یادداشت کنونی به فشردۀ سیوسه سال (1968 تا 2001) زندگی دکتر رضا براهنی با نوشتههایش در افغانستان و ازین میان نُه سال حضورش با آوارگان در پشاور و اسلامآباد (پاکستان) میپردازد.پس از پدید آمدن گروههای هوادار مسکو خلق و پرچم (حزب دموکراتیک خلق افغانستان) و جریان هواخواه پکن "شعله جاوید" (سازمان جوانان مترقی) در نیمۀ پسین دهۀ 1960، روند کتابخوانی روشنفکران رنگ دگری یافت. گرچه در گذشته نیز ادبیات و سیاست پیوند نزدیک داشتند، به همجوشی سالهای "مرده باد و زنده باد" پس از 1968-1967 نبود.
افزون بر آنچه در داخل کشور آماده، برگردان و پخش میشدند، افغانستان دریچههای چشمگیری برای دست یافتن به آثار بیشتر از بیرون داشت. زیادترین کتاب و نشریۀ فارسی و غیرفارسی در هر زمینه - از شعر، داستان، نقد، پژوهشهای اجتماعی، اقتصادی، فلسفی و تاریخ تا نشرات حزب توده و گروههای سیاسی چپ و راست - از کشور همزبان، همسایه و همآفتاب ایران میآمدند و در کابل، هرات، بلخ، غزنی و بدخشان و ... خواننده مییافتند.
از لای کاغذها، گذشته از نامآوران جاودان، این نامها بر سر زبانها افتادند: نیما، خانلری، توللی، فروغ، رحمانی، مشیری، سایه، نادرپور، جلالی، علوی، چوبک، آتشی و ..../ پس از آنها شاملو و اخوان زبانزد شدند و به دنبال آنان کسان دیگر.
در 1967 یا 1968 نخستین بار نام رضا براهنی در نقش نویسندۀ دارای دیدگاه دگرگونه و شیوۀ ویژه در ماهنامۀ "فردوسی" شنیده و خوانده شد. آنگاه انگشتشمار چند شماره "فردوسی" برای وزارت اطلاعات و فرهنگ، دانشگاه کابل و کتابفروشی محمد اسحاق اخباری افغانستان میآمد.
به دنبال "فردوسی"، "تهران مصور" که نبشتههای دیگری از براهنی در آن یافت میشدند، از غرفۀ فروش آقای اخباری و کتابفروشیهای بهزاد و زرغونه در کابل، و یکی دو کتابفروشی دیگر در هرات و بلخ به دست مردم رسید.
آنچه دکتر رضا براهنی را چنان نویسندۀ نامآور و منتقد سختگیر در افغانستان تثبیت کرد، "طلا در مس" بود. این کتاب در 1969 نخست به کابل و سپس چند شهر دیگر راه کشود. دیری نگذشت و "قصه نویسی" جایگاه براهنی را استوارتر ساخت. با وزیدن این دو کتاب، آب و هوای ادبیات افغانستان اندکی دگرگون شد.
نخستین پنج تنی که خواندن "طلا در مس" و "قصه نویسی" را به دانشآموزان سفارش کردند اینها بودند: واصف باختری، طاهر بدخشی، علیحیدر لهیب و سرور آذرخش.
دکتر براهنی از یکسو نامهایی چون رویایی، سپانلو، احمدی، امینی، آزاد، بهرام صادقی، تقی مدرسی و ... را به ما شناساند و در بازشناسی سیماهای هدایت، نیما، فروغ ، آلاحمد، چوبک، دهخدا و ... خدمت بزرگی کرد و از سوی دیگر چند نام و نشان گویا آسیبناپذیر (اخوان و نادرپور) را زیر پرسش برد، برخی (چون سپهری و فروغ پیش از "تولدی دیگر") را زخم زد و شماری (مانند توللی، مشیری و کسرایی) را کشت.
گفتنی میآید که چند نویسندۀ پرخوانندۀ دیگر (احسان طبری، شفیعی کدکنی و محمد حقوقی) بیآنکه نامی از آنان در "طلا در مس" یا "قصه نویسی" آمده باشد، در سایۀ براهنی پژمردند. اگر "بررسی برخی جنبشها و جهانبینیها در ایران/ طبری" و "موسیقی شعر/ کدکنی" نمیبود، آنان نیز مانند دو تن پسین نابود و فراموش میشدند.
