یادم است صنف ششم مکتب بودم در تفریح ها در صنف بر میز طبله میزدم وآهنگهای از آوازخوان ها را زمزمه میکردم؛ وقتی زیر درختها با خوردن توت پر کوک گلو تازه میینمودیم و می خواندم " گر جهنم ساختم فردوس هم میسازمت + + ای وطن میسازمت آخر خودم میسازمت" یگان راهرو واه، واه میگفت بعضی ها تشویقم میکردند که بخوانم ادامه بدهم آینده درخشان دارم.
بعضی ها مسخره گویا با واه، واه از کنارم میگذشتند. هر جا و هر وقت دلم میشد با صدای بلند دوامدار بخوانم؛ مگر اشعار آهنگها را یاد نداشتم حرکات دستانم کمکم میکردند انگار تنبور و رباب بلد هستم به طرز آن آهنگ هْم هْم هْم میکردم؛ گاهی به له له له میکوشیدم چنان ادا و برابر بسازم گویی خواننده هستم و آن آهنگ را به سْر و لی آن یاد دارم. بر بام حین گودی پران بازی هم میخواندم صدایم به همه جا، به همسایه ها میرسید. گاهی مادرم مثل پدرم بالایم قهر میشد با صدای باریکش چیغ میزد:
- جوانمرگ نشوی بیا برو سودا بیاور که مهمان داریم
- خوب است مادر جان میآیم.
میرفتم از مادرم چند پول و پیسه میگرفتم شوقک کرده خیز و جست کنان زمزه کرده از دوکان کوچه ما یک خورد شیرینی میآوردم. مادرم با بوبوی شکریه چای مینوشیدند و شیرینی میجویدند. مصروف قصه میشدند؛ اما با هلهله مرا دوکان پدرم میفرستاد. در پیاده روها و کنار سرک زیر درختان گاهی به صدای بلند گاهی زمزمه کنان خوانده خوانده میرسیدم دوکان پدرم.
هیچ نمیشد در دوکان صدای بلند بکشم، نمیشد رسا بخوانم مشتریهای زیادی رفت و آمد داشتند اکثراٌ سودای عروسی و محافل خوشی را از دوکان ما میخریدند. دلم میشد برایشان "شال آوردیم ما دستمال آوردیم" را بخوانم؛ گاهی آهنگ های حنا بیاریم؛ مبارک بادا به گوشهایم و به درون سر و سینه ام دور میزدند اما نمیشد از گلو به بیرون بکشم. وقتی پدرم سودای مشتری ها را جمع و داخل کارتن یا خریطه میساخت خودم را در محفل شادی مییافتم همه میرقصیدند خواننده میخواند و دیگران برایش مرحبا و آفرین نثار میکردند؛ تعدادی چک چک میزدند و فرمایش می دادند. روز ها آن صحنه ها از پیش چشمانم در گذر بودند و با صدای پْر غضب پدرم گْم و پراگنده میشدند؛
- هوشت کجاست، چْرت میزنی یا خواب هستی؟
- نی ، بلی...
- ببین مشتری، چه میخواهد ؟
خیلی شوق خواننده شدن بر سرم زده بود خپ و چْپ شاگرد شدم. شاگرد استاد، که برایم هارمونیه و آواز خوانی یاد بدهد. استاد بدتر از پدرم آدم انضباطی بود؛ قهر میشد. میخواست آنچه او درس میداد ما زود به حافظه بسپاریم؛ از خرجی روزانه که پدرم میداد چیزی مصرف نمیکردم، از همه روزهای هفته را جمع میکردم میبردم راساٌ حق الزحمه استاد را تحویل میدادم. هارمونیه یاد گرفتم کم کمی با آهنگ های میتوانستم بنوازم.
چندی بعد در کنسرت محفل فراغت از مکتب خواندم از مدیر تا به همصنفی هایم تشویقم کردند. خبرشدم صدایم پدرم و مادرم را هم مزه میداد شاید می شرمیدند اظهار نمیکردند. پدرم روزها و شبها با من به خوشخویی گپ نمیزد دلیلش فقط سازنده بودنم بود. استادم از رابطه من و پدرم خبر نداشت مرا به برنامه های میبرد که بشنوم گاهی کم کمی بخوانم. با دوستان و رفقای مکتبی ام گاهی موسیقی میکردم. به گفته استادم وقت آنشد که آهنگی به دستگاه تلویزیون محلی شهر ثبت کردم؛ مشهورشدم. نه فهمیدم نامم بد شده بود هر جا مادرم برایم خواستگاری رفت جواب رد شنید " گفتند به سازنده دختر نمیدهیم" مادرم دلتنگ شده بود. روزها زار زار گریه میکرد.
