عمریست درین مزرعه روئیده گل غم
از قلب پر از وسوسه و کله ای آدم
فهم همه ترس است ز فردای قیامت
آواره گی و دربدری ناله و ماتم
هر یک به پی مقصد خود حیله نماید
دل را بربایند ز آدم به خـم و چـم
دشتی کنند از خون به رنگ گل لاله
بکماه عزا داری و یکروز مُحرم
هابیل شوند سنگ زنند بر سر قابیل
تا آنکه میراث طمع شان نشود کم
آواز مسیحا به صلیب از چه نپیچد
بگذاشته اند بار گناهان سر مریم
***
هر چشمه دهد آب زلالی که تو خواهی
دیوانه شدند جمله پی چشمۀ زمزم
نعمت الله ترکانی