افغان موج   

واکــنش شــرطی یا نقــد، کــدام یـک؟!

نوشته شده توسط صدیق رهپو طرزی  

شنبه ، 22 خرداد 1389 ، 09:05

به تازه گی ها نوشته یی را از آقای «فروغ» که گویا نقدی بر مقاله ام در باره «تمدن «سند ـ هلمند» بود، دوستی برایم ارسال نمود. بعد، دوست دیگری که این اثر را در میدان اندیشه یی «خاوران» خوانده بود، از چگونه گی اش آگاهم ساخت.

من آن را خواندم. از آن جایی که نوشته دور از خط عفت کلام بود و به دشنامنامه یی می ماند، بر آن شدم تا در باره چیزی ننویسم. اما، از آن جایی که در این گونه مورد ها سکوت را برخی نشانه «رضا» می دانند، بر آن شدم تا دیدگاه هایم را با آنانی که در پی دریافت واقعیت اند، در میان بگذارم.

بر داشت من از این نوشته، بر این خط رنگ گرفت که این امر، یک «واکنش شرطی» است تا نقد و بررسی.

پیش تر هم در برابر نوشته دیگرم، آقای «ف. کهزاد» دست به چنین واکنشی زده بود، که تیر کژش، سینه نیت خودش را شگافت.

به هر روی

این امر روشن است که در عرصه دانش روانی، واکنش ها را به شکل های گونه گونه یی دسته بندی کرده اند. در این میان، «واکنش شرطی» Conditional Reflexes جایگاه ویژه یی دارد. من در این دایره می ایستم.

«واکنش شرطی» به چنان عکس العملی به کار می رود که در آن واکنش بدون گذر از دریچه عقل و خرد که بر پایه استدلال و منطق ناشی از آن استوار است، بروز می نماید. عقل و خرد را در این سرا جایی نیست. این امر بیش تر خصوصیت فنی و میکانیکی دارد، تا محکم بر پایه خرد و عقل.

 سگ ـ چراغ ـ آب دهن

این امر بر همان اندیشه و تجربه معروف به «سگ ـ چراغ سرخ ـ ترواش آب دهن و یا بزاق» استوار است. در آن، «واکنش شرطی» یک امر ارزیابی شده و عقلی نیست، بل عکس عملی در برابر نشانه یی است. در این راستا، نشانه یا نشانه ها ممکن رنگ و خصوصیت گونان گون داشته باشند: از رنگ، صدا و بو گرفته تا بردن نامی. این نشانه ها در جریان تکرار و تداوم، به نیرویی برای خفه کردن واقعیت، بدل می شود و استبداد رای بار می آورد.

«چکشک ـ پای»

در این مورد می خواهم به نمونه ملموس تری که بخش زیاد ما با آن آشنا هستیم، بپردازم.

آن گاهی که یک طبیب می خواهد «واکنش شرطی» بیمارش را بررسی نماید، با استفاده از چکشکی، ضربه ملایمی بر زانویش وارد می نماید. در این هنگام، پای بیمار بدون این که منتظر امر مغزش باشد، از جایش بدون اراده تکان می خورد و رو به بالا می پرد. به این گونه، «واکنش شرطی» بدون این که با عقل و خرد رابطه یی بر قرار نماید، جریان می یابد.

در اولی نشانه «رنگ» است و در دومی نشانه «چکشک»

این نمونه ها، راه آگاهی ما را برای درک ریشه برخی کنش هایی که در چارچوب «واکنش شرطی»، صورت می گیرد، باز می نماید و نگاه ما را به ژرفا و عمق این امر رهنمون می گردد.

در این دو نوشته آقایان «فروغ و ف. کهزاد» نشانه ها در چارچوب رابطه های خونی، رنگ می گیرند. یکی بردارزاده است، و دومی پسر. دومی را می توان میراثخوار بلا فصل خواند، اما، در مورد اولی نمی دانم که میراثخواران اصلی برایش «وکالت خط» داده اند و یا نی؟ ممکن خود، این ارثیه را حقش می داند، کس چی می داند!!

