مردی از سرزمین داراکولا ها
بمناسبت هفتادمین سالروز زنده گی دکتور اکرم عثمان.
برای برنامه های « رادیویی مجله»، « زمزمه های شب هنگام» و بعضی از پروگرام های رادیویی کابل خود را فارغ میساختم. این فقط بخاطریکه این پروگرام های رادیویی از یکطرف آموزنده بود و از طرف دیگر صدای دلنشین کسی را میشنیدم که با لهجۀ شیرین و مردانه شعری را به خوانش میگرفت. قصۀ زیبایی را میخواند و یا تبصرۀ سیاسی اجتماعی را بدون استعمال کلمات پیچیده و دور از فهم، زمزمه میکرد. راستی اول نمیدانستم این شخص چه کسی است و تنها از تون آواز و لهجۀ شیرین اش لذت میبردم. بعدا هم که متوجه شدم اسم « اکرم عثمان» را در پی این آواز شیرین شنیدم. به نظرم میآمد که اکرم عثمان یک آدم چاق، با قد بلند، باسرو صورت آراسته و پراز طمطراق است. ویا شاید او یکی از ارکان با قدرت دولت ویا حد اقل رییس یک بخش رادیوی کابل است. سال ها به همین منوال میگذشت. من دانشگاه را تمام کردم و بحیث معلم به یکی از لیسه های ولایت هرات به آموزش نسل جوان مشغول شدم. زمانه عروس هزار داماد، یکی را از صحنه خارج و دیگری را به جای آن به قدرت رساند. حال و هوای تازۀ ای در سیاست پدید آمد. دیگر کسی به فکر آن نبود که چه کسی به چه کاری آفریده شده و چنان بود که به گفتۀ مردم، خرکار خیاط شده بود و به هر طرحی را که میخواست جامه میدوخت. صرف نظر ازینکه به جان کسی جور میآمد یا نه.
درست به خاطر ندارم که سال 1360 بود یا 1361 برای دیدن یکی از دوستان ام به وزارت اطلاعات و کلتور واقع در پل باغ عمومی کابل رفتم. آنروز ها رسم برآن بود که هرکس به اماکن وادارات دولتی داخل میشد باید در دروازه اداره تلاشی میداد. اگر سلاح میداشت سلاحش را تحویل نفرامنیت میکرد و اسم اش را میداد که به کدام دفتر و دیوان و با چه کسی ملاقات دارد. من که سلاحی نداشتم بعد از تلاشی گفتم، میروم به ادارۀ فرهنگ خلق. در آن روز ها معمول چنان بود که هر اداره ای را در صورت امکان با واژۀ خلق هماهنگ میساختند. از گذشته در وزارت اطلاعات و کلتور مجلۀ بنام فرهنگ مردم نشر میشد و چنانکه گفتم حالا تاپۀ خلق جای مردم را گرفته بود.
به اداره فرهنگ خلق نزد دوستم رسیدم. در منزل دوم یا سوم، درست به خاطر دارم اتاق شش در چهار و یا پنج در شش مساحت داشت. دورا دور اش میز ها و صندلی های گذاشته و روی هر صندلی مردی و یا زنی جای گرفته و ظاهرا خود را به کاری مشغول نشان میدادند. این میز ها و صندلی ها نمایانگر فعالیت ها برای فرهنگ خلق بود. بعد از احوال پرسی از دوستم روی یکی از صندلی ها که برای مراجعین گذاشته شده بود قرار گرفتم و با اشتیاق به پژوهشگران فرهنگ مردم نگاه کردم. در قسمت آخری اتاق مرد نسبتا میانه قدی که عینک های دودی گذاشته بود وسخت سرگرم نوشتن چیزی بود مرا جلب کرد. او در مدتی که من آنجا بودم چند بار از دوستم پرسش های کرد و من فهمیدم که معادل بعضی از واژه های ادبی را به زبان مردم جستجومیکند. خلاصه آنروز هم من نتوانستم با نگاه عمیقی به این مرد ببینم و آنروز طبق همه روز های زنده گی ام گذشت.
