افغان موج   

رسول پويان

سفری در مسير وحشت

اگرچه ساليانی چند از اين سفر گذشته است؛ اما تاهنوز خشونت و وحشت در مسير جنوب کشور بيداد می کند و جان و مال هزاران انسان مظلوم را می گيرد. خالی از لطف نخواهد بود اگر اندکی به زمان پيشين برگرديم و حال و هوای ديروز مسير وحشت را در يابيم.     
ساعت دستی ام 6 صبح را نشان می داد. روز جمعه 22 ثور 1385 خورشيدی بود که از ترمينال غيزان واقع در کنار شاهراه حلقوی هرات_قندهار با موتر 303 بسوی کابل حرکت کرديم. در حدود 10 سرويس مسافربری که ظرفيت 500 مسافر را دارند، روزانه از هرات به کابل می رود.
      
ساعت 7 بجة صبح به حاکم نشين ادرسکن رسيديم. مدت 20 دقيقه يی در آنجا توقف داشتيم. مسافران در کافه (رستورانت)  چای صبح را صرف کردند. هوای ادرسکن از شهر هرات سرد تر بود. دره های ادرسکن در فصل تموز هم هوای خوش و گوارا دارد. رود ادرسکن آب کمی داشت؛ اما بسی زلال و دلپذير بود.
 
از ظاهر بازار فقيرانه و محيط پيرامون شاهراه معلوم می شد که ادرسکن چندان تفاوتی از ساليان پيش از جنگ نکرده است. مثل اين که زمان در سرزمين ما از حرکت و تپش افتاده است. تنها تفاوت متبارز تخريب شاهراه سمنتی ساخت روسها و اسفالت و قيرريزی مجدد آن توسط غربيها بود. از مظاهر بازسازی چند حلقه چاه دستکن توجه ام را بخود جلب کرد. بمبه های دستی آنها خراب شده بود. مردم دوباره به همان رسم قديم از طناب و دلو (سطل) استفاده می کردند.

بعد از سرسبزی محدود جلگه، دشتهای خشک و سوزان شاهراه را محاصره کردند. پس از عبور از کنار ميدان هوايی اسفزار (شيندند) مزارع گندم نمودار شد. از مرکز حکومتی ادرسکن تا بازار دو سوی شاهراه در اسفزار نيم ساعتی بيش نيست. بازار اصلی اسفزار در چهار محل واقع شده است. دکان های بازار شاهراه گلين و چوبين بود؛ بازار اگرچه فقيرانه و ابتدايی به نظر می آمد؛ اما در کنار شاهراه موترهای باربری صف کشيده و بر درب بسياری از دکان ها موترهای تويوتا و سواری ايستاده بود و  هرکس موبايلی داشت.
 
ساعت 9.20 به فراهرود رسيديم. بازار آن بسيار ابتدايی بود. دکانهای کلخی و چوبی آن هيچ چنگی بدل نمی زد. بر درب دکانها موترهای وانت و سواری ديده می شد. بيلرهای تيل از دور نمايان بود. در مسير فراه و دلارام از دشت وسيع بکوا گذشتيم. در  اين وقت بياد موتردوانی های خطرناک قديم افتادم؛ زمانی که در عهد جمهوری داوودخـان از هرات با موتـرهـای مسافربری 3002 جهت تحصيل، بـه کابـل می رفتم.
        
ساعت 10.45 صبح به دلارام رسيديم. هوتل باباولی از جنب و جوش شبانه برخوردار نبود. گرمی و تفت باد بر سر و صورت آدم شلاق می زد. از ميوه جات چشمم فقط به خيار افتاد. دوکان ها پر از نوشابه، بيسکويت، آب ميوه، سيگار و ديگر اجناس خارجی بودند. از موضوعات جالب ديگر استقرار پسته های امنيتی در مسير راه هرات_دلارام بود که خوش بختانه از موترها و مسافرين رشوه (شيرينی) نمی گرفتند. تا اين حصه امنيت راه خوب بود. از دلارام به بعـد اخذ پول از مـوترها بنام «خيرات» شـروع گرديد.
ساعت 1.30 بعد از ظهر در گرشک کنار رود هيرمند موتر توقف کرد. دريا پر از آب بود. تعدادی از مردم به آب بازی مشغول بودند. به رستورانت رفتيم و در کنار يکی از سفره ها چهارزانو  نشستيم. هرکس غذايی فرمايش داد. در پهلوی کباب، قرمه، برنج و شوربا، دوغ حتمی بود. مردم هيرمند و قندهار به دوغ و شوربا بسيار علاقه دارند. من که شاگردان هوتل را ديدم که با پاهای غير بهداشتی بروی سفره ها راه می روند و مگاسان خيل خيل به هرجا نشسته و يا در پرواز اند، دلم از غذا بد شد. تنها به يک قوری (چاينک) چای سبز قناعت کردم.