گرفت "طلا در مس" و "قصه نویسی" به خاطر دیدگاههای ویژه هنری؛ زبان سرراست و خنجری سیاسی، پرداز خشن و فشرده، زیادتر در جریان "قهرآمیز" شعلۀ جاوید بود تا در هواداران "همزیستی مسالمتآمیز" خلق و پرچم. چون گیرایی سیاسی آثار دکتر براهنی نه به سوی ستالینستاییهای اندیشه مائوتسه تونگ میرفت و نه به سود لنینبازیهای روسیۀ شوروی، زود ریشه گرفتن آن در میان روشنفکران سیاسی به دلواپسی و درد سر همیشه رهبران چپ روز به روز میافزود. البته، ساواک آریامهری ایران برچسپ تروتسکیست را نیز بر پیشانی هم زده بود.
در بهار 1978 سال با کودتای داسچکشی گماشتگان کاخ کرملین و در زمستان 1980 سپیدی برف با سیاهی ارتش سرخ روسیه شوروی در کشور آلوده شد. آتش باروت آب و خاک افغانستان را برباد میکرد. کشتن کشتنها و بردن بردنها فزونی گرفت. آموزشگاهها، دانشگاهها، نهادهای مردمی، گذرها، کوچهها و خانهها هرروز و هر شب تهی و تهیتر میشدند. در بیداد بحران بیباوری، زندانی شدن و بر چوبۀ دار رفتن، باورکردنیترین گزارش شامگاهی بود.
کابل در هفتاد سال پسین همواره زندان بوده، زندان بزرگی که زندانهای کوچکی چون سرای موتی، زیرزمینیهای قلعۀ غیبـی، کوتوالی کابل، سراچۀ صدارت، سیاهچالهای ارگ، دخمۀ دهمزنگ، بندیخانه پلچرخی و خدا میداند چه گمگوشهها و فرامشخانههای هنوز رسوا نشدۀ دیگر در آن جا داشتهاند.
بهار 1980 بود. رژیم وابسته، "عناصر ضدانقلاب شکوهمند ثور" را در موترهای سرپوشیده - مشهور به "دیگ بخار" - از زندان کهن و فرسودۀ دهمزنگ به زندان تازه و نیمکاره پلچرخی برد.
زندانیان سیاسی افغانستان از آغاز تا امروز با همه فشار و دیدبانی زندانبانها هرگز بدون قلم و کاغذ نبوده اند. هزار البته بدا به روزگار زندانیی که قلم و کاغذ پنهانش نمایان میشد و به دست زندانبان میافتاد.
در بهار 1981 شمار زندانیان پلچرخی به جایی رسید باورنکردنی: در سلولهای تنگ یک نفری، هفت تن و در پنجرههای چهل نفره، نزدیک به دوصد تن به نوبت میخوابیدند.
حزب دموکراتیک خلق افغانستان که برای جلوگیری از فشردگی ناگزیر و نزدیکی تنگاتنگ زندانیان سیاسی توانی در خود نمیدید، ترس دگری هم داشت: پخش اندیشههای چپ زندانیان (ساما، رهایی، پیکار، اخگر، ساوو، سرخا، و الکترونهای پیرو "شعله جاوید") در میان گرفتار آمدگان تنظیمهای هفتگانه (حزب اسلامی حکمتیار، جمعیت اسلامی ربانی، حرکت اسلامی محمد نبی، حرکت انقلاب اسلامی محسنی، محاذ ملی گیلانی، جبهۀ نجات مجددی، تنظیم اسلامی خالص) و پراکندههای پیرو خط امام خمینی (نصر، رعد، نهضت و شورای اتفاق یا اسلاف حزب وحدت امروز)
رژیم برآن شد که برخی از کتابهای چاپ بنگاههای پروگرس و نووستی روسیۀ شوروی را در اختیار زندانیان بگذارند تا مگر به اینگونه آنان را سرگرم نگهدارند و از پیوندهای سیاسی بکاهند.
