی بدی یی شور وتلخی، هشدار مرا گنهکار مدان وخود اعتراف کَژی خود کن

-ملت ها دنبال حق می گردند، وحق هزاره ها در حکومت شما کژا بود؟ من برای خدمت خَلقم وبرای کسب قدرتم جنگیدم. برای سربلندی زمینم وبرای قایم ساختن مقام رنگینم گلوله گرفتم وجامه مخالفت دولت به جان ببستم

-ما برای خَلق تو چند وزارت دادیم ، آزادی برشان دادیم وحق دادیم؛ و مگم از سرگذشت تان باخبری که وزارت را مانده، کس ی به هزاره ها حق زنده گی، آزادی وانسانی ش را نمی داد؟ مگم تو بُجَس تی ومارا به گلوله ها ببستی

-باخبرم! حال قصه جداست! نه شما به گلوله ببستم، نه خدمت خاین کردم ولی دفاع حقم را می خواستم

-قصه اصل این ست که چشم شما به قدرت تازه خورده بود، تازه وزیر شده بودید وجدید صاحب مقام؛ وازین رو با غرور وزارت ها وقدرت کل می خاستید! که این فکر وخیال بد تان سبب فاجعه افشار، شد. وبا عهدی که سابق بسته بودید وضد آن شورش قیام وپیام بستید

-حقیقت این ست که شماهم سابق نه صاحب حکومت بودید، نه مقام ومنصب ونه کز ریاست وزارت داشتید. ولی بگو به کدام دلیل بالای پای گاه یک حزب یا مقر نماینده گی یک ملت یورش بردید؛ خانه ها را به خاک وخون یکسان کردید؟

-دلیلش این بود که شما سبب هرج ومرج، تفرقه وجدایی می شدید. مجبور شدم تا برای اتحاد برزمم، ولی قصد روبرو شدن با هم چو فاجعه سترگ را نداشتم. هم چنان آدم های واقعی هزاره طرف ما بودند- مثل انوری وکاظمی واکبری

-چی بگویم جناب، واقعیت این ست که عاملین فاجعه من وتو بودیم

-این سخن درست است؛ اگر من وتو نمی بودیم این خیانت از کژا می شد! چرا واقع می شد واصل از کژا می شد

-پس اعتراف می کنم که سنگ اندازی های ایران وحرص خودم سبب وقوع جنگ شد

-منم اعتراف می کنم که خود کامه گی ام، طمع ام وآرزوی نفر اول کشور شدنم سبب وقوع این جنگ وفاجعه گردید

-هر دو مقصریم، حال واقعه افشار سبب تباهی ملت مان شده ست، سبب دوری آن ها از هم و باعث تفرقه وبربادی

-کاشکی خدا پیروان ودوست داران من وتو را هشیار کند وبه یک اشتباه روزنه های آشتی وهمدلی را از بین نبرند

-ای کاش! ولی من می ترسم که این ملت را حس انتقام، خراب کند؛ چی بد کردیم جنگ کردیم

-آه، از خیانتم، آه، از جنگم واز حرص وطمعم که افشار را تباه کرد

-آخ، از بدیم، از حرصم واز اشتباه تاریخی ام که افشار را هیزم سًوخت، ساخت

ناگهان صدایی می شود ونفر پکول به سر رو به نفر دست مال به سر می کند، می گوید: هی علی! بیا بریم وگرنه این جمع از حضور من وتو بدانند هم مرا وهم ترا زنده می خورند، مگم کم کار کردیم؟

-ها ولا مسعود، باید بریم وگرنه زیر پای این جمع لاش وپاش می شویم

از جا تکان می خورند تا بروند ولی غوغای جمع بلند می شود؛ وبچه ی که یک طرف چهره ش سوخته وسوی دیگرش سالم ست از جمع جدا می شود وبسوی آن دو می آید! آن دو گمان می برند اوطفل تازه ست ومارا نمی شناسد! ولی او چشم به چشم این دو دوخته ست وپیش می اید. به جلو شان می رسد، می گوید: علی ومسعود شمایید! چه طور صلح کردید؛ ومگم شما نبودید این خاک وقلعه را چَپه کردید؟ 

علی دهنش باز مانده، رو به مسعود می کند واشاره می نماد که برویم وگرنه گردن مان را می زنند! هر دو می روند ولی طفل از پشت صدا می زند: های مسعود! های مزاری! خوش شدیم که صلح کردین، خدا را شکر که پشیمان خیانت خود هستین وماهم صلح می کنیم! بناگه جمع پیش می آیند، تا ببینند گپ طفل حق است ویا بیهده. ولی سراغ مسعود ومزاری نیست، این جا کسی دیده نمیشه وطفل نگاهش را بطرف چخت کوه بسته ست. وبناگه پرده کش می شود وغوغا کَم وجمع گم

 

نوشته‌یی از شیون شرق

فرستنده

محمد عثمان نجیب