بعد از مدتی چند ماه از آنروز دوستم در خیرخانه ای کابل به دیدنم آمد. ضمن بعضی از صحبت ها گفت خبر داری اکرم عثمان را میخواستند ترور کنند. گفتم:
ــ عجب مگراو را چرا ترور کنند. نه! هرگز... او دیگر نمتواند اشرار باشد او حتی نمی تواند خلقی باشد؟
پاسخ داد:
ــ من زیادتر ازین چیزی نمیدانم که او اخیرا رومان « داراکولا و همزادش» را نوشته و قسمتی از آن به شکل پاورقی در روزنامۀ حقیقت انقلاب ثور چاپ شده و چون این نوشته تره کی و حفیظالله امین را به شکل سمبولیک ترسیم کرده است؛ خلقی ها او را در وزیر اکبرخان مورد هجوم قرار داده و چند مرمی به بدنش اصابت کرده . بعدا دوستم گفت من شمارۀ این روزنامه را دارم و این نوشته به سبک رومان« آقای رییس جمهور» اثر... نوشته شده و این نوشته چنین وانمود میکند که تملق های حفیظالله امین تره کی را فریفت و به حفیظالله امین میدان داد تا وقتیکه گلیم تره کی را جمع کرد و احترامانه بالشت را روی دهنش تا وقتی فشار داد که بیچاره جان به جان آفرین تسلیم کرد... خیلی آرزو کردم که این روزنامه را پیدا کنم. ولی بعدا دانستم که مسوولین امنیت ملی تمام شماره های این روزنامه را جمع کرده و توقیف نموده بودند و از آنروز به بعد به فکر« داراکلا وهمزادش» هستم ولی چیزی زیادتر در اینمورد نشنیده و نخوانده ام.
برایم خیلی عجیب بود و یکبارطنین صدای این مرد به گوشم آمد.« نازی جان همدم من، مرد هاره قول است، وقتی نی های گل میکنند، مرد ونامرد... صدای پرطنین اش از لابلای امواج رادیو به گوشم آمد... معاشران گره از زلف یار باز کنید شب خوش است بدین قصه اش دراز کنید... و خاطرات دوره های دانش آموزی ام یکایک زنده شدند.
با حسرت به دوستم گفتم:
ــ میدانی خیلی متأسفم.از اینکه یکبار در زنده گی ام اقبال دیدار با اکرم عثمان را نداشتم. او خندید و گفت:
ــ چرا نه! روزیکه به وزارت اطلاعات و کلتوردر ادارۀ فرهنگ خلق به دیدنم آمده بودی، او در بالا بلند نشسته و مصروف نوشتن همین داراکولا و همزادش بود و اگر یادت بیاید معادل کلماتی را میپرسید که عوام به جای کلمات ادبی و اداری استعمال میکنند. باز پرسیدم مگر او مدیریت مجله را بعهده داشت؟. جواب داد:
ــ نه بابا او را به حیث عضو به مدیریت فرهنگ خلق فرستاده اند و بعد با خندۀ معنی داری گفت:
ــ حالا دیگر کسی به فکر همچو آدم های نیست. میدانی مثل طلایی ناب است . در فلکلور و فرهنگ مردم در افغانستان برابر او کسی تحقیق نکرده... میدانستم دوستم بر حق میگفت زیرا در افغانستان یگانه نویسندۀ که آثارش از فلکلور و زبان عامۀ مردم مایه میگیرد دکتور اکرم عثمان است.
دیگر سرنوشت این مرد با افکار و خیالات ام گره خورده بود مثل سرنوشت رهنورد زریاب، رازق فانی، قهارعاصی، سپوژمی رزیاب، اسدالله حبیب، واصف باختری و پروفیسر جاوید و دیگر نخبه گان ادبیات ما. از آنروز به بعد هر بار از دوستم میپرسیدم:
ــ خوب خبر داری که اکرم عثمان را چه شد و وضع صحی او چگونه است؟. او با تأسف میگفت:
ــ آینقدر میدانم که خوشبختانه هنوز زنده است ولی زخمی . او را خانواده اش جهت تداوی به هندوستان برده اند. آنروز ها هم گذشت. آری زمان مثل دریایی خروشانی به جهت نامعلوم در حرکت و گذر است و اینک که درخت پربار ادبیات ما از رشتۀ جان وخرد این فرزانه گان آبیاری میشود. به خداوند یکتا سپاسگذارم و سپاه گذارم از اینکه، عمر اکرم عثمان را مهلت داد تا کوچه های وطن ما را و مردمی را که در آنها نفس میکشند به جهان معرفی میکند و چون سروی شاداب ایستاده و بوستان زبان فارسی دری را زینت می بخشد. از خداوند به آن فرزانۀ عزیز، عمر زیاد، صحت و عافیت تمنا میکنم.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما
نعمت الله ترکانی
22 فبروری 2007