دو داستان از « نیلاب نصیری»
نیلاب نصیری یکی از نویسنده های جوان است که درد و رنج زن افغانستان را با قلم توانا اش به تصویر میکشد. داستان های این دختر جوان همه حاکی از مصیبت و رنجی است که از سالیان دراز بر زن افغانستان تحمیل میشود. داستان های از خیانت، جنایت، رسم و رواج های دستپاگیر و بالاخره ستم های گوناگونی که بر زن افغانستان روا داشته میشود. درین دو داستان که از مجموع داستان های او از ویلاک اش بر داشته شده به خوبی میتوان احساس این دختر جوان افغان را نسبت به زنان وطن اش درک کرد. افغان موج در حالیکه به نیلاب جان نسبت فعالیت های هنری اش تبریک میگوید موفقیت هر چه بیشتر او را در عرصۀ داستانویسی آرزومند است. برای خوانش بیشتر داستهایش رجوع کنید به ویلاک:
http://www.neelab.blogfa.com/
زنده گی در شفاخانه...
صدای عرابه های ولچر که از خشکی فریاد می کرد، فضای آرام دهلیز شفاخانه را بهم میزد. بعضی از مریضانی که روزهای زیادی را در شفاخانه سپری نموده بودند، صدا در گوشهای شان آشنا بود؛ اما تعدادی دیگر که تازه آنجا بستری می شدند، در ابتدا این صدا اذیت شان می کرد؛ اما بعد از دانستن اینکه صاحب ولچر کیست و آنجا چه می کند و چرا با ولچر از اینسو به آنسو می رود، به حالش دل می سوختند و دیگر با صدای ولچر که گل اندام می گفت: "صدای قدمهایش است"، اذیت نمی شدند.
گل اندام با چهرهء زرد زعفرانی، چشمان امیدوار و کمنور و قلب مملو از جهاني رنج و درد، چند ماهی میشد، در شفاخانه زنده گی می کرد. روزها نزد همه مریضان آمده و از حال و احوال شان می پرسید. با دلخوشان می خندید و با دلشکسته ها و غمدیده ها یکجا بر آرزوهای مردهء خودش هم گریه می کرد.
روزگاری که تازه نُه سالش بود و در عالمی از خوشی ها و شادی ها در آغوش پرمهر والدینش زنده گی می کرد، جنگ های خونین داخلی در شهر آغاز شده بود. آنروز ها از هرسو راکت های کور و مرمی های گوناگون می آمد و زنده گی را بر همه مردم مشکل ساخته و ده ها قربانی می گرفت. هر دقیقه صدای انفجار از گوشه یی بلند میشد و آرامش شهر را بهم میزد. پسران و مردان جوان، هراسان و لرزان دویده، خود شان را به محل حادثه می رساندند. به مجروحین کمک می کردند و کشته شده ها را از زیر آوارها بیرون کشیده دفن می کردند. با شنیدن صدای هر فیر راکت، هرکس احساس می کرد که قربانی جدید، او و یا اعضای خانواده اش است و یا اینبار نوبت خانهء آنهاست.
تعدادی مردم مجبور و بیچاره یی که در شهر باقی مانده بودند، با همین اضطراب و مرگ تدریجی روزهای زندگی شان را به شب می رسانیدند تا اینکه در یکی از همین روزها نوبت به خانهء امیر گل رسید. آنروز چهل راکت در سطح منطقه اصابت نموده بود. اکثر راکتها در سرک و خانه های خالی اصابت نموده و یکی هم در خانهء امیرگل که زنده گی بخور و نمیری داشت و از شدت فقر نمی توانست منطقه را ترک نماید، منفجر شد. او با دو پسر، خانم و یک دخترش گل اندام در خانهء محقر شان زنده گی می کردند. در موقع انفجار راکت، گل اندام و پدرش در حویلی بودند. راکت به دیوار حویلی خورد و صدای دلخراشی ایجاد کرد. دود و خاک آمیخته با هم فضا را انباشت و این مخلوط آنقدر غلیظ بود که تا دقایقی هیچ جایی معلوم نمی شد. زن امیر گل با دو پسرش داد و فریاد به راه انداختند ولی خود شان هم نمی توانستند به کمک امیرگل و گل اندام برسند. وقتی گرد و غبار به هوا رفت و همسایه های دور و نزدیک هم سر رسیدند، همه دیدند که امیرگل رو به دل افتاده و گل اندام هم که چهره اش از دود سیاه و موهایش نیم سوخته شده بود، آنطرفتر پرتاب شده است. زن فریاد زنان گاهی نزدیک شوهر و گاهی هم پیش دخترش می رفت و گریه و ناله می کرد. چند مرد دست بهم داده، جسد بیجان امیرگل را روی چهارپایی کهنه انداخنتد و وقتی می خواسنتد، جسد گل اندام را بلند کنند، نالهء خفیف او به گوش های مادرش خورد و او با گریه فریاد زد: "پس کنین بانین. او مسلمانا! دخترم زنده اس؛ او ره شفاخانه ببرین!"