چه گامی میتوانست نارساتر و خامتر از چنین اقدام بدفرجام در آن هنگام باشد؟ تا پای کتاب به زندان کشانده شد، سران تنظیمهای جهادی که آنها نیز نگرانی پخش و پذیرش اندیشههای چپ در صفوف شان را داشتند، از حاکمیت خواستند در کنار کتابهای زندانپسند، داشتن آثار اسلامی در زندان را اجازه دهد. حاکمیت که در برابر چنان خواست سبز نازک و دشوار نمیتوانست "نه" بگوید، به تته پته و اما و اگر افتاد و پس از سه ماه ناگزیر شد تا به خواندن قرآن مجید در زندان، سری به نشانۀ "آری" تکان دهد. این دومین شکست زندانبان در بنبست پلچرخی بود.
رژیمی که برون از بستن و کشتن آزادی دیدگاه یگانه و پایدار نداشت، از بالا به پخش اجباری نشریههای همبستگی، مسایل بینالمللی، صلح و سوسیالیزم، بیانیههای رهبر و زبالههای حزب تودۀ ایران پرداخت و از پایین فشار زندانیان از پارههای سیگانه کلام خداوند برون زد: از سوی راست رفت به تراجم و تفاسیر، احادیث نبوی، توضیحالمسایل و محمد در شیرخوارگی و از سوی چپ به زبان و ادبیات و ...
زندانیان چپ با گزینش آگاهانه از تیرکش فرهنگ و کاربرد شیوۀ "لیموی شیرین"، از داستایفسکی، تولستوی، پوشکین، چخوف، تورگنیف، شولوخوف و گورکی که نامهای خوشایند و گوارا برای رژیم بودند، آغاز کردند.
در خزان 1982 رژیم حاکم - به دلیلی که هنوز روشن نیست - سه کتاب بزرگ شهنامۀ فردوسی، مثنوی مولوی و "طلا در مس" براهنی را - بدون رعایت حقوق مطبوعاتی - تجدید طبع و تکثیر کرد. این کار به پیشنهاد نورالله تالقانی (رئیس کمیتۀ دولتی طبع و نشر) و فدامحمد دهنشین (مسؤول کمیته تبلیغ و ترویج حزب حاکم) و امضای محمود بریالی عضو کمیته مرکزی و برادر ببرک کارمل رویدست گرفته شد.
در زمستان 1982 موج "طلا در مس" به زندان آمد. کتاب برخلاف پشتی آبی و سیاه گذشته با روپوش زرد آماده شده بود و پرسشانگیز نمینمود، آنچه کنجکاوی بر میانگیخت، از چاپ افتادن (انداختن؟) برگهای 205 تا 207، 307 تا 317 و 323 تا 333 بود.
کنجکاوی ما زندانیان که از هر درز دیوار تنها خیانت رژیم را میدیدیم، حکم میکرد که درین یازده ورق گمشده، باید نکتههایی باشند. با هر تلاشی که بود خانوادهها مان را واداشتیم تا برگهای افتاده را از روی "طلا در مس" چاپ ایران بیابند و رونوشت را به هر دشواریی که شده تا زندان برسانند.
برداشتها درین سوی میلهها چنین بودند: (1) در برگ 205 لوناچارسکی "منتقد درجه سه" خوانده شده و چنین حکمی از زبان براهنی، کتابهای ادبی لوناچارسکی به زبان فارسی را از فروش میاندازد. (2) برگهای بخش اول شاملو (307 تا 317) به خاطر این پاره از بین برده شده: "یاران ناشناختهام/ چون اختران سوخته/ چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد که گفتی/ دیگر زمین همیشه شبی بیستاره ماند". این سرود شاملو در روپوش "یادنامۀ شهدای ساما" ، انتشارات پنهانی جرقه، کابل 1980 آمده بود. (3) در بخش دیگر (323 تا 333) برجسته ساختن جلوههای انقلابی زبان شاملو، برتر شمردنش از مایاکوفسکی و روشنی انداختن دوباره روی سرود "یاران ناشناخته" انگیزۀ برکنده شدن گشته است.
پاسخ آنسوی میلهها در پیرامون برگهای گمشدۀ "طلا در مس" کوتاه بود: "اشتباه تکنیکی" (سالها پس از خموشی آتش روسی و سردی خاکسترش از زبان کارگزاران کمیتۀ طبع و نشر حاکمیت فروپاشیدۀ کابل که دیگر همواره خدا را گواه میآوردند، شنیدم که در پشت از چاپ بازماندن یازده ورق "طلا در مس" غرض و مرضی نهفته نیست و این تصادف محض از بیپروایی کارمندان چاپخانه بود.)
