افغان موج   

شرم و حيا به ديدۀ خورد و کلان نماند
نور و نمک به چهرۀ پير و جوان نماند
 
رفت و روی که داشت عزيزان سقوط کرد
قشخانه ها خراب شد و مهمان نماند
 
نيک و بد جهان همه بر جان رسيده اند
گر راسپری با کسی تاب و توان نماند
 
تا بار تاجران سر موتر فتاده است
ساز جرس به شيرويی کاروان نماند
 
پيران بماند و رفت جوانان روزگار
تيری به چله خانهء زه کمان نماند
 
ويرانه های اين وطن آباد چون شود
مردان بافراست و کاريگران نماند
 
تفريحگاه کابل ما بود ای دريغ
خواجه صفا خراب شد و ارغوان نماند
 
ای عشقری خموش ز اصل و نسب مپرس
مردان باشرافت يک خاندان نماند
 
صوفی عشقری