این دو، بار اول و یگانه نیست یی که در برابر نوشته هایی در این خط، دست به نشان دادن «واکنش شرطی» زده اند. اینان، آسمان «جال جهانی آگاهی» یا «انترنت» را با واکنش های شرطی خویش ستاره باران کرده اند. من به سبب تنگی جای و به هدر ندادن وقت خواننده گان، به آن ها نمی پردازم. اگر کسی و یا کسانی خواستار آگاهی بیش تر است، می تواند با نوشتن نام های شان در وسیله ها جستجوگر، به آن ها دسترسی بیابند.

من ترس از آن دارم که این دو، با تکرار دراز مدت این «واکنش های شرطی» که خود به عادت و سنت بدل می شوند، گرفتار بی اراده گی ناشی از این امر گردند. در آن صورت هرگاه کسی نام «غبار» و «کهزاد» ـ این نشانه هایی برای بروز واکنش شرطی ـ را به نیکی هم یاد نماید، مورد غضب قرار بگیرد و بارانی از دشنام و فحش بر او ریختانده شود.

از همین آغاز، سری آن ندارم تا به مساله دشنام ها و فحش های این نوشته، دست بیازم.

من به این امر باور دارم، «از کوزه همان تراوی که دروست» این کار، خود بی مایه بودن اثر را نشان می دهد. از سوی دیگر، به گفته «صایب» نمی خواهم این زر قلب را به کار ببرم. او در این مورد چنین شاه بیتی دارد:

دهن خویش به دشنام میالا زنهار،*

کین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد.

«صایب»

* در برخی نسخه ها به جای «زنهار» واژه «صایب» آمده است.

به هر روی، به متن بر می گردم.

در این جا با کوتاه بیانی به تفاوتی که میان تاریخ دانی یا تاریخگــُزاری و تاریخ نگاری یا نویسی از هم دارند، می پردازم:

در بخش تاریخدانی و تاریخگزاری گروهی از نویسنده گان وجود دارند که داده های تاریخی را بدون آن کــه پیوند آن ها را با محیط اجتماعی ـ تاریخی، در نظر بگیرند، به آن می پردازند و تاریخ گزارش گونه یی را ارایه می دارند.

در بخش دوم، تاریخ نگاری یا تاریخ نوسی به مفهوم علمی اش نی تنها بررسی تاریخ است، بل نوشتن تاریخ به حساب می آید. در این امر تاریخنگار بایست حادثه را از زاویه های گونه گون بررسی نماید.

در این راستا، تاریخنگار با تمام نیرو تلاش می نماید تا میان گزارش ها و داده هایی که به واقعیت و حقیقت نزدیک اند، و آن ها که با شک همراه اند، مرز روشنی بکشد. او، در این راه سعی می نماید تا مشاهده های شخصی اش را با نگاه دنیایی، گیتانه و خـِــرَد گرایانه همراه بسازد. او تلاش می ورزد تا اسطوره ها و افسانه ها را درجایگاه مناسب شان قرار بدهد و به آن ها رنگ واقعیت نبخشد. او همچنان با نگاه پُر از نقد به آن چی در دسترسش قرار می گیرد، می نگرد و در پایان از کنار دیدگاه ها و اندیشه های آنانی که در متن حادثه معینی قرار ندارند، ولی در این و یا آن مورد ابراز نظر نموده اند، به ساده گی و بی تفاوتی نمی گذرد.

به این گونه، در تاریخنگاری از دیدگاه دانشی، نی نتها رویداد های تاریخی مورد بررسی قرار می گیرید، بل نگاه دقیق در خط نوشتن تاریخ صورت می یابد. با دید امروزی و مدرن، این اصطلاح بخش های گونه گون را در بر می گیرد. با این شیوه، مرزها میان داده های دانشی و علمی و آن چی برای خوش خدمتی در نظر هست، به شدت روشن می گردد. در این شیوه، تاریخنگار تا جایی که امکان و توانایی وجود دارد، تلاش می نماید تا در خط سره نمودن کارنامه های مهم از نا مهم، دست به کار شود.

در این دایره، ما تاریخ دانان و گزارشگران تاریخی داریم که تنها رویداد ها را گزارش داده اند.

امیدوارم ذهن آقای «فروغ» به ژرفای این تفاوت ره باز کرده باشد.

