افغان موج   

گاهی سوی ساعتم چشم می‌دوختم و باری دهلیز خانهٔ مان را. نگران بودم که مبادا به ایستگاه قطار شهری به وقت نرسیم و در انتظار قطار بعدی، بیهوده نیم ساعت وقت صرف خواهد شد. سرانجام همسرم دَر خانه بست و هر دوی مان سوی ایستگاه قطار شهری گام برداشتیم.

«امروز که در نیایشگاه به شیرینی خوری خواهرزاده ات دعوت هستی، خود را خوب آراستی و پیشانی ات هم ترش نیست!» زود گپ همسرم را بریده پاسخ دادمش :‌«نه، من همیش هنگام رفتن به نیایشگاه شادمان می باشم. دست‌کم می شود یگان دوست و اعضای خانواده را دید ورنه در المان، هر کدام ما فرسنگ‌ها از یکدیگر دوریم.»

پس از طی مسافتی کم‌تر از یک ساعت، به نیایشگاه آسمایی فرانکفورت رسیدیم. نیایشگاهی زیبایست. در تهکوی یا منزل تحتانی آن مراسم شادمانی برپا می‌گردد و لنگر صرف می‌شود و در منزل بالایی آن، جماعت رنگ می‌گیرد و نیایش به جا می‌آید.

همسرم و من، پس از دست‌شستن نخست به طبقه بالایی نیایشگاه رفتیم. سالون قشنگی است. در صدر سالون، در بخش میانه‌ی آن گیتای مقدس بر جایگاه‌ی بلند، جلوس کرده در عقب آن به پاس نیایشگاه آسه مایی کابل، رواق سنگی از سنگ مرمر ساخته شده و در آن چراغ تیلی روشن است. هر دوی مان حضور گیتای مقدس سر نهادیم و پس از حرمت‌گذاری به چراغ روشن، به طواف گیتای مقدس پرداختیم.

سالون را زیبا آراسته و پیراسته بودند. فضای نورانی و معطر سالون، چنگی بر دل می زد و قلب‌ها را روشن می کرد. از آغاز تا جایگاه‌ی گیتای مقدس، قالین افغانی در یک رنگ و در یک ردیف فرش است که پا های ارادتمندان را نوازش می‌دارند. «این قالین‌ها ساروقی هرات هستند. بنگر، مثل سینهٔ اسب سیا، رنگ سرمه‌یی آنها زیباتر جلایش دارند» همسرم نخواست زیاد در مورد قالین‌ها صحبت کنم زود حرفم را بریده پاسخ داد‌: «می‌دانم که هرات را دوست‌ٔداری و هراتیان را بیشتر!». حرفش را با لبخندی هان گفتم و آهسته آهسته به منزل پایینی نیایشگاه روان شدیم.

سالون پایینی چراغان گردیده بود. عطر گل‌دسته های روز میز فضا را عطرآهگین کرده بود. روی همرفته مهمان‌ها به وقت رسیده بودند. به دور هر میز برای ده نفر چوکی چیده بودند. کنج سمت دست چپ سالون، برای موسیقی مشخص شده بود جوانی آلات موسیقی را آماده می‌کرد.

در گوشه‌ی با برخی از آشنایان و خویشاوندان در حال گفتگو بودیم که خواهرم سررسید و با ما با محبت همیشه گی اش روبوسی و احوالپرسی کرد. شوهرش شتابناک برایم گفت: «بیا! ترا که ماما خسر هستی زود با خانواده دامادم معرفی بدارم. پسان محفل ساز و سرود اغاز می‌گردد شاید برای معرفی کردن فرصت مناسب دست ندهد.»

همسرم و مرا سوی میزی رهنمایی کرد و به آقایی که آنجا با چند فرد دیگر مسرور نشسته بود، گفت: «دکتر صاحب خوستوال! با راجش جان کپور، معرفی شوید، خسربره بنده یا ماما خسر پسر تان.» خودش پس از لحظه‌ی برای پذیرایی مهمانان دگر شتافت.

