افغان موج   

یادداشت!

این رساله‌ی کوچکی است از یک حقیقت بزرگ و ‌تلخ تاریخ تاجران دین و مذهب و ایادی شان در کشور ما که اگر بیخ‌کن نه شود، کشور هم‌چنان در چاله‌ی نابودی است. داشته‌های این نوشته در گذشته‌های دور و نزدیک منتشر شده اند، مگر کنون آن را منسجم ساختم. تا آماده شدن به یک کتاب کوچک دیجیتالی زمان محدودی کار است

 

کمیشن‌کاران گیلانی‌ها

در این رساله‌ی کوتاه:

پیش‌گفتار

۱- آشنایی من با چهره‌ی نخست سیدمحمد څپانډ.

۲- چهره‌ی دومِ سید‌محمد، دُوپه.

۳- چهره‌ی سوم سیدمحمد، قِمارباز.

۴- چهره‌ی چهارم سیدمحمد، کلان‌کار لت‌خور.

۵- چهره‌ی پنجم سیدمحمد، دزد و سارق دارایی ملی. به گفتار خودش.

۶- چهره‌ی ششم سیدمحمد، چپاول‌گر.

۷- چهره‌ی هفتم سیدمحمد، مُتضرع یا زاری کننده هنگامِ انجام جنایت.

۸- چهره‌ی هشتم سیدمحمد، دروغ‌‌بستن و اتهام زدن به رفقا و شرکایش.

۹- چهر‌ه‌ی نهم سیدمحمد، مصرف کننده‌ی سه‌صدرانِ گوسفند از کیسه‌ی خلیفه.

۱۰- چهره‌ی دهم سیدمحمد، مرا تعریف کن، ماهرِ دَه‌جانِ زدن دگران توسط دگران.

۱۱- چهره‌ی یازده‌هم سیدمحمد، مطلب آشنا و فرصت طلب.

۱۲- چهره‌ی دوازده‌هم سیدمحمد، کمیشن‌کار اسحاق گیلانی و یا

۱۳- چهره‌ی سیزده‌هم سیدمحمد، مقرری‌های رسمی در ادارات کرزی و غنی.

۱۴- چهره‌ی چهارده‌هم سیدمحمد، رشوه‌ستان ناسیرا.

۱۵- چهره‌ی پانزده‌هم سیدمحمد، نامرد و فراموش‌کار مردی.

۱۶- چهره‌ی شانزده‌هم سیدمحمد، استفاده‌جویی‌ها از صلاحیت‌های دولتی و ممنوع‌الخروج ساختن شخصی مردم.

۱۷- چهره‌ی هفده‌هم سیدمحمد، توسل به دروغ داشتن صلاحیت امنیتی برای بازداشت‌ کردن‌ها.

۱۸- چهره‌ی هجده‌هم سیدمحمد، مال مردم را مال‌ خودش دانستن.

۱۹- چهره‌ی نزده‌هم سیدمحمد، فرستنده‌ی کارمندان زیر دستش برای جور آمد رشوه‌‌‌گیری.

۲۰- عبدالرحمان شفق پادو و یکی از کارمندان سیدمحمد برای فیصله‌ کردن اندازه‌های رشوه.

۲۱- نه داشتن درک بیش‌ترین مسئولان اداره‌ی مبارزه با فساد از صلاحیت‌های و تلاش برای رشوه ستانی.

۲۲- سرریزه‌ شدن کاسه‌ی صبر من و شکایت کردن به ریاست‌ جمهوری از سیدمحمد.

۲۳- بهترین کار دوران زنده‌گی من برطرف کردن سیدمحمد از وظیفه بود در پی شکایت من.

۲۴- نتیجه‌‌‌گیری از چنان جنایات بی‌پرسان در ادارات کرزی و غنی

مراد من این‌ است که مردمان زیادی از سده‌ها به این‌سو غرق خرافاتی به نام پیر پرستی، آغاپرستی شیخ.پرستی و شخصیت پرستی‌هایی اند که خود آن شخصیت‌‌نماها در لجن‌‌زاران کثافت کاری‌ها از هرنوعی که پنداری غرق اند. مگر با جادوی پیر و پیرخانه عالمی از خلایق نادان را دنبال خود کشیده و از خون‌ها تغذیه کرده و چو جوک‌ها می‌مکد‌شان که بسیار خوش هم می‌شوند. در این میان گروهی از فرصت‌طلبان هوشیار و زیر ارسال گريخته‌های عاق پدر و مادر می دانند که چه‌گونه خود شان را هم‌چو کنه‌های نامرئی به ظاهر مرید و مشفق و در باطن پرخروش‌ترین سود‌جویان و پرفروش‌ترین ترفندهای تملق و چاپلوسی و دست‌بوسی در دربار امرای مذهبی باشند و با حیله‌گرانه‌یی منحصر به فرد شان آن آقای صاحب کمال و زیبا جمال و فرخنده حال را در دام ‌ریاکاری خود انداخته شکار کننده‌ی پنهان کردار آنان‌ باشند. فریب‌دادن چنین سرداران نام‌دار سربه‌داران دروغین کار چندان دشواری هم نيست. آنانی که لشکرهای بی‌خبران به نام دین و مذهب را دنبال شان کشانیده اند مسرانه و داوطلبانه خود تسلیم ایادی نزدیک به خود‌شان کرده و آگاهانه رنگ‌بازی‌های آنان را نادیده انگاری جلوه‌ می‌دهند. این‌جاست که فرصت شکار کننده‌‌های مردم توسط ناظران دربار و خنیاگران بدکار انجام‌ شده، تيغ‌بران شان برنده‌ی گلوهای مردم می‌شوند. این موارد به وفور در هر گوشه‌ی زنده‌گی مردم تبلور ظالمانه‌یی دارند که هرکسی آن‌ها را می‌بیند و لمس و احساس کرده قربانی آن می‌شود غیر از اربابان وحشت مذهبی.

وقتی خدا قلم را در قرآن یادکرد، برای بنده آموختاند که آن‌چه وی از آن سخن می‌گوید، نمایان‌گر شکوه و جلال خودش است در راست‌سازی انسان کج‌قامت و راست‌رفتارسازی انسان کج‌رفتار و راست‌گفتارسازی انسان کج‌گفتار و سرانجام راست‌کننده‌ی هر کجی که در انسان است. خداوند در این همه بسنده نه کرده بنده‌اش را به داشتن خلق نکو و احسن امر نموده و از بدی‌ها بازداشته است. در قوانین وضع شده‌ی فکری بنده‌ها هم ظاهراً همه بینش‌های خوب‌نگری به انسانیت پیش‌بینی و برای جلوگیری از ناباب‌اندیشی‌‌ها و کج‌روشی‌های اهالی کشورها قوس و کش‌هایی را به عنوان خط سرخ کشیده اند. عبور کننده از آن خط سرخ را تهدید پیش‌گیرانه به مجازات سنگین می‌نمایند. کاری که خدای بنده هزاران سال پیش از این انجام داده است. مگر مشکلی که در روی زمین خدا وجود دارد بسیار دشوارگذری‌ها را برای بشر توسط خود بشر دست‌وپا کرده است. یکی از این چالش‌های چاله‌افگن و حفره‌های غیرقابل مهار افتاده‌گی‌های انسانی وابسته‌گی‌های قومی، عشیره‌یی، قبیله‌یی، گروهی، تباری، مذهبی است. مذهب بیش‌تر رنگ‌داری دارد در جوامعی مانند کشور ما یا همان خراسان با فرهنگ و اندیشه‌ی والای دی‌روز که با نام تحمیلی افغانستان ساخت انگلیس، بخشی از ساختار جغرافیایی جهان است. نه می‌دانم چرا سرزمین ما را به طور کل ( اوغانستان سوته مسلمان ) می‌گویند و این لقب بدعیب از کدام گاهی وارد ادبیات گفتاری مردمان کشور ما شده، سرنخی به دست نیست. چون معلوم می‌شود کسانی‌که این لقب طعنه‌آمیز را بالای سرزمین ما گذارده اند، تاریخ راستین دلاوری و شاه‌کاری‌های مردمان خطه‌ی ما در نبرد با اعراب را آگاهی نه داشته یا داشته، مگر به طور استهزایی چنین خطابش می‌‌کنند. استهزایی مانند دگر‌سازی نام خراسان به افغانستان. چون تاریخ نشان می‌دهد که کابل شاهان (۲۵۵) سال و اندی بیش در برابر تهاجم اعراب ایستایی کرده و با کامیابی و ناکامی‌های جنگی، سرانجام پیروز میدان نبرد بر ضد اعراب متجاوز شده و هرگز شکست نه می‌خورند. نورالدین محمد عوفی بخاری، تاریخ‌نگار، زنده‌گی‌نامه نویس، مترجم و ادیب خراسانی باشنده‌ی اواخر سده‌ی ششم و اوایل سده‌ی هفتم هجری ملقب به محمد بن محمد عوفی بخاری و سدیدالدین محمد عوفی یا مشهور به نورالدین بوده و تاریخ‌نگاران وی را از اعقاب عبدالرحمان بن عوف از صحابه پیامبر اسلام می‌دانند و به خالق کتاب جوامع الحکایات و الروایات در کتابش اندر این باب یاد کرده. بخش‌هایی از این کتاب ارزش‌مند تاریخی به‌ نام، برگزیده‌ی جوامع الحکایات، شاه‌کارهای ادبیات فارسی چاپ شده و به اهتمام دکتر جعفر شعار، تحت نظر دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر ذبیح‌الله صفا این گونه:

«…جوامع الحكايات

يعقوب لیث و رتبيل

آورده اند که یعقوب لیث را خدای تعالی او را همتی عظیم داده بود. چنانکه خود را از حضیض مذلت به اوج رفعت و دولت برآورد و بسیار خطرها اقتحام کرد تا کارش از ارتکاب مهالك به ضبط ممالك ادا كرد و چون صالحنصر از او بگریخت و به رتبیل پیوست او را تحریض کرد تا لشکرها جمع کرد و روی به دفع یعقوب لیث آورد و رتبيل حشمها جمع کرد و صالح نصر را بر مقدمه بفرستاد . و چون یعقوب لیث حکایت آمدن او بشنید پیران را بخواند و با ایشان مشاورت کرد که تدبیر دفع رتبیل چگونه باشد؟ ایشان گفتند: «روی به جهاد او باید آورد. اگر چه لشکر تو اندك است ولكن اعتماد بر فضل خدای عز وجل باید کرد که: كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و لكن تابه مكر و خداع خصم را قهر توانی کرد، گرد مصاف بر نباید آمد.» پس یعقوب لیث لشکر خود را عرض داد سه هزار سوار بیش نبود. روی به مصاف رتبیل نهاد و چون به بست رسید برایشان تماخره می زدند که بدین قدر سوار با رتبیل مصاف خواهد کرد پس یعقوب لیث روی به حیلت و تدبیر آورد و دو کس را از معتمدان خود به رسالت به نزديك رتبيل فرستاد و گفت: د او را بگویید که من میخواهم که به خدمت تو پیوندم و در پیش تو جان سپاریها کنم. من این قدر دانم که مرا مجال مقاومت تو نباشد. اگر من بگویم که من به خدمت او می روم این لشکر مرا متابعت نکنند و تواند بوده که مرا و اتباع مرا بکشند و من با این جماعت میگویم که با او مصاف خواهم کرد تا ایشان با من موافقت کنند چندانکه به خدمت تو رسم به تو پیوندم ایشان را به ضرورت با من موافقت باید کرد و چون رسولان يعقوب به رتبيل رسیدند و رسالت ادا کردند رتبیل را این معنی عظیم موافق نمود که از دست منجر شد. یعنی با گروه اندک که به فرمان خدا بر گروه بسیار نماخره زدن تمسخر کردن یعنی سان دید. پیروز شدند. امکان دارد. همینکه یعقوب در رنج بود و هر ساعت به ولایت او تاختی و طرفی از ولایت بردی. پس رسولان را خوشدل باز گردانید و به یعقوب لیث پیغامهای خوب داد و او را به تربیت امیدوار کرد و یعقوب رسولان به تواتر میفرستاد و با لشکر خود می گفت که ایشان را به جاسوسی میفرستم، و غرض او آن بود تالشکرش را دل نشکند و چون لشکرها در مقابله یکدیگر افتادند، رتبیل، صالح نصر را باز خواند و گفت: چون خصم به طاعت آمد محاربت را ترک باید گفت. و روزی به جهت ملاقات را معین کردند و رتبیل را قاعده ای بود که بر اسب ننشستی و تخت او را جماعتی از مفردان در دوش نهادندی و او بر آن تخت نشستی چون صفها راست کردند، و رتبیل بر تخت نشست لشکر را فرمود تا از دو طرف تخت او صف زدند و یعقوب لیث با سه هزار مرد شمشیر زن خونخوار در میان هر دو صف در تاختند و نیزه ها از پس اسبان می کشیدند و زره ها در زیر قباها پوشیده بودند و خدای عز وجل لشکر او را کور گردانید تا نیزه های ایشان ندیدند و چندانکه يعقوب ليث نزديك رتبیل رسید سر فرود آورد که خدمت میکنم و نیزه برگردانید و بر سینه رتبیل زد و او را بر جای بکشت و لشکر او چون صاعقه حمله آوردند و شمشیر در نهادند و روی زمین را از خون دشمنان رنگ دادند. چون کفار سر رتبیل بر سر نیزه دیدند، روی به هزیمت نهادند و آن روز کشتنی عظیم رفت و عروس فتح از زیر نقاب تعذر برون آمد و یعقوب بافتحی تمام بازگشت و روز دیگر، شش هزار سوار کفار به سیستان فرستاد و شصت مقدم را بر پشت در از گوش نشاندند و از گوشهای کشتگان در گردن ایشان حمایل کرده به بست فرستاد و از خزاین و اموال آن یافت که و هم از ادراک آن عاجز آمد و صالح نصر از این معرکه بگریخت و نزديك ملك زاولستان رفت و يعقوب به ملك زاولستان کی فرستاد…»

پس معلوم و آشکار و به قول خود اعراب متجاوز اظهرمن‌الشمس است که بومیان سرزمین ما نه به زور سوته بل در نتیجه‌ی نیرنگ و اغوا‌گری یعقوب لیث صفار از پا افتادند. یعقوب لیث، کسی که بیش‌ترین‌ها وی‌ را گویا عیار و کاکه می‌گویند، چیزی نه بوده جزء مجری امر اعرابی که در لشکرکاه‌ها پای‌کاه‌های غارت‌‌گری داشتند. یعنی یعقوب هم خودش را در دربار قدرت عرب‌ها جا زده بود تا به قدرت برسد و رسید.

همان‌گونه که بشر نه توانسته و نه می‌تواند دیرینه شناسی پیدایش خودش را از گمان‌های فرضیه‌گیری به سرانجام قطعی برساند و ثابت کند مبدأ پیدایش آن کدام زمان بوده، همان سان هم نه می‌تواند تاریخ معینی برای آغاز مهاجرت‌های خود را ارایه بدهد. خط فاصل تفاوت‌های اندیشه برای بودش انسان و سپس مهاجرت‌های وی درست در گذشته‌نگری ادیان و جوامع مدنی و شهروندی تبلور دارد. اگر فرضیه‌های بشری را کنار گذاشته و مهاجرت را در پناه دین جست‌وجو کنیم، مبدای مهاجرت دینی به دوران بنی‌اسراییل و حتا پیش تر از آن اشاره می‌رساند و یا وقتی حضرت نوح با کشتی سرزمین خودش را ترک کرده و دل به دریا می‌ژند مهاجرت را اساس می‌گذارد و مهاجرت در انتظام‌یافته‌ترین حالت دینی از تاریخ هجرت پیام‌بر و یاران شان منشأ می‌گیرد، ارچند گروهی از یاران شان به دستور خود شان سوی نجاشی شاه عیسایی حبشه مهاجرت کرده و پناهنده شدند. مگر تاریخ مهاجرت از روز حرکت پیام‌بر به سوی مدینه محاسبه می‌شود که با سرزمین مکه از بلندای کوهی بدرود گفت. مگر محاسبه‌ی این مهاجرت دینی تنها بر پیروان پیام‌بر اسلام است، چون هر پیام‌بری که در گذشته هجرت کرده یا با بخشی از پیروانش بوده و یا هم مانند حضرت یوسف به مهاجرت اجباری کشانیذه شده است تا آن که سال‌ها پسا بیرون کشیدنش از چاه و فروشش در بازار برده‌های مصر خانه‌واده‌ی خود را هم به ترک وطن اصلی و رفتن سوی مصر امر کرد. پس مهاجرت در ادیان هم وجود داشته و به روایت‌های دینی بهترین مهاجرت ارچند اجباری و ناخواسته از حضرت یوسف و سپس مهاجرت پیام‌بر با حضرت ابویکر صدیق و بعدها پیوستن تعداد دگری با ایشان بوده که در مدینه رفتند و استقبال بی‌نظیری شدند. همه‌ی این مهاجرت‌ها در نوع خود پناهنده‌ شدن از زادگاه خود وابسته‌گی به یک جبر زمان داشته و هیچ مهاجرتی داوطلبانه نه بوده است. این گونه مهاجرت‌ها کم‌تر گروهی و بیش‌تر خانه‌واده‌گی اند برای هدف اقتصادی و پوشش امنیتی شخصی. مگر مهاجرت‌های هجومی اقتصادی و جا‌به‌جایی منجر به کشتار‌ها و کشتن‌ها و کشتن‌شدن‌‌ها مانند رفتن سوی کلیفورنیای آمریکا یا هالند و یا کانادا، همه‌ی ترکیه‌ی ام‌روز همه گروهی بوده اند که ویرانی‌ها و کُشنده‌گی‌ها را در پی‌داشته اند. پیشینه‌ی