در جای دیگر، آقای «فروغ» نوشته من را چنین نادرست نقل قول کرده اند: من باورم را در مورد چنین نوشته ام:

٫٫آن گونه که می دانیم مقامات جلو پخش نوشته آقای «غبار» از چاپخانه به بعد را گرفتند (یکی از اصل های پذیرفته شده در کاربرد نقل قول این است که باید این امر باید با امانتداری کامل صورت بگیرد. در این جا آقای «فروغ» پس از گرفتند نقطه را نگذارده است. و هم چنان واژه گان٫٫ از آن پس،، را از قلم انداخته است.) به جز نسخه های معدود، دیگر این اثر تا کودتای ثور (در این جا سال ۱۳۵۷را فراموش کرده است) به چشم بیننده گان (در اصل واژه گان خواننده گان می باشد) به این گونه این اثر به شهادت رسید و با این امـر، هاله یی از تقدس به تنش فراز آمد. به باورم اگـر این اثر در همان مـوقع مصادره نمی شد، و با دید نقادانه ـ منظور سره نمودن سُچه از نا سُچه ـ بررسی می شد، به چنین جایگاه یی دست نمی یافت. (در این جا آقای «فروغ» بار دیگر بدون این که سه نقطه به جای متنی که نگرفته استِ، بگذارد، این بخش را «به این گونه نظام های سیاسی مستبد، خود به ریشه شان تبر نابودی می زنند.» را حذف نموده است.) فشرده این که من آن را پرخاش («ی» از قلم افتاده است.) به شدت کبیر در برابر استبداد کبیر یافتم. این امر روشن است که هر قدر پرخاش و خشم بلند تر و قوی تر باشد، به همان اندازه دید واقعگرایانه را ناتوان تر و لاغر تر می سازد.،،

آقای «فروغ» در خط همان «واکنش شرطی» در این مورد مورد نوشته است:

٫٫در مورد آزادی جلد اول کتاب گران سنگ «افغانستـان در مسیر تاریـخ »، در صفحۀ 278 جلد دوم آن چنین میخوانیم: [تا وقتیکه دولتِ خانواده حکمـران برسر اقتدار بود، جلد اول کتاب افغانستان در مسیـر تاریخ، محکوم به توقیف عمری بود. هنگامی که غبار وفات کرد، صرف چند ماه بعد تر دولتِ خانواده حکمران با کودتای کمونیستی سقوط کرد و رژیم دست نشانده شوروی رویکار آمد (ثـور 1357 شمسی، 1978 میـلادی) رژیـم جدید برای جلب طرفـداری مـردم صرف یکماه بعـد از روی کار شدنش (نهـم جـوزای 1357 شمسی، 1978 میلادی)، جلد اول افغانستـان درمسیـرتاریخ را از حبس آزاد کـرد و به فـروش گذاشت، ولی بعـد از سه روز که متـوجه روحیۀ نیرومنـد ضد استیلا گـران خارجی در این کتاب گردید و خواست از توزیع آن جلوگیری کند، تقــریباً تمام سه هـزار جلـد چاپ شدۀ این کتاب را مردم در همان چند روز اول خریداری کرده بودند و چیزی برای توقیف بجا نمانده بود.]

نخست ـ از این که شما چی تفاوت ماهیتی میان نوشته من و این کتاب ـ جز آن بخش جلوگیری از توزیع ـ را می بینید!؟

دوم ـ من در مورد بخش «خواست تا از توزیع آن جلوگیری کند.» شک دارم. این هم، از همان شگرد هایی است که در جلد دوم به فراوانی راه باز نموده اند و به شدت پرسش بر انگیز می باشند.

سوم ـ‌ در این جا می خواهم تا قصه یی را در مورد یکی از شگرد های این رویداد بیان بدارم. آن گونه که می دانید من، از سال ۱۳۵۲، که وارد مطبوعات شدم، پس از مدت کوتاه کار در مجله «ژوندون»، به روزنامه «انیس» انتقال یافتم و در آن جا تا سرطان ۱۳۵۷، که دستم را از کار کشیدند و در خانه نظربندم ساختند، به کار ادامه دادم. خوب به یادم هست که عنوان خبر رهایی این اثر را خودم به قلم خویش که بعد با حرف برجسته چاپ شد، چنین نوشتم:

«غبار از زندان رهایی یافت»

بر گردیم به اصل مساله.

