افغان موج   

در مکتبی که فاطمه قبل از ظهر درس می خواند، ابراهیم در در تایم بعد از ظهر درس می خواند، ابراهیم و فاطمه هردو از یک قریه در والسوالی یکاولنک بود، ابراهیم صنف ده و فاطمه صنف نهم مکتب بودند که بین شان ایجاد علاقه شد، وقتی ظهر ها فاطمه از مکتب بر می گشت طرف خانه، ابراهیم طرف مکتب می رفت،

آنها در مسیر راه باهم روبرو می شدند که این رو بروی هر روزه و دیدن گاه وبیگاه در قریه سبب شد تا آنها عاشق هم شوند، ابراهیم و فاطمه در حد یک نگاه عمیق وعاشقانه به همدیگر ابراز علاقه می کردند و بیشتر از آن صحبتی نداشتند، این روند ادامه داشت تا ابراهیم صنف دوازده و فاطمه صنف یازده شد، بلآخره ابراهیم جرات به خرج داد، به فاطمه اظهار کرد، که عاشق اوست، فاطمه که ازمدت ها منتظر چنین پیشنهادی بود وهر از گاهی به دلش ابراهیم را ترسو و بی غیرت می خواند، که چرا برایش پیشنهاد نمی دهد بلا فاصله جواب مثبت داد واز ابراهیم خواست تا خواستگار بفرستد! ابراهیم با دو خوشحالی یکی اینکه توانسته بود بلآخر با فاطمه سخن بگوید و ابراز علاقه کند و دوم اینکه فاطمه جواب مثبت داده بود، روز را شب کرد، شب بازهم جرات به کار بود، که بتواند به مادرش بگوید، مادر ابراهیم متوجه رفتار غیر عادی و مضطربانه ابراهیم شده بود! هرچه می پرسید تورا چه شده؟ ابراهیم نمی توانست بگوید، نیم زبانه می گفت چییززه چیز، هیچی! چیزی نیست، ولی هر طرفی که مادرش برای کاری می رفت، ابراهیم نیز دنبال مادر می رفت! مادر بلآخره ابراهیم را مجبور می کند که مطلب چیست؟ ابراهیم با الهام از جرات که توانسته بود به فاطمه اظهار کند به مادرش نیز گفت که جریان از این قرار است، مادرش وعده پی گیری و همکاری داد، ابراهیم شب بسیار خوشحال به بسترش رفت، شاید خوش ترین و هیجانی ترین شبی زندگی ابراهیم بود، پدر و مادر ابراهیم بعد از مشوره رفتند خواستگاری فاطمه! با جواب بلیییی برگشتند، که برای ابراهیم زیبا ترین و خوش ترین خبری بود که دادند، ابراهیم پسری فقیری بود، بعد از دوازده دیگر نتوانست به درسهایش ادامه بدهد، دنبال کار ودهقانی افتاد تا بتواند مخارج عروسی را فراهم کند، اما فاطمه بعد از دوازده در آزمون کانکور کامیاب شد و راهی دانشگاه شد! ابراهیم مثل سابق شیفته و دیوانه فاطمه بود، سخت کار می کرد تا خرج عروسی را فراهم کرده به وصال فاطمه برسد! اما فاطمه در دانشگاه با دنیای بزرگتری و جوانان بیشتری آشنا شد، کم کم عشق ابراهیم در دلش سرد و کمتر میشد، بلآخره عاشق جوان دیگری شد، اما از ابراهیم پنهان میکرد، از آن طرف ابراهیم هم متوجه سرد شدن رفتار فاطمه شده بود، که فاطمه دیگر پیامهای صدقه وقربان نمی فرستد، پیامهای ابراهیم را هم زود جواب نمی داد، وقتی ابراهیم از دیر پاسخ دادان پیامش می پرسد دلیل زیاد و مصروف بودن درسها را عنوان می کرد، فصل خزان و آخر سمستر دوم دانشگاه فاطمه که رخصت شده به خانه آمده بود، اما مثل سابق گرم نبود، مثل روزهای زمستان سرد بود، دیگر گرمای در نگاه فاطمه