افغان موج   
آفتاب مثل هر روز از نوک دیوار خانۀ همسایۀ ما بلند می‌شد و من با آواز شیرفروشی که فریاد می‌زد "شیر بگیرین شیر" بیدار می‌شدم. او که صدایش در بلندی با توپ چاشت رقابت می‌کرد، ادعا داشت که شیر گویا خالص می‌فروشد.
اما آن روز، روزی دیگری بود. دیرتر برخاستم و بعد از آماده شدن، روانۀ مکتب شدم. در وسط کوچه دیدم که یکی از همسایه‌ها کوچ‌کشی دارد. چون از زحمت کوچ‌کشی نفرت داشتم، خپ و چپ از پهلوی کراچی گذشتم، اما کسی صدایم کرد: "آغا جان! ده همی کوچه زندگی می‌کنی"؟ گفتم: "نی صاحب" و با همین جواب مختصر خواستم با سرعت سوپرمن از کنار کراچی بگذرم. این بار آواز نازک و ظریفی شنیدم: "مادر! بسیار گرنگ اس، زورم نمی‌رسه. مه نمی‌تانم ببرم".
دیدم دختری قدبلند، گندم‌گون در لباس جگری با ابروهای نیش گژدمی، چشمان سیاه و لبان خشکیده که حکایت از خستگی می‌کرد، ایستاده است. دست و پایم را گم کردم و در عالم رویا تماشا نمودم که لباس سفید عروسی به تن دارد و به شکل Slow-motion به طرف من می‌آید. غرق در همان عالم به‌سویش خیره مانده بودم که با گفتار زیبایش به‌خود آمدم: چی سیل داری؟ همسایۀ نو تان هستیم. از مکروریان آمدیم!
من که محو چهره‌اش شده بودم با تکان دادن سر وانمود کردم که مرا با آمدن آن‌ها در کوچۀ ما اصلاَ مخالفتی نیست، انگار وکیل گذر بوده باشم. او پرسید: کسی اس که ما ره کمک کنه؟ فوراً گفتم: چرا نیس؟ اینه مه خودم. همسایه حق زیات داره. می‌خواستم در مورد حقوق همسایه‌داری از نگاه دین، علم اخلاق، افغانیت، انسانیت و ... بیانیۀ مختصری هم ایراد کنم، اما مادرش با مهربانی گفت: تشکر ازی که کمک می‌کنین!
گرچه معمولاً یک گله جوانای بی‌کار و بی روزگار هر لحظه در کوچه لدر لدر پایین و بالا می‌گشتند، آن روز پشه هم پر نمی‌زد. به خاطر این که توان بازوهای خود را نشان داده باشم، کارتن ها و بقچه‌ها را به تنهایی از کراچی بلند کرده به حویلی انتقال می‌دادم و به اصطلاح خود را ناف‌کنک می‌کردم. در آخر پندکی کلانی را برداشتم و ناگهان احساس کردم که از سنگینی آن نافم در زیر گلویم آمده است.
او با دیدن وضعیت هلاکت‌بارم پرسید: "مه بگیرم کتیت"؟ در حالی که زیر وزن پندکی لعنتی نفسک می‌زدم، گفتم: "نی، تشکر. سبک اس". خنده کنان پیش آمد و از کنار دیگر پندکی گرفت و خیلی آهسته گفت: "نام مه مرسل اس".
چون اولین بار یک دختر جوان رعنا و زیبا با چنان دل‌ربایی نامش را به من می‌گفت، کم مانده بود ضعف کنم. دلم بود در مقابل به آواز غور بگویم: "مه غلام‌سرور هستم و نفره خام می‌خورم"، اما با ملایمت گفتم: "نامم حشمت اس، اما ده خانه مره پتونی صدا میکنن". با ناز و غمزه گفت: "خی ما به کوچۀ گل‌ها کوچ آمدیم". خندۀ نازنینی داشت. چشمانش هم مانند یک افسانه بود، افسانۀ دل‌نشینی که خود را در آن گم کردم. در همین حال، پندکی از دست ما رها شد و بر روی خاک افتاد.
قبل از این‌که اوضاع زیادتر عاشقانه شود، مادرش با گفتن "خیر ببینی بچیم" حضور مزاحمش را اعلام کرد: یعنی که کار خلاص شد. برو بخیر.
ناچار روانۀ مکتب شدم، اما دلم می‌تپید. تپش قلبم چنان بلند بود که گویی فیض کاریزی، حمیدالله چاریکاری و خان قره‌باغی با یک تعداد دیگر نشسته و یک‌جایی آواز می‌خوانند. رویم را برگرداندم تا بدانم که آیا منتظر است که به سویش نگاه می‌کنم یا خیر. با خود گفتم: حتماَ او هم غرق چهرۀ نورانی من شده و شاید مثل فلم‌های هندی دویده دویده بیاید و خود را در آغوشم انداخته بگوید: بیا دیگه! مره از غم کوچ‌کشی و خانه بدوشی خلاص کو.