او در بخش دیگر چنین قلم فرسایی می کند:

٫٫نویسنده...«ناسُچه و پرخاشِ به شدتِ کبیر» میخواند.،،

درست است که من باورم را در مورد این اثر «پرخاش به شدت کبیر» خوانده ام. می توان آن را تاییید کرد و یا رد، اما نمی توان به کسی که به چنین باوری دست یافته است، از سر توهین بر خورد نمود.

اما، آقای «فروغ» واژه «ناسُچه» را از جای دیگر نوشته ام بریده و به این جا چسپانیده است. من این واژه را در جریان تعریف نقد نوشته ام. به این معنا که نقد: سره نمودن سُچه از ناسُچه است.

 او می نویسد، ٫٫... می بینیـم که نویسنـده «حکومت خاین» را «مقامات» یعنی دولت قانونی معرفی مینماید... بر خلاف شعار های همیشگی خویش که این رژیــم...بنام دولت انقلابی و از «کودتای» شان بنام «انقــلاب ثور» یاد می کرد، این بار آن را «کودتای ثور» مینامد. بگذریم...،،

این دیگر، جایگزین نمودن داشته های ذهنی خویش به جای نوشته من می باشد.

مثل این که آقای «فروغ» زبان را درست نمی داند و یا این که اثری را آن چی که خود می خواهد آن گونه می خواند. من کار برد «مقامات» را به کسانی به کار بردم که در هنگام چاپ کتاب «افغانستان در مسیر تاریخ» (۱۳۴۶) بر اریکه قدرت تکیه زده بودند و امر مصاده کتاب را صادر کردند.

نکته جالب دیگر این که من در کدام نوشته ام کودتای ثور را انقلاب ثور خوانده ام. آقای «فروغ» بایست بداند که بیان یک مساله بدون آوردن سند، آبروی گوینده را می برد و هیچ جایی را نمی تواند بگیرد. بالا تر از همه این که این یک نوع افترا و تهمت به حساب می آید که عاقبت نا گواری را به همراه دارد.

در جای دیگر از نوشته آقای «فروغ» چنین می خوانیم:

٫٫این نویسندۀ به خیال خویش «عقل کل»، در ادامۀ سفسطه هایش، در جای دیگری مینویسد: (در اثـر «غبار در بخش «گذشته دور» بحثی را در مورد تمدن «سند» با آنکه تا آن زمان داده ها و آگاهی های تازه یی به وسیله باستان شناسان در خود کشور، از آن میان به گفته خودش «لویی دوپری» فراهم شده بود، به میان نمی آورد. او تنها اشاره کوچکی به «موندیگک» نموده و آنرا، «شاهراه تقاطع بین وادی سند و ایران» ( آقای «فروغ» بار دیگر در نقل قول واژه «غبار» ۱۹۶۷ ص.۳۴ را از قلم انداخته است) می داند. به گفته (این نوشته است نی گفته) خـودش، که در عنـوان «اویستـاد» و بعد «اویستـا» ذکر شده است، تاریخ ما، از همین جا شروع میشود.)

٫٫چنین ادعـای مضحکی را مبتـدی ترین پـژوهندۀ تاریخ هـم مطـرح نخـواهـد کـرد، زیـرا کتابِ شاد روان غبـار که تاریخ کشور مـا را به بحث نشسته، در حـد نیـاز خـوانندگان حتی از تمـدن هـای کهن جهـانی و کانون های آن به صورت مجمل سخن به میان آورده است. به عنـوان مثال توجه خوانندگان گـرامی را به صفحـۀ 32 جلد اول کتاب افغانستـان در مسیـر تاریـخ که زیر عنوان «افغانستـان از گذشته هـای دور تا قرن ششم قبل از میلاد» به رشتۀ تحریر در آمده جلب مینمایم.،،

ده کجا و درخت ها کجا؟

در این صفحه (۳۲)، ـ لطف نموده به اصل اثر مراجعه نمایید ـ آن چی ذکر شده است در مورد «کانون های تمدن قدیم» می باشد. آن گونه که می دانیم جامعه انسانی دارای تمدن های گونه گونه است. در این سیاهه ـ تنها هفت کانون ذکر شده است ـ از تمدن های زیادی نام برده نشده است. در آن، جای «تمدن سند ـ هلمند» خالی خالی است.