رستورانت در آرامش و سکوت سنگينی غرق بود. از دولت و پوليس هيچ اثری ديده نمی شد. امنيت توسط خود مردم تأمين شده بود. هوتلدار خواهی نخواهی با طالبان رابطه داشت. من از امنيت متزلزل و سکوت سنگين آنجا هراس داشتم؛ زيرا هوتل مناسب ترين محل شناسايی افراد وابسته به دولت، پولداران و نيروهای ضد طالب بود. هوتلی و شاگردان رستورانت از قيافه و طرز لباس می توانستند افراد را شناسايی کنند. خلاصه اين 50 دقيقه در فضای گرم گرشک با دلهره سپری شد.

دريای هيرمند و جويهای جداشده از آن خاصه «نهر بغرا» بر سرسبزی و شادابی اين ولايت افزوده است. مردم اين ولا طی جنگ درازدامن  ابتدا به تشويق قوماندان های مسلح و بعد به هدايت مستقيم طالبان و موافقت دولت کرزی زمين های وسيع هيرمند را به کشت ترياک اختصاص دادند. به باور عرفی و سنتی مردم ما، آب و خاک اين سرزمين را از «ذکر و برکت» انداختند.
        
ساعت 3.30 بعد از ظهر به کشکی نخود رسيديم. حالت بس فقيرانة کشکی نخود تغييری نکرده بود. با ديدن دکانهای ابتدايی و رستورانت بسيار ساده بياد دوغ های ساليان پيش از جنگ افتادم؛ اما ديگر ميل و خوصلة دوغ نوشی هم به آدم نمانده است. پس از دلارام تأسيسات امنيتی سنگرهای کنار شاهراه دمبدم بيشتر می شد و تعداد بوجی های ريگ روی هم انباشته شده زياد می گرديد.         
از قسمت راه نيمروز بر تعداد موترهای باربری افزوده شد. سبب آن گشايش بندر نيمروز در مرز ولايت سيستان و بلوچستان ايران است. با باز شدن اين بندر از رونق بندر اسلام قلعه در ولايت هرات تا حدودی کاسته شد. شاهراه هرات_قندهار  بيشتر در آغوش دشتهای پهناور گرم و سوزان غنوده است. از اين دشتها استفادة زراعتی نمی شود.

با ورود به ساحت قندهار دامنة سرسبزی، کشت و زراعت و باغداری گسترش يافت. باغ های انگور قندهار که در جريان جنگ تخريب و سوخته بودند، دوباره سبز می زدند. ساعت 4.30 ديگرگاه بود که موتر در چوک شهدای قندهار توقف کوتاهی کرد. چند مسافر پياده و تعدادی سوار موتر شدند. هوای قندهار گرم و تفسناک بود. در داخل موتر نفس آدم می گرفت.       
محيط قندهار خاک آلود و کثيف است. به سبب جنگ، نا امنی و وحشت طالبان تجارت و کار و کاسبی در قندهار کم شده است. مردم آن با چهره های خاکزده شور و شوق سابق را ندارند. بازسازی در اين ولايت زياد بچشم نمی خورد.
       
شامگاه بود که به کلات رسيديم. عقربة ساعتم  از روی عدد هفت آهسته می گذشت. موتر کمی بالاترک از قرارگاه پوليس روی تپة بلند کنار شاهراه، بدرب هوتل سادة محلی ايستاد. مسير کوتاه  قرارگاه پوليس و هوتل در کنار شاهراه امن به نظر می آمد؛ ولی دلهره و بی اعتمادی هيچگاه آدم را رها نمی کرد.
        