دکتر خوستوال از جا برخاست. باهم رام رام و روبوسی کردیم. به او گفتم: «خوشحال شدم از معرفتِ شما. از تخلص تان ظاهر می‌شود که از خوست شریف هستید؟» دکتر در حالی که عینک اش را جا به جا می‌کرد پاسخ داد: «بلی زادگاهم خوست است ولی از دانشگاه طب ننگرهار فارغ شده ام و پس از چند سال کار در شفاخانه جلال‌آباد، مهاجر انگلستان گردیدیم. متاسفانه تأیید اسناد تحصیلی زیاد وقت را در بر می‌گیرد به همین دلیل برای این که از بیکاری خسته نشوم در شهر لندن دکان لباس‌فروشی ‌باز کرده ام. »

بعد با نگاه پرسا به من نگریست و از فعالیت هایم پرسید، در جوابش گفتم: «من در شهر درم اشتات المان در محکمه‌ی مأمور دولت هستم» لبخندی زد و گفت:‌ «عالی ست. اجازه بدهید خانواده‌ام را به جناب شما معرفی کنم! این جوان بلندبالا پسرم است داماد خواهرتان. رتبیل نام دارد و در یکی از شفاخانه‌های شهر لندن دکتر است». رتبیل، از جایش بلند شد. خواست پایم را لمس کند مانع اش گردیده و بر پیشانی‌اش بوسه زدم. دکتر خوستوال شادمانه به پسرش گفت: «مادرت را صدا کن!»

رتبیل کمی دورتر طرف خانم‌ها رفت تا مادرش را بیاورد. لحظه ی بعد، خانم جوانی با دخترش سوی ما آمدند. دخترش تند آمد و از دکتر خوستوال پرسید: «خیرت است پدر!»

دکتر خوستوال به او گفت:‌«با ماما خسرِ برادرت معرفی شو! راجش جان، این دخترم است، گندهاری! استاد پیداگوژی است.» دخترش خم گردید تا پایم را لمس کند، نگذاشتم و پیشانی‌اش را بوسیدم. انگار تب و لرزی بر بدنم یورش آورده بود. یکسره شگفتی‌زده شدم. به لهجه که از آن رشک هویدا بود، گفتمش:‌ «نام‌های خیلی تاریخی و زیبا را برای فرزندان تان انتخاب کرده‌اید!»

خوستوال به قیافهٔ خندان پاسخم داد: « تصمیم و ذوق مادرشان بوده.» و بعد به خانمش که حالا پهلویش نشسته بود و چادر کلانی را که رواج مردم خوست است، به سر کرده نیمه بدنش را پنهان کرده بود، اشاره کرده با ظرافت افزود: « و این هم همسر بنده و مادر رتبیل و گندهاری ما!» بانو چادر را از نیمرخش کنار زد و به من خیره شد و به رسم معمول هندوها، کف دست هایش را باهم جفت کرد به سویم نگریست و رام رام گفت !من و همسرم هم همان‌گونه به او رام رام گفتیم.

این زن که دست هایش را بالا برده بود و بسویم با تبسم زیبایش رام رام می کرد انگار خودش بود. سپنه! همان دختر جوانی که سال ها پیش دلباخته اش بودم، عاشقش شده بودم و آرزوی عروسی را با او در دل می پرورانیدم. مات و مبهوت او را می نگریستم و به گذشته ها فکر می کردم. بازی سرنوشت سخت شگفت زده ام کرده بود. ناباورم بودم به این رخداد. آیا این زنی که راست و استوار مقابلم نشسته و هم اکنون مادر دو نوجوان و همسر مرد دیگریست، آیا خود اوست ؟ همان سپنه است ؟ قلبم می تپید. عرق کرده بودم. لرزش خفیفی در انگشتان دستم محسوس بود. عجبا !هیچگونه تغییری در چهره و صورتش ندیدم. فقط چند تار از موی فرق سرش سپیدی گل‌های نسترن باغ بالا را وام گرفته بودند.

بی‌درنگ یادم آمد که او را در آن سال‌های از دست‌رفته، نخستین بار در عروسی پسر مامایم دیدم. استوار، کمر باریک، با چادر پسته یی رنگ نازک گل‌دوزی شده که موها، نیمرخ صورت و برجسته گی پستان هایش را می پوشاند. لباس پنجابی ماشی‌رنگ بر تن داشت. آرایش کم رنگ به زیبایی صورتش افزوده بود. موهایش را از میانه سرش، با ظرافت باز و به دو سویش چوتی کرده بود و آن‌ها را پشت سرش انداخته بود. چوتیِ‌های درازش هنگام گام برداشتن، گاه به راست و گاه به چپ می رقصیدند و تکان می خوردند. موهایش که چون جفت مار سیاه و نجیب، بر انحنای شانه ها و پشتش لغزیده بود، دلم را ربود و طنازی و نجابتش چشمان تشنه ام را می رفت که اندک اندک سیرآب نماید.