 اما، «غبار» در صفحۀ ۳۴ بر نقش،٫٫ «داکتـر لـوئـی دوپـری» ـ در این جا آقای «فروغ» بار دیگر امانت داری را در نقل قول زیر پا گذارده است و واژه امریکایی را از قلم انداخته است ـ را در «آق کپرک» در شهر «مزار» تاکید نموده است.،،

 به راستی ده کجا و درخت ها کجا!! میان «بلخ» و «کندهار» از زمین تا آسمان راه است.

در پراگراف دوم همین صفحه می خوانیم،٫٫تفحصـات سـال ۱۹۵۱در «موندیگک» (پنجاه و پنج کیلومتری شمال قندهار) هم نشان داد که مـردم افغانستـان از سه هـزار سال قبل از میـلاد، ساکن و ده نشین بوده و خانه هـایـی از خشت خـام می ساختند، به زراعــت و مالداری می پرداختند، اسلحه و زیورات مسی و ظـروف سفالین مکشوفه هـم ـ که دارای اشکال هندسی است ـ نماینده سطح بلند پیشه وری آن عهـد است. موندیگک نشان دهنده این بود که افغـانستـان شاهـراه تقاطع بین وادی سند و ایران، در سه تا یکهزار سال قبل از میلاد بوده است.،،

در این جا نیز آقای «فروغ» مانند عادت همیشگی در گرفتن نقل قول ها امانت را را رعایت ننموده است. او٫٫ در روی کار عمارات نیز (نیم ستونها) دیده میشود،، را حذف نموده است بدون این که آن رابا نشانه یی ذکر نماید.

در این جا می خواهم توجه تان را به این نکته جلب نمایم :

نخست این که از توجه به بخشی که حالت کلی دارد، می گذرم. دیگر این که بخش پایانی تکرار همان نقل قولی است که من از شادروان «غبار» نموده ام. نمی دانم که اقای «فروغ» چی چیزی را می خواهد بیان بدارد، جز به کار برد همان «زرقلب» !؟

 در بخش نام «اویستا» که درستش همان «اوستا» Avesta می باشد، توجه شما را به دو مساله جلب می نمایم:

۱- در زبان «پهلوی» تلفظ دقیق آن «ابستگ» Abstag می باشد.

۲- در پارسی باستان «اوپاستاوکا» Upa-stavka بوده است. اما، هرگز «اویساد» و «اویستا» نبوده است.

آن گاهی که آقای«فروغ» به گفته خودش به این باور است که ٫٫ در زبان هـا و تـواریـخ مختلف،، تلفظ گونه گونه داشته است، نمونه و سندی ارایه نکرده است.

اسطوره به جای تاریخ

او در جای دیگری چنین می نویسد:

 ٫٫مورد آغـاز تاریخ، سری میزنیم به صفحۀ ۳۷ جلد اول کتـاب و چنین میخوانیم: اویستا از نظر تاریخ افغانستـان، ارزش بیشتری دارد، چه اویستا بعـد از سرود هـای ریکویدا ـ که نماینده زندگی مـال داری و نیمه زراعتی و نظام طایفه وی آریائی (قبل از انشعاب به هندوستان و ایران) است ـ مهم ترین مأخذ تاریخ قدیم افغانستان بشمار میرود.،،

من نمی دانم که آقای «فروغ» فرق و تفاوت میان تاریخ و اسطوره را می دانید یانی؟

اسطوره یا به نوشته شاد روان «غبار» میتالوجی، (همان جا ص.۳۷) ـ این را باید یاد آور شد که خود اسطوره در زبان انگلیسی مایت Myth است و واژه میتالوجی Mythology به معنای اسطوره شناسی به کار می رود ـ آن باور هایی می باشند که بر پایه واقعیت استوار نبوده و شکل افسانه یی دارند. در ادبیات کهن ما سروده های «رگویدا» و «اوستا» و در ادبیات پس تر، «خدای نامه» و «شاهنامه» ها به این بخش تعلق دارند. باید به صورت روشن مرز میان اسطوره و داده های تاریخی را تشخیص داد و آن دو را از هم جدا کرد. بخش زیاد بدفهمی ما از همین جا ناشی می گردد که ما این دو را از هم جدا نمی سازیم و مخلوط از آن ذهن تاریخی ما را می سازد.