مهاجرت‌های دینی نشانه‌های خوبی نه دارند، حتا اگر میزبانان در کشوری یا قلم‌رو خودشان دعوت‌نامه‌یی از پذیرفتن مهاجران بدهند، مانند دوران مهاجرت حضرت حسین که به اساس موج زیادی از دعوت‌نامه‌ها هجرت کرد، مگر هنگامی که او با باروبنه و دودمان نزدیک به خود و یاران خود سرزمین پدری را ترک کرد تا به آنان بپیوندد، همان دعوت‌کننده‌ها او را نه پذیرفته و حمایت هم نه کرده و حتا اجازه‌ی برگشت او را هم برایش نه دادند تا سرانجام با بسته‌گان و یاران شان شهیدش ساختند و ماجرای کربلا به وجود آمد. هم‌چنان بیش‌ترین اعراب در نتیجه‌ی لشکرکشی‌ها به سرزمین‌های دگران، زمینه‌های بودوباش شان را در پی یک مهاجرت هجومی خونین رقم زده و سده‌ها آن‌جاها ماندگار شدند. مانند ساکن‌ شدن دایمی و زاد و‌ ولد قوم عرب که پسا از اشغال کشور ما پاینده‌‌ شدند و حتا مراتب بالاتر قدرت سیاسی و اجتماعی را در دست داشتند، سپس عشیره‌ها و گروه‌های ساخته‌‌گی خواجه‌ها، سادات، آغا‌ها و پیرهای دروغین را بالای جامعه‌ی ما تحمیل کردند که ۹۵در صد خود آنان آلوده به فساد و فحشا و بدکرداری اند و زیر نام‌هایی که نوشتم صدها سال است مفته‌خواری دارند و بس. برخی از این مهاجران هجومی مذهبی مانند سادات که تشکیل ژنتیکی پیدایش خود شان از تجاوز اعراب بر مادران شان در دوران اشغال بوده و ‌پدران شان هم معلوم نیست و به قول عام مردم ما حرامی‌ها اند، خواهان هم‌بستری یک شب نخست عروس با خودشان می‌باشند. هیچ منبع و منهجی هم در دست نه داریم که سادات یا خواجه‌ها یا پیران ساخته‌گی ربطی به پیام‌بر اسلام داشته باشند. بگذریم از دراز شدن گفتار مان. این‌جا بحث ما پیرامون مهاجران عصر خودمان و در همین زمانی است که جهان غرب و کم‌تر شرق منادیان دروغ‌گفتار حفاظت حقوق بشری اند و یا کشورهای اسلامی که از آزادی‌ها سخنی نه‌دارند، مگر برای پیش‌برد اهداف شان اسلام را بدون مرز تعریف و در عمل‌ هرچه انجام می‌دهند خلاف گفتارشان و خلاف احکام اسلام و به ویژه در امور مهاجران و برخورد‌های شان با مهاجران که بدتر از یک یهود است. ترکیه‌ی اردوغانی، ایران خامنه‌یی، پاکستان شهبازخانی، در صدر بدرفتاری‌های غیر انسانی با مهاجرین قرار دارند. تصویرهای اخیری که از برخورد گویا استادان در مدارس ایران نسبت به وحشی گری در برابر دانش آموزان مهاجر کشور ما پخش شده و یا برخورد شقیانه‌ی سازمان ورزشی ابران در برابر آن هم‌وطن ورزش‌کار ما که در مسابقات حریف ایرانی خود را ناک‌اوت کردن بود و صدها مورد اقدامات بازدارنده‌ی زنده‌گی برای مهاجران وطن ما در ایران و پاکستان و ترکیه مو‌ در بدن انسان راست می‌کنند. این‌کارها را بیش‌تر دولت‌های این سه کشور انجام می‌دهند. پسا انتظام امور جهانی و توافق برای ایجاد سازمان ملل متحد بود که زیر مجموعه‌های جهانی آن هم یکی پی‌دگری اساس گذارده شدند. کنوانسیون‌ها، سازمان‌ها و کمیته‌های امور پناهنده‌گان و مهاجران و بی‌جا شده‌گان با تشکیلات عریض و‌ طویل دلار بزن بخشی از این زیرمجموعه‌ها اند و حصول توافقات جهانی برای پذیرش بی‌جا‌شده‌گان و مهاجران گریزان از جنگ یا سخت‌‌گیری‌های سیاسی و تفتیش عقاید در کشورهای مبدا روزانه‌ی خوبی بودند برای قطع نه شدن امید انسان‌ها از انسانیت در شرایط اضطراری و استثنایی شانمگر این سازمان‌ها هم بیش‌تر فعالیت‌های جاسوسی داشتند و دارند، علی‌الرغم آن هم ظاهراً کمک‌کننده هایی برای مهاجران داخلی و خارجی کشورها بودند و می‌باشند، بهتر بنویسم که از بود شان از نه‌بودشان به. تازه‌ترین مداخلات و لشکر کشی‌های غربی‌‌ها تحت ره‌بری آمپریالیسم آمریکا از ۱۱سپتامبر تا کنون به کشور هایی چون افغانستان و عراق و مداخلات مستقیم و غیر مستقیم آن‌ها در نا امن‌سازی سوریه، لبنان، یمن، لیبیا، فلسطین، اوکرایین و بسا کشورهای دگر سبب ایجاد بحران‌های غیر قابل مهار منتهی مهاجرت‌های گروهی شدند. کشور ما پسا فرار غنی مهاجرت‌های گروهی را تجربه کرد که تصور آن هم نه می‌رفت. مهاجرت ناکزیری گروهی مردم سوریه و اوکرایین به اروپا در سال ۲۰۱۵طبق فراخوان و سیاست دروازه‌‌های باز ورودی از سوی مرکل تجربه‌ی کامیابی بود که انجام شد.

چرا خشونت سیاسی پسا دعوت مهاجران در اروپا و آمریکا؟

مهاجرت‌های گروهی یا فردی یک دهه‌ی پسین به اروپا و آمریکا بیش‌تر مشوق‌هایی بودند برای پوشانیدن سیاست‌های هجومی و مداخله‌گرانه‌ی ویژه‌ی غرب در اوکرایین و افغانستان و عراق و سوریه. به هر گونه‌یی که بررسی کنیم، خود غربی‌ها نقش اساسی در ایجاد بحران کشورهای مبدأ نقش داشتند که مهاجرت یکی از آن‌هاست. غربی‌ها از آمریکا تا اروپا نقش گسترده‌یی در تخلیه‌ی افراد زیر خطر طالبانی از کشور ما داشتند که با صدها پرواز و تحمل تلفات، یک برنامه‌ی مهاجرت قانونی را به کشورهای خود شان رقم زدند و این پروسه تا اکنون هم ادامه دارد. مهاجران سوری اوکراینی هم مورد استقبال بی‌پیشینه‌ی مردمان کشورهای غربی هم قرار گرفتند. موردی که مهاجران کشور ما از آن بی‌بهره بودند. آن‌جه همه‌ی مهاجران را در آمریکا و اروپا نگران ساخته آن است که همه سیاسیون این‌ کشورها با مهاجران به عنوان یک متاع یا جنس گندیده و باردوش استفاده‌های ابزاری در کارزارهای انتخاباتی شان می‌کنند. این استفاده‌جویی‌ها بیش‌تر تهدیدهای تحقیر آمیزی اند برای اخراج مهاجران یا تنبه مهاجران و یا سرزنش سیاسی مهاجران. گویی این سیاسیون و احزاب سیاسی تنها برنامه‌ی که دارند همین سرکوب مهاجران است برای کسب قدرت سیاسی. شرم‌گین‌ترین توسلی برای جا بازکردن میان مردم آن هم در عصر فوق مدرنیته و در اروپا و آمریکای آزاد و دموکراسی محور. این سیاسیون از جمله سیاسون تازه‌کار و مهاجر دشمن حاکم شده‌‌ی بی احساسی چون ترامپ در آمریکا و چون حاکمان تازه به قدرت رسیده در آلمان و سیاسیون همه کشورهای غربی. کانادا و استرالیا هم از کاروان پس نه مانده اند، در بهترین موضع‌گیری شان طعنه‌‌های زننده‌ی به مهاجران مقیم کشورهای شان زده اند. هیچ کدام اینان عوامل و عاملان مهاجرت ها را نه می‌بینند که کشورهای خود شان اند، از ترامپ شکوه‌یی نیست و بارها نوشتم که برای ترامپ پول و قدرت مهم است و چیزی از غیرت هم نه می‌داند با آن که زور بازو و پول هم دارد مکر در برابر پول خودش را هم می‌فروشد و انتظاری از او به حیث یک انسان در برخورد با مهاجران چشم‌داشت بی‌هوده است. مگر در اروپا چرا؟ چه‌گونه‌ کشورهای دارای پناهنده‌گان از نقش مؤثر و‌ کارساز مهاجران در ساختارهای اجتماعی و منابع کاری و سودآوری اقتصادی و مسلکی و فعالیت‌های مثمر ثمرِ آنان چشم‌پوشی کرده و پیوسته تهدید به اخراج شان می‌کنند؟ شرمی که تاریخ اروپا ‌و آمریکا و کانادا و آسترالیا را در این باره لکه‌دار کرده و می‌کند اگر توقف داده نه شود. مگر از اینان باید پرسید که شما تاریخ و شکل تشکیل اروپا و آمریکا و کانادا و آسترالیا را نه می‌دانید؟

چرا دوره‌ی مهاجرت در آن‌گاه به هجوم بربرها شهرت دارد؟ به دلیل آن که بخشی از بزرگ‌ترین مهاجرت بشر میان ۳۰۰تا ۷۰۰سال پس از میلاد تنها در اروپا و از قرون باستان تا اوایل قرون وسطاست که تأثیر عمیقی بر امپراتوری روم غربی و شرقی گذاشت. مهاجرت‌ها در این دوره شامل مهاجرت هون‌ها، گوت‌‌ها، ژرمن‌ها، اسلاوها، وندال‌ها، بلغارها، فریسی‌ها، فرانک‌ها، آوارها، آلان‌ها و سوئبی‌ها و سایر اقوام بوده‌. این مهاجرت‌ها در دوره‌های بعدی نیز البته در بخش‌هایی نه به شدت ادامه یافت که می‌توان از آن جمله فتوحات مسلمانان، ظهور امپراتوری عثمانی چنانی که در آغاز گفتم و هم‌چنین توسط وایکینگ‌ها، مجارها، مسلمانان اندلس، ترک‌ها و تهاجم مغول‌ها که باعث تأثیر ماندگاری بر شمال آفریقا، شبه‌جزیره‌ی ایبری، آناتولی و اروپای شرقی و مرکزی شد اشاره داشت، اگر دنبال دی ان ای خود باشید، به صورت قطع شما هم بازمانده‌های یکی از گروهای مهاجر هستید

تهدید اروپا و آمریکا به اخراج مهاجران نوعی باج‌گیری مانند مودِ ممنوع الخروجی‌های کشور ماست