آن سوترک از هوتل جوی کوچک آبی در جوار کشتزاران گندم جريان داشت. بلب جو شتافتم تا خستگی سفر را از تن بيرون کنم و مشت آبی  بروي بيفشانم. بروی سبزه های پلوش گندم به لب جوی نشستم. خورشيد در پس تپه های بلند آرام آرام پنهان می شد و نور قرمزش را در فضا می پراکند. قرص کامل ماه در گوشة ديگر آن فضای خاکستری از نور عاريتی روشنايی ملايمی می پراکند. قربقه ها و چيرچيرک ها در محيط گوارای شامگاهی نغمه سرای می کردند. درجة حرارت از 38 و يا بيشتر به 18 و يا 20 تقرب کرده بود. هنوز لحظاتی سپری نشده بود که آرامش و سکوت موقت با صدای خودروهای نظامی ناتو درهم شکست. از اين معلوم می شد که امنيت بس شکننده و اوضاع نا امن است.
   
ساعتی بعد به هوتل رفتم. هوتل سالونی بزرگ داشت. در طبقة دوم تعدادی اتاق کوچک و ساده برای زنان اختصاص داده شده بود. جای مردان و زنان از هم بکلی جدا بود. مسافران بدور سفرة درازی در سالون هوتل نشسته بودند. هرکس غذايی فرمايش داده بود و هی می خورد. اکثر مسافران از اقوام هزاره، ازبک و هراتيان بودند. با پشتون های کلات به مدارا حرف می زدند. آنان می ترسيدند که مبادا اخبار شان را به طالبان بدهند. برای طالبان آدم کشتن و چغک کشتن فرقی نمی کند.
      
من با خوردن غذای شبماندة هوتل نمی خواستم، مريض شوم. از شاگرد رستورانت نان خشک و چای طلبيدم؛ اما او با خيره سری گفت: « من به کسی که نان نخورد، چای نمی آورم». با صدای آرام در پاسخ گفتم: ميل به غذا ندارم. می توانی برايم چای بياوری، اما پول کامل غذا را بگيری. مثل اين که حرفم بگوش سنگين او فرو نرفت. از کنار سفره بر خاستم و از راه بيرون داخل آشپزخانه رفتم. با مقداری پول توانستم قوری بزرگ چای سبز تهيه کنم.
  