وقت صرف غذا، زیرکانه تلاش کردم خودم را به او برسانم و نزدیک او جا بگیرم که نشد. او با خواهرخوانده‌هایش دور یک میز باهم نشسته بود. بودن او در آن محفل طوری چشمم را پر و ذهنم را مشغول کرده بود که گویی خیال نداشتم که حتی لحظه یی از او دل بکنم. زیبایی اش جادویم کرده بود. حالا اشتها کجا بود که نان بخورم. تمام فکر و هوشم نزد او بود و زیره کانه حرکاتش را می پاییدم و از او نگاه بر نمی گرفتم. چشمانش با من حرف می‌زدند. سفیدی جلدش مثل شیر بود و حس می کردم عطری در فضا پاشان است که از آن اوست و همان است که مست و شیفته ام کرده است. باری چادر را از نیم رخش پس رفت و متوجه شد که به او چشم دوخته‌ام. نگاهی کرد ولی نادیده گرفت.

همان روز به هر بهانهٔ ممکن، سعی می کردم که خود را در چند قدمی او نزدیک کنم تا بیشتر تماشایش کنم و بیشتر عطر تنش را ببویم. خفتن شب هنگامی که زنان و دخترها در محفل، پای‌کوبی و رقص می‌کردند، با دیگر بچه‌ها خود را نزدیک میدان رقص رساندم و بار بار نگاهش کردم. او هم خواهی‌نخواهی متوجه نگاه های تشنه من شده بود. برای این که یقین کنم او هم مرا می پاید، شیطنتی بر من غلبه کرد، دو سه بار خود را پشت شانه بچه‌ ها پنهان کردم، دیدم که به راستی او هم برای یافتن من به هر طرف نگاه جستجوگرانه خود را می چرخاند. هنگام مراسم عقد، او که از خویشاوندان عروس بود با جمع دختران نزدیک عروس ایستاده بود و من در سوی دیگر، نزد پسر مامایم یا شاه خیل جا یافته بودم.

سعی داشتم با او چشم به چشم شوم تا شاید راهی به قلبش بازکنم. درین هنگام طبق رسم معمول هندوها، خویشاوندان عروس و داماد با گفتن پرزه‌های شیرین و پرتاب کردن پسته، بادام و کشمش به سوی یکدگر پرداختند. این حالت برایم فرصت خوبی بود تا بادامی را بسوی او پرتاب کنم و فکر او را سوی خود جلب کنم. بادامی را سوی او انداختم. از بخت نیک نگذاشت که بادام به رویش بخورد، بادام را در هوا گرفت و نگاه معنی داری به من انداخت. چند بار این کار را کردم، پس از درنگی او هم جسورانه با پرتاب بادام و پسته پاسخم داد. برای نخستین بار برویم لبخند زد و مستقیم به من چشم دوخت که جرقه‌ای به قلبم روشن کرد. دلم می خواست این جرقه زودتر روشن می‌شد و ملتهبم می کرد. با چشمان گویا و روشنش پیامی برایم فرستاد که جسارتم را بیشتر کرد.

هنگام وداع عروس از خانه پدر، او هم اندوه‌گین به نظر می رسید. به هم نگاهی انداختیم، با ترس‌ و لرز سوی او دست بالا کردم و او هم با حرکت پنجهٔ بلورینش، با من خدا حافظی کرد.

آن شب خوابم نبرد. در رویاهایم جا گرفته بود و تمام شب را با او و در خیال او سر کردم. فردایش خواستم در این مورد با پدرم حرف بزنم. در حالی‌که مرد جوان و بالغی بودم و در صنف سوم دانشگاه درس می خواندم اما جرات مطرح کردن این موضوع را با پدرم در خود نیافتم، ترسیدم. صبر کردم تا روزی رکهشه بندن که هفتهٔ آینده بود، نزد خواهر بزرگم که سخت مورد اعتماد پدرم بود، کرنش نمایم و حال دل بگویم.