چند مرد جوان، دوان دوان کراچی را آورده و برادران گل اندام خواهر شان را روی کراچی خوابانده و به نزدیکترین شفاخانه بردند. جنازهء امیرگل دفن شد و دخترک چشم گشوده به یاد آورد که در کنار پدرش نزدیک سماوار ایستاده بود که روشنی را دید، شعله آتش دست و رویش را سوخت و صدای مهیب و ناهنجار هم گوش هایش راقفل زد؛ بعد آنطرف پرتاب شد و زیر باران توته های گل و خشت دیوار قرار گرفته، از هوش رفت. وقتی چشم گشود، دید روی بستر قرار دارد. همه جا برایش نا آشنا بود. چشمانش را به اطراف چرخاند تا اینکه چشمش به صورت مادرش خورد. مادر، با قطرات اشک خوشی از زنده بودن فرزندش، سر و روی دختر ش را نوازش داد. گل اندام آرام آرام لب گشود و بریده بریده از مادرش پرسید: "مادر جان مره چه شده؟ پاهایم بسیار درد می کنه و سر و رویم سوزش داره."
مادر گریه آلود گفت: "دخترم در خانهء ما راکت خورد. تو زخمی شدی و پدرت هم ما ره تنها مانده رفت...."
گل اندام دیگرحوصلهء شنیدن حرفها و دیدن گریه های مادر را نداشت. درد شدیدی در پاهایش احساس می کرد و سوزش خفیفی هم دست ها و رویش را فرا گرفته بود. او از این پهلو به آن پهلو می شد و ناله می کرد.
با گذشت روزها، آرام آرام دست و رویش خوب شد؛ اما پاهایش هنوز درد داشتند. او نمی توانست راه برود و از این بابت رنج می کشید. همواره از داکتران می پرسید که چه وقت خوب شده و بالای پاهایش می ایستد. روزها به بنداژهای بسته، دور پاهایش چشم می دوخت و امید می بست که وقتی بنداژها از پاهایش باز شوند، او حرکت خواهد کرد. مانند همیشه با خواهر خوانده هایش جز بازی و ریسمان بازی خواهد نمود؛ اما متاسفانه روزی که بنداژها باز شد، هر قدر کوشید، پاهایش حرکت نکرد. داکتران به مادر و برادرانش مژدهء بدی داشتند و آن اینکه پاهای گل اندام فلج شده و او هرگزنمی تواند، ایستاده شود. وقتی مادرش گل اندام را بالای ولچر می نشاند، او گریه کنان می گفت:
"مادرجان! داکترها می گفتن پاهای مه خوب میشه، حالیکه بنداژه باز کدن چرا خوب نشد؟ چرا مه ایستاده شده نمی تانم؟ چرا مادر چرا؟؟"
مادر سعی میکرد دخترش را آرام ساخته به خانه ببرد. چند داکتر معالج هم تسلی گویان به گل اندام امید می دادند که یک روز به مهربانی خداوند پاک، پاهایش خوب خواهد شد و او خواهد توانست روی پا هایش بایستد. مگر کوشش همه بی نتیجه بود؛ زیرا دیگر بذر امیدی در قلب گل اندام باقی نمانده بود. یک روز احساس کرد چشمهایش هم کمنور شده وقتی موضوع را با داکتران مطرح کرد و چشمهایش معاینه شد، معلوم شد که از اثر برق شعلهء راکت، چشم هایش هم ضعیف شده اند. بعد از آن، مادر پرستاری گل اندام را آغاز کرد. سالها به همین منوال گذشت و گل اندام آهسته آهسته روی همان ولچر بزرگ شد. دو برادرش ازدواج کردند و یکروز هم مادرش او را رها کرده، به دیار خاموشان پیوست.