به این گونه، "طلا در مس" کمابیش هفت سال (از بهار 1983 تا بیماری حاکمیت حزب دموکراتیک پیش از بحران اسلامی در تابستان 1990) در زندان پلچرخی خوانده شد. شایان یادآوری است که نخستین کانون "طلا در مس" خوانی در زندان پلچرخی (سلول 247، بلاک 2) بود.
سیوسه سال است که دکتر رضا براهنی در افغانستان زندگی میکند. وی زیادتر از دو دهه پس از "طلا در مس" و "قصه نویسی" در اندیشۀ روشنفکران چپ و دوازده سال پسین را هم برون از زندان پلچرخی زیسته و هم گام به گام با خوانندگان آواره به کشورهای دوردست و همسایه، به ویژه کویته، پشاور و اسلامآباد کوچیده است.
روش دکتر براهنی به دریافتها، دیدگاهها و پرداخت خوانندگانش رونق پرخاشگرانه داده است: اصطلاح "نقد بیرحم/ نقد خنجری" در زندان بالا گرفت و هوای تازه براهنیوار نوشتن بر قلم بسیاریها چیره شد. اشارهها و گزارههایی چون شبانهترین اعصار تاریخ، انقلاب در انقلاب اندیشهها، مهمانی اشیا، دور ریختن مفردات ترسو و شرطی شاید، اما، مگر، احتمالاً و ...، تردید در اصالت افتخارهای تحمیلی و دندان پیلی، تاریخستیزی مسؤولانه، آشتیناپذیری با بیفرهنگی و کمسوادیهای روزنامهوار، معادلههای شعر خوب و ذوق مردم و پیوند تغزل و حماسه - به ویژه هنگامی که در جشن خودسانسوری قلم را با چاقوی مصلحت سر میبرند و در کیسه میگذارند - به صدها جلوه بر زبان و انگشت نویسندگان و سرایندگان زنداندیده جاری شدند.
آنچه دریافت و گرفت آثار براهنی را ریشهدار ساخته، پرداختن به جوهر و درون ارزشهای ادبیات و بیکرانی هنر است. درین گستره مرزی میان شعر امروز (نو، سپید، آزاد) و شعر دیروز (کلاسیک، کهن) به چشم نمیخورد. هنگامی که براهنی نیمرخی از "باید"های زبانیت، ادبیت و ادبیات را به خواننده مینمایاند، میبینیم که خطوط برجستۀ این پرداز در بررسی و واکاوی حافظ ، شاملو و الیوت کارآیی همسان دارند.
دیگران را نمیدانم، خودم در خواب هم نمیدیدیم که رشتۀ یگانه بتواند از درون مولوی و سن ژون پرس بگذرد، و برگردد و این بار از بین مولوی و رمبو بگذرد، بیآنکه پای خوردی و بزرگی یا برتر نشاندن یکی و پایین کشاندن دیگری در میان باشد.
دکتر براهنی در تابستان 1970 با پیشبینی شگفتی گفته بود: "شمار دشمنانم بیشتر از شمار دوستانم است". چون و چگون این نکته (در ایران) را نمیدانم، لیک در افغانستان از سوی دیگرش درستتر خواهد بود: برخی از خوانندگان که در گذشته با چراغ سرخ "ثقیل بودن" از پا گذاشتن در شهراه براهنی جلو گرفته میشدند، رویارو شدند با پارادوکس سدهایی که تکانۀ پیشرفت بودند تا ایستایی و درنگ، مانند: فراگرفتن زبان انگلیسی، درآمدن به گنجینههای هنر و ادب خودی، بهره داشتن از فرهنگ جهانی، آشنا بودن با کار چند نویسنده، سرودپرداز و پژوهشنده در چهار گوشۀ زمین، خواندن بنیادهای گویا بیرابطه با ادبیات (فلسفه، سیاست، اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ، روانشناسی و ...) در نقش شالوده هنر و فرهنگ و زبان و سپس پرداختن به "طلا در مس" و کارهای دیگر رضا براهنی.
در واپسین ماههای رژیم از بام افتاده - ولی به زمین نخوردۀ - حزب وطن داکتر نجیب از روزن سفارت جمهوری اسلامی ایران با دولتمردان آخوندی آن کشور پیمان دوستی بست و به داد و ستد فرهنگی پرداخت. (چه داد و ستدی: روزنامه بگیر، روزنامه بده!)