امیدوارم ذهن آقای «فروغ» از این تیت و پراگنده گی و اختلاط، درهم آمیختن و التباس رهایی یابد.

نقص و عیب فنی یا تکنیکی

نوشته ام در جریان انتقال به میدان های اندیشه یی در «جال جهانی آگاهی» یا «انترنت» دچار نقص فنیی شده است. در این کار بخش زیر از متن نوشته افتاده است. در این بخش چنین می خوانیم:

٫٫آقای «حبیبی» در بخش نخست زیر عنوان ٫٫نظری به دورهء قبل از تاریخ افغانستان.،،(«حبیبی» چاپ سوم ۱۳۷۷/۱۹۹۸) توجه اش را به دوره یی به گفته خودش کلکولیتیک، دوره گسترده «مس»، متمرکز می نماید. به باور من، این اصطلاح از یک سو به دوره پس از دیرینه سنگی پیوند دارد و از سوی دیگر باستانشناسان دیگر آن را به کار نمی برند.

به این گونه، آقای «حبیبی» دو برهه تاریخی پیش از تاریخ یا دوره «سنگ» را با دوره «فــلز» در هم «ادغام» می نماید. سپس بدون...،، پیش از آن که بخش دیگر را بررسی نمایم، پرسشم از آقای «فروغ» این است که در کدام جای و یا جای هایی از ابراز نظرم ایشان برخورد توهین آمیزی را نسبت به شاد روان «غبار» دیده اند؟ جای شگفتی است!!

آقای «فروغ» در بخش دیگر، بعد از آن که باران فحش نثار «من» می کند و زبانش را بار بار با زر قلب می آلاید ـ چنین به نظر می آید که تکرار «واکنش های شرطی» حالت روانپریشی برایش بخشیده است ـ چنین قلم فرسایی می نماید:

٫٫آقـای صدیق رهپـو که قلبش مملو از عـداوت، کینه و نفـرت نسبت به متفکـرین، اندیشمنـدان و مؤرخین استبداد ستیز و میهن دوست است، در آخرین پاراگـرافی که در ارتباط با کتاب گـران سنگِ «افغانستـان درمسیرتاریخ» نوشته، چنین ابراز فضل می نماید: (در اثر آقای «غبار»، درپایان کتاب «فهرست مآخذ» (او بار دیگر در نقل قول امانت را فراموش نموده و واژه «کتب» را از قید قلم انداخته است) آمده است. از تفاوت سبک نوشته و اندازه حروف و شتاب زد (این «ه» نیز درچنگال بیماری نسیان گرفتار شده است.) گی چنین برمی آید که این امـر بعد ها به کتاب چسپانیده شده است. در این اثر از نمایه، دیگر خبری نیست. جالب است که در جلد دوم این اثر که در ماه جون ( ۱۹۹۹ ع.) در «ویرجینیـا»، ا. م. امریکا از سوی «حشمت خلیل غبـار» به حیث مهتمم چاپ شده است، از نمایه و کتاب شناسی یا کتاب نامه خبری نیست که نیست!،،

قضاوت در بخش دشنام ها در نوشته بالا را به خواننده گان می گذارم و با پاسخ به آن ها دهنم را نمی آلایم.

 نسخه یی که از این اثر که نزد من هست، دارای خصوصیت های زیر می باشد:

افغانستان در مسیر تاریخ، تالیف میر غلام محمد غبار، ناشر :انتشارات جمهوری، چاپ: ششم، تاریخ انتشار: ۱۳۷۴، تیراژ: ۵۰۰۰ جلد، چاپ: چاپخانه ۲۰۰۰.

 ص. ۸۳۷ که بخش پایانی کتاب می باشد، با شعری «آشیان هم مرغان...» آغاز می گردد.

 درمیانه ص. جمله «پایان این کتاب، ۱۹۶۷ میلادی، م. غبار.» آمده است. این واژه گان با حرفی به اندازه ده به چاپ رسیده است.

سپس در «فهرست کتب مآخذ». در این بخش از حرف های برجسته سیاه که آن را ۱۲ سیاه می گویند، کار گرفته شده است. این کار چنان صورت گرفته است که به صورت روشن نشان می دهد که بعد ها آن را به کتاب اضافه نموده اند.