روز راکهی که تصادفاً روز جمعه بود، جایی نرفتم و در خانه ماندم چرا که قرار بود خواهرانم بیایند. فرصت را غنیمت دانستم و خواهر بزرگم را به گوشه یی بردم و به او درد دل کردم. خواهرم با ناباوری ریشخندم کرد که عاشق شده‌ام. بعد هم سرزنشم کرد که چرا همیشه به خواهش پدرم پاسخ منفی داده ام و ختم تحصیل را بهانه کرده و اجازه نداده ام که تا هنوز برای ازدواجم به خواستگاری بروند.

خواهرم بنابر محبت و عطوفت مادرانه، گفت: «خودم به خواستگاری می روم.» خوشحال شدم و با پیش‌کردن ظرف میوه تازه و میوه خشک به خواهرم، پهلو به پهلوی او نشستم. ناگهان خواهرم دیگران را گفت که خاموش باشند چون که می خواهد خبر مهمی را به گوش شان برساند و از من پرسید که:

- نامش چیست؟

سرم را پایین انداختم و گفتم :

- نمی‌دانم!

خندهٔ اعضای خانواده، اتاق نشمین را لرزاند.

- خیر باشد، نامش را پیدا خواهم کرد. بگو دختر کیست؟

پاسخ دادم :

نمی‌دانم!

خواهرم کمی با هیجان بانگ برآورد:

- نامش را نمی‌دانی! دخترکی است این را هم نمی‌دانی! کجا دیدی او را که زود عاشقش شدی ؟

با چهره گرفته پاسخ دادمش:

در عروسی پسر مامایم دیدمش. شما هم که آن جا بودید.

یکی از خواهرانم گفت: همو دختر که مثل ممتاز هنرپیشه سینما هندوستان بود؟

گفتمش نه!

ادامه داد:

آن دختر قد بلند که مثل مدهوبالا بود و طرف بچه‌ها زیاد جلوه می‌فروخت؟

باز گفتم :

چه می گویی تو... نه او نیست !

خواهرکلانم گفت:

من یافتم.

استوارتر بر جای نشستم و او ادامه داد:

همو که با پوشاک ماشی و چادر پسته ایی رنگ، مثل وحیده رحمان بود؟ همو را نمی‌گویی ؟؟؟

دلم به تپش افتاد و زبانم بند شد. با شوردادن سر گمانه‌ی او را تایید کردم.

خواهرم با افتخار گفت:

«او سپنه نام دارد. معنی سپنه را می‌دانی؟ یعنی خواب، یعنی رؤیا. دختر پهایی گنیش داسِ صراف است. مردم معتبری استند. چه فرق می‌کند ما هم که شکر کم نیستیم. خودت یکبار با او تماس بگیر، در فرصت مناسب خودم به خواستگاریش می‌روم.»

از شوق سرم را به زانویش گذاشتم و خواهرانم شروع به توصیف و تعریف از سپنه و خانوادهٔ او کردند. از صحبت‌های خواهرانم دریافتم که سپنه‌ی شان در کارته پروان نزدیک درمسال، زنده گی می کنند.

چند روزی شام‌گاه، نزدیک درمسال کارته پروان به بهانه پکوره خوردن، به قدم زدم پرداختم به این امید که از خانه‌اش بیرون شود ولی دیدارش برایم میسر نشد. روزی ناگهان چشمم به او افتاد که با خواهرانش به سمت دکان پکوره فروشی می روند. به سوی شان گام برداشتم و با دلهره و ترس طوری که خواهرانش متوجه نشوند، برایش گفتم:

‌«من، راجش کپور هستم می‌خواهم با خودت حرف بزنم.»

سپنه با تعجب نگاهم کرد و بعد از درنگی گفت:

«امروز نمی توانم چون خانه نگفته‌ام که دیر برمیگردیم. پس فردا شاید!»

فردا تا پس فردا زمان برایم چگونه و به چه سختی گذشت، خودم می دانم و دلم. بار بار تمرین ‌کردم که چگونه با او گفتگو کنم، سر صحبت را از کجا شروع کنم و چه بگویم؟

پس فردا، نزدیک ساعت ۵ عصر بود که با خواهرانش آمد. برای آن‌ها پکوره و گل گپه فرمایش داده به آنها گفت:‌ «شما اینجا بمانید! نیم ساعت بعد پس بر می‌گردم!».