بعد از مرگ مادر، گل اندام کاملاًتنها شد. خودش را بار اضافی بر دوش برادران و خانمهای شان احساس می کرد. عروسان که اطفال خردی هم به دنیا آورده بودند، نمی توانستند به گل اندام رسیده گی کنند. او از دیرگاه تصمیم گرفته بود، جای برود دلش در خانه تنگ شده بود و وقتی می دید، کسی به او رسیده گی نمی کند، بر تصمیم اش استوار تر میشد. یکروز از زن برادرش خواست او را به شفاخانه ببرد؛ اما "هوسی" خودش را مصروف نشان داده، وعده داد که فردا عصر با او خواهد رفت. گل اندام از زن برادر کوچکش عین خواهش را کرد. او هم بهانه تراشیده و از رفتن اباء ورزید. سپس گل اندام از آنها خواست تا او را اقلاً به دهن دروازهء کوچه ببرند تا بتواند از هوای تازه و رفت و آمد مردم، لذت ببرد. از بس شلگی کرد، هوسی او را دهن کوچه کشید و خودش برگشت. گل اندام مانند زندانی که تصادفی از قید رها شده باشد، موقع را غنیمت شمرده و با هر دو دست عرابه ها را بحرکت آورد. او سعی می کرد هر چه زودتر از خانه دور شود. وقتی به سرک رسید. سرعتش را بیشتر ساخت. از هر که مقابلش می آمد، آدرس شفاخانه را می خواست. سرانجام پرسیده پرسیده دهن دروازهء شفاخانه رسید و داخل رفت.
داکتران بعد از معاینهء او توصیه کردند، چند روزی بستری باشد و او که همین را از خدا می خواست. خوشنود شد، داکتردر مورد اعضای خانواده اش پرسید و گل اندام گفت که تنها آمده و کسی با او نیست. بعد از چند روز تداوی قرار شد که گل اندام رخصت شده به خانه اش برود. او گریه و زاری کنان از داکتران خواست تا برایش مهلت بدهند؛ زیرا او کسی ندارد و می خواهد، در اینجا در خدمت مریضان باشد. داکتران موضوع را به رئیس شفاخانه گفتند. رئیس بعد از دیدن گل اندام و شنیدن آرزویش قبول کرد تا او چندی دیگرهم در شفاخانه باشد.
چند ماه از بودن گل اندام در شفاخانه سپری شد و مسوولین تصمیم گرفتند او را به سره میاشت انتقال بدهند و یا نزد فامیلش ببرند. وقتی موضوع را با او مطرح کردند، گل اندام اظهار داشت که نمی خواهد نزد فامیلش برگردد و نه هم به سره میاشت می رود؛ زیرا او دیگر تصمیم اش را گرفته و نمی خواهد عاطل و باطل باشد. او می خواهد کار کند و از این طریق خدمتگذار مردم باشد. وقتی هم برادرش به نشانی کسی پیدایش نموده، عقبش به شفاخانه آمد، او حاضر نشد به خانه برود. به برادرش هم گفت او میخواهد در خدمت مریضان باشد. حالا وظایف مشخصی به او سپرده شده است، روزها زباله دانی های اتاق ها را جمع نموده و یا در دهلیز می ایستد و پایوازان را به اتاق های مریضان شان رهنمایی می نماید و در اوقات بیکاری، با مریضان روانی صحبت میکند و نصایح سودمند او باعث بهبود وضعیت مریضان می شود.