در زمان کرزی و غنی ممنوع‌الخروجی یک حربه‌ی امتیازگیری ‌و رشوه‌ستانی در ادارات بود که اگر کسی برای دادن رشوه حاضر نه می‌شد، دست‌گاه‌‌های زنجیره‌یی مافیایی دولتی کشور ما فوری برنامه‌ی ممنوع‌الخروجی یک کسی را می‌ریختند و این حربه حتا در دشمنی‌ها و خصومت‌های شخصی، بازرگانی، سیاسی، قومی و منطقه‌یی به طور گسترده هم کاربرد داشت و در دوران طالبان بایدنی و ترامپی و اروپایی چند برابر شده است. کنون سیاسیون اروپایی و غربی هم کار دگری نه دارند غیر از تهدید مهاجران برای اخراج شان. پس از اردوغان و خامنه‌یی و شهباز شریف گلایه‌یی نه باید کرد. من به همین بهانه یکی از بدکنش‌ترین اعمال عمال گیلانی‌ها در ادارات را به خواننده‌ی ورجاوند معرفی می‌کنم. گمانم خود آقای گیلانی پسر از این رویه‌ها آگاهی نه دارند و چی بسا که چندین صد نفر از این گونه‌ها را وسیله‌‌ی تقرر در مناصب دولتی
سیدمحمد څپاند با قدنیمه‌بلند و رخسار زردگون و‌ چشمان‌ِ سبز خُوی‌‌خَشن و ‌طینت مخالف ظاهرِ آراسته را آقای زلمی ادا در چهارراه حاجی یعقوب و جوار دیوار غربی مسجد برایم معرفی‌کرد. نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتادِ سال‌های اول حاکمیت طالبانی بود و من تازه از قید زندان طالبان در همان موقعیت رهیده بودم.‌ هنگام معرفی کردن ما به یک‌دگر، از پروژه‌های کاری من که زیر دست داشتم برای آقای سیدمحمد یادکرد. در همان آغاز معرفت و در روی خیابان برخورد واکنشی سیدمحمد در باره‌ی سخنان زلمی بسیار بازاری و تند بود. گویا این که این پروژه‌ها کار قبلی خودش است و من چرا در آن دخالت کرده ام؟ آقا آن‌قدر بی‌محاسبه بود که نه دانست من وی را نه می‌شناختم و کنون هم نیم‌ساعتی از معرفت تصادفی ما نه گذشته، پس از کجا می‌دانستم که ایشان هم برنامه‌ی هم‌سان کاری دارند!؟ بعدها دانستم که هیچ برنامه و حتا آگاهی از ساحه ‌دارد، این سخن برای زلمی عادی بود و گفت: «..خیر اس آغا صایب گپ میزنیم…» ولو اگر هیچ تجربه‌ی آدم‌شناسی و روان‌شناختی آدم‌ها را نه داشته باشی، از چنان برخورد بازاری در نخستین دقایق آشنایی جانب مقابل می‌دانی که نفر چه‌گونه شخصیتی دارد. زمان فراگیری دروس مسلکی امنیتی یک بخشی را برای ما آموزش می‌دادند که حدس و گمانه‌زنی بود. آموزگاران در کنار آموختاندن‌های حرفه‌‌یی جنایی مبحث شک و تردید را هم از اولویت‌های کاری برای ما معرفی کرده بودند. سخنان کریه آقای سیدمحمد در آن لحظه مرا سخت آزردند و از تقدیر آینده آگاهی نه داشتم، مگر همان‌جا حدس زدم که آقای سیدمحمد از دست‌اندازهای کهنه‌کار است و باید با وی احتیاط کنم. مگر من آن‌سان که پیش خود می‌لافیدم، چندان آدم با احتیاطی نه بودم. داوطلبانه و به پای خود خودم را در دام سیدمحمد افکندم و با زلمی یک‌جا طرف منزل سیدمحمد روان شدیم. از زلمی نشانی خانه‌ی او را پرسیدم، گفت: «… ده همی شار نو و نزدیک اس…» من و زلمی باوی به منزل آقای څپاند رفتیم وقتی می‌خواست ما را به خانه ره‌نمایی کند دیدم آن خانه‌ از یکی خویشاوندان گرامی ما بود. موقعیت خانه هم در شهرنو کابل. ما را به مهمان‌خانه ره‌نمایی کردند که در عقب تعمیر اصلی قرار داشت. آن معرفت بعدها سبب خسارات هنگفتِ مالی و معنوی به من شدند. از آقای سیدمحمد پرسیدم که چگونه‌ در آن خانه سکونت دارند و افزودم که این خانه از کاکایم است. چیزی نه گفته و چای صبح کاملی برای ما آوردند. گویی آن چای صبح و آن کوفته‌های بامزه‌ی ریز ریز وسیله‌ی افسون و سحر برای شخص من بودند. یک وقتی به خود آمدم که اسیرِکمندِ آقای سیدمحمد بوده و پایم به دفترشان در کوچه‌ی گل‌فروشی شهرنو کابل باز و شریک تجاری آقای سیدمحمد شدم. دور اول حاکمیت طالبانی و یکی دو نفر از مولوی‌های طالب هم آن‌جا رفت و آمد داشتند و‌ آقای مولوی هاشمی از شهرستان ازرِ استان لوگر و شریک تجاری سیدمحمد بود.
کم‌کم با آقای سیدمحمد آشنا شدم. پهلوان و حاجی‌صاحب ضیا دو برادران از چهاردهی‌کابل هم در دفتر آقای څپاند و شرکای او بودند. من نیازمندِ معلوماتِ‌کافی به‌شناخت آقای څپاند و درکِ رابطه‌های او و کارهایی که می‌کرد بودم.‌ چنان کردم و به زودی دانستم که آقای څپاند موجی از تناقض‌ و‌ تعارض اند و فقط فرضِ زبان دارند و‌ موترِکرولای‌سفید و جیب‌های خالی درست مانند سَرِشان که تُهی از خِرَداندیشی و برعکس دو دوست و‌ شریک شان مردمانِ بی‌پروا از خیالاتِ‌منفی بودند. پخت‌وپز چاشت کوفته‌ی بسیار مزه‌دار بود که پهلوان بسیار به شوق و اخلاص می‌پزیدند. روالِ عادی ادامه داشت و شناختِ ما بیش‌تر شد و مصمم شدم تا فقط در یک محدوده با آقای څپاند قرارداشته باشم. روزی یکی از هم‌صنفانِ من که هم‌سایه‌ هم بودیم، به دفتر آمد و‌ بادیدن هم‌دیگر بسیار خوش‌حال شدیم. پسا گپ ‌و گفت دانستم که‌ ایشان دامادِ آقای سیدمحمد اند.
چهره‌ی دومِ سید‌محمد، دُوپه:
من که در تمام دوران‌های فراز و‌ نشیبِ‌روزگاران از کشور خارج نه شده بودم برای امرار معاش و تداوم زنده‌گی باید کارهایی می‌کردم و بهترین گزینه برایم همان پرداختن به ساخت و ساز هایی بود که در آن زمان فقط به ساختمان دکاکین و‌ مارکیت‌ها مبادرت می‌ورزیدم و به گونه‌ی مضاربتی کار می‌کردم که سرمایه از شخص دوم و کار از من و منافع تقسیم دو. هرکسی می‌توانست در کارهای سهم خود مستقل باشد و‌ تصمیم بگیرد. قبل از آشنایی ‌‌افتیدن در دامِ سیدمحمدخان کارهایی دیگر مارکیت‌داری هم داشتم که منابع قابل قناعت عاید بودند. در سرگرمی کارها تا به خود آمدم چندماهی از شریک شدنِ من با آقای سیدمحمد گذشته بود و محاسبه کردم که در آن‌زمان همه‌ مصارف را من پرداخته‌ام برای انجام هرکار تجارتی ساختمانی و یا کاریابی. گفتم آقای‌څپاند کرایه‌ی دفتر را می‌دهند و با موتر‌شان هم هرطرفی می‌رویم. بعد محاسبه کردم که این آقا ده‌هاگونه اخاذی را به نام رفاقت از من می‌کند و من هم حسب همان پرورشِ‌تربیتی خانه‌واد‌ه‌گی خمی به ابرو نه‌‌می‌آورم و آقای څپاند را به دلیل بزرگی سن و‌‌سال هم‌چنان احترام می‌کنم. روز‌ی ضرورتی پیش آمد ‌و روزبه برادر زاده‌ی رضایی ما را که با هم کار می‌کردیم زحمت داده ‌و گفتم که از دکان دوستان استالفی پنجاه‌لک‌‌ روپیه بیاورد و فردا دوباره برای شان بپردازد. آن زمان صددلار آمریکایی تا هشتادلک‌ پول مروج زمان طالبانی بود.‌ وقتی به روزبه گفتم دل‌ و نادل رفت و دوباره دست‌خالی برگشت. دلیل را پرسیدم سکوت کرد و من ناگزیر شدم مشکل را از مجرای دیگری حل کنم. فردا با یک‌ مقدار پولِ زیاد گرفته و به دکانِ برادران استالفی رفتم که در طبقه‌ی اولِ تعمیر قرار داشت.‌ پول را بالای میز شیشه‌یی دکان شان گذاشته و پرسیدم چرا دی‌روز مشکل ما را حل نه‌کردند. گفتند:
( … بیدر خودت اینجه نَو آمدی خبر نه‌داری اِی آدم « سیدمحمد » بسیار دُوپه آدم اس… بسیار قرض‌دارِ ما اس… از نیمِ دکانا قرض‌دار اس… خودِتام نمیشناسیم… بازام باد از ای ده خذمت استیم…) با چنین حالتی خبر شدم که آقای څپاند دُوپه هم بود.
چهره‌‌ی سومِ سیدمحمد، قِمارباز:
در جریان آشنایی‌هاست که آدم‌شناسی‌ها هم رنگ می‌گیرند. کسی برایم گفت که آقای څپاند از قماربازهای بسیار زُبده است. من که قطعه‌بازی‌های عادی را یاددارم فکر کردم از همان بازی‌هاست به آن دوستِ خود گفتم قطعه‌بازی یک گپ عادی است و مشکلی نه‌داره. گفت آقای څپاند از قماربازهای بسیار خطرناک اس ایلیربیک کدام نوع قِمار ترکی ره هم یاد داره. این سخن من را به یادِ چند دوستِ آقای سیدمحمد انداخت که گاه‌گاهی دفتر می‌‌آمدن
صبح یک‌روز یکی از همان دوستانِ شان که قدِبلند چهره‌ی تیره‌‌ی‌گندمی‌ موهای‌سپید و اندام بسیار قوی داشت به دفتر آمد و من به اصول اخلاق همیشه مهمانان څپاند را حرمت و احترام کرده اما در صحبت‌های شان مداخله نه می‌کردم. بلد شده بودم وقتی که آقای سیدمحمد قمار را در شب می‌باخت فردای آن هم ناراحت می‌بود و حتمی یکی دو نفر از هم‌پره‌های شان هم می‌‌آمدند و پس از صحبت‌های پنهانی با آقای څپاند دوباره و بیش‌تر اوقات بدون خدا‌حافظی بامن دفتر را ترک می‌کردند. من در دفترِ کلان بودم که میزکار کلانی آن‌جا بود. دروازه باز بود و آقای څپاند با آن دوستِ شان گرم صحبت‌های آرام آرام بودند تصادفی متوجه شان شدم که آن رفیقِ سیدمحمدخان ریش آقای څپاند را باچنگال‌هایش کَنده می‌رود. زودسرفه کرده و وانمود کردم که بیرون می‌روم. و در عینِ‌حال از سیدمحمدخان را که من معمولاً‌ « آغاصاحب » خطابِ‌‌ شان می‌کردم پرسیدم که چی مشکلی دارند و بدون انتظار به جواب شان از رفیق قمار شان پرسیدم که چقدر پول از سیدمحمدخان طلب‌کار هستند و گفتند هفتادلک. دانستم که سیدمحمد شب هفتادلک روپیه باخته است. من برای حفظ آبِ‌روی آقای سیدمحمد آن دوستِ شان را با خود گرفته به مارکیت شخصی ما در شهرآرا برده و مبلغ هفتادلک روپیه پول رایج آن‌زمان را برای رفیقِ آقای‌څپاند دادم که قمار را از او بُرده بود و نسبت عدم پرداخت ریشِ آقای‌ سیدمحمد را چنگ انداخته بود. و به دین‌سان از قمارباز بودنِ آقای سیدمحمد هم خبر شدم.‌
چهره‌‌ی چهارمِ سیدمحمد، کلان کارِ لت‌خور:
آقای سیدمحمد آدم بسیار عصبی، مغرور،‌ خشکه‌دماغ بود. روزی صبح وقت دفتر رفتم و برخلاف معمول او ناوقت‌تر آمد. از سر ‌و وضع‌اش معلوم بود که لُنگی اش را طالبان به زمین‌ زده ‌و خودش را هم به نرخِ‌ مندوی لت کرده بودند. وقتی من آن حالت را دیدم دانستم که آقا مصروفِ پاره‌کردنِ لُنگی خود بود. کوشش‌ کرده به رُخ نیاورد ولی دیر شده و من دانستم که او خوب لت‌‌و‌کوب شده و دلیل هم همان کلان‌کاری بوده که با ترافیکِ پلیس طالب درگیر شده بوده و چنان سرنوشت برایش رقم زده بود.
چهره‌‌ی پنجمِ سیدمحمد، دزد و سارق دارایی ملی:
کسانی که سال‌های پیش از آمدنِ مجاهدین در مکروریانِ اول زنده‌گی داشتند به یاددارند که دو عراده سرویس جدید۳۰۲با رنگ‌های سبزِ روشن و‌ زیبا به طور مداوم مقابل ریاست حفظ و مراقبتِ مکروریان‌ها توقف داشته و مربوط حمل و نقل کارمندان آن تصدی بودند. راه رفت و آمد من هم به دلیل سکونت‌ام در آن‌جا همان مسیر بود. هر روزی که از آن جاده می‌گذشتم می‌دیدم آن موترها سینه به زمین شده‌ می‌رفتند. تا آن‌که سرانجام تنها چوکاتی از آن‌ها باقی ماند و دیگر آن‌ زیبایی را نه داشتند و کسی هم پرسانی نه‌کرد. سال‌ها به دان‌‌منوال گذشتند و درزمان طالبان و شراکت‌ کار‌های تجاری با آقای سیدمحمد اتفاقِ‌ عجیبی را متوجه شدم. هرزمانی که با آقای سیدمحمد از آن مسیر می‌گذشتیم ایشان از دیدنِ آن موترها رو می‌گشتاندند. یک روزی که نه‌می‌دانم چی ضرورتی بود تا به طرف مکروریان برویم در همان مسیر و نزدیک همان موترها رسیدیم در حالی‌که چشم شان به آن موترها افتاد ناخودآگاه گفت: ( هر وخت که از ای راه تیر میشم و ای موترا ره می‌بینم وجدانم مره آزار میته…پرسیدم چرا… در کمالِ‌ناباوری گفت : ( مه کل‌پرزای موترا ره کشیدیم و آخری دفه ماشینای شانه کشیدیم.) یک‌بار به فکر رفتم که یک انسان آگاه تحصیل‌کرده و کارمند دولت، مُسن و صاحبِ زن و‌ فرزند چی‌گونه می‌تواند چنان بی‌‌وجدان شود؟ تا دارایی‌