آن روز در مکتب اصلاً یک کلمۀ درس را هم نفهمیدم. روزهای بعدی هم بیهوده سپری می‌شدند، زیرا مرسل را نمی‌دیدم. در بین بچه‌های کوچه شنیده می‌شد که یک "مال" تازه کوچ آمده که خودش مقبول و مادرش داکتر است.
روزی به سواری بایسکل طرف خانه روان بودم و از کنار یک دختر باحجاب رد می‌شدم. دختر با لب‌خند به طرفم نگاه کرد. رویم را به سویش برگشتاندم تا ببینم که این گل خندان کیست. ناگهان بایسکل از کنترول خارج شد و به آب‌دان‌های خلیفه قاسم حلبی‌ساز که قطار در پیاده‌رو قرار داشتند، خورد. مثل پندک حمام بالای کوت خاکستر افتیدم و سرورویم مانند کارگران معدن زغال سنگ سیاه شد. خلیفه قاسم صدا کرد: "الاهی خیر نبینی بچه! مره تاوانی کدی، مگر خداجان خوب جزای ته داد. خوردی"؟
دختر که همچنان ایستاده بود، مرا می‌دید و می‌خندید. از لب‌خندش شناختم که "گُل" همان گل مقبول خودم است، مرسل.
گرچه در کوچه به نام "بچۀ خوب" شهرۀ خاص و عام بودم، تصمیم گرفتم اوقات آمدن و رفتن مرسل را پیدا کنم. البته، شهرتم دو دلیل داشت: اولاً که روزهای جمعه اطفال را درس می‌دادم و دوم به خاطر سوابق خوبی که در نانوایی زنانه داشتم.
در قسمت بالای کوچۀ ما دکان کاکا سخی بود. در کتابچۀ یادداشتش لیست نام‌های کسانی که از او قرض می‌گرفتند، از من و تمام اهالی تا دو هنرمند مشهوری که نام‌های شان را نمی‌گیرم، به خط زرین به چشم می‌خورد.
روزی به دیدن کاکا سخی رفتم و در حالی‌که از کارتن آلوبالوی جلو دکان، دانه دانه دانه به دهان می‌انداختم، پرسیدم: "چن قرضدارت استم که صفرش کنم"؟ بلافاصله جواب داد: "از قرضت مره تیر، ده پیش کارتن آلوبالو چرش نکو، ای‌سو بیا".
پول قرض‌هایش را پرداختم و چون می‌دانستم به شاه امان‌الله علاقه داشت، برای باز کردن سر صحبت، از روایت‌های دوران امیر شهید شروع کردم. هر چند در زمان کاکا سخی از انترنت خبری نبود، او ۲۴ ساعت لایف آنلاین می‌بود و از تمام قصه‌های تاریخی و جغرافیایی منطقه خبر داشت. به همین دلیل پرسیدم: "کاکا! این داکتر که نو کوچ آمده کیست"؟ پوزخندکنان گفت: "ای سرچوک شده! داکتره کار داری یا دختر شه"؟
چون نظر به دیگر بچه‌های کوچه از ترس آغایم "انسان شریف" تشریف داشتم، کاکا سخی اندیوالم شده بود. او گفت: "زن داکتر اس در کلینیک مریم و دختر یا همرایش نرس اس یا پای‌دو شفاخانه" ...
فردا صبح در راه کلینیک منتظر "گل" بودم، اما دیدم که مادرش آمد. با دیدن او از قصد دیدار با مرسل گذشتم و از شرم در پشت درختی که مار هم در عقب آن پنهان شده نمی‌توانست، مخفی شدم.
خوش‌بختانه، عصر همان روز در ایست‌گاه آخر با "گل" روبرو شدم. او خانه می‌رفت و من روانۀ شهر بودم. پرسید: "کجا میری"؟ کاری که باید دنبالش می‌رفتم، پای‌پاک فراموشم شد و گفتم: "خانه". با هم قصه کرده روان شدیم. او گفت که محصل طب است و حالا با مادرش در کلینیک کار می‌کند.
بار اول بود که با یک دختر معرفی می‌شدم. او عادی قصه می‌کرد، اما من از هوش‌پرکی زیاد گاهی قصۀ کاه‌گل بام‌ها را می‌کردم و گاهی هم از تولید پنبه و صادرات نیشکر امریکای جنوبی که در مضمون جغرافیه خوانده بودم، می‌گفتم.