گل اندام حالا خود راخوب و خوش احساس می کند؛ زیرا توانسته با وجود معیوبیت اش خدمتی برای همنوعان خود انجام بدهد. روزها از حال و احوال مریضان می پرسد و با شنیدن رنج های دیگران، دل پر رنج و غمش را تسلی می دهد. ولی بازهم وقتی جوانان همسن و سالش را می بیند که شاد و سرحال، با دل های پرامید به آینده می نگرند و آیندهء خودش تاریک است، ناراحت میشود؛ اما با آن هم، زنده گی در شفاخانه را نسبت به خانه ترجیح می دهد و با آنکه شب و روزش در هوای آلودهء شفاخانه سپری می شود، امیدوار است که خداوند یگانه و عادل، آرزوهای دلش را در دنیای ابدی پوره می سازد و عاملین جنگ های داخلی در کشور، در پیشگاه عدالت خداوندی حاضر شده و به جزای اعمال شان می رسند.
نیلاب "نصیری"
کلید گروپ
4 حمل 1387
یا مهتاب یا مرگ
سکوت، بر حریم شب حکومتش را آغاز نموده بود. تنها صدای شرشر دل انگیز آب دریاچه که برخی نقاط آن پرآب و عمیق و برخی دیگر کم آب و عریض بود، با صدای یک نواخت چرچرک ها بلند بود. "نبی" مانند هرشب مهتابی، یکبار دیگر خود و افکارش را به سکوت شب و دل دریاچه سپرده و به جریان آب خیره شد. آن شب تصمیم مشکلی گرفته بود که میخواست عملی کند.
انوار نقره ای رنگ مهتاب، به آب روان جلایش خاصی بخشیده بود. نبی دو دل و متردد بود. او یگان بار دستانش را به آب فرو می برد و از آب پر میکرد. بعد آب را به اطرافش پراگنده می ساخت. وقتی آب سرد و مطبوع دریا به قطرات کوچک تبدیل شده و به هر طرف می ریخت، نبی در هر قطره آب، مهتاب جداگانه ای را می دید و به یاد عشق خودش می افتاد. یکباربا نگاههای طویل به مهتاب آسمان خیره شد و رخسار گرد، چشمان میشی، گونه های سرخرنگ و گل انداخته، لبان نازک و همیشه متبسم و چوتی های سیاه رنگ مهتاب را که در دو طرفش آویزان بود، بخاطر آورد.
هنوز از دیدار روی مهتاب سیر نشده بود که حرف های زشت و رکیک ذبیح، خاطرش را افسرده ساخت. کلمات،یکی پی دیگر به ذهنش هجوم آوردند و صدای ذبیح به وضوع به گوش هایش خورد. صدا در ابتدا از دوردست ها به گوشش میآمد؛ دفعتاً نزدیک و نزدیکتر شده یکبار ناقوس وار بلند گردید و چون چکش سهمگینی بالای مغزش فرود آمده صدا زد:
"دیگه خیال مهتابه هم از سرت بکش! او از مه شده فامیدی. دیگه اگه ده ای طرف ها ببینمت، پوستته کاه پرکده به نمایش خاد ماندم؛ میفامی یا نی؟ مهتاب حالی ناموس مه شده، دیگه نامشه از زبانت نشنوم که تا آخر عمر از بی زبانی رنج خاد بردی، فامیدی. برو رنگته گم کو! که سرته زیر بالت میکنم. همی حالی هم نمی ماندمت؛ خو از ترس خدا و عذر مادر موی سفیدت چیزی نمیگم!"
بعد دندان هایش را بهم فشرده گفت:
"مگم ای ره بفامی که مه هم زیاد حوصله کده نمی تانم. یک روز از دست مه کشته خاد شدی."
سپس با لگد های وزنینش چند بار او را مورد حمله قرار داد و دیگران محکمش گرفتند.
از آن پس نبی با بیچاره گی دانست که باید از مهتاب زیبا، از عشقش، از مالک دل و جانش دست بکشد؛ زیرا مهتاب، از دیگری شده و حتی فکر و خیالش هم برای او به مثابهء گناه محسوب میشد و حق نداشت دیگر در مورد مهتاب اندیشه کند. اوکه نمی توانست دلش را تسلی بدهد، بارها از خود می پرسید: آیا میشود قلب عاشق را قانع ساخت؟
بخاطرش آمد که باری، باز دلش هوس دیدن روی معشوق کرد و او نتوانست قانعش بسازد که مهتاب حالا نامزد دیگری است و به ذبیح تعلق گرفته است. مرغ دلش بر گرد در و بام مهتاب به گردش آمد، سلاحی را که عبارت بود از یک چاقوی نوک تیز، نیز با خود برداشت تا در دفاع از خودش از آن استفاده نماید. او مقدمات این دیدار را هم فراهم نموده بود؛ طوریکه به دست پسرک دهقان، نامه یی هم به مهتاب نوشته بود و این را هم درج نامه نموده بود که او چه وقت، در کدام ساعت و با چه نشانی به دیدارش میاید!