عامه را دزدانه به قیمتِ آهنِ کهنه بفروشد و شاید کارهای بدتر از آن را هم انجام داده باشد. شخصی که یک عمر کارمند گمرکات وزارت مالیه بوده چی کارهایی کرده باشد. حدیث مفصل را خود بخوانید.

چهره‌‌ی ششمِ آقای سیدمحمد، چپاول‌گر
در جریان کار و‌ کاسبی که فقط همه بار به شانه‌‌های حقیر بود و از مصرف تا حسا‌ب‌دهی آقای سیدمحمد یک پول هم نه داشت و نه می‌پرداخت. همه آن‌چه را از هر سویی که چپاول می‌کرد یا هزینه‌‌ی خانه‌واده را می‌کرد و یا هم به قمار می‌باخت. یک روزی من ورق‌های حسابی را ترتیب کردم تا برای او نشان بدهم. در جریان تنظیم‌ِ حسابات خنده‌ام بلند شد و باخود گفتم عجب دیوانه هستی، کار هم تو می‌کنی،‌ پول و‌ سرمایه هم از خود مصرف می‌کنی، انرژی هم از تو ضایع می‌شوه، مسئولیت جواب‌دهی قراردادها هم به دوشِ تو اما بازام به سیدمحمد‌خان دوسیه‌ی مکمل حسابی جور کدی مثلی که مدیر محاسبی او آدم باشی. در دفتر بودیم که دروازه باز شد یک آدمِ بسیار منظم با لباس‌های سفید و موهای گیسو مانند طریقتی، ریش پاک ماش و برنج و یک اعصا و لنگی یا دستار سفید با یک بچه‌ی جوان داخل شده و نشستند. به اصول و رواج، چای برای شان آورده شد و در جریانِ صحبت‌ها گفتند کسی برای شان نشانی ما را داه است و می‌خواهد با ما شراکت کند. خودش را معرفی کرد که عجب‌خان نام دارد و در قوم کوچی و از شهرستان آب‌چکان استان لوگر است و جوانی که با او آمده اکبرخان نام دارد و راننده‌ی شان است. پسا معرفت آقای سیدمحمد هم خودش را معرفی کرد و بنده را هم چنان. چند روزی گذشت و من فرصت نیافتم تا بیش‌تر با مولوی صاحب عجب‌خان ببینم و ایشان را مانع شوم که از شراکت با ما بگذرند، چون خیری. در آن نیست اما میسر نه شد. دو هفته از معرفت با مولوی صاحب عجب‌ خان نه‌گذشته بود که یک صبح ایشان دفتر آمدند و تقریباً دفتر آمدن شان هر روز شده بود. وقتی از چای نوشیدن خلاص شدند یک ورق حواله‌ی دوصدهزار کلداری را پیش‌روی آقای ستانک‌زی یا څپاند گذاشته و گفتند برای مصارفِ شراکت. من که از دادنِ پول راضی نه‌بودم سکوت کردم و آقای ستانک‌زی څپاند عاجل حواله را در جیب شان کردند. یکی دو بار به من گفتند برویم سرای‌شه‌زاده و پول را بگیریم و من مانع شده گفتم حالی مه پول دارم کدام کارِ نَو‌پیدا کنیم باز مصرف می‌کنیم. در زمان اولِ حاکمیت طالبانی گاه‌گاهی سرقت‌ها و اختطاف‌هایی رخ می‌داد و‌ من به سیدمحمد خان توصیه کردم تا دنبال پول نه‌روند که کدام مشکلی پیدا نه شود. ایشان به گپ بنده اعتنایی نه کرده و برایم فهماندند که مالک دفتر اند و هرکاری بخواهند تصمیم خود شان است. سه روز از سپردنِ حواله توسط مولوی صاحب گذشته بود و اخلاق هم ایجاب نه می‌کرد که پس از عمل انجام شده من در غیاب آقای سیدمحمد با مولوی عجب‌خان صحبت می‌کردم. مولوی آدم بسیار پاک‌دل و عاطفی و مسلمان و صاحب طریقت بودند. آقای سیدمحمد ناوقت به دفتر آمده و نشان‌دادند که گویا یک قهرمانی زیادی کرده اند. پرسیدم چی گپ شده؟ جریان رفتن شان به سرای شهزاده را با تحریف تعریف کردند. می‌دانستند که من می‌دانم.‌ اما ساخته‌ گفته‌های از قبل جور کرده شده در ذهن خود را برای من‌ توضیح دادند که گویا اسپایدرمن گونه از نزد دزدان و سارقان فرار کرده اند. من گفتم پول را ناحق کشیدند و حالا که کشیده اند باید مواظب مصرف باشند. دوصدهزار کلدار آن زمان بسیار پول بود که چیزی کم‌تر از سه‌هزار لک پول رایج وطن بود. با اداهای مخصوص خودشان که دیگر من می‌دانستم گفتند: «…بریم خانه تو بسیار کفتان‌باز هستی». « کفتان‌باز » تکیه‌کلامِ آقای ستانکزی څپاند بود که برای من ابداع کرده بودند. از دفتر پایان شدیم که دوصدهزار کلدار در چوکی پیش‌‌روی موتر موجود است همه صدکلداری. به شوخی گفتم چی رقم دزدا بودن که پیسه ده چوکی موتر افتیده و نه بردن و خودته تعقیب هم کدن؟ دانست که دروغ‌اش برملا شد، من در پهلویش نشسته و حرکت کرد طرف خانه‌ی خود. من پول‌ها را به چوکی عقب انداختم. پیش خانه‌ی خود توقف کرده ‌و پول‌ها را از چوکی عقب گرفته زنگ دروازه را فشار داد که پسر سومی اش بیرون شد. صدهزار کلدار را برای پسرش داد و صدهزار دیگر را هم باز کرد و چهل‌هزار دیگر هم برای پسر خود داد ‌و نوید هم خوشحالی کرده با پول‌ها خانه رفت. جناب فهمید که من خوش نیستم. زیرا پول‌گرفتن جواب‌‌دادن دارد. و ما برای مولوی عجب‌خان جایی را گرو نه داده بودیم یا نه فروخته بودیم که اگر کدام حادثه‌ی غیرمترقبه پیش می‌‌‌آمد و ما ملامت نه می‌بودیم می‌گفتیم به این سبب نقص آمد. سیدمحمد ۶۰هزار کلدار را به من داد و گفت باید حرکت کنیم. در جریان را از خانه‌ی شان اخیر جاده‌ی عصمت مسلم و وزارت اوقاف با دست چپ بروت‌های خود‌را می‌فشرد به من گفت: ( بیدر تو مره یک ده هزار و چنان وانمود می‌کرد که گویا من یک احمقی هستم ‌و چیزی را نه می‌دانم ده هزار برایش دادم کم‌تر از یک دقیقه باز گفت تو یک ده هزارِدگام بتی باز هم ده هزار برایش دادم. نزدیک هتل‌هراتی ها رسیدیم که برای بار سوم از من ده هزار خواست. آن‌گاه همه پول‌ها را برایش داده ‌و گفتم ای پول از مردم اس جواب دادن کار داره و گفتم من پایان می‌شوم و پیاده شدم.‌ برای سیدمحمد بی‌‌تفاوت می‌نمود ولی دُم‌اش در دست من بود. با اعصاب‌ نارام دفتر رفتم که آقای سیدمحمد نه‌بود. عاجل برایش یک نامه نوشته و گفتم از خوش‌باوری‌های مه استفاده‌ی زیاد‌ کردی و من نه‌می‌توانم به تنهایی مصارف شما و‌ خانه‌ی تان و دفترتان و شراکت و قرض‌های قمار تان را بپردازم و پول مولوی را بدون ضرورت گرفتین و در روزی که برای قراردادی کار شود تو نه پولی داری و نه اعتباری. مه هم دگه توان ندارم و شراکت مفت تو با مه ختم است باید نزد مولوی برویم و‌ مسئولیت پول را تو‌ بگیری ‌تا زمان ختم حسابی‌ها همه کار های مرتبط به تجارت که مه پیش بردیم ملتوی است و حیف خوش باوری‌های من. چون یک کلید نزد خودش بود،‌ کلید دفترش را در داخل گذاشته و دفتر را قفل زده به خانه رفتم. به این صورت

