افغان موج   
او و چند رقاصهء دیگر در پس صحنه نشسته و منتظر نوبت برنامهء شان بودند که بروند روی ستیژ. تا شروع برنامهء آنها، یکی از آواز خوان های نه چندان محبوب و خوب، برنامه اجرا می نمود و آواز می خواند. من نیز آن جا ، در پس صحنه رفتم چون می خواستم با تنی چند از آن رقاصه های گروپ هنری برای برنامهء رادیویی ام، مصاحبه نمایم. وقتی آن جا، پشت صحنه رفتم، همین که چشمم به او افتاد، دلم گروپ، گروپ نمود و زیبایی اش مرا به سویش کشاند. چشمان کلان و سرمه کرده اش در روی لاغر و استخوانی سفیدش نمود خاص داشت. رویش سفید بود، اما مایل به زردی. لباس سرخ رنگ پنجابی خیلی نمودش می داد. نزدیکش رفتم، سلام دادم و به چوکی خالی پهلویش اشاره نموده و پرسیدم:
اجازه است این جا بنشینم ؟
با اشارهء سر اجازه داد که بنشینم. پهلویش نشستم و از زیر چشم خوب سویش نگریستم و نظاهره اش کردم . بینی قلمی داشت ، ابرو های کشیده و تند و خوشنمای دختر شرقی، اما از قیافه اش بی خوابی و بی حالی نمایان بود. او بی توجه به من، دستش را داخل یخنش نمود، از سینه بندش قطی سگرت «مارلبرو» را کشید. قطی سگرت در دستش بود، با انگشت شهادتش سرپوش قطی سگرت را بلند کرده و قطی را طرف من دراز نموده و با اشاره سر برای من تعارف کرد. دیر شدبود که سگرت « مارلبرو » نکشیده و دود نکرده بودم . چند سال پیش از آن، موقعی که محصل بودم، از پول جیب خرچی که پدرم برایم می داد، روزانه یک قطی ده دانه ای «مارلبرو» می خریدم. اما بعد ها قیمتی شده بود« مارلبرو» نمی توانستم بخرم، سگرت « سفن استار» جاپانی می کشیدم. وقتی او برایم سگرت را تعارف نمود، بی درنگ، یک دانه گرفتم و زیاد تشکری نمودم. او به جواب، تبسم کوتاه و زود گذر نمود و برای خودش نیز یک دانه گرفت و آن را بین لب های باریکش جا داد و قطی سگرت را دوباره به داخل یخنش فرو برد و بین سینه بندش گذاشت. من با شتاب گوگردم را کشیدم و سگرتش را در دادم. او با انگشت شهادتش دو سه بار به پشت دستم زد. این کار در آن سالها در کابل بین برخی از مرد ها ، مُود و رایج بود که به جای تشکری چنان می نمودند. ولی این اولین باری بود که از یک دختر یا زن، چنان حرکت رامی دیدم. سگرتش را که روشن نمود، برایش گفتم:
من برای برنامه رادیویی خود می خواهم با چند نفر از شماها مصاحبه نمایم. رئیس تان قبول نموده است، اجازه است با خودت هم مصاحبه نمایم ؟ طرفم خیره خیره نگریست و گفت:
مصاحبهء چی؟ من چیزی برای گفتن ندارم، چی بگویم؟
از شنیدن صدایش چرتی شده و به حیرت فرو رفتم. باورم نمی شد. هیچ باورم نمی شد. با آن چشمان زیبای بادامی، بینی زیبای قلمی و آن قیافهء زیبای دلکش، چنان صدا! صدای غور و نارسا! صدایی مانند صدای پسر هایی که تازه جوان می شوند. غور مثل بابه غُر غُری باشد! حیران شدم که این صدای ناتراش و غور بچه گانه را چگونه در برنامه ام نشر نمایم. به اندیشه فرو رفتم و به این اندیشیدم که چرا صدای او چنین است؟ عاجل به این نتیجه رسیدم که شاید، سگرت و چرس و الکهول صدای دخترانهء او را چنین دلخراش ساخته است. براستی هم که از لباس هایش بوی سگرت و چرس بیرون می زد و وقتی صحبت می نمود در همان گُل صبح پیش از چاشت، از دهانش بوی الکهول خانه گی بیرون می زد. به روی خود نیاورده برایش گفتم:
من سوال می کنم، شما مطابق سوالم جواب بدهید.
شانه هایش را بالا انداخت و این بار نه رد نمود و نه تائید. تیپ ریکاردرم را از زمین گرفتم، بالای زانوهایم گذاشتم، آماده ساخته روشنش کردم و از او پرسیدم:
- چی زمانی به هنر رقص روی آوردین؟
پرسشم به اندیشه فرو بردش. برای لحظهء کوتاه چشمانش را بست، گویی در درون چشمانش گذشته را می نگرید. پس آن که چشمانش را دوباره باز نمود، آهی از درون قفس سینه اش بیرون داده و گفت:
- خورد بودم .
با خود گفتم: بیچاره!
بعد، ازش پرسیدم :
- چند ساله بوده باشین؟
بار دیگر به چرت فرو رفت، بار دیگر چشمانش را کوتاه بست و بعد با صدای اندوه بار گفت:
- ده ـ یازده بوده باشم .
