لیلی را از دیدۀ مجنون ببین
برشُکوه عشق وی نقصی مبین
گر وطن ویران و پاشان گشته است
بی عزت در دید انسان گشته است
گر گدام چرس و هیرویین شده
ور تجارتگاه کفر و دین شده
این وطن گر از گدایی زنده است
دست عزت پیش هر دون بُرده است
گر زن و مرد و جوان و کودکش
سالها زردی کشیده صورتش
گر رییس مردمش دلقک بود
گر صلاحیت ها ز او منفک بود
گر مدیر دفترش رشوت خورد
خون مردم را به هر صورت خورد
گر به سنگر خفته سر بازش به جبر
اهل بیتش بی معاش و بی پدر
گر زنانش میشوند سنگسار جهل
گر ملا سازد زنا با دین سهل
گر چنین و گر چنان است این وطن
باز هم جنت نشان است این وطن
لیلی را از دیدۀ مجنون ببین
برشکوه عشق من عیبی مبین
پوهندوی شیما غفوری