- فرید کاش من هم مثل پدر خدابیامرزت از شر تو خلاص میشدم. رنگ و نام برایم نماندی. ازین سازنده گی دست بگیر. شرماندی ما؛ لته سر چوب شدیم هر کس انگشتش به طرف ما دراز است. همان کار دوکانداری خدا بیامرز پدرت پادشاهی است پادشاهی.
- مادر دلم مرا اجازه نمیدهد. ساز شوق و خواننده گی انتخابم است. هرکس هرچه میگوید بگوید. من به گپ مردم کار ندارم.
باری نوازش شدم خان در مجلس شیرینی خوری همسایه اش دست بر سرم کشید گفت بروم نزد او به حرم سرای. چند باری ناظر خان مرا خبر داد به عجله به حضور حاضر گردم. روزی باز برای مهمانان خان میخواندم نوای آه کشیدن های مادرم آزارم میداد من آمده بودم اینجا کمایی کنم پرهیزانه و دوا برای مادرم تهیه نمایم دلم گرفته بود؛ توان کش کردن هارمونیه نبود، صدایم خسته بود خوشم نمیآمد از هیچ کرچی بخوانم. ربابی به دادم رسید همه نغمه ها را او سر کرد کله جنباند ابرو هایش را بالا انداخت خپ و چْپ پرسید:
- مریض هستی ؟
- نی، مادرم مریض است
چشمانش راه کشید؛ انگار به یاد مریضی کسی شد. چند چاشنی از سْر های دلخواه مهمانان نشه، نواختیم و خواندم . بوی الکهل و دود سگریتیها دلم را تنگتر میساخت طبله نواز سگرتی اش را چت کرد هی می نواخت و کله میجنباند از هر صدای بم طبله دلم آزرده میشد. سه تار نوای دلم را دانسته بود ریش ریشم میکرد همه غمهای دلم را میخواند و ربابی با پرند های بر تار های ربابش آنهمه را نوازش میداد. ما با هم جور آمده بودیم و مهمانان با هم.
گوش به فرمان مینواختیم و میخواندم مهمانان خم و چم میشدند انگار با رقاصه ها یکجا رقص میکردند. پاسی از شب گذشت رقاصه ها کسالت بدنشانرا با پاههای شان یکجا با شرنگ شرنگ زنگهای پاهایشان بر فرش های اتاق میریختند. شیرین و شْهره هر دو خواهر مضطرب مادر به بستر افتاده شان بودند. از مریضی مادر شان خبر بودم. آن دو تصمیم گرفته بودند ادای دین نمایند آنچنان که مادر شان رقص برایشان یاد داده بود اینها برای تداوی او دوا بر بالینش میبردند تا او چشم گشاید و از بستر چند ساله برخیزد. دلم شد نعره زدم :
این غم بی حیا مرا هیچ رها نمیکند++ از من و ناله های دل هیچ حیا نمیکند.
مهمانان ریشخندم کردند؛ باز هم فرمایش آهنگ شاد بود. سْر را گشتاندیم آهنگ مست از تال مْغْلی سر کردیم مهمانان شادی کردند از شادی آنان من هم به خود بالیدم شاه فردی یادم آمد :
زنده گانی به مْرداد همه کس نتوان کرد++ خاطری چند اگر از تو بود شاد بس است.
دمدمه صبح بود هیچکسی از پذیرایی کننده گان شب حاضر نماندند هارمونیه را به شانه کردم راهی خانه بودم انگار مادرم در گوشهایم میخندید، میگفت بچیم تند تر و تند تر برو، گام بردار، عجله کن. هنوز ملا آذان نداده بود دروازه زدم تبسْم خواهر خوردم دویده آمد در وازه کوچه را باز کرد. متعجب شدم درین وقت او بیدار است. هق، هق گریه میکرد خیلی به عجله گفت: مریضی مادرم ...مادرم زیادتر شده. دوید و به زینه ها بالا رفت. به عجله رفتم بدانم بر مادرم چه آمده. خاله ام با تکه سفید سر و زنخ مادرم را بسته میکرد. زن کاکایم رویش را که دو خطی از اشکهایش بر آن کشیده شده بود طرف من کرد، هنوز دستانش هر دو انگشتان شصت پای مادرم را بسته میکردند.
نويسنده: عبدالصمد ثبات