دین در فلسفه اجتماعی مارکس جای کمی دارد اما همان اظهارات پراکنده او باعث شده که اهل دین او را فیلسوفی خداستیز بدانند. بسیاری از مؤمنانی که با تعصبی خشمآلود به مارکس حمله میکنند از دیدگاه واقعی او درباره دین خبر ندارند.
نیاکان پدری مارکس از مبلغان کیش یهود بودند، اما پدر او در جوانی غسل تعمید انجام داد و به مسیحیت گروید. کارل مارکس نیز با کیش پروتستان پرورش یافت، هرچند خانواده و بستگان نزدیک او گرایشهای آزادمنشانه داشتند.
مارکس جوان به دین رویکردی انتقادی داشت و مانند بیشتر روشنفکران متأثر از جنبش روشنگری دین را از اشکال ابتدائی جهانبینی میدانست. از آنجا که در دانشگاه برلین تحصیل فلسفه را شروع کرده بود، مثل بسیاری از همنسلان خود به افکار هگل گرایش یافت.
هگل درباره باورهای دینی خود چیز روشنی نمیگوید. از نظر او دین یکی از ایستگاههای اصلی فراگشت Geist یا روح است، پس حقیقتی اثباتی اما گذراست، زیرا بالندگی این فراگشت جای دین را به بنیادها و ساختارهایی "حقیقیتر" خواهد داد که هگل تجلی آن را در فلسفه میدید، و البته به سیستم فلسفی خود نظر داشت. از دید او دین، با نمودهای آمیخته به اسطوره و جادو، نخستین شکل آگاهی یک قوم است که برای دوام و قوام فرهنگی و استحکام درونی آن لازم است.
لحن هگل درباره جایگاه و نقش مسیحیت ستایشآمیز است و آن را آمیزش "گوهر ایزدی و دنیای زمینی" میبیند و حلقه اتصال انسان به عالم بالا. برخی از شاگردان هگل دینشناسانی نامدار بودند و به نوسازی یا همساز کردن مسیحیت با فلسفه و ارزشهای اخلاقی مدرن همت گماشتند. یکی از مهمترین آنها داوید فریدریش اشتراوس (۱۸۰۸ - ۱۸۷۴) بود که از "گوهر ایزدی" در سرشت آدمی سخن گفت و خداوند را در اجزای طبیعت و انسان جاری دانست. (تا حدی شبیه تعبیر وحدت وجود نزد عارفان مسلمان). اشتراوس از روایت انجیل درباره مسیح، که فرزند و پاره تن خدا تلقی میشود، برداشتی بدیع ارائه داد و آن را حلقه اتصال انسان با پروردگار دانست. به باور او اسطوره مسیح سرشتی دوبنی دارد یا زاده دو گوهر است: طبیعت زمینی و روح آسمانی. او از مادری زمینی و مجسم (مریم) به دنیا آمده و پدری از نهاد قدسی و ملکوتی دارد. به زبان دیالکتیک روحی بیکرانست که در جسمی کرانمند مأوا کرده است.
خودآگاهی ناکامل یا باژگونه
مارکس که به پیروان چپگرای هگل تعلق داشت، دین را مرحلهای ابتدائی از جهانبینی میداند که شناختی کاذب یا باژگونه از هستی ارائه میدهد و باید با رشد خردوروزی و ارتقای شناخت علمی جای خود را به اشکال کاملتری از آگاهی بدهد و آن زمانیست که اعضای جماعت دینی (امت) به شهروندان آگاه جامعه مدرن تبدیل میشوند.
مارکس با وجود پایبندی به ماتریالیسم، به هیچوجه از دینستیزان رادیکال شناخته نمیشود و در ضدیت با دین آشکارا از هگلیان چپ یا رادیکال فاصله میگیرد. در این راستا مجادلات او با برونو باور (۱۸۰۹ - ۱۸۸۲) معروف است. برونو باور که از دوستان و همفکران جوانی مارکس بود، مبارزه با دین را از بنیادهای روشنگری و ضرورت کار روشنفکری میدانست. در مقابل مارکس در عین انتقاد از "اخلاق ریاکارانه مسیحی" در برابر دینستیزی باور بر مداراجویی با دین به عنوان پوشش عقیدتی جامعه طبقاتی تأکید میکرد.
از این معروفتر مناقشه مارکس با لودویگ فویرباخ (۱۸۰۴ - ۱۸۷۲) است که دینستیزی از مضامین مهم آن بود و در "تزهایی درباره فویرباخ" منعکس است.
