افغان موج   
چند وقت پیش بود ، شاید پنج ـ شش سال پیش ، شاید هم هشت سال پیش ، یادت نیست که چند سال پیش بود. خوب مهم هم نیست که چند سال پیش بود، مهم این است که همان وقت ، درست بالای همین کوچ نشسته بودی و برق نبود و تو کتاب « زنده گی، جنگ و دیگر هیچ» را در نور چراغ تیلی می خواندی . کتاب را می خواندی که ناگهان و بدون اراده سرت بلند شد و چشمت افتید به دیوار و تصویر سایه روشن زنت که کودک نو زادات را در بغل داشت بر دیوار نگریستی. در آن دم ، بدون درنگ به یاد یک تصویر مریم مادر افتادی ، که چند سال پیش از کدام مجله برایت قیچی نموده بودی و در بین کتاب هایت آن را چون شی مقدس نگه می داشتی. به باورت آن تصویر نقاشی شده ، نمادی از تقدس و معصومیت یک مادر بود، که یک نقاش زبر دست ، آن را با یک ظرافت و زیبایی و توانمندی خاص در دروهء رونسانس نقاشی نموده بود . مریم مقدس با موهای چوتی شده و چادر افتاده بر یخن و مسیح برهنه در بغل . تو هر باری که به آن تصویر می نگریستی ، سیمای پُرشکوه مادرت را در آن می یافتی ، سیما پر شکوه همراه با قدسیت مادرانهء مادرت را . ولی آن لحظه، آن قدسیت و معصومیت مادرانه را در تصویر زنت بر دیوار نگریستی. تصویر زنت را که سرش به یک سو خمیده شده و همراه با کودک ات خوابش برده بود.شکوه تصویر مریم مقدس را به آن تصویرسایه روشن زنت بر دیوار که دیدی ، قلم ات را به لای کتاب گذاشته و آن را بستی و لحظه یی خیره و عمیق به تصویر چشم دوختی و بعد خواستی از جایت بلند شوی و کودک ات را از بغل مادرش بگیری و ببری به جای خوابش . هنوز از جایت نیم خیز نه شده بودی که صدای دروازه اپارتمان تان بلند شد که کسی به دروازه کوبید.
بدون درنگ در جایت میخ کوب شدی و به این اندیشه فرو رفتی که در آن دل شب پشت دروازه کی باشد؟ تو هنوز در ذهنت در جستجوی پاسخ سوالت بودی که بار دیگر دروازه کویبده شد و این بار بلند تر. از صدای دروازه ، زنت نیز از خواب پرید و کنده و بریده و ترسیده پرسید:
ـ کی باشد در این ناوقت شب ؟
و تو به جواب زنت گفتی:
ـ من هم به همین فکرم که کی باشد؟
زنت که بوی ترس از صدای لزرانش معلوم می شد ، بریده بریده و کنده کنده گفت:
ـ من می روم ببینم کی است!
و تو با شتاب از جایت بلند شدی، در حالی که ده ها سوال در کنج غم خانهء ذهنت پیدا شده بود، با دست به او اشاره نمودی که در جایش باشدو نگذاشتی او برود ، خودت رفتی تا ببنی کیست پشت در.
پشت دروازه که رسیدی، با دلهره پرسیدی:
ـ کیست؟
آن سو که بازهم به دروازه کوبید، گفت :
ـ باز کن. دروازه را ، باز کن!
تو که از صدای آن ناآشنا ، بیم وهراس در درون ات راه پیدا نموده بود، پرسیدی:
ـ تو کی هستی؟
از ان سوی دروازه ، بار دیگر صدا بلندشد و گفت:
ـ باز کن دروازه را ! باز کن ورنه دروازه را با راکت باز می کنیم !