نبود، وقتی با ابراهیم مجبور به صحبت میشد دیگر به چشمان ابراهیم نگاهش را نمی دوخت، به زمین نگاه می کرد، ابراهیم از این حالت مضطرب و سخت نگران بود، مثل ماری زخمی به خود می پیچید و تحمل می کرد، ابراهیم آمادگی کافی برای عروسی گرفته بود، سعی داشت هرچه زودتر این دلهره گی تمام شود،روزی با والدینش مشوره می کند که خوب است در این وقت گوسفندان هم چاق وفربه است و حاصلات زمین را هم برداشتیم در ضمن فاطمه هم از دانشگاه رخصت است باید عروسی کنیم! والدین ابراهیم موافقت می کنند، باهم می روند خانه فاطمه، برای اینکه مقداری خرج عروسی را تعیین کنند! وقتی درخانه پدر فاطمه می نشینند، بعد از احوال پرسی و نوشیدن چای، پدر ابراهیم از پدر فاطمه می خواهد که معلوم کند چی مقدار خرج به عروسی ضرورت دارند؟ که در این وقت فاطمه داخل اطاق می شود بعد احوال پرسی کوتاه و مختصر، می گوید من با این ازدواج موافق نیستم! والدین هردو طرف شُکه می شوند از شنیدن چنین حرفی! اما ابراهیم شُکه نه بلکه بی حِس وبی جان می شود، بعدی پرسان و سوال زیاد از طرف خوانواده ها، فاطمه می گوید او عاشق کسی دیگری است! نمی خواهد با ابراهیم عروسی کند، خوانواده ابراهیم ناراحت می شوند، از خانه بیرون می شوند، ابراهیم دیگر توان بلند شدن از جایش را از دست داده بود، دیگر امیدی نبود که بلند شود، حتی اشک هایش قبل از خارج شدن از چشمانش خشک شده بود، چند دقیقه همینطور بیجان نشسته می ماند، پدر و مادر فاطمه زبان به نصیحت باز می کنند که خیره عروسی به زور خوب نیست و دختر هم، کم نیست، و از این قبیل حرف ها، اما گوشهای ابراهیم دیگر نمی شنید، آخرین حرفی که گوش های ابراهیم شنیدبود، جمله ای بود که فاطمه گفت من تورا نه! کسی دیگری را دوست دارم، ابراهیم با هزار زحمت از خانه فاطمه بیرون شد! ولی دیگر جائی و راهی برای رفتن از آن جا برای خود نمی دید! نگاهی به چهار اطرافش کرد، حتی چشمانش دیگر راهی را برای رفتن از پیش خانه فاطمه پیش پای ابراهیم قرار/نشان نداد! کوهی بلند و با شیب تُندی در نزدیکی خانه فاطمه بود، ابراهیم رو به سمت کوه حرکت کرد، گهی به زمین افتاده و گهی بلند شده و گاهی چهار دست وپاه خود را بالاه کوه رسانید! رو به خانه فاطمه کرد، دید فاطمه پیش خانه اش ایستاد است و متوجه ابراهیم است، گویا عمق دردی که فاطمه به ابراهیم زرق کرده بود را درک کرده بود، ابراهیم از بالای کوه نگاهی به فاطمه کرد و آهی کشید!و تمام چیز را برای خود تمام شده می دید! نمی توان تصور کرد که ابراهیم چقدر حِس بدی داشت، خودش را از بالای کوه بلندی که، بسیار شیب دار و پر از سنگلاخ بود پائین انداخت، فاطمه آن لحظات را نظاره گر بود،

پیکر پاره پاره و خون آلود ابراهیمی که سالها برای رسیدن به او انتظار کشیده بود را می نگریست،
و پشیمانی دیگر سودی نداشت،
فاطمه ماند و باری از ملامت
پدر مادری داغ دار ابراهیم
و پیکر پاره پاره در روی سخره ای ابراهیم ناکام
(بر گرفته از یک واقعه حقیقی)
 
نويسنده: سيد امير موسوى
۱۴۰۲/۸/۳۰