همین که پایش در نزدیکی خانهء مهتاب رسید، چشم از در و دیوار گرفته به کلکینی دوخت که همواره از آن، مهتاب به او می نگریست و لبخند میزد. در همین هنگام یکبار ذبیح مقابلش پیدا شد. نبی لال شده و چشمانش از حدقه بیرون برآمد. ترس عجیبی سراسروجودش را فرا گرفت. ذبیح دست زیر گلویش برده، بلندش کرد و با غضب گفت: "او بچه ننه! نگفته بودم که اینجه دیده نشی!"
نبی، خاموش بود و هیچ حرکتی از خود نشان نمی داد.
ذبیح جسم لاغر و ضعیف الجثهء او را آنطرف پرتاب کرد و دیگران با یکصدا خندیدند. نبی، چون مرغی دست و پایش را جمع کرد و یکبار همه قوایش را به دستانش متمرکز ساخته و دست به کمرش برد و از لای دستمال چاقو را کشید، نوک تیز آنرا چند بار لمس کرد و به این اندیشه که مهتاب زیبایش را از شر این ابر خشم آلود نجات دهد، با یک خیز بلند شد، "یا هو" گفته دوید و به سرعت به ذبیح حمله ور شد؛ اما گویا ذبیح افکارش را خوانده بود. او با یک حرکت دفاعی، نبی را به زمین زد. چاقو از دستش آنطرفتر پرتاب شد و دیگر نتوانست از خود دفاع کند. از بس لت و کوب شد، دیگر احساس کرد نقش زمین شده؛ اما خیال مهتاب، هنوز هم سراسر وجودش را فرا گرفته بود و صورت مهتاب به رویش لبخند می زد و نوید خوشی به زنده گی اش می داد.
آن دو، از کودکی در همسایگی هم زنده گی می کردند. از طفلی تا جوانی، با هم راز و نیازهایی داشتند و به همدیگر عشق می ورزیدند. بعد ازاینکه پا به مرحله جوانی گذاشته بودند، دزدانه همدیگر را می دیدند و شاد می شدند. تا اینکه یک روز مهتاب از آمدن خواستگارانی به نبی خبر داده و گفته بود که پدرش راضی است شیرینی او را بدهد و او ناچار است آبروی پدر و خانوادهء نامزدش را نگهدارد و دیگر او راملاقات نکند. نبی، مهتاب راخاموش ساخته و گفته بود که اگر اینچنین اتفاقی که او می گوید، بیفتد، او دیگر زنده نخواهد بود. همان روز نبی با عجله به خانه آمده و از مادر پیرش خواسته بود که به خواستگاری مهتاب برود؛ اما مادرش خندیده و گفته بود که نبی باید پا از گلیمش فراتر نگذارد و خیال مهتاب را از سرش دور کند. نبی، زار زار گریسته و سر به دامان مادر مانده و گفته بود که به دور از مهتاب، شب ها عمر او تاریک خواهد ماند و او این صدمه را تحمل نخواهد کرد و مادر هم، با بیچاره گی بر عشق مردهء پسر، یکجا با او گریسته بود.
سرانجام روزی صدای دهل و سرنای بلند شد. دختران و زنان قریه، جوقه جوقه به خانهء مهتاب می رفتند. وقتی نبی از دخترکی پرسید که چه خبر است؟ دخترک گفته بود که شیرینی مهتاب را به بچهء حاجی داده اند و از همان روز به بعد دیگر مهتابی، شب های تار نبی را روشن نکرده بود....