سوی تپه باغ بالا گام برداشتیم و زیر سایهٔ درخت اکاسی نشستیم. او کمی دورترک از من نشست. بیدرنگ به معرفی خود پرداختم:

«صنف سوم دانشکده اقتصاد هستم و... می‌خواهم در صورت موافقت از خودت خواستگاری کنم.»

سویم دید و گفت:

«شما بسیار تند پیش می‌روید. آرام باشید! دیروز به مادر جان از شما یادکردم. مادرم خانواده شما را شناخت و اجازه داد که امروز اینجا برای چند دقیقه با شما صحبت کنم. من تا صنف دهم در لیسه زرغونه درس خواندم. آن سالی که دختر پهایی گوربخش را به زور مسلمان ساختند، از ترس، تمام دخترهای هندو به شمول من دیگر مکتب نرفتیم. ولی پدرم مرا به ادامه درس هایم کمک کرد مشکلی در ادبیات فارسی ندارم و به زبان انگلیسی هم تا حدودی آشنا شده‌ام. ادبیات فارسی را خیلی دوست دارم. کتاب هم زیاد می‌خوانم. کتاب یگانه دوست من است.»

پس از نیم ساعت دیدار به خانه برگشتم. حواسم جمع نبود لبخند از لبانم دور نمی‌رفت و با شادمانی خواهرم را اطلاع دادم که زودتر دست به کار شود و خواستگاری برود.

دو سه روز بعد هم همان زیر درخت اکاسی در تپه باغ بالا، باهم دیدیم. فضا شادمان کننده و آرام می‌بود. درخت‌ها و گل بته‌های تپهٔ باغ بالا عاشقان دیگر را هم میزبان می بودند. سپنه زمانیکه حرف می‌زد من گیج و دیوانهٔ سخنان شمرده و شیرین او می‌ شدم. مادامی‌که در گل گپه و پکوره مرچ بیشترمی‌بود، می‌خندید و دستک می‌زد و رویش را با دست‌هایش پنهان می‌کرد. بی‌آنکه نام مرا بگیرد می‌ گفت:‌«لطفن آب یا کولا بدهید که مرچ زیاد تند بود!» در چنین حالاتی، دل‌آرا‌تر و دلخواه تر می‌گردید.

**

خواهرم تیلفونی کرد که به خواستگاری رفت. گرم پذیرایی گردید ولی حرف امیدوار کننده نشنیده هنوز. با دلهره پرسیدمش چرا؟ پاسخ داد: «سپنه، زیاد خواستگار دارد و پدرش تا هنوز به کسی پاسخ مثبت نداده پس نام ما در فهرست منتظرین افزوده شد»

باری از سپنه پرسیدم «چرا مرا شما می‌گویی و نامم را نمی‌گیری!» با حجب پاسخ داد: «هنوز نامزد نشده‌ایم. تو، نتوانم گفت. مادر و پدر من که صاحب چهار دختر هستند همیش همدیگر را شما می‌گویند، من چگونه به شما تو بگم!» خندیدم و صدایم به قهقهه بلند شد.

یک ماه پس تر مادرم و خواهرم یکجا به خانهٔ سپنه‌ی شان به خواستگاری رفتند. همگون باری نخست، خوب پذیرایی گردیدند ولی دست خالی برگشتند. از فرط زیبایی و نجابت خانواده گی سپنه امید را از دست نداده بودند.

دو ماه اینگونه سپری شد. روزی برایش گفتم: «می دانی ما هفت خواهر و دو برادر هستیم ولی من خانواده کلان نخواهم داشت. اگر ایشور یکتا خواست که من و تو باهم عروسی کنیم فقط آرزو دارم دو فرزند داشته باشیم. یک پسر و یک دختر.»

سپنه، با شگفتی سویم ‌نگریست، در حالیکه چشمان زیبایش را به زمین دوخته بود با وسوسه افزود:‌«هنوز نامزد نشده‌ایم چطور به فکر آینده باشیم؟»

در پاسخ گفتمش:‌«چرا! خواهرم و مادرم که دو بار به خواستگاری خودت به خانه ی تان آمده اند دریغا با دست خالی ولی قلب های پر از امید برگشته اند.». سپنه نگاهی به انبوه درخت ها انداخته بریده گفت:‌«تصمیم خانواده‌ی ما به دست پدرم هست و باید انتظار فیصله ایشان را کرد!»