هیچ باورت نمی شد که چنان بشنوی. حک وپک شده بودی . گیچ و منگ شده بودی . درحالی که سرا پا مات و مبهوت بودی با دستانی که توان ازآن رخت سفر بسته و چون آرامش ات کوچیده بود، تا دروازه را نیمه باز نمودی . به یک مژه برهم زدن چهار و پنج تفنگ به دست به درون خانه تان ریختند و به یک پلک زدن، دهلیز را بوی تند وبد عرق و بوی چرس که از سرو صورت شان می بارید، پُر نمود و حالت را به هم زد. تو مدت هاست که از دیدن چنان قیافه ها در جاده ها و سرک های محله و گذر تان ، حالت به هم می خورد. هر باری که در جاده ها و سرک های شهر چنین آدمها از کنارت می گذشتند ،برایت تهوع دست می داد و دلت بالا بالا می شد و می خواستی بروی کنار جاده و کنار سرک قی نمایی . تو که دیگر از صدایت بوی نفرت و انزجار به مشام می رسید رو به یکی از انها گفتی:
ـ چی می خواهید برادر؟!
او که با کنج شف دستاراش کنج دهان اش را پاک می نمود به جوابت گفت :
ـ ما امشب این جا تیر می کنیم.
از شنیدن ان خبر تمام بدن ات سُست شد. سُست و شُل. شُل و بی رمق و سرت دور خورد.
آنها بدون آن که بیشتر منتظر بمانند ، یکه یکه داخل اتاق شدند. به قُول یکی از آنها دست انداختی و خواستی مانع آنها شوی که دیگرش با قنداق تفنگ زدت به دیوار چسپاندت! و سومی زد با قنداق تفنگ اش به سرت .
***
در کنج اتاق زانو در بغل نشسته و سرت را بالای زانو هایت گذاشته بودی. دست و پایت را با شال سرشانه شان بسته بودند. سر و صورتت خون آلود بود و چشمانت پندیده بودند و از پندیده گی زیاد، بازشان کرده نمی توانستی.اما گوش هایت هنوز می شنیدند . صدای نالهء زنت را درست می شنیدی . می شنیدی که او المتاس می نماید که ازش دور شوند. زنت ناله و زاری می نمود . تو ناله و زاری اش را می شنیدی . با شنیدن عذر و زاری زنت تو قیافه زنت را در ذهنت مجسم می نمودی و از صدایش خود او را می دیدی. با گوش هایت او را هم میدیدی و هم می شنیدی . می دیدی ومی شنیدی که زنت تلاش داشت آن یکی دیگری راکه نیز می خواست تا بر زنت نزدیک شود ، باآخرین توان باقی مانده به دست و پایش ، وی را از خود دورش نماید ، که نمی توانست . زنت زیاد تلاش می نمود، تلاش بی فایده. سرانجام تفنگدار آخری نیز مانند آن سه چهار تای دیگر به کام دلش رسید و زهر اش را بر زنت پاشید و تو با گوش هایت نظاره گر بودی و تلخی آن نظاره را می چشیدیدی . پس از ساعت ها شنیدن و دیدن غم نامهء زنده گی ات ، در کنج اتاق از درد می پیچیدی و صدای آرام ِغمبار و خون چکان زنت را نفس می کشیدی.
***
حالا پس از سالها ، تو به همان کوچ نشسته ای و زنت که در مقالت نشسته است ، سراو به گریبان اش خمیده است و نمی تواند به تو بنگرد. هر باری که به سویت و به چشمانت می نگرد ، مثل کرستل یخ در کورهء آتش، آب می شود. هنوز که هنوز است به خاطر آن شب، سوی تو نگاه کرده نمی تواند ولی تو سویش تری تری نگریسته و به چشمانش خیره مانده ای. تو به چشمان او خیره مانده ای ولی هیچ چیز را نمی توانی به یاد بیاوری .همه چیز برایت بیگانه است و نا آشنا . همه چیز از ذهنت رخت سفر بسته است و همه چیز را فراموش کرده ای . زن و فرزند و حتا آن تصویر دوست داشتنی ات را، آن تصویر مریم مقدس را ، تو به آلزایمر گرفتار شده ای .
پایان
 
 
نوشتهء نعمت حسینی
8 ـ 7 ـ 21
شهر فولدا ـ جرمنی