چهره‌ی چپاول‌گری سیدمحمد هم افشا شد

چهره‌‌ی هفتمِ سیدمحمد، مُتضرع هنگام انجام جنایت:
نامه را گذاشته و به خانه رفتم. وقتی همه دیدند من وقت‌تر از روزهای دیگر رفته‌ام تشویش کردند که شاید باز بیمار باشم یا با کسی جنگ کرده باشم. این حالت همیشه بوده که وقت رفتنِ من سبب شده تا خانه‌واده دچار سرگیچه شود. گفتم کاری نیست کمی خسته بودم وقت آمدم و در ضمن به پسرم گفتم هرکسی که آمد بگوید من نیستم. گفت پدر‌جان شما ما ره گفتین دروغ نگوییم شما ده خانه هستین چطور بگوییم که خانه نیستین؟ مجبور شده گفتم مه استراحت می‌کنم بگو که پدرم مریض بود خواب اس.. قبول کد. شامِ ناوقت بود که دروازه زنگ زده شد و پسرم بدون آن که بپرسد کی است؟ دروازه‌ را گشود شنیدم که صدای سیدمحمدخان است و پس از سلام علیکی بدون پرسان داخل سالن خانه شده و پسرم را گفت پدرته بگو که مه آمدیم. تصمیم رفتن نه داشتم اما هم‌سرم بسیار اصرار کردند که مهمان اس و کلان اس برو ببینیش… مجبور داخل سالن شدم که آقای سیدمحمد پسرم را در نزدیک خود نشانیده و ناز می‌د‌هد. من هم به دلیلی که خانه‌ی ما بود وضعیت بدی نه کردم.‌ جناب به توضیحات شروع کرده و با لحن تضرع می‌گویند که فرزندان من را دوست دارند و خودم را دوست دارند ‌و پول مولوی صاحب را زمانی که کارهای قرارداد شروع شد دوباره می‌‌آورند. اما هم خود‌شان می‌دانستند که دروغ‌ می‌گفتند و هم من. من گفتم کاری به پول‌ها نه دارم اگر نه تا‌حالی بسیار قرض‌دار مه هستی از پیشت نه طلبیستیم و حتا وقتی که دوسیی حسابی ره برت دادم که یک روپیه هم نه داده بودی باز به حاجی صاحب ضیا گفته بودی که حسابی ای رقم اس… چرا هر وخت پول مردمه از خود فکر می‌کنی و هرگز ده فکر گناه و شرم مال مردم خوری نیستی؟ اگه قرض‌دار باشی یک کاری میشه که قرض‌والا شرایط تره درک کنه. مکر تو ده فکر خوردن مال مردم هستی از کجا پس میتی کدام سرمایه داری؟ حالی مه کار دگه ندارم فقط به مولوی اطلاع میتم که شراکت ما ختم اس و پول پیش خودت اس… خدا را شاهد می‌گیرم، این آقای‌ سیدمحمد قلدر در مقابل سخنان من چنان شاریده بود که من خجل شدم. قبول کرد که پول را هنگام مصرف در سهم مولوی می‌پردازد و من به مولوی چیزی نه‌گویم و شراکت را ختم نه‌کنم. وقتی از خانه برآمد باخود گفتم این پول چقدر ارزش دارد که حتا پیش طفل من هم خجل شدی‌‌ ‌و عذر کردن ترا غیر از خدا و من و فرزندم کسی نه دید

چهره‌‌ی هشتمِ سیدمحمد، اتهام زدن به رفقا و شرکایش:
آقای سیدمحمد کاکایی‌ داشتند که ما هم به احترام بزرگی شان و هم به احترام سیدمحمدخان ‌و هم بر بنای الزامات اخلاقی احترام شان را می‌کردیم. کاکا گاهی تنها و گاهی با یکی دو نفر و‌ گاهی که از لوگر می‌‌آمدند با تعداد زیادتری یک بار به دفتر سیدمحمد‌خان سری می‌زدند و بعد هم به طرف خیرخانه

می‌رفتند که خانه‌ی شان آن‌جا بود. یکی دوباری که کاکا آمدند ‌و ما هم انسانیت کردیم، من احساس کردم که کاکا ما را نوکران آقای سیدمحمد پنداشته اند و هرچند حیای حضور مانع گفتار با صراحت می‌شد اما چندبار به گونه‌ی عمدی بحث‌هایی را بلند کردم تا کاکا بداند که برادرزاه اش غیر از همین دفتر و یک عراده‌موتر و لاف و پتاق چیزی در چانته‌ نه دارد و این شرکایش هستند که از دست او به نقطه‌ی انفجار رسیده اند. اما گوش‌های کاکا هم شنوا نه بودند و بسیار متکبرانه برخورد می‌کرد و من یک‌بار تصمیم گرفتم که مستقیم و صریح همه چیز را در مورد سیدمحمد برای کاکای محترم شان تعریف کنم اما نه شد که نه شد. آقای سیدمحمد رفقای بسیار خوبی داشتند، حتا همان رفقای قمارباز شان هم مردمان خوبی بودند. هم‌کارانِ محترم شان در وزارت مالیه شکورجان و قاضی صاحب برادر شان، کاکا جبار، خالقی صاحب، مرحوم عبدالحق خان از شهرستان ‌دای‌میردادِ ولایتِ میدان وردک، *هاشمی صاحب از ولسوالی ازرِ‌ ولایت لوگر و دیگران.
یک روزی من ‌و مدیر صاحب عبدالحق خان در دفتر نشسته بودیم که کاکای سیدمحمد‌خان با جمعی از فرزندان و دوستان شان به دفتر آمدند. یکی از دوستان شخصی من از پاکستان دو بوتل تابلیت‌های نوعی مسکن آورده بودند که من یکی آن را برای سیدمحمدخان دادم و یک بوتل از خودم را در همان‌جا گذاشتم چون بیش‌تر اوقات سردرد می‌بودم، یک تابلیت می‌خوردم. کاکا که روی شان جانب شرق اتاق و پشت شان جانب غرب اتاق بود به مجردی که جشم تیزبین ‌و کنج‌کاوِ شان به بوتل افتید بدونِ رعایت نزاکت و ادب مجلس و با صدای بلند به یکی از فرزندان شان گفتند: ( هغه بوتل ماته راکه بی دغه هم دلته چور روان ده. ) واقعاً بسیار متأثر شدیم و مدیرصاحب عبدالحق خان بیش‌تر از من عصبی شدند. من سکوت کردم و بغض عصبیت مدیر صاحب ترکیده و با عتاب به کاکای سید محمد خان گفتند: ( تا یو څه وویل که د تا مقصد خپله سیدمحمد وی خو رښتیا وایی چی وراره دې ډیر ډوکه‌باز سړی ده او که بیا مونږ ستا مقصد یو په دې پوه شه چې تر اوسه په افغانستان کې کومی مور داسې زوی نه ده زیږولی چی د سیدمحمد حق وخوری، خو سیدمحمد د ټولو حق خوړلي دي…) این سخن کاکا را بسیار شرماند و من هم گفتم که دوا را دوست من فرستاده بود و بوتلی را که ایشان گرفتن از من است و آمدن من به دفتر سبب اعتبار بخشیدن دوباره به سیدمحمد خان شد ‌و اگر نه بپرسید. ایشان هم دانستند که خطا کردند و ما هم دانستیم که سیدمحمدخان در صافِ شان چال می‌روند و جلوه می‌دهند که گویا رفیقای او تمام هست و بودش را می‌خورند. فضای ملتهبی به وجود آمد و من و با مدیر صاحب عبدالحق خان از دفتر برآمدیم تا بیش‌تر رسوایی نه شود. مگر خدا مغفرت کند مدیر صاحب را همان‌لحظه همه کوفت دل من را کشیدند.