فویرباخ خدا را فرافکنی یا بازتاب واژگونه عجزها و کاستیهای انسان میدانست. آدمی که از کمبود عشق و خرد و اراده در رنج است، برای جبران ضعف و حقارت خود، ویژگیهای دانایی و توانایی و جاودانگی را یکجا به موجودی اعتلایی میسپارد و آن را خداوند مینامد.
در نقد فویرباخ مذهب عاملی بیگانگیآفرین است که میان انسان و "نوع بشر" (Gattung) فاصله میاندازد و او را با ذات خود بیگانه میکند. انسان یگانه سرور کائنات است، اما دین با "ربودن" این "جایگاه ایزدی" از انسان و بخشیدن آن به"وجودی متعالی اما خیالی و موهوم"، انسان را از غرور و عزتی که شایسته آن است محروم میکند. دین چنین تلقین میکند که انسان چیزی بیش از حیوانی عاجز و ناقص نیست، پس باید کمال را فراتر از خود و در تقرب و نزدیکی به یک مبدأ متعالی، بجوید. از نظر فویرباخ برای "آشتی دادن انسان با ذات بشریت" یا "برای انسانی کردن انسان" باید پیگیرانه به نقد دین پرداخت.
مارکس در نقد فویرباخ بر زمینههای اجتماعی پیدایش دین تکیه میکند: انسانها زمانی از سرشت یا ذات انسانی خود جدا میافتند و با "نوع بشر" احساس بیگانگی میکنند که نتوانند آن ذات یا انگیزه سرشتی را در دنیای مادی خود یا به عبارت او در "پراکسیس روزمره" تحقق بخشند. بنابرین برای نقد دین، به جای در افتادن با "ارواح آسمانی" باید در جهت "دگرگونی شرایط زمینی" تلاش کرد. همین شرایط است که همواره و در جوامع گوناگون به ایدههای جادویی و دینی رنگارنگ مجال بروز داده است. وقتی انسان از عدم تحقق خواستهها، نیازها و ارضای امیالش در جامعه طبقاتی درد میکشد، به دارو یا مرهمی تسکینآور نیاز دارد. مارکس سپس نهیب میزند: تنها وقتی حق داریم این "داروی آرامبخش" را از انسان رنجدیده بگیریم که به بهسازی شرایط زیست مادی او توانا باشیم و بتوانیم از دردهای او بکاهیم.
وقتی فویرباخ از سرگردانی یا دوپارگی انسان میان "جهان دینی" و "جهان دنیوی" شکوه میکند، مارکس طعنه میزند که او متوجه نیست که از نابسامانی همان جهان دنیوی است که انسان به جهان دینی پناه میبرد. (تز چهارم در نقد فویرباخ، ۱۸۴۵)
در تز ششم از همان نقدنامه به فویرباخ خرده میگیرد که او بر زمینههای پیدایش مذهب به اندازه کافی درنگ نکرده و آن را به عنوان یک پدیده اجتماعی – تاریخی نشناخته است.
در تز هفتم نظر پیشین را دقیقتر آورده است: «فویرباخ متوجه نیست که "روحیه مذهبی" یک محصول اجتماعی است و انسان منفردی که او مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد موجودی مجرد نیست بلکه همواره به نوعی خاص از جامعه تعلق دارد».
مارکس پس از این مرحله (۱۸۴۷) که هنوز به سی سالگی هم نرسیده بود، در آثار بسیاری که تا پایان عمر نوشت، دیگر هیچ نظر مشخصی درباره مذهب بیان نکرد. تنها موضع آشکاری که بعدها از او دیده شد در حوالی سال ۱۸۷۰ در جریان فعالیت انترناسیونال اول بود که او در برابر آنارشیستهای طرفدار باکونین قرار گرفت. یکی از محورهای بحث او دینستیزی آنارشیستها بود که خواهان برنامهای ضددینی بودند و مخالف عضویت کارگران مسیحی در انترناسیونال. مارکس با سرسختی در برابر آنها ایستاد تا این جدل سرانجام با اخراج باکونین از انترناسیونال ختم شد.
مذهب از دید پیروان مارکس
در قرن بیستم کم نبودند افرادی که به نام مارکس به مبارزه با "خرافه دین" دست زدند و کوشیدند مذهب را در "جوامع کمونیستی" برچینند. اتفاقا پیروان همین مارکسیسم جزمآلود یا به گفته کارل پوپر "عامیانه" بودند که به نام مارکس مذهبی تازه به پا کردند.