- کی شما را به رقص کشانید و تشویق نمود؟
ـ حاجی
ـ حاجی کی است؟
ـ همو که مره نگاه می کرد.
چرا، پدر و مادر نداشتید؟
با این سوالم، رنگ چهره اش تغییر نمود. رنگش سرخ شد. سرخ سرخ. از شرم بود یا از اندوه ، نمی دانم. برای من مهم نبود که چرا رنگش سرخ و کبود شد، برای من مهم این بود که بدانم آیا پدر و مادر داشت یا نه و آن حاجی کی بود. او تیر خود را آورد و نخواست به سوالم جواب بگوئید. اما من در حالی که دلم در سینه ام می زد، بار دیگر ازش پرسیدم:
ـ آیا پدر و مادر نداشتید؟
او بدون این که به سوالم جواب بگوید، گفت:
ـ یگان دفعه، پروگرام های تان را در تلویزیون، می بینم. بسیار شله هستین. ماندن والا نیستین!
و بعد آرام و بی صدا خندید. از این که مرا شله گفت، کمی شرمیدم، به روی خود نیاورده، تیر خود را آوردم، اما خنده اش خیلی خوشم آمد. خنده نمودش می داد. بار دیگر ازش پرسیدم :
- آیا پدر و مادر نداشتید؟
این بار غم از چشمانش باریدن گرفت و به صدای گرفته و پُر بغض گفت:
- داشتم !
- اما چرا حاجی شما را نگاه می نمود؟
در حالی که دو قطره اشک، از دو گوشهء چشمان زیبا و سرمه کشیده اش پایین می لغزیدند، گفت:
ـ خورد که بودم، یک دل شب، مرا از خواب بیدار کردند به سرم چادرم را انداختند و دستم را به دست حاجی دادند و با حاجی روانم کردند. هر قدر مویه کردم، زار زار گریستم، به موهایم چنگ انداختم، موهایم را با دستان ریزه ریزه اُشتکی ام، قوده قوده کندم ، که با حاجی نمی روم . خود را به پای مادرم گره زده و از پاچهء تنبانش محکم گرفته بودم. دامنش را رها نمی کردم، اما هیچ کسی به گپم نکرد و حرفم را نشنید. مرا با حاجی روان کردند.
از شنیدن حرف های او حالم بهم خورد. غم و اندوه به تار و پودم دویدن گرفت. شنیدن قصهء او، در آن لحظه بیچاره ام ساخته بود. با آن هم صد دل را یک دل نموده، ازش پرسیدم :
ـ چرا؟ آخر چرا؟ چرا با حاجی شما را روان کردند؟ این حاجی کی بود ؟
با صدایی غبار و مه گرفته و صدایی که لبریز از ناامیدی و پُر از یأس بود گفت:
زنده گی مابین داشتیم، نه زیاد خوب و نه زیاد بد. روز گذرانی می کردیم. اما پدرم که قمار باز بود. یک شب دار و ندار ما را در قمار باخت و در آخر مرا نیز به یک « دَو» باخت .
بدون ارادی و ناخداگاه گفتم:
ـ وای! وای خدای من!
و ادامه داد :
ـ و حاجی مرا در قمار بُرد. روز های اول در خانهء حاجی زیاد نارامی و بی قراری می کردم. پُشت خانه و پدر و مادرم دل انداخته بودم. شب و روز مثل باران گریه می کردم. هر شب تب می کردم. تب خال می کشیدم. تا این که یک روز، حاجی دید که زیاد ناآرامی می کنم ، رفت چند خمچه درخت را کند و آمد چنان در بند های پاهایم زد که ناله ام را به آسمان به پیش خدا جان رساند. از درد زیاد پیش رویم را تر کردم . بند های پاهایم از درد زیاد هُل می زدند. آن قدر فریاد زدم که یک بار دیدم که فریاد از گلویم نمی برآید. فریاد و گریه به گلویم دفن شده، آخر مجبور شدم که حوصله کنم و بسازم ومجبور شدم با حاجی ساختم. حاجی در اول، مرا چند وقت پیش خود نگاه کرد. روانم می کرد به طوی ها. وقتی به طوی ها نچلیدم، آوردم به کابل به صحنه نزدیک چمن. در صحنه اول آواز می خواندم و هم بازی می کردم. در صحنه کابل زیاد بازی کردم . هر شب برای هر قسم آدم. حالی ،
دستش را طرف رقاصه های دیگر نموده افزود:
ـ ما چند نفر را در انسامبل شامل کرده اند. در انسامبل ساز و آواز و بازی . و طرف رئیس شان اشاره نموده گفت :
ـ اونه ، او رئیس ما است .
وقتی حرف می زد از صحبتش صدای درد و ناله بیرون می زد و من از صحبتش خورد و خمیر شده بودم . ازش پرسیدم:
ـ آخرین سوال
گفت: بگو!
- ازدواج کرده اید؟
تبسم تلخی نمود، دود سگرتش را به عمق سینه اش فرو برد و با صدای لبریز از دود گفت:
ـ با بازينگر کسی عروسی می کند؟!
 
نويسنده: نعمت حسینی
شهر فولدا ـ جرمنی