بیداد هویتستیزی "برنامۀ هویت/ صدا و سیمای تهران"، سلسلۀ ننگین "کینۀ ازلی"، یاوههایی چون "ویتکنگهای کافه نشین"، " نبیند مدعی جز خویشتن را" و وجیزههای کیهانی جباریها، مهدی رستگارها و سعید امامیها - با سخنانی چون "رضا براهنی حقی بر گردن ادبیات ندارد" - در آشفتهبازار همین داد و گرفتها از راه سفارت ایران در کابل، به افغانستان رسیدند و در کانونهای ادبی عوغا برانگیخت.
گرچه به این باور بودم و هستم که آفرینندۀ پنجاه کتاب و ده هزار برگه نقد، چه نیازی به "دفاع" خواهد داشت، پرسشی داشتم و میخواستیم پاسخ را از همین روزنه (سفارت ایران) بشنوم: اگر آدمی با پیشینه و گسترۀ کارکردهای دکتر رضا براهنی حقی بر گردن ادبیات نداشته باشد، چه کسی این حق را دارد؟
پرسشم را با چندین گفتنی و شنیدنی دیگر زیر نام "گالیله براهنی و کرویت ادبیات" نوشتم و سپردم به سفارت جمهوری اسلامی ایران در کابل، زیرا رژیم بیمار به خاطر آزرده نساختن سردمداران تهران، از تایپ نیم سطر به سود براهنی نیز خودداری میکرد. در فرجام، "سباوون" - ماهنامۀ انجمن ژورنالیستان افغانستان - در مرز جسارت و مصلحت پیام را پذیرفت و بخشهایی از آن را با عنوان "رضا براهنی و جنجالهای تازه" به نام مستعار "سس/ حجرالاسود" در شمارۀ نهم، دسمبر 1991 چاپ کرد.
شمار از ما بهتران آواره در ایران را نمیدانم، میدانم که به اندازۀ افغانهای پاکستاننشین نیست. همپای کوچیدن ده سال پسین روشنفکران، دار و ندار خاکستر نشدۀ افغانستان نیز به پاکستان آورده شد. بازار کتاب درین سوی مرز گرم شد. در کنار روزنامهها، ماهنامهها و کتابهای بیخوانندۀ چاپ پاکستان، کانونهایی مانند مرکز فرهنگی عرفان در پشاور، انجمن ادبی خراسان در کویته، هنرکده در راولپندی، کانون فرهنگی سید جمالالدین، انجمن ادبی دانشگاه ابنسینا در اسلامآباد و اتحادیۀ ناصر خسرو در کراچی پدید آمدند. برخی ازین کانونها با نشریههایی مانند سپیده، تعاون، افرند، صدف، سایه و ... زمینۀ خوبی برای آموزش ادبیات فراهم کردند و نمونههای رهگشا به دسترس شیفتگان شعر، داستان و نقد گذاشتند.
شماری از کتابهای دکتر براهنی در پاکستان هم با همان شور و شیدایی درون زندان پلچرخی کابل خوانده میشوند. "چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم"، "بحران نقد ادبی و رسالۀ حافظ" با نوشتهها و گفتوشنودهای براهنی در ماهنامۀ کلک، دنیای سخن، آفتاب و ... یادگارهای این دوره اند.
سنگاندازیهای آقای فرهمند یزدان پناه که با کلکسیونهایی از کیهان فرهنگی از تهران آمده بود و همزمان دلبستۀ سروش و سپهری و سهیلی بود و دکتر براهنی را تنها به خاطر نوشتن "بچه بودای اشرافی" نمیبخشید، در پاییز 1996 به فروپاشی کانون سید جمال الدین انجامید ولی نتوانست به آموزش جوانان آسیب چندانی برساند.
آنان چندی در خانهها و سپس در انجمن ادبی دانشگاه ابن سینا که از تابستان 1999 تا کنون [مارچ 2001] برنامۀ آموزش "طلا در مس" و "قصه نویسی" برای دوستداران زبان و فرهنگ دارد، گرد آمدند.
آشنا شدن با کارهای دکتر رضا براهنی، بیدار شدن در سپیدهدم ارزشهاست. میتوان آنها را زیر بالشت نهاد و دوباره خوابید و میتوان برخاست و همتاب خورشید شد.
داکتر صبورالله سیاهسنگ
اسلامآباد، پاکستان
25 مارچ 2001