به رغم این واقعیت تلخ، مارکسیستهای اخلاقگرا مانند روزا لوکزمبورگ، آنتونیو گرامشی و ارنست بلوخ بارها بر اهمیت مذهب در اعتلای معنوی جامعه و گسترش ارزشهای اخلاقی مهمی مانند همبستگی و برادری و امیدبخشی تأکید کردند.
دیدگاه تفاهمآمیز و مشفقانه مارکس نسبت به مذهب را میتوان در بسیاری از پیروان اصیل او دید، که البته با کمونیسم ارتدوکس و عامیانه ارتباطی ندارند.
فریدریش انگلس، دوست و همکار مارکس، دین را پدیدهای ضروری در فرایند تکامل اجتماعی میدید که تا زمانی که انسان "همچنان در زندان دوران طولانی و پررنج تاریخ خود" گرفتار است، به آن نیاز دارد.
انگلس در مقاله فشردهای که در ۱۸۹۴، یک سال پیش از مرگ، درباره مسیحیت نوشت، به مقایسه جنبش سوسیالیستی با آرمانهای "صدر مسیحیت" پرداخته و شباهتهای آشکار میان آنها را برشمرده است. مقاله چنین آغاز میشود: «با بررسی تاریخ مسیحیت اولیه به شباهتهای شگفتانگیز آن با جنبش کارگری مدرن پی میبریم. مسیحیت اولیه جنبش ستمدیدگان بود. ابتدا مذهب بردگان و مظلومان بود، فقیران و بیچیزها، مردم بینوایی که زیر یوغ روم باستان رنج میبردند. هردو، هم مسیحیت و هم سوسیالیسم کارگری، صلای نجات انسان را از نکبت و بندگی سر دادند. تنها تفاوت آن است که مسیحیت نجات را در دنیای دیگر، زندگی پس از مرگ وعده میدهد، درحالیکه سوسیالیسم میگوید نجات در همین جهان و با دگرگونی نظام اجتماعی امکانپذیر است. هردو هم با سرکوب بیرحمانه روبرو شدند. پیروان آنها تحقیر شدند و آزار دیدند. یکی را دشمن نوع بشر دانستند و دیگری را دشمن شاه و دین و خانواده و نظام اجتماعی...»
روزا لوکزمبورگ، نیز کمابیش همان دیدگاه مارکس و انگلس را در برشمردن نزدیکیهای مسیحیت با سوسیالیسم ابراز میکند:
«تمام تلاش و تکاپوی سوسیالدموکراتها در جهت پایان دادن به سیطره اربابان و بهرهکشان ثروتمند بر مردم زحمتکش و فقیر است. کشیشان و خادمان کلیسای مسیحی باید قبل از همه از سوسیالدموکراتها حمایت کنند، زیرا طبق آموزههای مسیح: "عبور یک شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از ورود یک آدم ثروتمند به ملکوت الهی"». (مقاله انترناسیونالیسم و مبارزه طبقاتی - ۱۹۱۵)
«سوسیالدموکراتها در مبارزهای خستگیناپذیر می کوشند زحمتکشان را با آموزش و سازماندهی از حقارت و نکبت بیرون بکشند و به آنها و فرزندانشان آینده بهتری نشان دهند. از روحانیان انتظار میرود که در این راه در کنار سوسیالیستها باشند، اما متأسفانه میبینیم که روحانیان با حربه تکفیر و تعقیب به دشمنی با سوسیالدموکراتها میپردازند...» (همان متن)
«کارگران سوسیالدموکرات در راه عدالت همگانی و برادری میان انسانها تلاش میکنند، یعنی همان اصولی که در صدر مسیحیت رواج داشت. آن عدالتی که در گذشته در جامعه بردهداری و سپس در دوران ارباب و رعیتی ناممکن بود، امروز امکانپذیر گشته است. زیرا در سراسر زمین سرمایهداری صنعتی حاکم است. آنچه اولیای مسیحیت با موعظههای آتشین خود در برابر آزمندان بیان کردند اما نتوانستند محقق کنند، امروزه به مدد پرولتاریای مدرن قابل تحقق است». (همانجا)
یکی دیگر از پیروان اصیل مارکس که در آثار بسیاری از اهداف مشترک مارکسیستها و ادیان آسمانی سخن گفته و بر ضرورت همکاری میان آنها سخن گفته، آنتونیو گرامشی است، پدر حزب کمونیست ایتالیا. او جانمایه تمام ادیان را عدالت و برابری میداند، زیرا "همه انسانها از سرشتی یگانه هستند. انسانها به طور برابر و با خمیرهای یکسان توسط خدا خلق شدند. آنها که آفریدگان برابر هستند، پس باید در همه چیز برابر باشند.»