ساعت 9.30 شب جوانی ريشدار با موی های بلند طالبی با کتابچه و قلم حاضر شد و به شناسايی و ياد داشت نام مسافران مشغول گرديد. می گفت که اين دستور قـوماندان امنيه و پوليس است. به او مشکوک شـدم. گمان بردم که او طالب است و خـود را بدولت پيوند زده تا هـم معاشـی بگيرد و هـم گـزارشات را به طـالبان برساند.   
پس از آن تعدادی از هراتی ها در تخت جلو هتل به اختلاط مشغول شديم. يکی از فراهی ها که منديلی بسر و واسکت محلی به بر داشت به حلقة ما پيوست و شروع به اختلاط کرد: «می دانيد، دولت در کلات بسيار ضعيف است. قوای ناتو فقط پايگاه خـود را حفاظت می کنند. جان ما در خطر است. من در موسسة خـارجی کار می کنم ولی تمام اسناد و کارتهايم را بدست دوستـم که با طياره به کابل رفت، فـرستادم. طـالبان با ايـن هـوتلی ارتبـاط دارند. بعـد از ايـن راه در کنتـرول طـالبان اسـت».
از شنيدن اين اخبار براستی پريشان شدم. من برعلاوة اينکه با ريش تراشيده، اسناد و مدارک با خود داشتم؛ خود کتابچة ياد داشت و کمرة عکاسی ام کافی بود که مرا بدام طالبان بيندازد. بسيار خون سردانه گفتم، خوب است که ما چيزی نداريم. آخر به هيچ کس اعتماد نمی شد.
زمان کند می گذشت. شب کم کمک به آخر می رسيد. همه دراز کشيده بودند. من هم دکمه های سه تکه ام را بسته و پتو را برويم کشيدم. هوا دم بدم سرد تر می شد. سوز سرمای شبانه شديد تر از گرمای سوزان چاتگاه آدم را آزار می داد. از بيم نا امنی و سرما خواب در چشمم نمی آمد. ساعت 2 بجة شب بود که صدای هليکوپترها و خودروهای ناتو همه را بيدار کرد. بوی جنگ بمشام می رسيد.         
در اين فضای نا امن و هراس انگيز ساعت 4.30 صبح وقت بجانب مقر و غزنی حرکت کرديم. جاده بسيار خلوت بود. از پسته های امنيتی دولتی خبری نبود. موتر فقط بطالع مالکش می شتافت. فضا را سکوت ترس و دلهره پر ساخته بود. از مسافران هيچ آوازی بر نمی خاست. چشم ها با نگرانی دو جانب شاهراه را می نگريستند. آفتاب آرام آرام نور سرخ رنگش را می پراکند.         
با رسيدن به ساحة غزنی دلها آرام گرفت. حوزة غزنه در زير نور ضعيف صبگاهی پنهان شده بود. در دوجانب شاهراه منازل و تعميرات زيادی ديده می شد. مثل اين که مردم غزنی بعد از جنگ در بازسازی ولايت شان پرداخته اند. بعضی آثار تاريخی نيز از دور ديده می شد. ساعت 8.30 در منطقة چشمة سالار از مربوطات ولايت وردک موتر توقف کرد. زمانی چشمة سالار بسی مشهور بود. آب کافی داشت؛ ليکن در ساليان خشکسالی آب چشمه خشک شد. امسال فقط آب اندکی داشت. بعد از صرف صبحانه بسوی کابل براه افتاديم. 
در مسير راه سربازان دولتی بروی تپه های بلند موضع گرفته بودند. اوضاع امنيتی در نزديک پايتخت ثباتی نداشت. می گفتند که در منطقة سالار طالبان نفوذ دارند.گاهی موترها را بازرسی و کارمندان موسسات خارجی و دولتی را بازداشت می کنند. در دروازة کابل موتر در مقابل قرارگاه پوليس ايستاد. يک پوليس مرد و يک پوليس زن برای بازرسی موتر آمدند. موتروان مبلغی پول رشوه داد؛ آنان بدون تلاشی موتر را رها کردند.    
در بين مردم هميشه شايع بود که پوليس با باندهای تبهکار شريک است؛ در مناطق نا امن با طالبان ارتباط دارد؛ با اخذ رشوه حتی مواد مخدر و سلاح مخالفان را در داخل موترهای خود انتقال می دهد. مقامات بلند پاية دولت از طالبان حمايت می کنند. به آنان بسی ميدان داده اند.     
آدم هرچه بيشتر در جمع مردم عوام در کشور سير و سفر نمايد به حقايق پشت پرده بيشتر اطلاع حاصل می کند. وقتی طالبان در چند قدمی پايتخت و بزير ريش رئيس جمهور و قوای خارجی فعاليت دارند، معلوم است که دستهای نامرعی از درون خود نظام با جريان مواد مخدر و نا آرامی ها و با طالبان در ارتباط می باشند و خارجيان اين جريان را حمايت می کنند.        
پس از پايان موقت ترس و وحشت به شهر آلوده، پرکثافات و بحرانی کابل رسيده و در ترمينال کمپنی از موتر پياده شدم. بيشترينة مردم با چهره های خاکزده، جيب های خالی و اعصاب نا آرام در پی لقمه نانی گم بودند. با تاکسی سوار شدم. تاکسی وان از بازار کساد، بيکاری، رشوه، فساد و بی قانونی می ناليد. از دستکن های سرکها و خرابی جاده ها شکايت می کرد. من با نيشخندی معنی دار گفتم؛ مگر اين همه کمک های خارجی کجا می رود که تا هنوز  سرکهای پايخت جور نشده است.       
 او آه سوزانی از دل کشيد و با صدای قدری بلند تر ادامه دارد: «فساد تمام دولت را گرفته است؛ از فرق سر تا ناخون پا. اگر تمام جهان را بياورند در جيب های کلان سران دولت جا می شود. دور، دور مافيای موادمخدر، مافيای قدرت و موسسات خارجی است. همه با هم شريک اند. طالبان بهانه است. غريب روز بروز غريب تر و خان خان تر می شود. وطندار به پشت گپ نگرد که دلم داغ داغه. بعد از 30 سال مأموريت حالا برای سير کردن شکم عائله ام مجبورم که تاکسی برانم»     
هرچه در کابل بيشتر قدم زنيد، بيشتر به عمق بحران، مشکلات و نارسايی های جامعة بعد  از جنگ پی می بريد و می دانيد که مردم نه از دولت دل خوشی دارند و نه از خارجيان.