چهره‌‌ی نُهمِ سیدمحمد، مصرف کننده‌ی سه‌صد
رانِ گوسفند از کیسه‌ی خلیفه:
سیدمحمدخان سه پسر داشتند و فکر می‌کنم سه چهار دختر. در میان پسران آنان پسر کلان شان گوشه‌گیر بود، پسر دوم شان اقبال بسیار شیرین و با ادب و با تربیت و نوید پسر سوم شان هم پسر خوبی بودند. سیدمحمد خان به من گفتند عروسی داریم. پرسیدم از کی است گفت از بچه‌ها فکرکردم غلط کرده گفتم از کدامش گفت از دوتا کلان اس و از دوتا دختر. معلوم شد که آقا از جیب مردم چهار عروسی را یک‌جا انجام می‌دهد. حس کردیم که این عروسی‌ها مربوط کاکای سیدمحمدخان هم است.
گفتم چی خدمت کنم؟ صلاح نه بود که سیدمحمدخان بلا کرد. بی‌مهابا گفت «اول یک سه‌صد دانه رانِ‌گوسفند بگی». برای به دست آوردن سه‌صد رانِ گوسفند باید ۱۵۰گوسفند را ذبح کنیم و یا کوچه به کوچه به پالیدنِ ران برویم. فکرکردم سیدمحمد‌خان پولی دارند و‌ برای من می‌دهند این ۳۰۰دانه رانِ گوسفند اگر حدِ اوسط سه‌ کیلو گوشت داشته باشند،‌ جمعاً ۹۰۰کیلوگوشت می‌شود، اگر هر کیلو گوشت برای چهار نفر اختصاص یابد ۳۶۰۰نفر می‌شود. من آن‌زمان چند نفر دوستان خوب خود را که حرفه‌ی قصابی داشتند وظیفه دادم تا ران‌های فرمایشی آقای سیدمحمد را تکمیل کنند. خواجه صاحب ذبیح‌الله از اخیر دارالامان و محترم قندآقاخان از مکروریان اول محبت کرده اطمینان دادند که ران‌ها را تکمیل می‌کنند. چنان شد و من با فاروق خان باجه‌ام همه‌ی این سه صد ران را آماده کردیم و چند روز تا شروع عروسی و توزیع نان مثل یک دوست و برادر در پهلوی سیدمحمد بودیم و بیش‌ترین مصرف را هم من کردم. به ناحق دل خوش بودم که قرض است ‌و دوباره برایم می‌پردازد اما می‌دانستم که دیگر برگردی نیست. جالب آن بود وقتی نان تیار شد من و فاروق را از بالای دیگ‌دان‌ها راندند و مانند سایر سپاهی در یکی از حویلی‌های هم‌سایه‌های شان فرستادند که آن‌جا نان بخوریم. من برای فاروق گفتم برویم یا خانه یا هتلی که در شهرنو بود و ترک محل کردیم. از آن روز تا ام‌روز علاوه از آن‌ که سیدمحمدخان یک پولی هم برای من نه داد حتا یک تشکری خالی هم نه‌کرد. دانستم که تا مانند من احمق درجهان است مفلسی چون سیدمحمد پشتِ‌دَر نه‌می‌ماند و از کیسه‌ی خلیفه سه‌صدران می‌خورد

چهره‌‌ی‌ دهمِ سیدمحمد، مرا تعریف کن، ماهرِ
دَه‌جانِ زدن دگران توسط دگران:
روزی با سیدمحمدخان صحبت کردم که من کارهای زیادی دارم دیگر به شراکت ادامه داه نه می‌توانم. دلیل آن بود که دیدم ضیا با پهلوان از شراکت جداگانه‌یی که با سیدمحمد داشتند کنار رفته و رفت و آمدِ شان هم کم شده. من قراردادی را در داوطلبی از وزارتِ حج واوقاف برنده شده بودم و بهانه می‌پالیدم تا کارها زود شروع شوند ‌و من از آقا جدا شوم. برایش گفتم حالا وقت دادنِ پول سهم مولوی است که باید بپردازد چون پولش را مصرف کرده است. گفتار من در گوش ایشان اثری نه‌داشت برای شان گفتم که عذر کردن شان در داخل خانه‌ی ما و مقابل پسرم را فراموش کرده اند؟ نه شد که نه شد من ناگزیر ساختمان هتلی را که در شهرنو داشتم به مبلغ سه‌هزار و پنجصد دالر به بیع جایزی کسی را داده تا مسئولیت خود در مقابل قرارداد را انجام دهم. کار را در مسجد شریف پل‌خشتی آغاز کردم ( داستان جدا دارد در بعدها می‌خوانید) آمدم دفتر برای خداحافظی با سیدمحمد‌خان. پرسید کجا می‌روم؟ گفتم حالا کمی کارها پیش‌رفته خودت هم پیسی مولوی ره ناوردی، پیسی سهم خوده هم نه دادی یک پکتیاوال اس که مصرف سهم خوده میته، مه مصرف سهم سه نفره از کجا پوره کنم؟ گویی سِحری و جادویی دارد. به من گفت یک جایی هم‌رای مه برو از اونجه پیسه می‌گیرم برت میتم. حرکت کردیم در راه پرس و‌ پال کردم دانستم نزد کدام خانم می‌رود تا از او پول بگیرد. حیران ماندم در زمان طالبانی در منزل یک خانم رفتن و پیسه گرفتن همه عرایضی اند که بالای خود می‌کند و من هم در کدام جنجال می‌مانم. من رفتنِ خود را مشروط به بودنِ در دهنِ دروازه کردم و‌ سیدمحمد گفت که همه فامیل آن خانم هم هستن و تنها نیست. در عینِ‌زمان مستقیم به من گفت که اونجه پیش‌روی شوهرش و فامیلش تعریف مره کو . پرسیدم چی رقم تعریف؟ گفت مه هم‌راه شوهرش گپ زدیم پیسه دار زیاد هستن و طلای زیاد دارن طلا های خوده می‌فروشه پیسی شه مره میته مام به تو میتم باز مه پیسی شانه پس می‌رسانم. من سکوت کردم، نه او چیزی گفت و نه من. در نزدیکی تایمنی مقابل یک حویلی مفشن و زیبا توقف کرد. وقتی پایان شدیم دوباره تأکید کرد که از مه تعریف کنی به خاطر کارهای تجارتی. باخود گفتم خودم که خَر شدیم بس اس، حالی سر مه شکار می‌کنی و توسطِ مه ده جانِ ای بی‌چاره‌ها می‌زنی.
مَزِی تو نیس حاجی ضیا ده ای گپا بسیار ماهر اس:
پس از دق‌الباب دَر را گٰشودند و سیدمحمد به پشتو با آقا سلام علیکی و من را هم معرفی کرد. میزبان را یک‌نظر دیدم، مرد بسیار مهربان بانزاکت و با ادب و با رویه‌ی بسیار عالی انسانی. گپ و گفت‌ها شروع شدند و سیدمحمد با آنان صحبت می‌کرد دو سه‌بار زیر چشمی به من نگاه کرد که باید چیزی بگویم و من لام تا کلام نه گفتم. آقا خواهر ما را صدا زدند، من گفتم بیرون منتظر هستم شما گپ‌های خصوصی نه داشته باشید. آقای میزبان با شفقت لطف کردند که «…څپاند صاحب زیاد از شما تعریف کرده مشکلی نداریم ‌و گپ خصوصی هم نداریم.» من تجربه‌ی مولوی صاحب عجب‌خان را داشتم به مجرد ورود خود مان وقتی که با سیدمحمدخان احوال‌‌پرسی می‌کردند با اشاره‌ی سر و چشم به آن میزبانِ محترم فهماندم که نه باید کاری کنند. چند دقیقه گذشت و هر قدر توضیحاتی که سیدمحمدخان داد و من را شاهد می‌گرفت من سکوت کردم. سرانجام مردِ دانای میزبان رو به هم‌سر محترمه‌ی شان کرده و گفتند که: ( بیا هم یو سوچ وکو او څپاند صایب ته به خبر ورکړو. ) موضوع ختم شد و‌ شکارِ سیدمحمد خطا خورد. وقتی برآمدیم تقریباً با خشونت گفت: ( بیدر ما تره آوردیم هیچ یاد نداری که چی بگویی همو ضیا بسیار خوب اس ده هرجای که ببرمش هرچی بگویمش همو رقم می‌کنه…) شخصیتی که من از ضیا می‌شناسم هرگز چنان نیست که سیدمحمد می‌گفت، ضیا آدمِ بسیار باشخصیت است. اما سیدمحمد یکی را بالای دیگری شکار می‌کند.
از اِی آدم جدا شُو اگه نی صایب روزی نه می‌شی:

ضیا و پهلوان ‌و هاشمی صاحب همه شراکت شان با سیدمحمد راقطع کرده و دفتر نیامدند و من هم در حال فرار بودم و ماجرای طلا هم به‌هم خورد سیدمحمد‌خان سرخورده و سرگیچه شده از من هم خوشش نه آمد اما نه می‌گفت چی‌ نیکی‌ها که من به او نه کردم. آخرین بار بدون گفتن به سیدمحمد دفتر را ترک کرده و یادداشتی به دکان‌داران محترم کوچه‌ی گل‌فروشی فرستادم تا آنانی که به نام من معامله می‌کردند دیگر بدون خط و کتابت و‌ امضای خودم به کسی چیزی ندهند. روزی ضیا را در دفتر رسمی دولتی اش دیدم علاوه بر صحبت‌ها به من گفت: ( هم پهلوان گفته برت بگویم هم مه میگم از ای آدم جدا شو‌ اگه تا آخر عمر صایب روزی نه‌می‌شی.) من گفتم جدا شدیم.‌ چون عین گپ تره میرافغان خیاط هم ده مورد زلمی ادا و گل‌محمد به مه گفته بود. هم او ها ایلا کدیم هم ای ره.
چهره‌‌ی‌ یازده‌ی سیدمحمد، مطلب آشنا و فرصت طلب:
برای سیدمحمد مهم نه بود و نیست که تو چی حالت پیدا می‌کنی می‌میری، بندی می‌شی یا گشنه می‌مانی یا بدنام می‌شی. برای سیدمحمد مهم بود و‌ است که ترا چی‌گونه استعمال می‌کند و هست و‌ بودت را می‌رباید.
در بحبوحه‌ی حوادثِ بخور و بزنِ زمان کرزی و غنی یک شب در برنامه‌ی سیاسی طلوع نیوز که پیرامون فساد اداری بحث می‌شد، چهره‌ی سیدمحمد را هم دیدم و بعد در تلویزیونِ ‌ملی هم‌چنان. خوب من و سیدمحمد می‌دانیم که چیزی نه ‌می‌دانیم. هرقدر پرسشی که از او شد درست مثل میدان قمارباز صحبت‌ های بی‌محتوا و یک رنگ کرد. حس کنج‌کاوی من زیاد شد که این آقا چی‌گونه؟ رئیس تعقیب قضایای اداره‌ی مبارزه با فساد شده است، در حالی که من و او لیاقت مأموریت عادی را هم نه داریم، چندان علاقه‌یی به درک حقیقت نه گرفتم

چهره‌‌ی دوازده‌ی سیدمحمد، کمیشن کارِ اسحاق
گیلانی:
من در حیرت رفتم که سیدمحمد چی‌گونه مقرر شده است؟ بحث وطن‌داری با غنی یا پشتون‌ولی با کرزی و یا کدام رابطه‌ی غیرضابطه به اساس آشنایی‌ها؟ یکی از دوستان‌ام در ریاست مبارزه بافساد کار می‌کرد. از او پرسیدم، گفت: (څپانده اسحاق گیلانی مقررکده.) همه می‌دانستیم که مقرری‌های افراد در کرسی‌های در آمدزا توسط ره‌بران سیاسی و قومی و مذهبی به شرطی صورت می‌گرفت که طرف به عنوان کمیشن‌کارِ او در آن مقام ابقاء می‌شود تا حق او را هم برایش‌برساند. شاید برای اسحاق گیلانی یا مهم نه بوده و یا هم از خصوصیات سیدمحمد آگاهی نه داشته، اما من می‌دانستم و می‌دانم که سیدمحمد غیر از چپاول به خودش برای هیچ کسی صادق نه‌بود و‌ نیست. این که چند فی‌صد کمیشن به آقای گیلانی می‌داده یا خیر؟ نه‌می‌دانم، اما می‌دانم که فقط به حمایت او مقرر شده بود.

چهره‌‌ی سیزده‌ی سیدمحمد، رشوه‌ستانِ بزرگ:
من که دیگر کار آزاد بخشی از زنده‌گی ام شده بود مدام مصروف بودم. در یکی از پروژه هایی را که یکی از وکلا گرفته بود به عنوان نماینده‌ی شان تعیین و بعد با فیصدی معین سهم‌دار شان شدم.
یک روزی دفتر‌ اداری برایم گفت که استعلامی از ریاست مبارزه با فساد اداری آمده و شما را خواسته. برای من موقعیت حقوقی اداره‌ی مبارزه به فساد کاملاً واضح بود که حدِ صلاحیت شان در کجاست. گفتم کار ما مربوط مبارزه بافساد نیست اگر بررسی هم شود، مربوط قضایای دولت و دادستانی است. روز دیگر گفتند، هیئت‌های ریاستِ مبارزه بافساد آمده اند. گفتم بیایند.‌ دو نفر داخل دفتر شدند که یکی شان را خوب چُقر می‌شناسم و از دورِ اول طالبان که در اداره‌ی امور کار می‌کرد، رشوه‌ستانی را شروع کرده بود. با آن که آشنای دیرین من بود چنان بی‌پروا و بی‌روی و بی‌نزاکت صحبت می‌کند که گویی من را هیچ نه می شناسد یا با کدام مجرم مخاطب است. هرقدر کردم نه شد و سرانجام کمی با نرمش گفت: ( به ما رفیقت وظیفه داده که پیشت بیاییم گفته کتی ما چی می‌کنی؟) گفتم رفیق خو کسی اس که حمایتت کنه نه که رشوه بخایه. گفتم کی اس ای رفیقم.‌ گفت سیدمحمد څپاند رئیس ما اس. مه گفتم ده تلویزیون دیدمش گپ می‌زد بدون آن‌ که من چیزی بگویم گفت: (نفر گیلانی اس.) من گفتم بروید فردا خودم می‌آیم دفتر تان. اما پیش از آمدن مه قرارداد تعمیری ره که شما کرایه گرفتین هم ملاحظه کنین. یعنی مه می‌فامم که چی فسادهایی ده فساد اداری اس.
چهره‌‌ی چهارده‌ی سیدمحمد، نامَرد:
فردا رفتم دفتر شان، خواستند من را به دفتر آقای سیدمحمد ره‌نمایی کنند دانستم که برنامه شده است، قصدی و مستقیم به دفترِ عمومی هم‌کاران شان رفتم. هرقدر گفتند دفتر رئیس صایب برویم نه رفتم. گفتم که صلاحیت احضار من یا هرکس دیگر را داکتر رئیس عمومی تان نه‌ داره حالی مره پیش رئیس تان روان می‌کنین‌. څارنوال و قاضی بگویه هزاربار به خاطر قانو‌ن می‌روم. سرانجام دیدم سیدمحمد خودش آمد. هردوی ما نگاه‌های معناداری به هم کردیم ‌و دستِ من را گرفته به دفتر خود برد. من گفتم همو‌ گپ‌ خودت راست بود همیشه می‌گفتی عثمان تو یک نقص کلان داری که از حد زیاد مردمه احترام می‌کنی. اینه احترامی که به تو می‌کدم کتِ گپ خودت سَر خورد حالی نفر روان کدی که مه برت رشوه بتم. مگر مره می‌شناسی و همیالی قرضای سابقیم سرت اس.
آقای سیدمحمد از همان چال‌های کهنه‌ی قمار خود استفاده کرده و چند دروغ را سَرِ هم نمود که گویا برادر خلیلی را توسط افراد مسلح جلب و در تهکابِ ریاست شان حبسش کده. گفتم آغا صایب مه بیدر خلیلی هم نیستم و آدم بی‌خبر از قانون هم نیستم. ده دفتر تو یک کتاب دویمه سقاوی بود ده زمان طالبا ولی ده خانی مه تمام قوانین افغانستان و بین‌المللی. هرکاری می‌تانی صرفه نه کو. و خداحافظی گفته برآمدُم. چند روز بعد دوباره همان دو آدم آمدند که حالا برای حفظ حیات شان نام شان را نه می‌گیرم. رُک و‌ پوست کَنده به من گفتن رئیس ما میگه یا جور آمد کو کتی ما یا به خودت و شریکایت نقص می‌کنه. ناچار باعصبانیت گفتم هرکاری که میتانین بکنین. دفتر را وظیفه دادم تا دو دانه گوشی هوش‌مند برای آن دو تن تحفه خریداری کنند، چون یکی شان همان آشنای من بودند.
چهره‌ی پانزده‌ی سیدمحمد، استفاده‌جویی های‌سؤ
از صلاحیت‌های دولتی و ممنوع‌الخروج ساختن مردم:
نفر های سیدمحمد‌خان رفتند و بر‌ نه‌گشتند. چند روز گذشت آقای نیرومند یکی از دوستان‌ محترم من از دفتر سرحدی شمال برایم زنگ زده، پسا احوال‌پرسی گفتند: ( څارنوالی ممنوع الخروج تان کده مه تا ۴۸تا ۷۲ساعت حوصله می‌کنم اگه برآمدنی هستی بیا و برو که باز ای حُکم ثبت میشه.) تشکری کرده ‌و ‌گفتم مه هیچ جای نه‌می‌روم رسمیات تانه پیش ببرین. مه از کابل تعقیب می‌کنم.. رفتم دادستانی عمومی که دلیل ممنوع‌الخروجی خودم و یکی از شرکای پروژه به نام دین پاچا را بپرسم و ‌قانوناً هم حقِ اگاه شدن را داشتیم. سوابق را دیدم که نامه‌یی به امضای شادروان دکتر لودین رئیس عمومی مبارزه با فساد از دفتر سیدمحمد خان و در نامه‌ی دیگری به امضای خود سیدمحمد خان نشانی‌های فرستاده شده بود… هیچ تعجب نه کردم و
ممنوع الخروجی حربه‌ی فشار برای حصول رشوه در ادارات با صلاحیت که مقام حکم دهنده تنها دادستانی بود. و یک دادستان عادی هرچیز می‌خواست می‌کرد، البته نه همه‌ی دادستان‌ها، مگر بیش‌ترین شان هزارها نفر را غیرقانونی ممنوع‌الخروج کرده بودند.

 

محمد عثمان نجیب