اخلاق، حلقه اتصال دین و مارکسیسم
بارها دیده شده که انگیزه اخلاقی مارکس در هیاهوی بگومگوهای سیاسی و کشمکشهای فرقهای ناپدید میشود. این واقعیت که مارکس همواره از ستمگری و بیعدالتی به خشم میآمد و از دیدن فقر و تیرهروزی انسانها عذاب میکشید، اغلب فراموش میشود.
برای این که این قلم به گزافهگویی متهم نشود، بهتر است رشته سخن را به کسی بسپاریم که از دشمنان نامدار مارکس شناخته میشود: کارل پوپر که در کارهای نظری خود تندترین نقدها را به مارکسیسم دارد؛ او مینویسد: «مارکس شوقی آشتین برای یاری رساندن به ستمدیدگان داشت و کاملا آگاه بود که آنچه را بدان پایبند است باید نه تنها در گفتار بلکه در کردار نیز به اثبات برساند. توان و استعدادش بیشتر کیفیت نظری داشت و به این جهت کار و کوششی عظیم صرف ساختن و پرداختن چیزی کرد که معتقد بود سلاحی علمی برای پیکار در راه بهبود وضع اکثریت وسیع مردم است. آنچه او را به عقیده من از بسیاری پیروانش ممتاز میکند، صداقت فکری و صمیمیتش در جستجوی حقیقت است». (جامعه باز و دشمنان آن، ترجمه فولادوند، ص ۸۵۹)
پوپر ضمن تأکید بر انگیزههای اخلاقی مارکس، از "عشق شورانگیز او به بشر" (۱۰۳۴) یاد میکند. او هم از دین مارکس به آموزههای مسیح یاد میکند و هم از تأثیر عظیم مارکسیسم بر مسیحیت دوران ما و تأکید میکند که افکار مارکس در "انسانی شدن" مسیحیت در روزگار ما مؤثر بوده است.
پوپر از قول آرنولد توینبی، یک مارکسستیز سرسخت دیگر، مینویسد: مارکسیسم "در بیدار کردن مجدد وجدان اجتماعی مسیحیت" نقش مهمی ایفا کرده است. (۱۱۰۳)
بد نیست که نگاهی بیندازیم به آن سوی این معادله، یعنی آنچه اهل دین و ایمان درباره مارکس میگویند.
تردیدی نیست که مارکس از منتقدان بینش دینی و به ویژه کارکرد اجتماعی آن بود. او کلیسا را به پشتیبانی از ثروتمندان و توجیه غارتگری آنها متهم میکرد. مقامهای کلیسا نیز از مارکس و افکار او چون شیطان پرهیز میکردند و بارها نیروی قهریه را به مقابله با او و پیروانش فرا خواندند. این رویارویی اما دیریست که جای خود را به تفاهم و حتی دوستی داده است. امروزه بیشتر مراجع مسیحی، شاید غیر از کلیسای ارتودوکس، به مارکس احترام میگذارند و در برابر عظمت کار فکری او سر تعظیم فرود میآورند.
امروزه بسیاری از پیروان صدیق و آگاه کلیسا آشکارا با تحسین و ستایش از مارکس یاد میکنند. برای نمونهای تازه بد نیست توجه کنیم به سخنان کاردینال راینهارد مارکس، یکی از بالاترین مقامهای کلیسای کاتولیک آلمان که به تازگی و به مناسبت دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس در مقالهای نوشت:
«مارکس فقط یک ایدئولوگ نبود. کتاب "سرمایه" او یک اثر درخشان علمی است در بالاترین سطح فلسفه اجتماعی روزگار او. این اعتقاد او که برای مشکلات اقتصادی آن دوران در چارچوب نظام سرمایهداری راهحلی وجود ندارد، به هیچوجه گزافهگویی نبود بلکه با تحلیل علمی دقیق اوضاع زمانهاش حاصل شده بود... اگر دنیای امروز ما سیمای انسانیتری پیدا کرده و ما در همبستگی اجتماعی پیشرفت داشتهایم، بیگمان تا حد زیادی مدیون کارل مارکس هستیم.»