در این مورد استدلال آقای «فروغ» برعکس اندازه حرف های فهرست، به شدت کم رنگ است.

من دیگر در مورد چگونگی این فهرست مکثی نمی نمایم، زیرا به این باور هستم که شدت «واکنش های شرطی» آقای «فروغ» را خشمگین خواهد ساخت. باشد به فرصت دیگر.

بار دیگر آقای «فروغ» راهی ترکستان می گردد و تفاوت میان کتاب شناسی یا کتابنامه را با نمایه نتوانسته درک نماید. پس به این شرح توجه کند!!:

این امر روشن است که یک اثر جدی دارای دو بخش الف: کتابشناسی Bibliography و ب ـ نمایه Index که در پایان اثر جای داده می شوند، می باشد.

در بخش کتابشناسی عنوان تمام کتاب های مورد استفاده به ترتیب الفبا درج می گردد. بخش دیگر که نمایه، شاخص و یا به گفته قدما، اعلام می باشد، در بر گیرنده تمام اسم ها به شمول عام و خاص، در یک کتاب می باشد. این حصه هم به صورت الفبا در پایان کتاب درج می شود. خوبی این کار آن است که خواننده نیاز ندارد برای آگاهی در باره یک اسم مانند «کابل» و یا «کریم» تمام یک اثر را بخواند تا به آن دست بیابد. شیوه کار چنان است که یک اسم معین در هر صفحه یی که یک بار و یا چند بار می آید، نشانی می شود. بعد همان واژه با شماره صفحه درج می گردد.

در صورت وجود چنین کاری، خواننده به ساده گی و سهولت می تواند آگاهی لازم را با مراجعه به صفحه هایی که درج نمایه شده است، به دست بیاورد.

نمونه «کابل» ۱۳،۲۲،۱۴، «کریم» ۱۷،۳۳۴،۴۲. به معنا که واژه «کابل» و «کریم» را در صفحه های ذکر شده می توان یافت.

در همه اثر ها، به ویژه آنانی که کار راجدی می گیرند، وجود این دو بخش امر حتمی است. یک کتاب تاریخی را نمی توان بدون کتابشناسی و نمایه تصور نمود.

در همین اثر از شاد روان «غبار» در درج فهرست کتاب ها نیز معیار کار در نظر گرفته نشده است. اصل بر این امر استوار است که در آغاز، نام خانواده گی یا تخلص مولف می آید و بعد توضیح در مورد اثر که در بر گیرنده نام کتاب، نوبت نشر، ناشر، جای چاپ و سال چاپ می باشد. در همین جا به آوردن یک نمونه از عدم توجه به این امربسنده می کنم:

اختناق هندوستان اثر ویل دورانت(ترجمه و طبع در ایران سال ۱۳۱۰ شمسی)

فکر می شود خود متوجه این نادرستی شده باشید.

توضیح کوتاه:

اول ـ این که در این سطر کامه و نقطه برای جدا سازی میان بخش های جداگانه به کار نرفته است.

دوم ـ بر اساس قاعده کتابشناسی، اول باید «دورانت» می آمد و بعد «ویل». سپس نام کتاب می آمد. در این جا دیگر ذکری از نام مترجم، از کدام زبان به کدام زبان، اسم ناشر، کدام نوبت، جای چاپ و نام چاپخانه به میان نیامده است.

در نتیجه، از همین آگاهی کم هم می توان چنین درست نوشت.

دورانت، ویل. «اختناق هندوستان»،...جای ترجمه و چاپ، ایران و سال چاپ:۱۳۱۰ شمسی.

باید یاد آور شد که سنه شمسی کدام تاریخ معین نیست. باید هر تاریخ مبدا و یا آغازی داشته باشد. دربخش زیاد دنیا میلاد مسیح را آغاز به حساب می آورند و آن را به قبل و بعد تقسیم می کنند. در مورد گاهنامه ما، هجری شمسی و یا هجری قمری به کار می رود. تنها ذکر قمری و شمسی بار معنایی ندارد.

آخر اما نی آخرین. در این کار شماره پیهم کتاب ها جایی ندارد.

کشف بزرگ

در پایان که بخش اصلی این «واکنش شرطی» است، آقای «فروغ» به درج زنده گی نامه من چنان با آب و تاب دست زده است که گویا گشف بزرگی را به عمل آورده است.