نبی، غرق رویاها و گذشته های غمناکش بود که دفعتاً از دل دریاچه، مردی برخاست و با شدت نزدیکش شد و با یک حرکت تند از گلویش گرفته، او را داخل آب انداخت. نبی که نمی خواست به زودی تسلیم مرد ناشناس شود، دست و پا میزد و تلاش و تقلا میکرد؛ اما مرد که قوایش دو برابر قوای او بود، نمی گذاشت نبی از آب برخیزد چند بار او را در عمق یک چقری فرو برد؛ اما نبی با تماس پاهایش به زمین دوباره خود را بالای آب آورد. یکوقت متوجه شد که نزدیک است غرق شود؛ همه تلاش هایش بی ثمر ماند. دفعتاً دید هیچ کسی در اطرافش نیست؛ حیران شد! مرد آبی، کی بود که او را در آب انداخت و حالا خودش کجاست؟ همان لحظه دانست که مرد آبی، تصمیم او و یا شاید هم اجلش بوده باشد.
احساس کرد نفس در سینه اش تنگی می کند. آرام آرام، پاهایش بی حس شد و دهن و دماغش از آب پر شد. دانست که اجلش فرا رسیده و دیگر آب زندگانی دنیا را نخواهد نوشید؛ تا میتوانست آب خورد. در آن هنگام لذت آب، دو چندان شده بود. دلش ازآب سیر شده ولی لبانش هنوزتشنه بودند. یک بار سرش را بلند کرد و هوا گرفت و بار دیگر دریاچه او را به طرف خود کشید و زیر آب شد. لحظاتی دست و پایش تکان خورد و مرغ روحش به عالم ملکوت پرکشید....
همینکه شفق دمید و هوا روشن شد، دیگر مهتابی وجود نداشت؛ زیرا در مقابل روشنی آفتاب، انوار نقره ایی رنگ ماه، تاب نیاورده وتاثیرش را از دست داد. اولین چوپانی که با خواندن نماز صبح، رمهء گوسفندانش را لب دریاچه آورد، چشمش به جسد پندیدهء نبی افتاد که بالای آب آمده بود. با عجله به قریه برگشت و دیگران راخبر کرد تا جسد او را از آب بیرون کشیده دفن نمایند. چند مرد که آببازی بلد بودند، با چوپان لب آب آمدند و بعد از دقایقی چند، نبی را از آب بیرون کشیده به خانه آوردند. همه از یکدیگر می پرسیدند که این کار چه کسی است؟
پسر باریک اندامی که از دوستان نبی بود، با جرئت گفت: "این کار کار ذبیح است، نبی دیگه دشمن نداشت؛ همو دشمنش اس."
مادرش گریه کنان دست به یخنش فرو برد و کاغذی را کشیده، به دست برادرزاده اش داد. بعد هم کاغذ از دستی به دستی رفت و سرانجام به دست پسر باریک اندام رسید؛ او خاموشانه خواند که نبی نوشته بود.
"به گناه قتل من هیچ کسی را مقصر ندانید. من خودم خودکشی می کنم؛ زیرا به دور از متهاب نمی توانم زنده گی کنم؛ از سالها ی سال شعارم بود: "یا مهتاب یا مرگ !"......
با شنیدن خبر مرگ نبی، مهتاب مقداری دوای خواب آور خورد و بیهوش شد. برادرش عقب داکتر قریه رفت و داکتر توانست تا شب، مهتاب را دوباره به هوش بیاورد.
بازهم هوا تاریک شد. مهتاب بر سرزمین شب، حکومتش را از سر گرفت. سکوت گنگ و مبهم شب، همه جا را در خود فرو برد. صدای شرشرآب دریاچه بلند شده و صدای چرچرک ها هم به گوش می خورد. در همین هنگام آواز دیگری هم بلند شد. صدای گامهای بلند و استوار ذبیح هم سکوت را شکسته، لب دریا آمد؛ او درست در جاییکه شب قبل نبی نشسته بود، نشست و به مهتاب چشم دوخت. او به سوی مهتاب می دید و با زهرخند معنی داری، با خود می گفت: "مه عشق نبی ره شکست دادم و او شکسته نپذیرفت و به مرگ تسیلم شد. فکر میکنم کار خوب نکدیم. مه به مرگش رضا نبودم. نبی و مهتاب عاشقای پاک بودند. مه با به دست آوردن مهتاب، هرگز نمی تانم مانند نبی بر روح و قلبش، حکمروایی کنم.
پایان
نیلاب نصیری
کابل کارته سه
26 عقرب 1386