همین حضرت کاردینال در مقالهای که در "زوددویچه تسایتونگ" به تاریخ ۹ سپتامبر ۲۰۱۷ منتشر شده، از قول اوسوالد نل بروینینگ، رئيس بنیاد علوم اجتماعی کلیسای کاتولیک مینویسد: «امروز ما همه بر شانههای مارکس ایستادهایم».
جهان اسلام در برابر مارکسیسم
مداراجویی، انصاف و سعه صدری که در جهان غرب دیدیم متاسفانه تا کنون در میان اندیشوران مسلمان پدید نیامده است. دشمنی کینهتوزانه با مارکس، لعن و نفرین او و آثارش سکه رایج در جهان اسلام است. هرآنچه دانشوران مسلمان درباره مارکس نوشتهاند، جز پراکندن تخم نفرت و کینه و متأسفانه جز تکرار شعارهای مجعول نبوده است، از این قبیل که: مارکس میگوید که دین را باید نابود کرد، مالکیت باید باطل شود تا همه چیز مال همه باشد و... محور تمام فحاشیها و لجنپراکنیها این است که مارکس گفته است: دین تریاک تودههاست.
جمله جدلانگیز مارکس، که در نوشتههای دوران جوانی او آمده، عینا چنین است:
«دین آه انسان دردمند است. عاطفه یک جهان بیقلب است و روح یک دنیای بیروح. دین افیون توده مردم است».
او در همین متن (نقد فلسفه حق هگل، ۱۸۴۴) چند جمله پایینتر مقصود خود را روشنتر بیان میکند: «نقد آسمان را باید به نقد زمین بدل کرد، نقد مذهب را باید به نقد حقوق برگرداند و نقد ایمان را به نقد سیاست».
بنابرین از نظر او دین برای فقیران و محرومان جامعه حکم همان افیونی را دارد که آنها به علت فقر و تنگدستی به آن دسترس ندارند. افیون یا تریاک، تا پیش از آن که خاصیت اعتیادآور و خانمانبرانداز آن کشف شود، تا نیمه قرن نوزدهم یک دارو یا پادزهر قوی شناخته میشد و آن بار منفی و تحقیرآمیزی که امروز از تریاک میشناسیم، در نیمه قرن نوزدهم و روزگار کارل مارکس، اصلا شناخته نبود.
در اینجا شایسته است که به سهم برخی از رهبران و مبلغان "کمونیست" نیز در ایجاد سوءتعبیر از گفته مارکس اشاره کنیم. در گفته یادشده مارکس عبارت Opium des Volkes را به کار برده است که به معنای "افیون مردم" است. سالها بعد یعنی در ۱۹۰۵ ولادیمیر ایلیچ لنین این عبارت را به صورت Opium fürs Volk به کار برد و رواج داد، که به معنای "افیون برای مردم" است. در میان دو قول تفاوتی ظریف اما مهم وجود دارد: در بیان مارکس مردم رنجبر برای التیام دردهای خود به دین روی میآورند، ولی عبارت دوم (نقل قول لنین) به این معنیست که دین مادهایست که از بیرون برای مردم فراهم آمده است.
درباره دید مشفقانه مارکس نسبت به مذهب و همدلی او با افراد دیندار، به ویژه با مردم رنجکش و ستمدیده پیش از این گفتیم. و حال باید گفت که حتی آنچه دشمنان او، بیشتر به دلیل نادانی، به او نسبت میدهند، در واقع ستایش از دین و مذهب است.
از همان نخستین روزی که گفتمان مارکسیستی وارد سپهر فرهنگی و سیاسی جوامع اسلامی شد، روشنفکران و منتقدان مسلمان به جای توجه به میراث فکری عظیم مارکس، پیام اخلاقی آثار فراوان او و دیدگاههایی که چه بسا حتی گاهی با احکام و آموزههای اسلام نزدیکی دارند، به یک جمله ابتر بسنده کرده و بر پایه همان یک جمله دهها کتاب و رساله منتشر کردند.
با این واکنشهای خصمانه جوامع اسلامی از فایده علمی آثار مارکس محروم ماندند، همان چیزی که به اعتراف دوست و دشمن تا حد زیادی در رشد و شکوفایی تمدن امروز غرب مؤثر بوده است.
نويسنده: علی امینی