نزدیک میدان والیبال رسیدیم. در آن زمان، یگانه منبع عایداتی برای جوانان فارغ‌بال، والیبال "پیسه‌گكی" یعنی بازی در بدل پول بود. ناصر کج ، شاکر راکت ، حمید گوش ، شفیق پرنده، واسع سه‌چشمه، انور فهمیده، تمیم مقبول، عمر باریک، اکبر کیک و دیگران در میدان حاضر بودند. با رسیدن ما بازی متوقف شد و همه مکث کردند. من که رنگم سرخ شده و عرق کرده بودم، فکر می‌کردم که راه کنار میدان "پل صراط" است و باید محتاطانه از آن عبور کنم. آن‌ها ما را دیدند. در آن وقت حساس، از عقب صدای شاکر را شنیدم: "شیرت بچیم"!
فضل خدا مکتب ما، لیسۀ غلام‌حیدر خان چرخی در عقب کلینیک مریم بود. لذا حاضری من در این‌جا کمتر و در آن‌جا زیادتر شد، به خاطری که هر روز یا قسمتی از بدنم زخم برمی‌داشت یا مریض می‌شدم و باید به کلینیک می‌رفتم. تمام عمله و فعلۀ کلینیک - از پهره‌داران دهن دروازه تا ملازمین و مستخدمین - را "بافته" بودم.
چند روز بعد از یگان دید و بازدید، تصمیم گرفتم به "گل" بگویم که از او خوشم می‌آید. رفتم و دیدم که مثل غنچۀ گل در دفتر مادرش نشسته است. از آن‌جا که خود را عقل کُل می‌دانستم، دروازه را از داخل بستم. ضربان قلبم با سرعت موتر "فِراری" مسابقه می‌داد و انجن وجودم داغ آمده بود. "گل" از جا بلند شد و پرسید: "چی پلان داری"؟ گفتم: "از همو روزی که ده کوچه دیدمت، خَو از چشمایم پریده، رنگم زرد و خوراکم کم شده. همیشه ده همی پیش چشمایم استی". گفت: "از فلم «مردها را قول اس» نوشتۀ اکرم عثمان اس، انی؟ مرا بی‌اختیار خنده گرفت و گفتم: آه جان آه. بعد کمی پیش‌تر آمد و گفت: "گرچه با ادب هستی، اما گپای خوب نمی‌زنی".
با وجود شنیدن آن حرف‌ها، حس کردم که نگاه‌هایش برایم پیام دیگری دارد. من که در آن لحظه "متخصص امور نگاه‌های زنانه" شده بودم، در چهره‌اش خواندم که می‌گوید: YES, MARRY ME
رنگ صورت او هم سرخ شده بود و تپش قلبش حتا از پشت دیوار شنیده می‌شد. به چشم‌هایش خیره شدم. هر دو خاموش بودیم. گویی شیرین و فرهاد خیرخانه به یک‌دیگر نگاه می‌کنند.
در این اثنا کسی در را کوبید. با شنیدن صدای کوبیدن دروازه، مانند کنری محصور، خود را به در و دیوار قفس می‌زدم تا راه فرار پیدا کنم. کلکین بسته بود و نمی‌شد از آن طریق بگریزم، ناچار در بین یک الماری مخفی شدم. بعد از برگشت خانمی که آمد و پس رفت، از الماری خارج شدم."گل" در دهلیز همراهم شد و گفت: اگه کسی بپرسه که اینجه چه می‌کنی، بگو داکتر ناجیه ره کار دارم".
در آخر دهلیز رسیده بودم که خاله پیش‌خدمت پرسید: بچیم! کی ره کار داری؟ گفتم: "داکتر ناجیه جانه". باز پرسید: "زنت کجاس"؟ گفتم: "مه مجرد هستم". گفت: "خی پیش داکتر نسایی چی بد می‌کنی"؟ دیگر جواب نداشتم، ناچار مسیر خانه را در پیش گرفتم.
یک هفته گذشت و باز مرسل غیب شد. یک روز از زبان کاکا سخی شنیدم که خانم داکتر با بسته فامیل امریکا رفتند و همان‌جا، حشمت بی‌وجدان با دختر خاله ازدواج کرده است.
برای من، دیگر نه در آلوبالوهای دکان کاکا سخی مزه مانده بود، نه در والیبال و نه در صادارات و واردات امریکای لاتین. بدتر از همه این‌که هر جا گل مرسل را می‌دیدم، خارهایش مانند میخ به چشمم می‌خلید. زمین جایم نمی‌داد، دلم می‌شد به یک جای نو کوچ‌کشی کنم و آدرسم را به هیچ‌کس ندهم.
پاریس/ ۱۰/۱۲/۲۰۲۱

(نوشتۀ مالک معروف)