دو باره به حرف اولی برگشتم و با اشتیاق ادامه دادم: ‌«می دانی نام پسرمان را رتبیل می‌گذاریم که آخرین پادشاه‌ی هندوی کابل بود. باید طب بخواند و دکتر شود و نام دختر خود را گندهاری می‌گذاریم که مدنیت گندهارا را به یاد می آورد. باید استاد فاکولته شود که من او را استاد دخترم صدایش کنم!».

سپنه، قهقهه خندید و گفت: «من اهل تاریخ نیستم. من ادبیات را دوست دارم.» در حالیکه شرم و حیا مانع صحبت بازترش می‌شد ادامه داد:‌

«در نام‌های مردانه، آکاش را دوست دارم که در فضا گام‌زن باشد. در نام‌های دخترها، اوستا را دوست دارم که گفتار نیک، پندارنیک و کردار نیک را بازتاب می‌دهد. دانشکده حقوق بخواند و برای حقوق خانم‌ها کار و پیکار کند.»

 

ما هر دو هفته یکی دو بار باهم در سایه درخت اکاسی در همسایه‌گی گل‌های نسترن باهم می‌دیدیم و از کنارهم‌بودن لذت می‌بردیم.

روزی منتظرش بودم پیشاپیش پکوره هم خریدم بودم تا کمی دیرتر باهم بمانیم. رسید. به وقت معین سررسید. دریغا چهره‌اش اندوهی را بازتاب می‌داد. از لبخندهای همیشه گی اش اثری نبود. چشمانش پیامی دردناکی را گواهی می داد. قلبم تپید و پریشان شدم. سپنه حواس جمع نداشت با شتاب گفت: «راجشن جان! دیگر نمی‌توانیم همدیگر را ببینم و از آینده‌ی خود با هم صحبت کنیم. امروز صبح پدرم گفت پس فردا خانواده‌ای به خواستگاری من می‌آیند و آمادگی شیرینی دادن به راه افتیده. من نمی‌خواهم حرف پدرم را که برایم حکم دستور را دارد، بشکنم. اگر مخالفت کنم، سه خواهر دیگرم پرورش نادرست خواهند یافت. از این رو همدیگر را نخواهیم دید! در امان ایشوریکتا باشید »

بیچاره شده بودم. نمی‌دانستم که چی بگویم. تا خواستم حرفی بزنم و قناعتش را حاصل کنم، با خودباوری و لبخند گفت: «مهم نیست! تو، دختری بهتری از من خواهی یافت.»

به التماس گفتمش:‌«بهترین تویی، بهتر را چکنم! بنگر چه زود تنها شدم من! مثل آسمان، که همین لحظه تنهاست، سیل کن! مثل آن مه که از تنهایی کمرش دولا گردیده. تنها شدم!»

گفت:‌«متاسفم!» و به رسم وداع پنجهٔ بلورینش را بلند کرد و شتابناک سوی خانهٔ‌شان گام برداشت. تا سرک ادامه داشت و به پایان رسید، به عقبش نگاه‌ی نکرد.

ناگهان دکتر خوستوال بانگ برآورد: «راجش جان به چه فکر فرو رفتید؟ شما خانواده‌ی ‌تان را معرفی نکردید!»

همسرم مرا تکانی داد، به خود آمدم و پاسخ دادمش: «هیچ! رجنی جان همسرم است. دریغا ما فرزندی نداریم»

نگاهم بار دیگر به نگاه شیرین پر حسرت سپنه دوخته شد. چشم به چشم شدیم ! انگار نگاه هایش از سرنوشتی سخن می گفت که برای هر دوی ما قابل باور نبود. سال ها از آن دوران گذشته بود و فقط سراب آن عشق بود که بار دیگر هر دوی مان را به هیجان می آورد. حس کردم شبنم درختان اکاسی باغ بالا در چشمانمان برق می‌زند.

 

پایان ۱۳/۱۰/۲۰۲۴


  نویسنده : ایشر داس