این امرروشن است و نیازی به کشف ندارد. البته این تاریکخانه ذهن او را روشن نموده است و بس.

من از سال ۱۳۵۰ هجری خورشیدی، به بعد که وارد مطبوعات شدم، زنده گی نامه ام را با هر اثری که از من به چاپ رسیده است ـ از ۱۳۵۶ به بعد تا همین سال ۱۳۸۹ ـ بدون کم و کاست به دست نشر سپرده ام.

 اکنون دسترسی به منبع های گونه گونه آگاهی از را وسیله های جستجو گر در «جال جهانی اگاهی» یا انترت، چنان ساده شده است که می توان به آسانی به زنده گی نامه این و يا آن ـ به شرطی که آن را پنهان نکرده باشد ـ دسترسی پیدا کرد.

آقای «فروغ» در کار درج زنده گی نامه ام که در دسترس همه هست، از روش گزینشی کار گرفته است. او در کنار گذر از دوران یک دهه درس و آموزگاری ام، ده سال تمام، بلی یک دهه تمام، از سال ۱۹۷۰ تا سال ۱۹۸۰، از کارم در مطبوعات، طفره رفته است. درست دو دهه را.

در مورد بخش های دیگر، من خود این زنده گی نامه را در دسترس همه و با روشنی قرار داده ام. من به این باور هستم که گذشته را هیچ کس و هیچ نیروی نمی تواند تغییر بدهد و یا پنهان نماید. به گذشته، تنها می توان با دید نقادانه نگریست و بس.

در آخر می خواهم یاد آور شوم که در گذشته من چنین می اندیشیدم. حالا، مانند برخی که چون شتر مرغ سر به زیر ریگ پنهان می کنند و گذشته خویش را منکر می شوند، به این فکر نیستم. من به این گذشته و رنگ های گونه گونه اش با دید نقادانه می نگرم و بس.

در همین جا به یادم یکی از اسطوره های معروف «یونان» آمد که با کار کلیشه یی آقای «فروغ» همانندی شگرفی دارد.

در این اسطوره «پروکروستز» Procrustes فرزند «پوزیدون» Poseidon که چهره به شدت مستبد بود، تخت آهنییی داشت. هرگاه کسی در دام اسارتش می افتاد، او را به روی تخت آهنی می خواباند. اگر قدش با درازی تخت برابر می بود، او را رها می نمود. اگر این قد دراز می بود، بخش اضافی را می برید. اگر کوتاه می بود، آن قدر او را کش می کرد تا پای های بریده و یا شکسته شده اش به لبه پایین تخت می رسید. دگر برای این اسیر جانی باقی نمی ماند. در ادامه این اسطوره برای این که شدت ستم و ظلم او را نشان بدهند، آورده اند که او برای این کار، تخت هایی با اندازه های گونه گونه داشت. به این صورت هیچ فردی از چنگالش جان سالم بدر نمی برد.

به این گونه آقای «فروغ» زنده گینامه ام را بر این تخت آهنی ذهنش خوابانده است. آن را با همان چارچوب کلیشه ذهنش کش داده و بریده است.

از سوی دیگر، یک ضرب مثلی به یادم می آید که چنین است، ٫٫ کسی که به خانه شیشه یی نشسته است، نباید به سوی دیگری سنگ پرتاب نماید.،،

خود آقای «فروغ» در چنان زنجیر سنگین ایدیولوژی، ـ البته به گونه دیگر ـ پیچیده شده است، که تمام توان تفکر مستقل را از وجودش سلب نموده است. در این زمینه، می توان به نمونه های زیادی انگشت گذارد.

در مورد این امر که آقای «فروغ» به این باور است که همکاری با رژیم های گذشته ـ در جریان پنجاه سال اخیر و بیش از آن ـ عمل خاینانه است، باید متوجه باشد که چی حکم مستبدانه یی را صادر نموده است!! از سوی دیگر، این امر، آن بیان معروف «پروین اعتصامی» را به یاد می آورد که می گفت:

 «اگر قرار باشد که در شهر مست را بگیرند، پس هر چی هست باید بگیرند».

شهر گت تینگن، جرمنی.

۱۹ جوزا ۱۳۸۹ هـ.خ.

۹ جون ۲۰۱۰ع.